تاریخ انتشار: 
1399/12/20

بیایید عمل‌گرایانه بیندیشیم

جولین کومن

یک کارگر فولادکار در یورکشایر جنوبی در دهه‌ی شصت میلادی: «شهر شفیلد در سال ۱۹۷۶، ۴۵,۰۰۰ کارگر فولادکار داشت.» عکس از: هریتج ایمجز/ گتی ایمجز.

سر، دست، قلب: مبارزه برای کرامت و منزلت در قرن بیست و یکم، نویسنده: دیوید گودهارت، انتشارات: پنگوئن، ۲۰۲۰.

در سال ۱۹۷۲ که مدرسه‌ی قدیمی من نظام مدارس جامع یا همگانی را جایگزین نظام دبیرستان نخبه‌گرا کرد، فرانک بروین، مدیر مدرسه فکر کرد که باید برای این موضوع با همان دانش‌آموزانِ موجود زمینه‌چینی کند؛ و برادرم یکی از این دانش‌آموزان بود. او به آنها هشدار داد که مبادا نگاه تحقیرآمیزی به ورودی‌های جدیدی که از مدرسه‌‌ی متوسطه‌ی مدرن محلی آمده بودند داشته باشند و گفت: «بعضی افراد از سرشان خوب استفاده می‌کنند و بعضی دیگر از دست‌هایشان. هر کسی را بهر کاری ساختند.»

البته نظام مدارس جامع دقیقاً برای منسوخ کردن این نوع تفکر «جدا کردن دانش آموزان خوب و بد» اشاعه یافته بود. سیاست‌گذاران ترقی‌خواه با شناختی که به واسطه‌ی افزایش درک‌شان از نقش طبقه و شرایط مالی در تعیین سرنوشت افراد پیدا کرده‌ بودند، به منظور هموار کردن زمین بازی و برای اینکه تحرکات اجتماعی بزرگ‌تری اجازه‌ی ظهور پیدا کند، بحث آموزش را در اولویت قرار دادند. امروز تقریباً نیمی از فارغ‌التحصیلان مدارس بریتانیا از دانشگاه یا کالج سردرمی‌آورند، در حالی که در دهه‌ی ۱۹۷۰ تنها پانزده درصد از فارغ‌التحصیلان مدارس به دانشگاه و کالج راه پیدا می‌کردند.

دیوید گودهارت در کتاب جدیدش، سر، دست، قلب: مبارزه برای کرامت و منزلت در قرن بیست و یکم، با انجام یک سلسله مصاحبه‌، درج روایت‌ها و ارائه‌ی تحقیقی ژرف و تحسین‌برانگیز، به بررسی موضوعی می‌پردازد که آن را لایه‌ی پنهان این انقلاب اجتماعی می‌خواند.

به گفته‌ی او، به‌ویژه بریتانیا و آمریکا از شرایطی اجتماعی رنج می‌برند که او از آن با عنوان وضعیت «مفتضحی» یاد می‌کند که در آن دستاوردهای شناختی همچون سازوکار تفکیک‌ در نوعی به اصطلاح شایسته‌‌سالاری عمل می‌کند. در چنین شرایطی، هم توانایی‌های فنی و عملی را (که مربوط به دست‌ می‌شود) بی‌ارزش قلمداد می‌کنیم، هم مهارت‌های اجتماعی و عاطفی را (که به قلب ربط دارد). به این ترتیب، افرادی را نیز که در مشاغلی کار می‌کنند که به این نوع توانایی‌ها و مهارت‌ها نیاز دارند، از کارِ خود بیزار و دلسرد می‌کنیم.

بخش بزرگی از داستان به «صنعت‌زدایی» برمی‌گردد. گودهارت می‌نویسد که در سال ۱۹۷۶، ۴۵ هزار کارگر فولادکار و ۴ هزار دانشجو در شفیلد زندگی می‌کردند. در سال ۲۰۱۷ یعنی ۲۰ سال پس از آنکه تونی بلر شعار «آموزش، آموزش و آموزش» سر داد، این آمار به ۵ هزار کارگر فولادکار و ۶۰ هزار دانشجو تغییر پیدا کرد. مصلحت‌اندیشی امروزی حکم می‌کند که دنبال کسب مدرکی دانشگاهی باشیم که به مثابه گذرنامه‌ی ورود به دنیایی عمل می‌کند که امروز تحت سلطه‌ی مشاغل وابسته به تحصیل قرار دارد و اغلب، تنها در مراکز پررونق شهری به کار می‌آید.

یکی از نتایج این تغییر فرهنگیِ شگرف، ثابت ماندن حقوق پرداختی و کمبود‌ شغل‌هایی بوده است که در دسته‌ی «اقتصاد دانش‌بنیانِ» (knowledge economy) مرتبط با مدارک دانشگاهی قرار نمی‌گیرد و این موضوع به تضعیف روحیه‌ی افرادی انجامیده است که در آن مشاغل کار می‌کنند. دستمزد ساعتیِ رانندگان اتوبوس‌های شهری و بین‌شهری از سال ۱۹۷۵ تا به امروز تنها ۲۲ درصد افزایش یافته است، در حالی که در مشاغلی نظیر مدیریت تبلیغات و روابط عمومی، با 111 درصد افزایش حقوق مواجه بوده‌ایم.

گودهارت می‌پرسد: «آیا واقعاً می‌توانیم ثابت کنیم که مدیر فروش تازه‌کاری که در یک بنگاه روابط عمومی شهری کار می‌کند، از یک راننده‌ی اتوبوس یا یک پرستارِ افراد سالمند، مفیدتر است؟» یا این‌که واقعاً مجرب‌تر است؟ یکی از بهترین بخش‌های کتاب، بخشی است که به توصیف محاسبات فراوانی می‌پردازد که یک راننده‌ی اتوبوس در هنگام حرکت از محل توقف خود، به سرعت در ذهنش انجام می‌دهد. کتاب او طبقه‌بندی نادرست و شرم‌آوری را که مشاغل مربوط به مراقبت‌های اجتماعی را نیازمند مهارت و تجربه نمی‌داند، به باد انتقاد گرفته است.  

گودهارت به نقل از کامیلا کاوندیش در تحقیقی با عنوان یک بررسی دولتی در مورد مشاغل مراقبتی، درباره‌ی کم‌اهمیت شمردنِ شغل افراد تحصیل‌نکرده‌ای که خدمات مراقبتی ارائه می‌دهند چنین می‌گوید: «عبارت "مراقبت ابتدایی (basic care)" به طرز عجیبی کار این افراد را کوچک جلوه می‌دهد. در کارهایی نظیر یاری رساندن به یک فرد سالمند در مسائلی مثل خوردن و بلعیدن غذا، حمام کردن کسی با رعایت کاملِ احترامِ او، ارتباط برقرار کردن با کسی که در نخستین مراحل زوال عقل به سر می‌برد، اگر بخواهیم کارمان را با محبت و هوشمندی انجام دهیم، نیاز به کسب مهارت داریم.»

چگونه شد که به جایی رسیدیم که چنین شاخصه‌های عجیبی را ملاک قضاوت در مورد سهم همشهری‌هایمان در اموال عمومی قرار دادیم؟ گودهارت به ناچار، سیاست‌گذارانِ لیبرال بلندپرواز و خودشیفته‌ای را سرزنش می‌کند که یک نسلِ تمام، سعی در تطابق دادن کشور با تصورِ ذهنی خود داشتند. «سیاستمدارانی که تقریباً همگی تحصیل‌کرده‌اند و فرزندان‌شان نیز اغلب به بهترین دانشگاه‌ها راه می‌یابند، نظام مدارس را به تمرکز بیش از اندازه بر فرستادن دانش‌آموزان به کالج ترغیب کرده‌اند... کمتر کسی به تأثیر روانی این مسئله بر کسانی که به کالج راه پیدا نمی‌کنند یا به تأثیر آن بر جغرافیای اقتصادی کشور اندیشیده است؛ کشوری که مشوق تحرک جغرافیایی برای افرادی است که بیش از همه قادر بوده‌اند به دانشگاه بروند.

او امیدوار است که حالا که ربات‌ها به «کارگران دانش‌بنیانِ» جدید تبدیل شدهاند، مشاغلی که «دست» و «قلب» در آنها کاربرد دارد به جایگاهی که شایسته‌اش هستند دست یابند.

ما دوباره به اینجا برگشته‌ایم، به قلمرو کتاب قبلی گودهارت، جاده‌ای به سمت یک جا که در آن از فرد نخبه‌ی تحصیل‌کرده و مرکزنشینی سخن می‌گوید که با تحمیل جهان‌بینی لیبرالش به سایر نقاط کشور، منجر به واکنشی همچون برگزیت شده است.

«اگر تلاش کنی، تو هم می‌توانی شبیه ما شوی.» این پیامی است که از بالا می‌آید. و در عصر اقتصاد دانش‌بنیان که در آن کارگرِ شناختی (cognitive worker) زمین را به ارث می‌برد، تنها گزینه‌ی دیگری که برایمان باقی می‌ماند این است که از قافله جا بمانیم.

شیوه‌‌ای که گودهارت در کتاب اخیر و کتاب قبلی‌اش برای معرفی ارزش‌های طبقه‌ی کارگر در پیش گرفته است، بیشتر به سمت صورتی ارتجاعی از محافظه‌کاری (از نوع مقاومت در مقابل تغییرات بنیادین) گرایش دارد زیرا مسلّماً واقعیت این‌قدر سرراست نیست.

وابستگی به خانواده، محل زندگی و استمرار وضعیت ــ نکاتی کلیدی‌ که «یک‌جایی‌ها» [بر خلاف «هیچ‌جایی‌ها»ی جهان‌وطن] بر آن ارزش می‌نهند ــ لزوماً با سوءظن در مورد ایجاد تنوع و نفرت از تغییر همراه نیست (اگرچه در بحران‌های سیاسی خاص، امکان دارد که چنین اتفاقی رخ دهد.) و در بخش‌هایی از کتاب نیز به نظر می‌رسد که نویسنده اشتیاق عجیبی دارد که بدون هیچ دلیلی، به خوانندگانِ لیبرالِ کتابش بتازد. دیدگاه‌های او در بخشی از کتاب که به ارزش‌های خانواده می‌پردازد، حتی با سنت‌های جنسی «محفل بلومزبری»[1] پهلو می‌زند. اما می‌توان گفت که این کتاب در عین حال با برجسته کردن جنبه‌هایی از زندگی و کار که در عصر فردگرایی از اعتبار افتاده‌، خدمت ارزشمندی کرده است.

از نظر او، بسیاری از جوامع اروپایی توانسته‌اند احترامی را که شایسته‌ی «هوشمندی حرفه‌ای عملی» و افرادی است که در «مشاغل ساده» مشغول به کارند، نگه دارند. با توجه به اینکه در آستانه‌ی عصر اتوماسیون قرار داریم، بریتانیا نیز باید به سرعت همین روند را آغاز کند. از آنجا که فناوری‌های جدید بسیاری از شغل‌های کارمندی را از میان برمی‌دارد، احتمالاً عصر کارگرانِ شناختی و به تبعِ آن «عصر طلاییِ روی آوردن دسته‌جمعی به تحصیلات عالی» نیز به پایان خواهد رسید.

گودهارت در بخش پایانی کتاب همچنان امید دارد که در کشورهای ثروتمندتر، «پیر شدن جامعه و بیشتر دیده شدنِ مشاغلی که مربوط به مراقبت از افراد سالمند است»، به همان اندازه‌ی «افزایش دغدغه‌ها‌ در مورد محل زندگی، شناخت محیط زیست و متعلقاتِ آدمی»، نویدبخش آغاز عصر جدیدی باشد که در آن چون ربات‌ها نقش «کارگران دانش‌بنیانِ» جدید را ایفا می‌کنند، مشاغلی که «دست» و «قلب» در آنها کاربرد دارد بار دیگر به جایگاهی که شایستگی‌اش را دارند، دست یابند. بی‌تردید چنین وضعیتی فرانک بروین را سردرگم خواهد کرد.

 

برگردان: سپیده جدیری


جولین کومن از دستیاران سردبیر «گاردین» است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلی زیر است:

Julian Coman, “Head, Hand, Heart by David Goodhart review – let's think practically”, The Guardian, 14 September 2020.


[1] گروهی از نویسندگان انگلیسی در قرن بیستم (به‌ویژه ویرجینیا وولف، لیتون استرایکی و ای.ام. فاستر) که در محله‌ی بلومزبری (لندن) با هم محشور بودند.