هابرماس و سرنوشت دموکراسی
نظریههای اجتماعی و فلسفی یورگن هابرماس را میتوان در درجهی نخست تلاشی برای فهم عقلانی دموکراسی و امکانات بالقوهی آن دانست. اما در زندگینامهی درخشانی که یک جامعهشناس آلمانی تألیف کرده است هابرماسِ فیلسوف در قامت متفکری سیاسی ظاهر میشود، روشنفکری که مداخلات او در سپهر عمومی در طول شش دهه بحثهایی همگانی در آلمان و سایر نقاط جهان برانگیخته است.
هابرماس: یک زندگینامه، نوشتهی اشتفان مولر-دوم، انتشارات پولیتی، 2016.
از دههی 1950، زمانی که احتمالاً هابرماس به عنوان یکی از نخستین همنسلان خود با هایدگر و سایر روشنفکران قدیمیتری که از نازیها استقبال کرده بودند به مبارزه برخاست، مداخلات وی در سپهر عمومی بر شکلگیری فهم و توجه ما به دموکراسی بسیار تأثیرگذار بوده است. هابرماس خود به تمایزی آشکار بین مداخلات سیاسی و پژوهشهای نظاممندش قائل است. اما به باور مولر-دوم، چنین مرز مشخصی وجود ندارد: اندیشههای انتزاعی هابرماس اغلب بیانگر تجارب سیاسی انضمامی او هستند.
یورگن هابرماس در گومِرسباخ، شهری کوچک و آرام در پنجاه کیلومتری شرق کلن، پرورش یافت. کمی اسباب شگفتی است که داستان زندگی هابرماس (دموکراتی جهانوطن و رادیکال) در این شهر آغاز میشود، زیرا فضای شدیداً محافظهکار گومرسباخ و سایر شهرهای کوچک بود که راه را برای برآمدن هیتلر هموار کرد. ارنست، پدر هابرماس، محافظهکاری راستگرا بود که در سال 1933 به حزب نازی پیوست. هابرماس نوجوان مجبور شد به گروه «جوانان هیتلری» بپیوندد و سپس در فوریهی 1945، زمانی که پانزده سال داشت، خبرهایی مبنی بر فراخوانده شدنش به ارتش آلمان نازی به او رسید. بخت با او یار بود و به سرنوشت نوجوانان دیگری که در ماههای پایانی جنگ به جبهه اعزام شدند، دچار نشد: «کاملاً اتفاقی، من شبی در خانه نبودم و همان شب پلیس ارتش به دنبالم آمده بود. بعد هم خدا را شکر ... آمریکاییها آمدند.»
شکست آلمان موجب شد هابرماس از فضای اجتماعی شهرستان آزاد شود. او پخش زندهی رادیویی دادگاههای نورنبرگ را گوش میکرد و از شنیدن داستانهای وحشتناکی که روایت میشد سخت منقلب شده بود؛ او به سرعت به ماهیت پلید رژیمی که در آن رشد یافته بود پی برد. علایق دانشگاهی او از پزشکی، حوزهای که از نظر شغلی امنیت بیشتری داشت، به فلسفه تغییر یافت. در پایاننامهی دکترای او (1954) در دانشگاه بن که دربارهی فردریک شلینگ بود اثری از رادیکالیسم فزایندهی او نیست؛ اما در نوشتههایش در مجلات روشنفکری و روزنامههای عمدهی آلمان در اوایل و اواسط دههی 1950 نشانههایی دال بر دغدغههای سیاسی دهههای بعدِ او به چشم میخورد. او در این مطالب – که آنها را علیه روشنفکران راستگرا (برای مثال، هایدگر) مینوشت – از نسل قدیمیتر به خاطر جدی نگرفتن دموکراسی انتقاد میکند.
از آنجا که دموکراسی برای هابرماس بسیار مهم بود، او از دو گروه بسیار سرخورده و مأیوس شد: روشنفکران محافظهکار و نخبگان سیاسی که ترجیح میدادند دربارهی نقش خود در دوران نازی سکوت کنند. برای آنان نظم لیبرالی جدید آلمان مبتنی بر ثبات و امنیت بود و نه خودگردانی دموکراتیک. دیکتاتوری و نژادپرستی، که عامل محرک نازیسم بود، هنوز در کشور شیوع داشت. دموکراسی میراث تاریخی خجستهای نبود که صرفاً بتوان وارث آن شد بلکه پروژهای ناتمام بود. هابرماس اخیراً گفته است که دموکراسی «بازماندهی آرمانشهر» است. از همین روی، وی زندگی خود را وقف فهم نویدها و امکانات دموکراسی کرده است.
برای فردی دموکرات با گرایشهای چپ در آلمان دههی 1950 (که بسیاری از هیئتهای علمی دانشگاههای آن هنوز در سیطرهی نازیهای پیشین بود) بیشک «مؤسسهی پژوهشهای اجتماعی» در فرانکفورت محل مناسبی محسوب میشد. اعضای این مؤسسه شامل مارکسیستها و یهودیانی با افکار خلاف آرای رایج بود که به تازگی از تبعید در آمریکا بازگشته بودند؛ اعضای این مؤسسه درباره «پروژهی ناتمام دموکراسی» در آلمان و امتناع برخی از قطع ارتباط کامل با گذشتهی نازی، با هابرماس همنظر بودند. او در سال 1965 به این گروه نامتجانس از پژوهشگران علوم اجتماعی پیوست، و همکاری نزدیکی را با تئودور آدورنو – خلاقترین متفکر و مشهورترین روشنفکر مؤسسه – آغاز کرد. آدورنو عادت داشت هرآنچه را در ذهن داشت مطرح کند، حتی اگر از نظر سیاسی اسباب دردسر بود؛ و این گرایش آدورنو بر هابرماس تأثیر بسیاری بر جای گذاشت.
با وجود آن که هابرماس در گروهی به سرپرستی آدورنو کار میکرد، استقلال فکری خود را از دست نداد. مولر-دوم روایتهایی از برخوردهای فکری و سیاسی بین هابرماس و مدیر خودرأی مؤسسه، ماکس هورکهایمر، نقل میکند؛ هورکهایمر نگران رادیکالیسمِ هابرماس بود، و در مقطعی خواستار اخراج او شده بود. در اواخر دههی 1950، هابرماس به مارکسیستی مبدل شده بود که شدیداً منتقد آلمانِ دوران پس از جنگ و همچنین منتقد دموکراسیِ لیبرالی بود. با این حال، حتی در این دوره نیز مارکسیسمِ هابرماس عمدتاً نقطهی آغازی برای کاویدن تنش بین دموکراسی و سرمایهداری بود، و نه چارچوب فلسفی فراگیری که پاسخهایی از پیش آماده داشته باشد. هابرماس پیش و بیش از هر چیزی، یک دموکرات بود.
با وجود آن که هابرماس در گروهی به سرپرستی آدورنو کار میکرد، استقلال فکری خود را از دست نداد.
در این دوران، او دگرگونی ساختاری در سپهر عمومی را در 1962 منتشر کرد، اثر نظری مهمی که به روند تاریخی در افول سپهر عمومی لیبرالی در قرن نوزدهم میپردازد. کتاب او تصویری اندوهناک از جامعهی معاصر به دست میدهد، جامعهای که به نحو فزایندهای رو به اقتدارگرایی پیش میرود، و حکومت در دست قوهی مجریهای متمرکز است که در آن تصمیمها از بالا-به-پایین اتخاذ میشود، در حالی که پیش از آن حکومتی لیبرال برقرار بود که در آن جمعهای مشورتی عمومی (گروههایی از مردم که تا اندازهای به آرمان بحث آزاد و صریح بین افراد برابر جامهی عمل میپوشاندند) از طریق قوهی مقننهای قدرتمند اعمال نفوذ میکردند. مهمترین برداشت هابرماس در این کتاب این است که چون دموکراسی بر مشورت و تبادل نظر در سپهر عمومی مبتنی است، در نتیجه مشارکتکنندگان در این گفتوگو نیز باید از فرصتی برابر برای بیان نظرات خود برخوردار باشند، و نباید به نحوی غیرمنصفانه محدودیتهایی برای آنان ایجاد کرد. کسانی که تصمیمات بر آنها تأثیر میگذارد باید بتوانند آزادانه و به نحوی برابر دربارهی آن با یکدیگر مشورت کنند، بدون این که نابرابریهای اجتماعی مانعی بر سر راهشان ایجاد کند.
هابرماس مدتی بعد (1989) از چارچوب مارکسیستی خود، که در دگرگونی ساختاری در سپهر عمومی دیده میشد، فاصله گرفت. با این حال، برخی از مطالب او به نحو عجیبی پیشگوییهایی درست از آب در آمدند. برای مثال، او مشاهده میکرد که شخصیسازی و رسواییها مرز بین سیاست و سرگرمی را زایل میکنند، و فناوریهای نوین سطح بحثهای سیاسی و فرهنگی را تنزل میدهند. هابرماس میدید که، به جای مشارکتکنندگان و شهروندان فعال در حیات اجتماعی مشترک، با مصرفکنندگانی مطیع مواجهایم که نمیتوانند بین محصولات جدید و طرحهای سیاسی تمایز قائل شوند. او همچنین نگران از بین رفتن ضمانتهای قانونی و حقوقی و همچنین حکومتهای مردمی اما نالیبرال و در عمل خودکامه بود. به رغم محددیتهای دگرگونی ساختاری در سپهر عمومی، این کتاب را میتوان همچون پیشبینی ظهور حکومتهای اقتدارگرای پوپولیست کنونی در نظر گرفت.
در سی سال گذشته، هابرماس از یک مارکسیست یا سوسیالیست چپگرا به یک سوسیالیست دموکرات مبدل شده است. او اینک دربارهی ضرورت رام کردن یا متمدن ساختن سرمایهداری صحبت میکند، و دیگر به دنبال نظام اقتصادیِ کاملاً متفاوتی نیست. این تغییر از دید منتقدان جدیتر وی پنهان نمانده است. او زمانی در میان چپگرایان بسیار مطرح بود، اما اینک جوانان با دیدهی تردید به او مینگرند زیرا از نظر آنان بحران اقتصادی جهانی اخیر نشان داده است که انتقادهای بنیادین از سرمایهداری تا چه اندازه ضروری است.
علاقهی دیرپای هابرماس به بررسی ارتباط بین سرمایهداری و دموکراسی هنوز پابرجا است. مولر-دوم تقریبا یکچهارم اثر حجیم خود را به بحث دربارهی جهانوطنی اختصاص میدهد، مؤلفهای ماندگار در اندیشهی هابرماس که در دهههای اخیر نقشی محوری یافته است. هابرماس همواره با ایدهی ایمانوئل کانت در رابطه با صلح پایدار بر مبنای قانون جهانشمول همدل بوده است. وی در دگرگونی ساختاری در سپهر عمومی استدلال میکند که شیوههای مدرن کشتار جمعی بر ضرورت فراتر رفتن از «وضعیت طبیعی در روابط بینالملل»، که «همه را با خطر مواجه ساخته است»، دلالت دارد. دعوت او به سیاست پسا-ملی، که در ابتدا مبتنی بر امنیت بود، در دههی 1990 با این نظر همراه شد که «جهانی شدن اقتصاد» به امری فراتر از قدرت و توانایی دولت-ملتها برای ادارهی امور خود مبدل شده است. هابرماس، مانند بسیاری از چپگرایان، نگرانی فزایندهای نسبت به دگرگونیهای اقتصادی در سطح جهانی دارد زیرا این دگرگونیها باعث میشود دولتها، به ویژه دولتهای کوچک و متوسط، نتوانند دولتِ رفاهیِ شکوفا باقی بمانند. این تشخیص او را بر آن داشته است تا توصیفی از این که چگونه میتوان به بهترین شکل به سمت نظم پسا-ملی حرکت کرد، به دست دهد.
هابرماس، برخلاف افرادی در جناح راست و چپ که به دنبال پس زدنِ «جهانی شدن» اند، میخواهد تصمیمگیری سیاسی گسترش بیابد و به سطح اقتصاد جهانی برسد. دموکراسی و دولت رفاهی برای برقرار ماندن باید از جریان جهانی شدن عقب نمانند، و تنها راهی که پیش روی آنها قرار دارد این است که، با فراتر رفتن از دولت-ملت، خود را به شکلی جدید و با فراگیریِ بیشتر بازسازی کنند. او تقویت دولت-ملت با ایدههای منسوخ هویت سیاسی بر اساس قومیت مشترک یا شباهت فراگیر زبانی یا فرهنگی را نادرست میداند، و از ملیگرایان و پوپولیستها به خاطر انجام چنین کاری به سختی انتقاد میکند.
در همین حال، هابرماس مخالف ایدهی «دولت جهانی» یا «دولت فدرال اروپایی» است. در مقابل، چارچوبی در سه سطح برای حکومت جهانی ترسیم میکند: حکومتهای ملی موجود با اَشکال جدید تصمیمگیریهای الزامآور فراملی و چندملیتی تکمیل میشوند. در سطح جهانی یا فراملی، یک «سازمان مللِ» اصلاحشده میتواند به نحو بهتری از صلح جهانی و حقوق بشر دفاع کند. با این حال، چون در حال حاضر چیزی شبیه به «مردمِ (دِموس) جهان» قدرتمند نداریم، اقتدار سازمان ملل باید محدود باشد. در سطح چندملیتی، سیاستهای محیطزیستی، مالی، و اجتماعی و اقتصادی (که وی آنها را «سیاست وطن جهانی» میخواند) توسط کنشگران بینالمللی به بحث و مذاکره گذاشته خواهند شد، و وظیفهی این کنشگران ایجاد شیوههای نوینی برای وضع مقرراتِ فرامرزی است. در سطح ملی، دولتهای موجود خصیصههای اصلی حاکمیت را حفظ خواهند کرد، اما بنا بر منشور سازمان ملل از هیچ حق قانونی برای به راه انداختن جنگ برخوردار نخواهند بود. تصمیمگیریها در سطوح فراملی و چندملیتی برای اعمال تصمیمات خود به دولت-ملت و نیروهای نظامی و پلیسی آن متکی خواهند بود. هابرماس «اتحادیهی اروپا» را به خاطر سلب امکان تصمیمگیریهای سیاسی مهم از دولت-ملتها میستاید، و آن را الگویی برای سایر کشورهایی میداند که میخواهند با فرآیند جهانی شدن همراه شوند. اما به نظر میرسد با توجه به نگاه تحقیرآمیز دونالد ترامپ به سازمان ملل، وقوع برگزیت، و قدرت گرفتن احزاب سیاسی مخالف با اتحادیهی اروپا، تحقق جهانوطنیِ هابرماس بسیار دور از دسترس باشد.
هابرماس تلاشهایی برای تبیین و توضیح واکنش منفی ملیگرایان و پوپولیستها انجام داده است.
هابرماس تلاشهایی برای تبیین و توضیح واکنش منفی ملیگرایان و پوپولیستها انجام داده است. او نیز مانند دیگران بر این باور است که جنبشهای ملیگرایانه و پوپولیستی نیروی خود را از بازندگانِ روندِ جهانی شدن میگیرند. او دوستان خود، چپگرایان سوسیال دموکرات، را به خاطر پیگیری سیاستهای اقتصادیای که تفاوت آشکاری با سیاستهای راستگرایان در عرصهی سیاست ندارد، سرزنش میکند. واکنش منفی نسبت به اتحادیهی اروپا را میتوان دقیقاً به ناتوانی از تنظیم دوبارهی فرآیندهای سیاسی و اقتصادی مربوط دانست؛ سیاستمدارانی که اجازه میدهند پوپولیستها خود را با ریاکاری تواناترین افرادی نشان دهند که میتوانند برای رأیدهندگانِ آسیبدیده از پیامدهای ناگوارِ جهانی شدن امنیتِ اقتصادی فراهم آورند، اوضاع را خرابتر میکنند. هابرماس در مصاحبهای که نوامبر گذشته با نشریهای سیاسی انجام داد، مانند همیشه احزاب چپگرا در اروپا را فراخواند تا دست به دست هم بدهند و «از طریق اقداماتی هماهنگ و فرامرزی برای تحت نظارت درآوردن بازارهای لگامگسیخته، با نابرابری اجتماعی مبارزه کنند.» موضع هابرماس گاهی دربارهی جزئیات ابهام دارد، اما به عقیدهی او تنها اقدامات و مقررات نوین اجتماعی و اقتصادیِ چندملیتی میتواند آتش سیاست پوپولیستی را فرو بنشاند.
تبیینهای سیاسی و اقتصادی هابرماس به فهم تنگنای سیاسی کنونی یاری میرسانند. با این حال، او دربارهی موانع بزرگی که سیاستمداران با آن مواجهاند جانب انصاف را رعایت نمیکند – سیاستمدارانی که به خاطر اولویت دادن به منافع کلی اتحادیهی اروپا در برابر منافع ملی در معرض حملهی پوپولیستها قرار دارند. هرچه باشد، بازیگران اصلی اروپا هنوز باید به حوزههای انتخاباتی محلی و ملی خود پاسخگو باشند، و نه مردم سراسر اروپا. با وجود مشوقهای انتخاباتی و سیاسی موجود، نمیتوان از این سیاستمداران انتظار داشت که از دغدغههای محلی خود فراتر روند. هابرماس گاهی نسبت به تنگنایی که پیش روی سیاستمداران قرار دارد، و این که آنان باید پاسخگوی رأیدهندگان خشمگینی باشند که نخبگان سیاسی جهان را به خاطر تیرهتر شدن دورنمای زندگی سرزنش میکنند، توجه چندانی نشان نمیدهد.
همچنین، عجیب است که تأثیرگذارترین نظریهپرداز معاصر دموکراسی در بیشتر اوقات رهبران منتخب و سایر نخبگان سیاسی را به خاطر بر عهده نگرفتن وظایف سیاسی غیرمحبوب سرزنش میکند، اما به جنبشهای اجتماعی و سیاسی تودهی مردم یا سپهر عمومی اروپا توجه چندانی نشان نمیدهد. چرا هنوز ابتکارات فرامرزی شهروندان یا جنبشهای تودهای برای اصلاح یا تقویت اتحادیهی اروپا چندان رواج نیافته است؟ هابرماس خود را «دموکراتی لیبرال» میخواند، و همواره تأکید دارد که دموکراسی در اصل رابطهای تودهای بین شهروندان فعالی است که دربارهی دیدگاههای رقیب با یکدیگر بحث و استدلال میکنند. با وجود این، او دربارهی این جنبه از داستان تقریباً ساکت بوده است.
علاوه بر این، چندان روشن نیست که نظام سه سطحیِ حکومت اروپاییِ مورد نظر هابرماس، و نه یک دولت اروپایی قوی، بتواند سرمایهداریِ در حال فراگیر شدن در سطح جهان را تحت کنترل در آورد. اغلب تلاشها برای قاعدهمند کردن سرمایهداری با بهینهسازیِ نهادی به منظور متمرکز ساختن قدرت دولتی همراه بوده است. البته، هابرماس احتمالاً حق دارد که دعوت به ایجاد دولت فدرال اروپایی را از نظر سیاسی غیرواقعگرایانه بداند. اما این امر باعث نمیشود از دشواری مقبولیت سیاسی الگوی غیرمتمرکز، غیردولتگرا و برابریخواهِ هابرماس برای نوسازی اتحادیهی اروپا کاسته شود.
از دههی 1950، هابرماس از انرژی فکری و سیاسی خود برای تعمیق دموکراسی سود جسته است. اما به نظر میرسد که مولر-دوم گاهی در موضوع کتاب خود غرق میشود و، برای مثال، جریان انتشار شگفتانگیز اندیشههای هابرماس در گوشه و کنار جهان را نادیده میگیرد – این که چگونه حامیان و شاگردان هابرماس ایدههای او را پذیرفته و متحول ساختهاند. همدلی بسیارِ مولر-دوم با هابرماس موجب میشود که در بیان انتقادات از او محتاط باشد. با این حال، مولر-دوم با ارائهی نظاممند یک طرح کلی از مسیر فکری هابرماس، و تأکید بر نقاط قوت و همچنین ابهامات و بنبستهای نظری او، خدمت شایانی کرده است. همچنین، وی روایتی از فعالیتهای هابرماس به عنوان فردی به دست میدهد که با صراحت انتقادات خود را به طور علنی مطرح میکند و انتقاداتش با حملات خصمانهی افرادی مواجه میشود که مایل نیستند با گذشتهی نازی و دیدگاههای تنگنظرانهی متکی به هویت ملی رودررو شوند. به نظر نمیرسد هابرماس بتواند در آیندهی نزدیک در تلاش خود برای گسترش دموکراسی به فراسوی نظام دولت-ملتها پیروز شود، اما او مسیر فکری و سیاسیای را مشخص کرده است که -میتوانیم امیدوار باشیم- افراد دیگری که تعهدات فکری مشابهی دارند در آن مسیر پیش خواهند رفت.
برگردان: هامون نیشابوری
ویلیام ای. شوئرمان استاد علوم سیاسی در دانشگاه ایندیانا در آمریکا است. آنچه خواندید برگردان و بازنویسی بخشهایی از این نوشتهی اوست:
William E. Scheuerman, ‘Habermas and the Fate of Democracy,’ Boston Review, 12 April 2018.