هر باوری دوست داری داشته باش
Surrealism Website
همین دیروز به دنیا نیامدهایم: شناخت این که به چه کسانی اعتماد و به چه چیزهایی عقیده داریم، نویسنده: هوگو مرسیر، انتشارات دانشگاه پرینستون، 2019.
مقاومت در برابر شناخت: چطور از پذیرش بصیرت دیگران خودداری میکنیم، نویسنده: میکائل کلینتمن، انتشارات دانشگاه منچستر، 2019.
فریبخورده: نظریهی پیشفرض راستانگاری و دانش اجتماعی دربارهی دروغگویی و فریبکاری، نویسنده: تیموتی آر. لوین، انتشارات دانشگاه آلاباما، 2019.
ناآگاهان: جهل راهبردی چطور بر دنیا حکم میراند، نویسنده: لینزی مکگوی، انتشارات زد بوکس، 2019.
اگر وسط جنگل با خرس مواجه شویم چطور واکنش نشان میدهیم؟ ویلیام جیمز در آغاز مقالهی خود دربارهی احساسات بشری (1884) به این پرسش بر اساس باور رایج پاسخ داد: «وقتی با خرس مواجه میشویم، میترسیم و فرار میکنیم.» جیمز میگوید این پاسخ نادرست است. «اتفاقاتی که میافتد، ترتیب دیگری دارد.» اینطور نیست که چون ترسیدهایم فرار میکنیم. اول متوجه میشویم که داریم فرار میکنیم، و بعد این واکنشِ بدنِ خود را تجربه میکنیم و آن را ترس تشخیص میدهیم. وارونه کردن رابطههای علّی نقطهی عطف بسیاری از پیشرفتهای مفهومیِ بزرگ و ناگهانی بوده است، بهویژه در حیطههایی که واقعیت با برداشت شهودی ما متفاوت است، یا با روایتی همخوان است که ما را خوش نمیآید. وارونهسازیِ مفهومی ممکن است همچون داستان گالیله در ابتدا بدعتگذاری قلمداد شود اما در طول زمان ممکن است ببینیم که نتیجهی آن وضوح چیزهایی است که قبلاً قابل فهم نبودند.
در کتاب همین دیروز به دنیا نیامدهایم، هوگو مرسیِر، دانشمند شناختی، این وارونهسازیِ مفهومی را به حوزهای بسط میدهد که شدیداً نیازمند بینشهای جدید است، یعنی حوزهی حقیقت و کذب، دانش و ناآگاهی. بارها شنیدهایم که این دورانِ پسا-حقیقت است، احساسات بر واقعیتها غلبه کردهاند، مردم دیگر به اینکه حقیقت چیست اهمیتی نمیدهند، و به سوی ویرانی به پیش میرویم. مخالفان برگزیت و دونالد ترامپ نه تنها پیروزیهای آنها را تحملناپذیر میدانند بلکه بسیاری از آنها به صحتِ این پیروزیها باور ندارند و برعکس فرضشان بر این است که جمعیتی سادهلوح با دروغ منحرف شدهاند. مسلماً تصور جماعتی سادهلوح و سستفکر چیز جدیدی نیست. به گفتهی ولتر، «کسانی که بتوانند به شما باورهای احمقانه بدهند، میتوانند شما را مجبور به کارهایی وحشتناک کنند». اما مرسیِر میگوید که چنین نیست و ولتر این موضوع را وارونه فهمیده بود. «اینکه میخواهید کارهای وحشتناکی انجام دهید سبب میشود که باورهای احمقانهای را بپذیرید».
این نوع وارونهسازی ممکن است نگرانی به وجود آورد اما این مزیت را دارد که با افراد به عنوان عاملان فعال کنشهای خود برخورد میکند، یعنی کسانی که نسبت به انتخابهای خود مسئولاند. مخالفت مرسیِر با سادهلوح شمردن مردم ریشه در روایتی تکاملی از شناخت و تعاملِ انسان دارد که بر مبنای آن ذهن دچار اشکالات نیست بلکه سالم و آمادهی تعامل اجتماعی است. به گفتهی او اگر دریافتکنندگان پیامها هر چه را میشنیدند باور میکردند، گفتوشنود انسانی به نحوی که میشناسیم تکامل نمییافت. اگر کارکرد مغزِ بعضی افراد سبب میشد که ادعاهای نیازموده و باورنکردنی را بپذیرند، دیگرانی که مغزشان بر حسب اتفاق بهتر کار میکرد، از گروه اول به آسانی بهرهبرداری میکردند. افراد سادهلوح یا زیرکتر میشدند یا به سرعت منقرض و از انبارهی ژنتیکی بشر خارج میشدند و آسیبپذیریشان را نیز با خود میبردند.
مرسیِر اصرار دارد که در مورد سادهلوحیِ مردم بیش از حد اغراق شده است. درست است که هر از گاهی ممکن است گول یک شوخی را بخوریم یا دروغی را باور کنیم. اما نگاهی عینی به رفتارهای ما نشان میدهد که ما ابداً احمقهای غیرنقاد نیستیم. اگر میگفتم که «پزشکان در مورد اثرات سیگار کشیدن اشتباه میکنند» آیا شما باور میکردید؟ (در واقع این یکی از ادعاهای نایجل فاراژ است) آیا تبلیغات کارزارهای سیاستمدارانی که از آنها نفرت دارید، نظر شما را تغییر میدهد؟ آیا انجام تبلیغاتِ بیشتر لزوماً به معنای اثرگذاریِ بیشتر است؟ یک مثال از مثالهای فراوان این موضوع: تام استِیِر، مدیر میلیاردر صندوقهای سرمایهگذاری، بیش از ۱۹۰ میلیون دلار در کارزار خود برای کسب عنوان نامزدی حزب دموکرات آمریکا هزینه کرد (در مقایسه با هزینهی ۱۱۸ میلیون دلاری جو بایدن) اما نتوانست حتی یک نفر از نمایندگان انتخابکنندهی حزبی را با خود همراه کند.
با توجه به چیزهایی که در اینترنت دست به دست میشود، این ادعا که مردم این قدرها هم سادهلوح نیستند، ممکن است خودش سادهانگارانه به نظر برسد: «حملات ۱۱ سپتامبر کار خود آمریکا بود»، «سندیهوک ساختگی است»، «باراک اوباما مسلمان است». اما چقدر از مردم واقعاً به این حرفها اعتقاد دارند؟ میکائل کلینتمن در کتاب مقاومت در برابر شناخت چنین استدلال میکند که ابراز عمومیِ یک باور (در مقابل باورِ واقعی داشتن به آن)، یعنی علامتدهیِ اجتماعی، کنشی است که در تکامل ما کارکردی حیاتی داشته است. وقتی کسی میگوید که اوباما مسلمان است، شاید با این کار نشان میدهد که عضوی از گروه شکلگرفته پیرامون این گزاره است. به گفتهی کلینتمن، وقتی باور اجتماعی و باور واقعی با یکدیگر در تضاد هستند، مردم باوری را انتخاب میکنند که هویت اجتماعیشان را به بهترین وجه نمایان میکند، حتی اگر این کار به معنای دروغ گفتن به خودشان باشد. برای نمونه، شما میتوانید شدیدترین بیاعتمادیهای خود را نسبت به دولت حجیم و تعهد خود را نسبت به متمم دوم قانون اساسی آمریکا اینطور نشان دهید که بگویید کشتار دسامبر ۲۰۱۲ در مدرسهی سندیهوک یک اتفاق ساختگی بوده است (در حالی که جایی در ذهن خود باور دارید که واقعاً چنین اتفاقی افتاده است). چنین «باوری» (که عمدتاً هدف نمایشی دارد) به ندرت به عمل در میآید. این چیزی است که مرسیر آن را باور انعکاسی میخواند و اثری بر رفتار فرد ندارد، برخلاف باورهای شهودی که تصمیمات و کنشها را هدایت میکنند. گاهی یک باور اشتباه میتواند از مرز این دو عبور کند، یعنی از یک علامتدهی اجتماعی تبدیل به مبنای تصمیمگیری و کنشهای واقعی شود و در آن صورت میتوانیم مشاهده کنیم که علامت دادن با باورها ممکن است چه تأثیرات جانبی خطرناکی داشته باشند. هر چند برخی از تردیدکنندگان در واقعهی سندیهوک فقط «نظریه»ی خود را دربارهی آن ابراز کردند، در فلوریدا در ماه ژوئن ۲۰۱۷، لوسی ریچاردز بدان متهم شد که پدر نواح پانزرِ شش ساله، یکی از ۲۷ قربانی این کشتار را تهدید کرده است. ریچاردز گفته بود که چنین کودکی هرگز وجود نداشته است و والدین او بازیگرانی هستند که به دلیل دروغگویی سزاوار مرگاند. قاضی جیمز کان در این مورد گفت:
در این کشور افکار هیچ محدودیت قانونیای ندارند. شما از این حق مطلق برخوردار هستید که هر چه میخواهید فکر کنید و باور داشته باشید. اما اظهارات شما تحت محدودیتهای قانونی هستند و شما حق ندارید کسی را تهدید به آسیب جسمانی کنید … کلمات مهم هستند. این واقعیت است. داستانهای خیالی و واقعیتهای موازی وجود ندارند.
با اینکه دروغها همچنان در گردشاند اما نیروهایی هستند که علیه آنها عمل میکنند. یک نیرو علاقهی طبیعی ما به نظارت بر شهرت و حفظ آبروی شخصیمان است. وقتی مشت دروغگویان و حقهبازان باز میشود، دستکم بدنامیشان آنها را مجازات میکند. به همین دلیل است که اگر بتوانیم، ترجیح میدهیم که دروغ نگوییم. به گفتهی تیموتی آر. لوین، روانشناس، مردم به طور میانگین روزانه دو حرف نادرست میزنند. لوین این موضوع را در چارچوبی کاملاً متفاوت با مرسیر درک میکند. به گفتهی او از آنجا که به طور میانگین مردم بهندرت دروغ میگویند، دریافتکنندگان اطلاعات معمولاً «پیشفرض راستانگاری» را در ذهن دارند: ما معتقدیم که مردم راست میگویند مگر آنکه دلایل روشنی برای دروغ گفتن وجود داشته باشد. ملکوم گِلَدْول نیز در مقالهی گفتگو با غریبهها: آنچه باید دربارهی غریبهها بدانیم که پارسال منتشر شد، از نوعی «پیشفرضِ خوشباوری» سخن میگوید. (ن.ک. TLS شماره ۱۵ نوامبر ۲۰۱۹) ایدهی وجود چنین گرایشی را شواهدِ مبتنی بر آزمایشهای روانشناختی تأیید میکند. پژوهشها نشان میدهد که انسانها وقتی در حال مشاهدهی دیگران در شرایطی مانند تحقیقات پلیس هستند، عملاً از تشخیص دروغ ناتواناند. اما همانطور که لوین اذعان میکند، این یافتهها از آزمایشهای کاملاً کنترلشده در آزمایشگاهها به دست آمدهاند؛ آیا ما میتوانیم آنها را تعمیم دهیم؟
مرسیر ادعای گستردهتری دربارهی عادات ما در سنجش اطلاعات دارد که ایدهی «پیشفرض راستانگاری» را وارونه میکند. به گفتهی او مردم همیشه پیامهایی را که دریافت میکنند، میپالایند. این پالایش به شکل مجموعهای از گرایشهای شناختی است که او آنها را «هوشیاریِ پذیرا» میخواند، سازوکارهایی «که تماس ما را با پیامهای غیرقابلاعتماد به حداقل میرساند. برای این کار، اینکه چه کسی چه چیزی میگوید را دنبال میکنیم و فرستندگان غیرقابلاعتماد اعتماد ما را از دست میدهند». انسانها در ارتباط با دریافت پیامها همهخوار هستند، به این معنا که ما هر گونه اطلاعاتی را میتوانیم دریافت کنیم، و در نتیجه نمیتوانیم سنجشگر نباشیم. هر بار که اطلاعات جدیدی دریافت میکنیم، جایی در ذهن خود میپرسیم: آیا این اطلاعات درست است؟ چه کسی این اطلاعات را ارائه داده است و چه انگیزههایی دارد؟ مرسیر میداند که بسیاری از خوانندگانش از قضا حاضر نخواهند بود بپذیرند که چنین پالایشی واقعاً انجام میشود. برای ما این کار بسیار راحت شده است که باورهای دیگران را به نام اینکه از عقلانیت به دورند، بیاعتبار بشماریم.
اما داشتن باورهای نادرست تنها بخشی از این مسئله است. مشکل، غفلت نیز هست، یعنی ناآگاه بودن از واقعیت. ناآگاهی همیشه چیز بدی نیست. بعضی وقتها خوب است که اطلاعاتی را از خود پنهان کنیم. ارکسترهای بزرگ در آزمونهای استخدام خود داوطلبان را پشت پردهای قرار میدهند. این ناآگاهی عامدانه نه تنها جلوی جانبداری را میگیرد بلکه میتواند مسئولیت را از دوش سنجشگران بردارد. اگر اعضای کمیتهی سنجش ندانند که داوطلبان چه کسانی هستند، بعداً اتهام جانبداری نمیتواند متوجه آنها شود. وقتی در سال ۱۹۷۶ دادگاهی در سن دیگو چارلز جوئل را به قاچاق پنجاه کیلوگرم ماریجوانا و انتقال آن در اتوموبیل خود از مکزیک به آمریکا متهم کرد، چارلز ادعا کرد که از وجود مواد در ماشین اطلاع نداشته است. دادگاه پذیرفت که جوئل ممکن است واقعاً مواد مخدر را ندیده باشد. اما با توجه به بستر موضوع (جوئل پذیرفته بود که یک فروشندهی مواد مخدر از او خواسته است صد دلار بگیرد و ماشین را منتقل کند) دادگاه چنین حکم داد که او عامدانه خود را ناآگاه نگه داشته است. «او حدس میزد که موضوع چیست؛ میدانست که محتمل است؛ اما عامدانه از درستیِ حدس خود اطمینان حاصل نکرده بود زیرا میخواست اگر دستگیر شد بتواند ادعای ناآگاهی کند.» نه تنها نقشهی جوئل نگرفت، بلکه باعث شد قانونی به ثبت رسد که به دستورالعمل شترمرغ (Ostrich Instruction) معروف است، و «به هیئتهای منصفه میگوید که آگاهیِ واقعی از یک موضوع و ناآگاهیِ عامدانه از آن فرقی با هم ندارند.»
چیزی که پروندهی جوئل نشان میدهد این است که ناآگاهیِ عامدانه کار آدمهای معمولی را راه نمیاندازد. اما در طرف دیگر زنجیرهی طبقاتی جامعه وضع طور دیگری است. در کتاب ناآگاهان، لینزی مکگوی نمونههای دلخراشی از غفلت آگاهانه را در بالاترین سطوح کسب و کار و دولت از دوران استعمار تا کنون ارائه میکند. او مدعی است که در اینجا نیز هویتهای قدرتمند از نداشتن برخی اطلاعات کلیدی سود میبرند (از پنهان کردن شرایط بیرحمانهی کاری گرفته تا سرپوش گذاشتن بر شواهد خطرات یک داروی پزشکی) و با این کار وقتی موضوع فاش میشود، (عملاً) به شکلی پذیرفتنی ادعای ندانمکاری دارند. موفقیت کمپانی هند شرقی (که به گفتهی ویلیام دارلیمپل، تاریخنگار، «نخستین شرکت چندملیتی بزرگ بود و نیز نخستین شرکتی که افسار گسیخت») به شکلی حیاتی وابسته به حفظ شهرت خود به عنوان الگوی تجارت آزاد بود، در حالی که در واقع این شرکت به روشهایی دست میزد که به گفتهی مکگوی، «حتی برخی از سرسختترین همتایانشان در بریتانیا هم از شنیدن آن رنگ از چهرهشان میپرید»، از جمله شکنجه و زورگویی به هندیها و غارت و دزدی در روستاها و قصرها. چیزی که تمام این ماجرا را حفظ میکرد، «نوعی عذر و بهانهیِ ناآگاهی بود که دولت و شرکت به طور متقابل آن را تقویت میکردند: شرکت هند جنوبی و دولت بریتانیا هر وقت به نفعشان بود که درهمتنیدگیشان نادیده گرفته شود با اصرار تأکید میکردند که جدا از یکدیگرند، و هر گاه به کمک یکدیگر نیاز داشتند، ارتباط تنگاتنگ خود را ستایش میکردند.» وقتی قدرت دارید میتوانید چیزهایی را نادیده بگیرید. میتوانید واقعیتهای مشکلساز را جا بیندازید، دفن کنید یا بر آنها سرپوش گذارید.
عقل سلیم میگوید که هر چه بیشتر بدانیم تصمیمهای بهتری میگیریم. یکی از پدران بنیانگذار آمریکا، جیمز مدیسون، گفته است: «دانش همیشه بر ناآگاهی پیروز است.» این منطقِ حکومت دانایان است، یعنی آرمان افلاطون که بر حسب آن دانایان حکومت میکنند. اگر بتوانیم بفهمیم که چه کسانی بیش از دیگران میدانند، میتوانیم قدرت تصمیمگیری را منحصراً به آنها بسپاریم. این در حرف خوب به نظر میرسد اما مکگوی به نوعی وارونهسازیِ دیگر اشاره میکند: در عمل قدرت تصمیمگیری به دانایان داده نمیشود. در عوض، کسانی که قدرت دارند، از حق این تصمیم برخوردار میشوند که خود را «دانا» جلوه دهند.
مکگوی میگوید که ساکنان برج گرنفل در لندن در ژوئن ۲۰۱۷ تلخترین نتایج این موضوع را تجربه کردند. از سال ۲۰۱۶ بعضی وبلاگها افزایش ولتاژ و خروج دود از پریزهای برق را در این ساختمان قدیمی گزارش کرده بودند. مستأجران عکسهایی از موارد خطرزا گرفتند و از مقامات تقاضای کمک کردند. گروه عمل گرنفل اشاره کرد: «گفتن این حرف هراسانگیز است اما قویاً معتقدیم که فقط یک حادثهی وحشتناک، بیعرضگی و ناتوانی صاحب برج ما را برملا خواهد کرد.» مکگوی ادعا میکند که متأسفانه «کمزوری سیاسی آنها یا فقدان موقعیت اجتماعیشان باعث شد که نادیده گرفتنشان آسان باشد». مقامات (و از همه مهمتر، صاحب برج، سازمان ادارهی مستأجران کنزینگتون و چلسی) بازرسیهای معمول را مطابق با قوانین انجام دادند. چهارخانههای گزارش بازرسی علامت خوردند و بر مبنای این علامتها تصمیم گرفته شد که به بازرسی بیشتر نیازی نیست. ندانستنی رسمی که به مقامات اجازه میداد به کارهای دیگرشان بپردازند.
مکگوی میگوید، تمام کاخ اقتصاد مدرن در نظر و عمل بر اساسِ نوعی جهلِ ساختگی بنا شده است. نظریهی اقتصادیِ کنونی «با تأکید متفکران روشنگری بر اقتصاد منصفانه و ضرورت پاسخگوسازیِ شرکتها نسبت به جرائم شرکتی مغایرت دارد» و بنابراین شیوههای غیرمنصفانه، استثماری و اغلب خشن را موجه میکند. یکی از سنگبناهای این اقتصاد کتاب پژوهشی در ماهیت و اسباب ثروت مللِ آدام اسمیت است. از این پژوهش برای پشتیبانی از برخی روایتهای اقتصادی استفاده میکردهاند که کارشان رفع نگرانیها بوده است، از جمله ایدههای «رفاه مشترک از طریق خودخواهی آگاهانه» و «جلوگیری از فساد از طریق کمینهسازی قوانین حکومتی». اما به گفتهی مکگوی، این خوانش از تفکر اسمیت عامدانه نادرست است و چیزی که آن را ممکن کرده، تبانی در نادیده گرفتن جنبههایی محوری از تفکر اوست. بسیاری از نسخههای مدرن کتاب، بخش پنجم آن با عنوان «دربارهی درآمدهای حکومت یا حکومتهای مشترکالمنافع» را حذف کردهاند، بخشی که در آن اسمیت «به تفصیل دربارهی ضرورت مداخلات حکومت مینگارد» و ماجرای سوءاستفادههای فجیع کمپانی هند شرقی از امتیازات انحصاری خود را بازگو میکند. مکگوی میگوید که حذف این بخش توسط نظریهپردازان اقتصادیِ اوایل قرن بیستم، در آغاز جهلی استراتژیک بود و در نتیجهی آن نظریهی اقتصادیِ امروزی چه در متون درسی دانشگاهی و چه در دانش عمومی، بر اساس یک دروغ ساخته شده است. به علاوه، این کار مطابق تعریف مکگوی «بهانهی ناآگاهی» را «به عنوان سازوکاری» ایجاد کرد که «دخالت اشخاص را در آسیبرسانی به دیگران پنهان میکند، امکان انکار مسئولیت را فراهم میآورد و ناآگاهی را معصومانه جلوه میدهد، نه سنجیده و عامدانه». شرکتها از این وضعیت سود میبرند زیرا «نظریههای عاری از دقت دربارهی توانایی یا ناتوانی قوانین حکومتی در بهسازی وضعیت رفاه عمومی، به فرسایش عوامل نظارتی میانجامند». بنابراین، این ایده که یک بازار آزاد به نفع همه است، مبتنی بر یک نظریهی «موجود» است که در واقع هرگز وجود نداشته، و ویرایش کتاب ثروت ملل «یکی از بیشرمانهترین کلاهبرداریهای علمی در تاریخ دانشگاههای مدرن است».
اگر وظیفه داریم که در جستوجوی حقیقت باشیم، پس همهی افراد هم از فرصتها و هم از مسئولیتهایی برخوردارند. ما فرصتهایی داریم که واقعیتها را کشف کنیم، که به دلیل درست بودنشان احتمالاً مفید هم هستند. و مسئولیت داریم که فضای دانش را با دانش نادرست آلوده نکنیم. ایلیا صومین، پژوهشگر علم حقوق، میل ظاهری افراد به ناآگاه ماندن از سیاست را مورد بررسی کرده و آن را با میل ما به مصرف سوختهای فسیلی در خودروهایمان مقایسه کرده است. افرادی که باعث تولید آلودگی میشوند، فکر میکنند که سهم منحصربهفرد آنها در این مشکل نمیتواند تفاوتی کلی ایجاد کند. اما مسلماً اگر ما به صورت جمعی عمل کنیم، چنین نخواهد بود. به همین ترتیب، به گفتهی صومین، «جهل گستردهی عمومی نوعی آلودگی است که یک نظام سیاسی را به خود مبتلا میکند». راه حل پیشنهادی او به کار گرفتن سیستمی است که نظام سیاسی را با این شرایط وفق میدهد، با این فرض که جهل عمومی همواره بر جامعه حاکم خواهد خواهد ماند. اما برعکس، یا در عین حال، ما میتوانیم شروع به تغییر وضعیت جهل در جامعه کنیم.
ویلیام کلیفورد، فیلسوف، در کتاب اخلاقِ باور (1877) ادعا میکند که «همیشه، همهجا و برای همگان باور به چیزی بدون شواهد کافی کاری نادرست است.» این در بسترهایی خاص مصداق دارد، مانند مثال او دربارهی صاحب یک کشتی که معتقد است کشتی او آمادهی سفر دریایی است، و تصمیم میگیرد که درینباره به دنبال شواهد بیشتر نباشد و وقتی کشتی غرق میشود، حق بیمهی کلانی دریافت میکند و باعث غرق شدن مسافران و ملوانان میشود. (کلیفورد خود از نجاتیافتگان در حادثهای بود که طی آن یک کشتی غرق شد و به همین دلیل به این موضوع علاقهی خاصی داشت). به گفتهی کلیفورد: «خطر این موضوع برای جامعه فقط این نیست که به چیزهایی نادرست باور خواهد داشت، گر چه آن خود خطر کمی نیست؛ اما خطر واقعی در این است که ممکن است جامعه سادهلوح شود و عادت ارزیابی چیزها و تحقیق دربارهی آنها را از دست بدهد».
در زمینهی کشف حقیقت و دانش، یک آرمانِ کلاسیک مفهوم بازار ایدههاست: ما به عنوان افراد متفکر، با ایدههای رقیب مواجه میشویم، آنها را ارزیابی میکنیم تا دریابیم که کدام یک با واقعیت مطابقت بیشتری دارد و سپس اجازه میدهیم که واقعیتها مبنای باورهای ما قرار بگیرند. اما به گفتهی هوگو مرسیر، رقیب بازار ایدهها، «بازار توجیهات» است. او می گوید که در اینجا نیز ترتیب اندیشهها نادرست است: اغلب ما به دنبال واقعیتها نیستیم تا در جستوجوی آنچه باید بدان باور داشته باشیم به ما کمک کنند بلکه به دنبال گزارههایی هستیم که باورهای کنونیمان را توجیه کنیم.
راه پیش رو این است که نخست سازوکار دانش و ناآگاهی را بهتر درک کنیم (همانطور که این کتابهای خوب میتوانند به ما در این کار کمک کنند) و دوم، از طریق تکیه بر عقلانیت و احترام به حقیقت، جستوجوی واقعیت را به ارزشی تبدیل کنیم که فرهنگهای ما را تعریف میکند. هر چه باشد، آموزهی فیلیپ کِی. دیک را از هیچ راهی نمیتوان وارونه کرد: «حقیقت آن چیزی است که وقتی دیگر به آن باور ندارید، ناپدید نمیشود». پس مشکلِ دوران پساحقیقت در این نیست که مردم به افکار نادرست باور دارند بلکه مشکل این است که خودِ اعتماد به زبان در حال فرسایش است. گزارهها مانند پول هستند. آنها ارزش دارند زیرا ما توافق داریم که ارزش دارند. خطر در این نیست که ممکن است پول تقلبی دریافت کرده باشیم. مشکل در این است که ممکن است کلیت ارزش پول فروبریزد.
برگردان: پویا موحد
ان. جی. انفیلد استاد زبانشناسی در دانشگاه سیدنی و مدیر مرکز علوم اجتماعی و پژوهشهای پیشرفتهی علوم انسانی سیدنی است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
N. J. Enfield, ‘Believe what you like’, Times Literary Supplement, 17 July 2020.