تاریخ انتشار: 
1397/05/11

چرا حرف مخالفان جنگ در آمریکا خریدار ندارد؟

علیرضا اشراقی

در طول بیش از دو قرن هیچ وقت مخالفان با جنگ و مداخله‌ی نظامی آمریکا تلاش‌شان به جایی نرسیده و نتوانسته جلوی ورود آمریکا به درگیری نظامی را بگیرد. اما چرا؟


جر و بحث سر جنگ: چرا استدلالهای مخالف جنگها و مداخلههای آمریکا موفق نمی‌شود، نوشته‌ی دیوید لورنزو، انتشارات راتلج، ۲۰۱۵

 

قدمت مخالفت با جنگ و مداخله‌ی نظامی آمریکا به اندازه‌ی عمر این کشور است. اولین استدلالهای مخالف جنگ را کسانی چون جرج واشنگتن و توماس جفرسون – هر دو از بنیانگذاران آمریکا – مطرح کردند. دویست و اندی سال بعد، در همچنان بر همان پاشنه میچرخد: صداهای بلندی، چه در بدنه‌ی جامعه و چه در میان نخبگان سیاسی آمریکا، مخالف درگیری نظامی هستند. مخالفان جنگ از زاویهها و با مبناهای مختلفی استدلال میکنند، اما نتیجه‌ی همه‌شان تقریباً یکچیز است: در طول بیش از دو قرن هیچ وقت تلاش‌شان به جایی نرسیده و نتوانسته جلوی ورود آمریکا به درگیری نظامی را بگیرد. اما چرا؟ این پرسشی است که دیوید لورنزو در کتابش، جر و بحث سر جنگ: چرا استدلالهای مخالف جنگها و مداخلههای آمریکا موفق نمی‌شود، مطرح میکند.

لورنزو، استاد ارتباطات سیاسی و روابط بین‌الملل در دانشگاه جانگجو در تایوان، در کتابش بر شیوههای استدلالِ مخالفانِ جنگ تمرکز دارد، موضوعی که به ندرت مورد توجه قرار گرفته. عرصه‌ی سیاست عرصه‌ی ترغیب است، در این عرصه بیش از آن که راستی و درستی یک ادعا مهم باشد، نوع استدلالی که برای آن به کار برده می‌شود و شیوه‌ی عرضه و ارایه‌اش اهمیت دارد. لورنزو همان اول کار سراغ ایمانوئل کانت و مقاله‌ی مشهور او با عنوان صلح پایدار می‌رود؛ کانت معتقد بود احتمال این که جمهوری‌های دموکراتیک به سراغ جنگ و خشونت در عرصه‌ی بین‌المللی بروند کمتر است، چرا که شهروندان در این نظام‌ها رهبران ماجراجو و ستیزه‌جو را مهار خواهند کرد. این استدلال کانتی را ما در محیط روشنفکری ایران نیز گاه می‌شنویم. اما جمهوری آمریکا مثال نقض آن است.

مخالفان درگیری نظامی نتوانسته‌اند آمریکا را از جنگ با انگلیس (۱۸۱۲)، جنگ با مکزیک (۱۸۴۶)، جنگ با اسپانیا (۱۸۹۸)، دو جنگ جهانی، جنگ سرد، جنگ ویتنام، جنگ اول خلیج فارس، حمله به افغانستان و عراق و درگیری‌های خرد و درشت دیگر دور نگه دارند. بهترین رکورد موفقیت مخالفان جنگ در خلال جنگ دوم جهانی بود که تا وقتی که مستقیم به آمریکا حمله نشد نگذاشتند آمریکا وارد جنگ شود.

آیا ممکن است استراتژی‌هایی که مخالفان در استدلال‌هایشان به کار برده‌اند نقشی در عبث‌ماندن تلاش‌هایشان برای مهار حکومت داشته باشد؟ پاسخ این پرسش به ما کمک میکند دریابیم اصولاً چگونه در محیط سیاست‌گذاری آمریکا تصمیم برای جنگ و مداخله‌ی نظامی اتخاذ میشود و چرا غالب سیاست‌گذاران گوش شنوایی برای استدلال‌های مخالف ندارند.

لورنزو با یک بررسی تاریخیِ جامع شانزده استدلال اصلی‌ای که مخالفان جنگ تاکنون مطرح کرده‌اند را دسته‌بندی می‌کند:

۱- نگاه جکسونی: این نگاه که به اندرو جکسون، هفتمین رئیسجمهور آمریکا، منسوب است، امنیت آمریکا را محدود به سرزمین میداند، به عبارت دیگر تا وقتی که به ضرس قاطع خطری تمامیت ارضی کشور را تهدید نکند باید از درگیری نظامی پرهیز کرد.

۲- یکجانبهگرایی: آمریکا باید از حضور در ائتلاف‌ها و سازمان‌های بین‌المللی بپرهیزد، در غیر این‌صورت توانایی کنترل سرنوشتش را در محیط بین‌الملل از دست می‌دهد و بیهوده وارد درگیری‌های غیرضروری و اجتناب‌پذیر می‌شود.

۳- انزواطلبی: سر آمریکا باید به کار خودش باشد و از مداخله در کشورهای دیگر با فرهنگ‌های سیاسی متفاوت بپرهیزد تا شیوه‌ی زندگی آمریکایی همچنان استثنائی (exceptional) و خالص بماند. 

۴- نگاه جفرسونی: توماس جفرسون، سومین رئیس‌جمهور آمریکا، معتقد بود توسعه‌طلبی و ماجراجویی نظامی آمریکا موجب تضعیف اخلاق دموکراتیک و آشفتگی نهادها و سازمان‌های جمهوری می‌شود.

۵- هر کس به کار خودش (laissez faire): آمریکا نباید در امور کشورهای دیگر مداخله کند تا آن‌ها هم کاری به کار آمریکا نداشته باشند.  

۶- تکثرگرایی: هر ملتی حق دارد که خودش قالب و شیوه‌ی حکومتش را تعیین کند. باید به تنوع احترام گذاشت.

۷- عمل‌گرایی کانتی: هزینه‌های انسانی و مادی جنگ و مداخلات نظامی به شدت بالاست.

۸- اول آمریکا (America First): جنگ‌ها هزینه‌بر هستند، بهتر است هزینه‌های جنگ صرف مشکلات داخلی و بهتر شدن زندگی مردم آمریکا شود.

۹- سودش به جیب عده‌ی خاصی میرود: ورود آمریکا به درگیری نظامی تنها منافع سیاسی و اقتصادی گروه‌هایی خاص نظیر کمپانی‌های تولید تسلیحات، رسانه‌ها و حتی کشورهای خارجی (نظیر اسراییل و عربستان) را تأمین می‌کند.

۱۰- مشروعیت دموکراتیک: تصمیم به جنگ و مداخله‌ی نظامی نامشروع است چرا که بازتاب اراده‌ی مردم آمریکا نیست. چنین تصمیم‌هایی معمولاً از روند تعریف‌شده در قانون اساسی آمریکا برای مشاوره و کسب اجازه از کنگره تبعیت نمی‌کنند.

۱۱- بیهودگی: آمریکا به اهداف و مقاصدی که انتظار دارد از طریق جنگ برآورده شوند نمی‌رسد. جنگل دنیا پیچیده‌تر از آن است که مطابق مهندسی آمریکا برای صدور دموکراسی و دولت‌-ملت‌سازی پیش برود.

۱۲- نگاه لیبرترین (libertarian): جنگ و مداخله‌گری تنها به حجیم‌تر شدن دولت و تجمیع قدرت در دستان رئیس‌جمهوری کمک می‌کند که به نوبه‌ی خود موجب تهدید و تحدید آزادی‌های فردی می‌شود.

۱۳- نتیجه‌ی عکس می‌دهد: برخلاف منویاتِ جنگ‌طلبان، مداخله‌ی نظامی هم امنیت آمریکا را کاهش می‌دهد و هم تنفر از آمریکا را در جهان بیش‌تر میکند. جنگ صلح نمی‌آورد، تنها جنگ‌های بیشتری به دنبال می‌آورد و موجب تحریک احساسات و برانگیختن واکنش‌هایی نظیر حمله‌های تروریستی به آمریکا می‌شود. مداخله‌های آمریکا به بهانه‌ی آوردن ثبات به مناطق صورت می‌گیرد اما بر عکس اوضاع را آشفته‌تر می‌کند.

۱۴- جنگ اخلاقی نیست: این استدلال‌ها به تبعات ناگوار و رنج‌بار جنگ برای مردم کشوری که آمریکا با آن وارد درگیری نظامی می‌شود اشاره می‌کند. گاه اخلاقیات مورد اشاره اخلاقِ مسیحی است، گاه ناظر به اخلاقیات آمریکایی است و گاه ناظر به اصول جهان‌شمول اخلاقی و قواعد پذیرفته شده‌ی بین‌المللی. در خلال جنگ ویتنام برای اولین بار به صورت جدی مخالفان تلاش کردند تا نگاه انسانی و همدلانه را وارد بحث کنند: این که مردمِ کشورهای دیگر هم مثل آمریکایی‌ها آدم هستند! نسخه‌ی روشنفکرانه‌ی این استدلال (مثلاً از نوآم چامسکی) با بسط هژمونی و توفق‌ آمریکا در جهان مشکل دارد.

۱۵- نژادپرستی: برخی گروه‌های نژادپرست معتقدند که مداخله‌گری آمریکا تنها موجب هدر رفتن «خون» آمریکایی‌های سفیدپوست و همچنین افزایش تعاملات با گروه‌های قومی و نژادی‌ای می‌شود که با فرهنگ و مرام آمریکایی سازگاری ندارند و هیچ‌گاه نمی‌توانند «شبیه» آمریکایی‌ها زندگی کنند.

۱۶- تبعات روانی: نظامی‌گری و ماجراجویی آمریکا فضایی روانی ایجاد می‌کند که در آن هم رهبران و هم عموم جامعه دچار هیستری و بدگمانی مدام می‌شوند، مشاعر خود را از دست می‌دهند، درست نمی‌توانند هزینه-فایده را بسنجند و مدام وسواس شناسایی و مبارزه با اشباحی از تهدیدات را دارند. وقتی فقط چکش دستت باشد، هر مشکلی شکل میخ است.

چنان‌که میبینیم، استدلالها در مخالفت با جنگ طیف گسترده و متکثری از مرامها و جریانهای سیاسی را شامل میشود –جمهوریخواه و دموکرات، چپ روشنفکری دانشگاهی، راست لیبرترین، مسیحی و حتی نژادپرست. اما از میان شانزده استدلال فوق، سه استدلال بیشتر از همه در طول دو قرن گذشته به کار برده شده: استدلالی که روی تأثیرات مخرب داخلی جنگ تأکید دارد، استدلالی که به نتایج معکوس و خلاف انتظار جنگ اشاره میکند و استدلالی که مدعی است جنگ تنها منافع گروه خاصی را تامین می‌کند.

لورنزو سه مشکل را برای این که چرا استدلال‌ها خریدار ندارند برمی‌شمارد:

اول، محتوای استدلال: بیش‌تر استدلالهای مخالف جنگ نمیتوانند پاسخی درخور برای رفع نگرانیهای کسانی که دغدغه‌ی امنیت آمریکا را دارند و در عرصه سیاست‌گذاری حضور و نفوذ دارند، فراهم کنند. این استدلال‌ها یا به هزینههای درازمدت اشاره می‌کنند و یا در مبانی استدلال خود فرض‌هایی دارند که خود آن فرض‌ها محل اختلاف است. به همین دلیل این استدلال‌ها مؤثر نیستند، و نمیتوانند مشروعیت جنگ را سلب کنند. مخاطب در وهله‌ی اول دغدغه‌ی شرایط حاضر را دارد و چندان نگران این که در درازمدت چه پیش خواهد آمد نیست. مخالفان جنگ باید تلاش کنند تا ضررهای فوری و فیالحال جنگ را نشان دهند و به خصوص همراه با استدلال خود به ارایه‌ی اسناد و شواهد تجربی بپردازند: مثلاً اسناد و آماری رو کنند که نشان می‌دهد شبکه‌ی در هم تنیده‌ی نظامی-صنعتی آمریکا چه خطری برای کشور دارد و چه هزینههایی به سود خویش به جیب مالیات دهندگان آمریکایی تحمیل می‌کند. لورنزو همچنین توصیه می‌کند که مخالفان مداخله‌گری نظامی آمریکا باید تلاش کنند تا استدلال‌هایشان به هیچ عنوان شائبه‌ی این‌که آن‌ها میهن‌پرست و ناسیونالیست نیستند را تداعی نکند.

دوم، ناهماهنگی: طیفهای گوناگون مخالف جنگ تاکنون نتوانسته‌اند خود را سازمان‌دهی کنند، یک جا جمع شوند و با هم در راستای مخالفت با جنگ و مداخله‌ی نظامی همکاری و ائتلاف‌سازی کنند.  

سوم، تله‌ی واقع‌گرایی: این شاید غامض‌ترین مشکل مخالفان جنگ باشد، آن‌ها نمی‌توانند طوری استدلال‌شان را شکل دهند و عرضه کنند که قدرت اقناع و ترغیب در چارچوب دیدگاه واقع‌گرایانه به روابط بین‌الملل داشته باشد. حامیان مداخله چنین مشکلی ندارند. استدلال آن‌ها ساده و همخوان با ذهنیت قاطبه‌ی بدنه‌ی سیاست‌گذاری آمریکاست: آمریکا یک ابرقدرت است، زور دارد و می‌تواند از زورش در جهان برای بسط هر چه بیشتر قدرت و تحکیم امنیتش استفاده کند و خوب می‌کند که چنین می‌کند. دست و بال مخالفان جنگ در برابر چنین دیدگاهی بسته است. مخالفت کلی با هرگونه مداخله‌ی نظامی این‌جا خریداری ندارد. تنها چارهای که برای مخالفان می‌ماند این است که شواهد متقن و قانع‌کننده‌ای نشان دهند که فلان مداخله‌ی نظامیِ خاص به هیچ وجه به مصلحت آمریکا نیست. در چنین وضعیتِ مشکلی تنها دو استدلال از شانزده استدلالی که اشاره شد قابلیت عرضه دارند: این که آمریکا با فلان مداخله‌ی خاصِ نظامی به نتایجی که انتظار دارد نمی‌رسد (بیهودگی) و یا این که حتی به نتایج معکوس می‌رسد. اما حتی این دو استدلال‌ هم در برابر یک پاسخ عوامفریبانه‌ رنگ می‌بازد: مثلاً این که «باز به بدبینی جولان دادید و نق زدید، مگر می‌شود آمریکا به نتایجی که می‌خواهد نرسد؟» و به تبعش مخالفان مداخله متهم می‌شوند که به بینظیر بودن آمریکا باور ندارند و حس میهن‌پرستی‌شان قوی نیست.  

دلسرد کننده است، اما چنان که لورنزو در صفحات پایانی کتاب اشاره می‌کند، نه عوام و نه نخبگان سیاست‌گذار در آمریکا گوش شنوایی برای توصیه‌های ذن‌بودیستی ندارند: این که آمریکا سر جایش بنشیند و دست روی دست بگذارد و کاری به کار دیگران نداشته باشد.

به استثنای وودرو ویلسون در انتخابات سال ۱۹۱۶، دیگر رؤسای جمهور آمریکا برای پیروزی در انتخابات همواره وعده‌هایی برای مداخله به منظور استیفای منافع آمریکا در جهان دادهاند. به ندرت هم خلافش عمل کرده‌اند، آن‌هم وقتی بوده که خرشان از پل گذشته. نیکسون هنگامی از ویتنام عقب کشید که دیگر نه امیدی داشت و نه اهمیتی به محبوبیتش می‌داد. اوباما وقتی از وسوسه‌ی مداخله‌ی جدی در سوریه صرف نظر کرد که دیگر دغدغه‌ی انتخابات را نداشت.