ایمره کرتس، قربانی «بیسرنوشت» هولوکاست
ایمره کرتس، نویسندهی یهودیتبار مجارستان، با تأمل بر تجربهی شخصیاش از اسارت در اردوگاههای مرگ نازیها، راه تازهای برای روایت کردن تاریخ هولوکاست گشود. کرتس در رمان «بیسرنوشتی»، به جای تلاش برای فهم کلیت هولوکاست، موفق شد این فاجعه را با اتکا به جزئیات تجربههای یک نوجوان بازآفرینی کند.
ایمره کرتس در آوریل ۱۹۴۵ از اردوگاه مرگ بوخنوالد آزاد شد. هنوز ۱۶ سالش نشده بود که او را به این اردوگاه فرستاده بودند. یک سال پیش از آن، در اردوگاه آشویتس، زیر دست نازیها، وحشیانهترین رفتارها را تحمل میکرد، و با مرگ فاصلهی چندانی نداشت. کرتس، ضعیف و بیجان، اما با شور و اشتیاق، خود را به شهر کودکیاش بوداپست میرساند. اما وقتی بر میگردد، نمیتواند خود را با زندگی تازهاش وفق دهد. خیلی چیزها همچنان آشنا بود، ولی شهر غریبه مینمود. خیابانها با تصویری که او در ذهن داشت فرق میکرد؛ ساختمانها آنقدر گلولهباران و آتشباران شده بودند که دیگر نمیشد تشخیصشان داد؛ حتی آدمها هم فرق کرده بودند. فهمید پدرش در زندان از دنیا رفته است و بسیاری از خویشان و بستگانش نیز ناپدید شدهاند.
با این حال، هنوز از آن سالها دوستان و همسایگانی باقی مانده بودند، که او را غرق محبت خود کردند و ترغیبش کردند که از آنچه دیده و شنیده با آنها صحبت کند تا شاید بتواند آن همه رنج و درد را پشت سر بگذارد. ولی هر چه سعی کرد، نتوانست. دلیلش را نمیفهمید. هر بار که تلاش میکرد تا ذرهای از اتفاقات آشویتس را برای دوستان و خویشان خود تصویر کند، باز میماند؛ از قطارها میگفت، از سیمهای خاردار میگفت، از تفتیشها و اتاقهای گاز میگفت؛ ولی هر بار به نظر خودش، حرفهایش به شکل آزاردهندهای انگار از زبان شخصِ او نبود؛ انگار اتفاقی را که برای کس دیگری افتاده توصیف میکرد. کرتس به شدت از این مسئله پریشان و دلسرد شده بود و به همین دلیل، سعی میکرد از این بحث دوری کند و هرچه کمتر و کمتر دربارهاش صحبت کند و کلمهای هم دربارهاش ننویسد. وقتی در سالهای بعد، سایهی کمونیسم بر مجارستان گسترده شد، خاطرات او نیز محوتر و مبهمتر شدند. در طول سالها، جز چند تصویر محو و چند خاطره، چیز دیگری برایش باقی نمانده بود.
فراسوی تاریخ
کرتس بعدها جایی تعریف میکند که بالأخره در «یک روز زیبای بهاری در سال ۱۹۵۵» فهمید که ایراد کار کجا بوده است. تا آن روز، همیشه سعیاش این بود تا هولوکاست را به شیوههای مرسوم تاریخی روایت کند. آن را پدیدهای عینی در نظر میگرفت که میشد مثل یک کلِ واحد درکش کرد و مثل سلسلهای منظم از رویدادهایی که ناگزیر به یک نتیجهی محتوم منجر میشوند توضیحش داد. در آن سالها، چنین برداشتی کاملاً معقول و قابل فهم بود. مگر مردم میتوانستند هولوکاست را به گونهای غیر از این درک کنند؟ مگر میتوانستند آن را جز از راه این ساختارِ کلیِ انتزاعی درک کنند؟ مگر میتوانستند آشویتس را بدون درکی از مفهوم تراژدی و سرنوشت بفهمند؟
مگر مردم میتوانستند هولوکاست را به گونهای غیر از این درک کنند؟ مگر میتوانستند آن را جز از راه این ساختارِ کلیِ انتزاعی درک کنند؟ مگر میتوانستند آشویتس را بدون درکی از مفهوم تراژدی و سرنوشت بفهمند؟
ولی حالا کرتس متوجه شده بود که این برداشت بیاساس و گمراهکننده بوده است. نوع تجربهی او از هولوکاست مطابقِ آن برداشت نبود. کرتس به این نتیجه رسیده بود که نه فقط او بلکه هیچ کس دیگری هم احتمالاً هولوکاست را به آن شیوه تجربه نکرده است. مسئلهی اصلی دقیقاً در همین جا نهفته بود. همانطور که او در سال ۲۰۰۲، در سخنرانی خود برای دریافت جایزهی نوبل ادبیات توضیح میدهد، هرگاه کسی تلاش کند تا به چنین تعمیمهایی دست بزند، آدمها را به «چیزی در حد شیء» بدل میکند و «داستانهایشان صرفاً به مجموعهای از حوادث ناپیوسته تبدیل میشود که هرچند اسباب اعجاب و شگفتی آنها را فراهم کند، رابطهی عمیقی با آنها پیدا نمیکند.»
از نظر کرتس، هولوکاست را هرگز نمیتوان تعمیم داد، و با ساختارهای کلی آن را توضیح داد. «جهانِ پرخشونتی» که نازیها آفریده بودند، ذاتاً و اساساً، جهانی تنگ و بسته و جزئی [در مقابل کلی] بود. در این جهان که گرداگردش را خشونت و قساوتی غیرعقلانی و پیشبینیناپذیر گرفته بود، انسانها از انسانیت خود جدا میشدند، از همدردیها و همدلیها محروم میشدند و در نهایت، به وضعیتِ نابودی تقلیل مییافتند. میدان دیدشان به امور دمِ دستی و شخصی محدود میشد. ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه در دلِ وحشت زندگی میکردند. هیچ تصویری از لحظهی بعد، هیچ تصویری از جهت و مسیر، هیچ تصویری از هولوکاست به عنوان یک کلیت نداشتند. آنها به یک معنا، فراسوی تراژدی بودند و حتی فراسوی تاریخ: بیسرنوشت.
کرتس که زمان زیادی از عمر خود را صرف خواندن و ترجمهی آثار نیچه کرده بود، به این نتیجه رسید که تنها واقعیتِ راستین همین دست تجربههای ذهنی و سوبژکتیو است. اگر میخواست آشویتس و بوخنوالد را توضیح بدهد، میبایست آن تجارب را از آن «مولوخ مخوف»، یعنی تاریخ، بازپس میگرفت؛ میبایست آن تجارب را از نو میآفرید، منتها نه با بازاندیشی و بازنگری آنها، بلکه درست همانطور که در همان لحظات آنها را زیسته و لمس کرده بود. ولی چنین کاری مضطربکننده و پریشانیآور است.
بیسرنوشتی
در سال ۱۹۶۰، کرتس شروع به نوشتن بیسرنوشتی کرد. این کتاب با این که در قالب قصه نوشته شده، در عین حال تلاشی است برای واکاوی گذشتهی نویسنده، به گونهای ذهنی و سوبژکتیو. داستانِ کتاب در بوداپستِ سال ۱۹۴۴ میگذرد. راوی پسربچهای است ۱۵ ساله به نام گیورگی کُوِس، که از خانوادهای سکولار و یهودی میآید. او داستان زندگی خود را به زمان گذشته تعریف میکند، ولی مراقب است تا سرگذشت خویش را از راه بازاندیشی و بازنگری نگوید. او میداند که در آن لحظاتی که اتفاقات زندگیاش شکل میگرفتند (اتفاقاتی که میخواست تعریفشان کند) درک و دریافتِ اندکی از آنها داشته، و به همین دلیل در زمان تعریف داستانهای زندگیاش، به این نکته وفادار میماند.
پس از آن که پدر گیورگی را به اردوگاه کار اجباری میفرستند، خود او را هم از مدرسه بیرون میاندازند و مجبورش میکنند تا در یک آجرپزخانه کار کند. البته، او چندان از این مسئله ناراحت نمیشود. به عکس، حتی لذت هم میبرد. حتی وقتی پلیس او و دوستانش را دستگیر میکند و به یک ایستگاه قطار میبرندشان، ظاهراً خیلی نگران و ناراحت نمیشود. او که هیچ دلیلی برای ترس و وحشت ندارد، با خوشحالی سوار قطار میشود و در انتهای یک سفر طولانی، در آشویتس پیاده میشود. کلمهی «آشویتس» برای گیورگی معنایی ندارد. وقتی از قطار پیاده میشود، هیچ ایدهای ندارد که کجاست و چرا آنجاست. نمیفهمد. نمیداند آن دودکش برای چیست. با خود فکر میکند لابد آن آدمهای لاغر و تکیده در آن یونیفورمهای راهراه باید مجرم باشند. در تفتیش اولیه، در مورد سنش دروغ میگوید – نمیداند که همین دروغ او را از اتاق گاز در امان میدارد – و وقتی به بعضی از دوستان قدیمیاش بر میخورد، با هم به آن آدمهای بدترکیبِ لخت که اطرافشان راه میروند میخندند.
از نظر کرتس، هولوکاست را هرگز نمیتوان تعمیم داد، و با ساختارهای کلی آن را توضیح داد. «جهانِ پرخشونتی» که نازیها آفریده بودند، ذاتاً و اساساً، جهانی تنگ و بسته و جزئی [در مقابل کلی] بود.
به فاصلهی کمی، گیورگی را به بوخنوالد منتقل میکنند. در آن جا او را از کار اجباری معاف میکنند. در اوایل ماجرا، گیورگی به نیروی جوانی خود مینازید، ولی گرسنگی آرام آرام بر او چیره شد و رمقش را گرفت. چندان که ضعیف و ضعیفتر میشد، جهانش نیز کوچک و کوچکتر میشد: تنها میتوانست به چند لحظهی بعد فکر کند. بالأخره آن قدر بیمار و بیجان شد که به بیمارستانی منتقلاش کردند، و تا زمانی که اردوگاه تعطیل شد در آنجا ماند. و بعد به بوداپست بازگشت. آنجا بود که فهمید پدرش از دنیا رفته و نامادریاش نیز از آنجا رفته است. بعضی از همسایگان قدیمیشان را میشناسد. وقتی از او میخواهند که از آنچه بر سرش آمده بوده صحبت کند، به زحمت میتواند چیزی بگوید. آنچه باعث تعجب همسایگان میشود این است که میگوید واقعاً نمیتواند خشونت و قساوتی را به یاد بیاورد. شکی ندارد که خشونتهایی اتفاق افتاده بود، ولی میگوید وقتی در اردوگاه بوده، هیچ تصوری از آنچه در اطرافش رخ میداده نداشته است. چه بسا اگر چنین تصویری در ذهن میداشت، تا الان دیوانه شده بود. او تنها میتوانست به آنچه در لحظه، درست رو به رویش بود فکر کند و بر همان اساس، یک قدم پیش برود.
میل به بقا
بیسرنوشتی بلافاصله جنجالهایی به پا کرد. ناشرها از این مسئله دلِ خوشی نداشتند که کرتس موضع محکمتری علیه نازیسم نگرفته، و احساسات و عواطف مبهم و چندپهلویی که واکنشهای گیورگی ایجاد کرده بود نیز آنها را گیج و آشفته میکرد. به همین دلیل، یکی پس از دیگری دستِ رد به سینهی کرتس زدند. کتاب او بالأخره اولین بار در سال ۱۹۷۵ چاپ شد. ولی حتی همان موقع هم به خصومتهای زیادی دامن زد. همان معدود منتقدانی هم که دربارهاش مطالبی منتشر کردند، نگاهِ بدبینانه و حتی نیهیلیستیِ آن را محکوم کرده بودند. منتقدان این سؤال را مطرح میکردند که اگر هولوکاست را صرفاً تجسم درد و رنجی بدانیم که انسانهایی گیج و بهتزده متحمل شده بودند، پس دیگر چه درسهایی میتوان از آن آموخت؟ این کتاب برای خواننده چه امیدی بر جای میگذارد؟
پاسخ کرتس ساده بود: هیچ. همانطور که او خود به صراحت اذعان میکند، این نتیجهای عمیقاً تخریبکننده بود. همین که «غربِ مسیحی» رخداد بیمعنا و مفتضحانهای مثل هولوکاست را پدید آورده، به اندازهی کافی بد بود؛ حالا این که قربانیانِ خود را هم میخواست وادارد تا کورکورانه به وحشتهایی که ایجاد کرده بود تن بدهند و از آرامش و تسکین و حتی تراژدی یا سرنوشت محروم بشوند، میتوانست روحشان را به کلی تخریب کند. اینجاست که آدم آرزو میکند ای کاش هرگز به دنیا نیامده بود. بر همین اساس است که راویِ کدیش برای کودکی که زاده نشد (۱۹۹۰) میگوید، نمیخواسته کودکی را به این جهانی بیاورد که به چنین اتفاقاتی فرصتِ وقوع میدهد.
با این که «تاریخ سوبژکتیوِ» کرتس بدبینانه است، روایت آن چنین نیست. کرتس در اواخر سالهای دههی ۱۹۴۰ به این نتیجه رسیده بود که نمیخواهد موضوع هولوکاست را تمامشده فرض کند، و این دقیقاً خلافِ چیزی بود که از دوستانش درخواست میکردند. او نیز مانند شخصیت مرموز «ب» در رمان انحلال (۲۰۰۳) – نویسندهای مشهور و از بازماندگان هولوکاست که در همان آغاز کتاب خودکشی میکند – معتقد بود که اگر سعی کند تا مدام «آشویتس را در زندگی روزمرهاش، به همان صورتی که لمسش کرده بود، درک کند»، نه فقط میتواند «نیروهای تخریبکننده» بلکه «میل به بقا» را نیز برای خود بازآفرینی کند. کرتس به یاد میآورد که با هر گام کوچکِ نسنجیده و بیهدفی که بر میداشت، با وجود همهی دشواریها، زنده ماند. و همانطور که از نیچه آموخته بود، این خود نیرومندترین تأییدِ زندگی است. تا جایی که به این ایده وفادار بماند، میتواند دوام بیاورد، فارغ از این که دنیا چه بر سرش آوار کند.
برگردان: مینا یوسفی
الکساندر لی نویسنده و مورخ سیاسی و فرهنگی بریتانیایی است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی اوست:
Alexander Lee, ‘Portrait of Author as Historian: Imre Kertész,’ History Today, 3 March 2017.