تاریخ انتشار: 
1396/02/23

جنگ سوریه و اهمیت داستان‌گویی در دوران بحران

عالیه ملک - الکسیا آندروود

 جنگ سوریه زخم‌های هولناکی به پیکر جامعه وارد آورده، اما همزمان راه‌های تازه‌ای نیز برای سخن گفتن از این جراحت‌ها در خاطرات و روایت‌های داستانی باز کرده است. نویسنده‌ی «خانه‌ای که کشور من بود»، یک نمونه از این‌گونه آثار، از انگیزه‌های خود برای نوشتن این اثر سخن می‌گوید.

 

در خانهای که کشور من بود، نوشته‌ی عالیه ملک، یک خبرنگار به خانه‌ی اجدادی‌اش بر می‌گردد و همزمان با ناامیدی و امید رودررو می‌شود. این کتاب، که بخشی خاطره‌نویسی و بخشی روزنامه‌نگاری است، سرگذشت خانواده‌ی مؤلف در سوریه را، از پایان امپراتوری عثمانی تا مهاجرت پدر و مادر او به آمریکا در دهه‌ی 1970، دنبال می‌کند. سپس، ملک ماجرای سفر خود به سوریه را به قصد پس گرفتن خانه‌ی مادربزرگ‌اش از یک مستأجر خودسر تعریف می‌کند. تصویر نهایی این اثر تصویری غنی با پرتره‌های پیچیده‌ای از سوری‌ها در زندگی روزمره‌شان است، و کتاب با تعلیقی که ملک در داستان سرنوشت مادربزرگ ایجاد کرده پیش می‌رود و به یک آشتی غیرمنتظره می‌انجامد. عالیه ملک روش روزنامه‌نگاری صریح را با روش خودکاوی در سفر شخصی در هم می‌آمیزد. اوج قدرت و شفافیتِ روایت او زمانی است که در سال 2011 به کشور اجدادی‌اش بر می‌گردد تا ظرایف زندگی و گزارشگری در سوریه‌ی تحت محاصره را تجربه کند.

عالیه ملک، خبرنگار و وکیل سابق حقوق شهروندی، قبل از این کتابِ کشوری به اسم آمریکا را نوشته است، و در آن از داستان‌های زندگی آمریکایی‌های عرب‌تبار معمولی استفاده کرده تا بر مقاطعی از تاریخ آمریکا نوری بتاباند. او این استعداد را دارد که با استناد به جنبه‌های شخصی خاطرات به لایه‌ی سیاسی آن‌ها معنی دهد، و ماهرانه در هر بخش از کتاب از مشاهدات دست اول به بررسی‌های اجمالی تاریخی برسد. در ضمن این توصیفات، ملک به خواننده یادآوری می‌کند که زندگی روزمره با تمام ویژگی‌های دنیوی که دارد حتی زیر سایه‌ی جنگ ادامه پیدا می‌کند. او از درخت نارنج خانواده و از قهوه خوردن‌اش با خاله‌اش سها می‌نویسد. اما کلماتی که گفته نمی‌شوند قابل ملاحظه‌ترین چیزها هستند (این که چه‌طور در زمان ناآرامی‌های سیاسی، خویشاوندان‌اش حاضر نمی‌شوند پای تلفن از چیزی به جز آب‌وهوا حرف بزنند)، و آن سکوت سرد که از طرف یک رژیمِ روز به روز خشن‌تر و مهاجم‌تر بر مردم تحمیل می‌شود.

 

 شما در کتاب «خانه‌ای که کشور من بود» از تجربیات خانواده‌ی خودتان استفاده کردید تا از وقایعی در سطح ملی حرف بزنید. چه‌طور شد که تصمیم گرفتید موضوعات شخصی را به موضوعات سیاسی وصل کنید؟

 در کنار تمام آن مصائب سوریه که شما خبرش را شنیده‌اید، انبوهی از دردهای ناگفته وجود دارد که تأثیر مخرب‌اش را بر جامعه گذاشته است. گفتن از این دردهای ناگفته برای درک جامعه‌ی امروزی سوری‌ها لازم است.

این رویکردی است که من در کتاب قبلی‌ام، کشوری به اسم آمریکا، نیز استفاده کرده بودم. عرب‌ها و مسلمان‌ها در تصور و ذهنیت آمریکایی‌ها بدنام بوده‌اند. همه در مورد آن‌ها پیش‌داوری‌هایی دارند. من احساس کردم که بهترین راه برای دور زدن آن پیش‌داوری‌ها این است که بگذارم خواننده‌ها خودشان در قالب یک عرب یا مسلمان زندگی کنند. من فکر کردم بحث‌های جدلی یا نوشته‌های آکادمیک نمی‌تواند نظر آن‌ها را عوض کند. از آن‌جایی که در کتاب کشوری به اسم آمریکا بُعد شخصی بخشیدن به امور سیاسی و تبدیل آنها به اموری که کاملاً قابل لمس باشند  مؤثر واقع شد، تصمیم گرفتم دوباره از این روش استفاده کنم. به همین دلیل است که شخصیت‌ها در هر دو کتاب پیچیده و متنوع اند و بدون نقص نیستند. من قصد ندارم این ذهنیت را به وجود بیاورم که هر شخصی نمونه‌ی یک اقلیت است.

ابتدا قصد نداشتم که از منظر اول شخص روایت کنم. قرار بود روایت سوم شخص باشد، و می‌خواستم از داستان مادربزرگ‌ام و همه‌ی همسایه‌هایش در ساختمان‌اش استفاده کنم تا سوریه‌ی بزرگ‌تری را به تصویر بکشم. گفت‌وگوهای زیاد، با مشاورانی مثل آنتونی شَدید، مرا قانع کرد که نظرم را عوض کنم. یک دلیل‌اش این بود که، در سال‌های اول قیام سوریه، خودم در ساختمان مادربزرگ‌ام زندگی می‌کردم، و این روش فرصتی فراهم می‌کرد که من از دست‌مایه‌های خبرنگارانه‌ی بیشتری در کتاب‌ام استفاده کنم. یک دلیل دیگر این بود که به نظرم می‌رسید که بیشتر آدم‌ها موضوع سوریه را دیگر کنار گذاشته‌اند، و اگر هم نظری درباره‌ی آن دارند نظرشان منفی است. فکر کردم بهتر است این داستان شخصی شود، و از روایت‌گری خودم و شخصیت‌های قوی و پر از ریزه‌کاری استفاده کنم.

 

آیا احساس می‌کنید که آن‌چه در حین نوشتن این کتاب در مورد خانواده‌تان آموختید، تغییری در شما ایجاد کرده است؟

همیشه یک جور کلافگی و عصبانیت در مورد بعضی چیزها در خانواده‌ی ما وجود داشت. مثلاً از دست دادن خانه واقعاً مادربزرگ‌ام را آزار می‌داد. من فکر می‌کنم هر کدام از ما داستان زندگی خود را داریم و می‌توانیم از زاویه‌ی بازتری به آن نگاه کنیم – من در این مورد زاویه‌ی خیلی بازی را انتخاب کردم و تا امپراتوری عثمانی عقب رفتم. احساس می‌کنم که تأثیر کتاب بر خود من این بود که ارزش آسیب‌شناسی اجتماعی را که با انباشت سرگذشت‌ها به دست می‌آید بیشتر درک کردم.

استفاده از پدر و مادر خود به عنوان شخصیت‌های یک کتاب تجربه‌ی عجیبی است. آدم‌های زیادی پیش من می‌آیند و می‌گویند: «اوه، من احساس می‌کنم که تو را از نزدیک می‌شناسم چون کتاب‌ات خیلی صمیمی بود.» و من فکر می‌کنم: «واقعاً؟» من خودم از این روایت همان قدر فاصله گرفتم و همان قدر موشکافانه به گفت‌وگوها پرداختم که در هر داستان دیگری باید این کار را می‌کردم، و به این ترتیب دیگر با آن روایت احساس صمیمیت و نزدیکی نمی‌کنم.

 

یکی از موضوعاتی که در این کتاب چشم من را گرفت موضوع سکوت بود. شما بارها به کلماتی اشاره می‌کنید که ناگفته باقی مانده بودند، چون اغلب مردم از به زبان آوردن نظر و احساس‌شان در مورد حکومت می‌ترسیدند. آیا فکر می‌کنید نوشتن این کتاب نوعی مواجهه با سکوتی است که از طرف حکومت بر مردم تحمیل شده بود؟

در کنار تمام آن مصائب سوریه که شما خبرش را شنیده‌اید، انبوهی از دردهای ناگفته وجود دارد که تأثیر مخرب‌اش را بر جامعه گذاشته است. گفتن از این دردهای ناگفته برای درک جامعه‌ی امروزی سوری‌ها لازم است، و البته وقتی که غبار کنار برود این‌ها بیشتر نمایان می‌شوند. من می‌خواستم که این رنج‌ها را به شکلی که مرتبط با تجربیات‌ام در سوریه بود بیشتر واکاوی کنم. آیا نیت‌ام این بود که فقدان آزادی بیان مردم در داخل سوریه را جبران کنم؟ نمی‌دانم، اما به عنوان کسی که می‌توانست به داخل کشور برود یا از آن خارج شود، همیشه آن سکوت توجه مرا به خودش جلب می‌کرد. وقتی که داخل کشور بودم، می‌دیدم که دارم سکوت یا خودسانسوری را درونی می‌کنم. بعد از آن‌جا خارج می‌شدم و از آن جان سالم به در می‌بردم.

کسانی هستند که یک عمر درون طرحی که حکومت برای آن‌ها ریخته زندگی کرده‌اند، کسانی که به نظر من شگفت‌انگیز اند. من طوری مجذوب این داستان‌ها می‌شدم که انگار در جامعه‌های دیگری اتفاق می‌افتند. وقتی که آدم درون آن شرایط زندگی کند، به تدریج متوجه می‌شود که آن طرح چه ظرایف و پیچیدگی‌هایی دارد، و زبان و معماری‌ای را که اساسِ ترس را حفظ می‌کند می‌فهمد. سوری‌های بسیار زیادی این کتاب را به سرعت خوانده‌اند. زمان زیادی از انتشار کتاب نمی‌گذرد، ولی آن‌ها برای من می‌نویسند که: «تو آن سازوکار را درک کرده‌ای، و همین طور سازوکار تجارب ما را.»

 

آیا هیچ وقت به فکرتان رسید که برای تعریف کردن زندگی این مردم از قالب داستان استفاده کنید؟

می‌گویند که رمان می‌تواند فکر شما را تغییر دهد. این درست است، اما من احساس می‌کنم از آن‌جایی که نوعی دشمنی نسبت به عرب‌ها و مسلمانان وجود دارد (دو گروهی که البته همپوشانی کامل ندارند)، این که بتوانیم بگوییم این داستان‌ها حقیقی هستند و این اشخاص واقعی هستند باعث می‌شود آدم‌ها در دشمنی کردن کوتاه بیایند. ممکن است بعضی‌ها این ایراد را به داستان بگیرند که این‌ها افسانه هست، بهانه است، سرهم‌بافی است، چنین مردمی واقعاً وجود ندارند. اما همه‌ی اشخاص کتاب من واقعاً وجود دارند. متأسفانه وضعیت فعلی ما این‌چنین است. در مواجهه با کتاب‌هایی با موضوعات مربوط به عرب‌ها و مسلمانان و سوری‌ها، خلوص نیت وجود ندارد. من نمی‌توانم چیزی به خوبیِ واقعیت بسازم. بسیاری از چیزهایی را که در کتاب وجود دارد من در خواب هم نمی‌دیدم. علاوه بر آن، فکر نمی‌کنم با داستان نوشتن می‌توانستم این تحولات روانی را که از اول تا آخر کتاب طی کردم (و تغییر نظرم درباره‌ی کسانی که خانه‌ی ما را تصرف کرده بودند) در تخیل خود تجربه کنم.

 

برای نوشتن یک کتاب خاطرات، به خصوص وقتی با چنین دامنه‌ی وسیعی از تاریخ سر و کار داریم، تحقیقات زیادی ضرورت دارد. روش شما چه بود؟

عرب‌ها و مسلمان‌ها در تصور و ذهنیت آمریکایی‌ها بدنام بوده‌اند. همه در مورد آن‌ها پیش‌داوری‌هایی دارند. من احساس کردم که بهترین راه برای دور زدن آن پیش‌داوری‌ها این است که بگذارم خواننده‌ها خودشان در قالب یک عرب یا مسلمان زندگی کنند.

سخت‌ترین قسمت آن بخش «ریشه‌ها» بود، بخشی که در آن داستان سوریه را در آخرین روزهای امپراتوری عثمانی می‌نویسم. من مطالب آن قسمت را واقعاً نه با جزئیات‌اش اما در کلیات‌اش می‌دانستم. دانش ما از آن دوران، از زمانی که من بیست سال پیش تحصیلات‌ام را تمام کردم، فرق کرده است. روایتی است که می‌گوید امپراتوری عثمانی به پایان رسید، سپس ناسیونالیسم عربی گسترش پیدا کرد چون عرب‌ها از ترک‌ها نفرت داشتند، و این خود باعث به وجود آمدن نگاه پان‌عربی به زندگی و ژئوپولیتیک شد. این روایتِ حزب بعث سوریه است. این نسخه‌ی عبدالناصر از تاریخ است. و این البته نسخه‌ای است که عربستان سعودی دوست دارد ترویج کند. اما این روایت واقعاً دقیق نیست. من متوجه شدم که بین بررسی‌های تاریخی پژوهشگران و آکادمیسین‌های مهم در بیست سال اخیر تناقضاتی وجود دارد. در مورد این قسمت‌ها، باید سرعت‌ام را پایین می‌آوردم، چون این بخش‌ها سال‌های مهمی از تاریخ را توصیف می‌کرد. از وقتی که من تحصیلات رسمی‌ام را تمام کردم تا آن زمان اطلاعات زیادی منتشر شده بود. بنابراین، من زمان زیادی را صرف خواندن این نوشته‌های آکادمیک و همچنین مصاحبه با تاریخدانان کردم.

در مورد دوران متأخرتر، مجبور بودم درباره‌ی اقتصاد سیاسی سوریه، کیش شخصیت بشار اسد، و سیاست‌های خاصی در برخورد با «اخوان المسلمین» خیلی تحقیق کنم. یک دستیار پژوهشی در سوریه و یکی در آمریکا داشتم؛ با همدیگر سرگذشت خانواده را با شواهد تاریخی تطبیق می‌دادیم. خیلی شانس آورده بودم که یک تاریخدان محلی از روستای کوچک ما نیز تاریخ روستا را نوشته بود، و همچنین یک تاریخدان غیرحرفه‌ای وبسایتی درباره‌ی آن روستا راه‌اندازی کرده بود. این از خوش‌شانسی من بود. علاوه بر آن، یکی از دایی‌هایم یک کتاب خاطراتِ منتشرنشده نوشته بود. خیلی جست‌وجو کردم؛ از خودم سؤال می‌کردم که این داستانی که خانواده‌ی من درباره‌ی ما تعریف می‌کنند به چه شکلی در متن بزرگ‌تر تاریخ کشور ما می‌گنجد. در ضمن، من این طور تشخیص دادم که لازم است اقتصاد سیاسی سوریه را بفهمم. بخش‌های تاریخی بعد از پایان امپراتوری عثمانی پیچیده‌ترین قسمت بود. گزارش‌ها یا خاطرات دست اول از آن دوره آن قدرها وجود ندارد. اما علاوه بر حرف زدن با آکادمیسین‌ها و تاریخدانان، مطالعات زیادی کردم تا بفهمم در آن‌جا چه می‌گذرد، چون آدم می‌خواهد بفهمد که مردم چه‌طور هویت خود را تفسیر می‌کنند و در این دوران گذار چه نگاهی به خودشان دارند.

 

 شما سال‌ها به عنوان یک وکیل حقوق شهروندی کار کردید، و بعد به خبرنگاری و نوشتن روی آوردید. انگیزه‌ی این تغییر چه بود؟

 عامل این تغییر گسترش یک اسلام‌هراسی عظیم در سال‌های بعد از یازده سپتامبر بود. من به شدت درگیر این شدم که چگونه می‌شود جلوی خشونت‌های حقوقی را گرفت، و به نظرم رسید که آن‌چه که ما نیاز داریم داستان‌گویی و تاریخ است. ما چه‌طور باید «دانش» موجود را در مورد جوامعی که به طرز احمقانه‌ای مورد قضاوت قرار می‌گیرند عوض کنیم؟ تأکید من بر داستان‌گویی است. من فکر می‌کنم ما در جایی قرار داریم که باید این همهمه را بشکافیم و جلو برویم.

 

به نظر من امیدبخش‌ترین قسمت کتاب صحنهای است که در اردوگاهِ کسانی که خانهشان را از دست دادهاند روی می‌دهد. همانجا که سوریهایی را دیدید که با زمینه‌های دینی و اجتماعی -اقتصادی متفاوت در کنار هم قرار گرفته‌اند. موافق اید؟

از یک نظر، بله. در کتاب، حرف‌های زیادی در این باره زده‌ام که چگونه حکومت سوری‌ها را از هم جدا نگه می‌دارد. برای مثال، کمبود جاده‌ها و بزرگراه‌های مناسب شرایطی را ایجاد می‌کند که جغرافیای کشور باعث جدایی سوری‌ها از یکدیگر شود. حکومت همچنین ارتباط آزاد بین مردم را دشوار می‌کرد. حکومت از طریق ترس بر مردم حکمرانی می‌کرد. چیزهایی می‌گفت از قبیل این که «همه‌ی سنی‌ها طرفدار داعش هستند، و اگر ما در قدرت نمانیم اقلیت‌ها قتل عام می‌شوند.» اما زمانی که همه تحت کنترل حکومت نباشند، حکمرانی بر مردم بر پایه‌ی ترس و شایعه‌پراکنی علیه گروه‌ها و توانایی واقعی ترساندن آن‌ها از یکدیگر، کار دشوارتری می‌شود. و حالا، چند میلیون سوری خارج از سوریه هستند؟ آن‌ها می‌توانند با یکدیگر رابطه‌ای دور از سلطه و کنترل حکومت برقرار کنند.

کسانی که در چادرهای اردوگاه‌ها زندگی می‌کنند عموماً از کسانی که می‌توانند از راه دریا سفر کنند امتیاز کمتری دارند، ولی نوعی برابری در مورد موقعیت طبقه‌ی اجتماعی به وجود آمده است. حتی بین آن دسته که می‌توانند سفر دریایی کنند تنوع زیادی وجود دارد. افراد تحصیل‌کرده‌ای که مهندسی یا علوم کامپیوتری خوانده بودند همه روی یک قایق بودند. اما کسانی هم بودند که تحصیلات چندانی نداشتند. من امیدوارم که این نقاط تعامل بتوانند کمک کنند تا این بافت اجتماعیْ یک‌پارچه و در کنار هم بماند، حتی در تبعید و غربت؛ چیزی که هنگام بازگشت یا بعد از آن به کار می‌آید. کل این وضعیتِ لعنتی فاجعه است. اما شاید خارج از آن فضا، که فضای دردناکی است، شاید این ارتباط بتواند تأثیر مثبتی بگذارد.

اگر بشود گفت که من تا حدی به چیزی امید دارم، امیدم به همین رابطه‌ها است. باید راهی باشد که سوری‌ها بتوانند یکدیگر را طوری که قبلاً میسر نبوده بشناسند، و خودشان صدای خودشان باشند و بگویند که چه فکر می‌کنند و به چه چیز اعتقاد دارند. من فکر می‌کنم این تنها راه پیش رفتن به سوی آینده است. چه انتخاب دیگری داریم؟


 


عالیه ملک نویسنده و خبرنگار سوری‌تبارِ ساکن آمریکا است. الکسیا آندروود نویسنده و خبرنگار آمریکایی است. ‌آن‌چه خواندید برگردان بخش‌هایی از این گفت‌وگو است:

Alexia Underwood, ‘Alia Malek: Breaking through the Din,’ Guernica, 10 April 2017.

 

 

  

برگردان:
پروانه حسینی