بوی ماه مهر و قصهی یحیی
The Guardian - Photo: Ako Salemi
یادآوری آغاز روابط عمیق را دوست نداشتهام هیچوقت. بیشتر از این بابت که اشتباهی رخ خواهد داد. گاهی شروع دوستی، در نظر طرفین رابطه، دو نقطهی به تمامی مجزاست. پایان رابطه با یحیی را اما خوب یادم هست. دو دوره از زندگی با همدیگر رفاقت کردیم و به یاد دارم که چطور پروندهی هر دو دوره به چه تلخی بسته شد. بعد از هر دو اما و از چند سال پیش، از 31 شهریور 1394، من رابطهای دیگر را با یحیی آغاز کردم.
یحیی بچه محل ما بود و نبود. بود چون خانهشان همان حوالی بود و نبود چون هیچوقت توی کوچه نمیآمد. آرام و سر به زیر. قد بلندی هم داشت. فکر میکردیم بزرگتر است. یک رضا دیلاق داشتیم که از او خوشش نمیآمد. یحیی از او بلندتر بود، اما شرارت رضا را نداشت. یادم هست اولین تلاش او برای پیوستن به کوچه، به شکستن پرهی زنجیر دوچرخهی تازهاش به دست رضا انجامید و دیگر نیامد. دوچرخهی قرمز بزرگی داشت که همه دوستش داشتیم، میآمد توی کوچه و سر و ته میکرد. یک بار که خواست تک چرخ بزند و نتوانست رضا گفت بیا یادت بدهم. یحیی که پیاده شد رضا یک لگد حوالهی دوچرخه کرد و گفت دخترانهست. یحیی انگار خجالت کشید و گفت مال خودم نیست. سالها بعدتر وقتی دربارهی وحشت روزهای کودکی حرف زدیم اعتراف کرد که دوچرخه مال خودش بوده و من هم این را که همه دوچرخهاش را دوست میداشتیم. رضا سوار شد، در پیچ دوم کوچه گم شد و بعد از ده دقیقه پیاده و با دوچرخه برگشت. پرهی زنجیر متصل به پدال شکسته بود. رضا گفت ببخشید. یحیی گفت اشکالی ندارد و دوچرخه را با خودش و با شانههای خم شدهاش به خانه برد و دیگر بیرون نیامد.
کلاس دوم دبستان با یحیی همکلاسی شدیم. دشمنی عجیبی که هیچ رنگ و بویی از کودکی نداشت میان رضا و یحیی در جریان بود. انگار تمام جهان دو دسته شده بودند، آنهایی که یحیی را دوست داشتند و دیگرانی که ترسشان از رضا به مهرشان به یحیی میچربید. وگرنه، یحیی را نمیشد دوست نداشت. ما یک سیب یا یک تکه نان و کمی پنیر بهعنوان تغذیه به مدرسه میبردیم. گاهی هم از فروشگاه فکسنی چیزی میخریدیم. یحیی هیچوقت پولی به همراه نداشت. اما سه سیب، یا تکهی نان بزرگتری با پنیر بیشتر، یا چند تکه کیکِ بزرگ دستپخت مادرش را همراه میآورد. هیچوقت تنهایی چیزی نمیخورد، من و مجید همسفرهی زنگ تفریح یحیی بودیم. حرف میزدیم، مسیر برگشت را تا خانه با یکدیگر برمیگشتیم و خوشبختی بزرگ من آنجا بود که جایی نرسیده به خانهی ما با مجید خداحافظی میکردیم و باقی راه تا خانه، تنها خودمان بودیم؛ من و یحیی.
خانم حسینی، معلم مهربان عزیز کلاس دوم ما برای سفر حج در بهار همان سال مدتی به مدرسه نیامد. غیبت یک ماههی او تأثیر بزرگی بر تجربهی ما از مدرسه گذاشت. آقای کچل عصبانی، بد ترکیب، با پیراهنی طوسی روی شلوار افتاده، با بوی دهان کثیفش و دستهای زمخت و ریش نامرتب جایگزین خانم حسینی شد. جهنم، به مدرسه آمده بود. من به یحیی وابسته و وابستهتر میشدم. انگار نمیترسید. رنگپریده میشد، اما حرف نمیزد. آرام و درسخوان بود و در سایهاش میتوانستی پناه بگیری. تنها کسی بود که معلم جایگزین کاری به کارش نداشت، جز کنایههای گاه و بیگاه به قد بلندش البته.
معلم جایگزین بعد از یک هفته مبصر کلاس را عوض کرد. رضا مبصر شد. فشار فضای جدید کلاس، دشمنیها، بغضها و کینهها را روی آب آورده بود. ما پسربچههای هشت و نه ساله نبودیم. دشمنان ابدی و ازلی شده بودیم. یک پفک، یک هل دادن سر صف، یک به زمین افتادن مداد، یا تجاوز از حریم نیمکت با خط فرضی، میتوانست خون به پا کند. دشمنی رضا و یحیی هم روی آب آمده بود و عاقبت به ساحل رسید. رضا اسم یحیی و من و مجید را پای تخته نوشت. مجید جایش را عوض کرد، خواهش کرد اسمش را پاک کند. پاک شد. با تمام وجود میخواستم من هم کار مجید را بکنم، اما از یحیی خجالت کشیدم. مستقیم توی چشمهای رضا نگاه میکرد و هیچ نمیگفت. نفسها در سینه حبس بودند تا معلم جایگزین سر کلاس بیاید.
آمد، من و یحیی را برد پای تخته، دادی زد که کلماتش را یادم نیست. یحیی در فاصلهی نیمکت تا تخته دستم را گرفت، معلم دستش را پس زد و دست مرا از دستان گرمش بیرون کشید. فحشها را یادم نیست. یادم هست که کتک خوردیم، با همان سیلی اول جیغ و داد و گریهی من بلند شد. یحیی اما گریه نکرد. لبهایش را یادم هست که میلرزید اما گریه نمیکرد.
چند روز بعد از واقعه، همان روزی که باعث شد تا آخرین روز دبیرستان، از مدرسه متنفر باشیم، یحیی به مدرسه نیامد. بعد از آن هم با دخالت خانوادهاش و به بهانههایی که نفهمیدم کلاسش را عوض کرد.
یحیی دیگر با من حرف نزد. قهر نبودیم، اما دیواری به بلندی قد یحیی میانمان بالا رفت. انگار دیگر دوست نبودیم. دیگر مسیر خانه را با هم برنمیگشتیم. اینجا دوستی ما، رفاقت بیریای کودکانهی ما قطع شد.
Amateur Photographer - Ali Shams
شش سال بعد دوستی ما دوباره شکل گرفت. یادم نیست چطور. کلاس سوم راهنمایی، مدرسه شهید آوینی، دوباره همکلاس شدیم، او هنوز مثل سروی قد میکشید، هنوز آرام، بیصدا، درسخوان، کتاب میخواند و حرفهای عجیب میزد. دیری نگذشت که دوباره به نیمکت یحیی پناه بردم و نمیدانم دقیقاً کدام چیز، کدام حرف یا اتفاق میان ما رفاقت عمیقی شکل داد. هر دو از مدرسه بیزار بودیم، کتاب میخواندیم، دوستهای زیادی نداشتیم، و دو دوچرخهی کورسی داشتیم که با آن تا مدرسه میرفتیم و برمیگشتیم.
شهر کوچک ما بسیار آلوده به سنتهای محبوب جامعهی مذهبی بود. در آستانهی نوجوانی بزرگترینِ ارزشها، «مسلمانی» و به جای آوردن مناسکش بود. من و یحیی گاهی نماز میخواندیم. ترجیح میدادیم قرآن را به فارسی بخوانیم. اما این تنها اندیشهی ما نبود که در حال شکل گرفتن بود.
بدن ما، در حال تغییر بود. چیزی از این تغییر نمیدانستیم. کسی هم تمایلی نداشت دربارهی این تغییر حرفی بزند. ما برای دوری از زنان و دختران تشویق میشدیم و از عواقب اخرویِ رفتاری جز دوریِ بیشتر، آگاه میشدیم. خانواده، جامعه و بیشتر از همه مدرسه، از تن ما ابزاری مینمایاند که آسانترین راه برای روانهی جهنم شدن بود. فارغ از این که جهنم حقیقی، درست همان جا بود؛ مدرسه.
این حجم از انذار نسبت به روابط انسانی و به تن، البته هرگز شامل اندام تناسلی نمیشد. هرگز اسمی از روابط جنسی نبود. تن شامل چند عضو خطرناک بود، خطرناکترین آنها؛ چشم. بعد از آن زبان شاید، و شاید پس از آن پاها، که ممکن است انسان را به جاهایی ببرند که نباید.
میل ما به بیشتر فهمیدن، بیش از پیش گنگمان میکرد. چهارده ساله بودیم، «دنیای سوفی» و «راز فال ورق» کمکی به شناخت ما از بدن نمیکردند. میل و شهوت ما به خواندن، در عین این که چیزی هم از فلسفه نمیفهمیدیم، به قدر قابل توجهی ما را از فضای واقعی و آنچه در پیرامونمان میگذشت دور میکرد. بوی خطر در شهر و بیشتر از هر جای دیگری در مدرسه منتشر بود.
بخش قابل توجهی از سینمای غرب، آنجایی که فضای مدارس نوجوانان را تصویر میکند، به حضور جماعتی قلدر و آزارگر در مدارس اشاره دارد. شخصیتهای اصلی داستان در این فیلمها کسانی هستند که یا بلدند خودشان را چطور از شر آنها نجات بدهند، یا آنقدر قدرتمند میشوند که خواهند توانست در مواجهه با ایشان بر شرِ جماعت زورگو فائق بیایند.
همنسلان ما و احتمالاً نسلهای بعد از ما هرگز قرار نشد به هیچ زوری فائق بیایند. چرا که هیچکدام از این زورگوها و هیچکدام از این قلدریها، در آن فضا به رسمیت شناخته نمیشد. کلماتی که برای تعریف بیعدالتی مورد استفاده بودند، جایی در میان جهان کودکان نداشتند. شاید دلیل وجود چنین نگاهی، نگرانی بابت مخدوش شدن چهرهی پوشالی جامعهی به اسم باوقار بود که بیجامهای به تن، در میانهی شهر فریاد میزد :«ببینید ردای بلند زراندودِ مرا...»
مدرسهی آوینی، بهترین مدرسهی دولتیِ مقطع راهنمایی در شهر کوچک ما بود. دو ساختمان بزرگ و حیاطی چند ضلعی با سه ردیف از درختهای کوتاه و بلند در گوشهها. در ورودی حیاط به محوطهای محصور با میلههای زنگزده متصل میشد که جای قفل و زنجیر دوچرخهها بود. کمی پیشتر که میآمدی حیاطی با خطکشیِ عملاً محو شده برای زمین والیبال که فقط جای بازی فوتبال بود. در گوشهای دیگر مشتی صندلی و نیمکت شکسته که افتاده بودند در باغچهای خالی با دو درخت همیشه بلند که سایهشان روی ساختمان اصلی و حیاط جلو میافتاد. پشت همین کپهی آوار نیمکتهای شکسته، سرویس بهداشتی مدرسه بود که امروز باید اسمش را بگذارم سیاهچالی که روی زمین آمده بود، یا چیزی مثل «دخمهی مرگ».
در انتهای جایی که میلههای زنگزدهی پارکینگ دوچرخهها تمام میشد، چاه بزرگی بود که با حفاظ فلزی مشبکی پوشانده شده بود. شبکهها اما آنقدر تنگ نبودند که پای بچهها در آنها گیر نکند. و بدا به آنروز که هم پایت زخمی میشد و هم به تقاص این که کار دست خودت دادهای باید با چوب و شلنگ ناظم و مدیر تنبیه میشدی.
گندهلات مدرسه «احمدی» بود. با دستهای از رفیقهاش که همیشه با هم بودند. یک حامی اعظم داشتند که دفتردار مدرسه بود. میگفتند امینِ آنهایی است که خطایی کردهاند. ما هنوز نمیدانستیم «پورنوگرافی» دقیقاً به چه چیزی اطلاق میشود، اما حاجی منصفی، آنچه بهشان میگفتند «فیلم سوپر»های بچهها را ازشان میگرفت، و بعد از چند روز احتمالاً با چیزی که ما با نصیحت اشتباه میگرفتیم، به صاحبانش پس میداد. و لابد فیلم سوپر چیزی بود، که مردان و زنان در آن یکدیگر را میبوسیدند یا دست همدیگر را میگرفتند.
دخمهی مرگ، سیاهچالی که روی زمین آمده بود، جهنم بچههای کوچکتر بود. خوشسیماترینِ بچههای مدرسه، پسری بود صابر نام، که همان «احمدی» با رفقایش با خودشان به دخمه میبردندش بیشتر از همه. بچههای دیگر هم بودند. یک بار از یحیی پرسیدم چرا همه از آن دستشوییها میترسند؟ چون کثیف است؟ یحیی گفت «فکر نمیکنم، لابد چون تاریک است، و در را روی بچهها قفل میکنند تا بمانند در تاریکی». من از کثافت و بوی تعفن بیزار بودم و یحیی تا آخرین روزهایی که دیدمش از تاریکی میترسید.
akosalemi
رفاقت با دارودستهی قلدرها برخلاف آنچه اکثریت میپنداشتند غالباً به در امان ماندن از آزار نمیانجامید، اما دشمنی با ایشان حتماً بچهها را به خطر میانداخت. ما هم به خطر افتاده بودیم. حاجی منصفی هم شیوهی عجیبی در حمایت داشت که بیشتر میترساندمان. بعد از امتحانات ثلث اول شدیم مسئول کتابخانه و زنگ تفریح در اتاق کوچکی در حیاط پشت ساختمان اصلی بیآنکه از ترس یا خطر کلامی به میان آوریم، پناه میگرفتیم. اما مدرسه به هر حال «امن» نبود. جهنم، در هیچ روایتی از باورمندانِ به آن، نقطهی امنی برای محبوسانش ندارد.
یک درگیری سر کتاب پارهای که دوست «احمدی» در زنگ تفریح آخر روزی از روزهای اوایل زمستان، به کتابخانه برگرداند، کار را به جاهای باریک کشاند. از جزییات چیزی نمیدانم. هیچ وقت هم نپرسیدم از یحیی که چطور گیرش انداختند.
نی قلیانی که شانههایش را آن قدر خم میکرد که قدش را پنهان کند با حال نزار، دیرتر از همه به زمین ورزش آمد و من برای اولین بار اشکهای یحیی را دیدم. به بهانهی حال خراب، با هزار دروغ و بهانهی بیربطِ دیگر دوچرخهها را برداشتیم، و مسیر ده دقیقه پدالزنانِ تا خانه را، قریب به یک ساعت مثل لشکری از جنگ بازگشته راه رفتیم، تا به خانه رسیدیم. یحیی گریه میکرد و به سختی قدم برمیداشت. کیف دستی مشکیاش را انداختم روی دوچرخهی خودم تا شاید کمکی کرده باشم. یحیی دربارهی آن روز، به گفتهی خودش جز من با هیچ کس سخنی نگفت. تا چند روز به مدرسه نیامد و از آن روز به بعد هر دو با چاقوهای ضامندار کوچکی که از راستهی بازار خریدیم به مدرسه میرفتیم.
این راهی بود که من و یحیی توانستیم به واسطهاش با پدیدهای به نام «تن و رابطهی جنسی» آشنا شویم. راه خوبی نبود. ما نه تنها از روابط جنسی بیزار شدیم، و آن را عملی کثیف، عمیقاً غیرانسانی و غیراخلاقی قلمداد کردیم، بلکه پنداری با بدن خود نیز به دشمنی نشستیم.
ما که با چهرهی دیگری از انسان در زیر حجاب جامههایش آشنا شده بودیم، در واکنش به این دانش جدید، مذهبیتر شدیم، به صوفیه گرایش پیدا کردیم، دنبال موسیقی رفتیم، از خانوادههایمان بیزار شدیم. والدینمان را به خاطر داشتن روابط جنسی محکوم و حیوان میشمردیم! حتی یحیی که در سالهای اول دبیرستان عاشق شد، تا وقتی شهر را ترک نکرد نتوانست کمی با ماجرا کنار بیاید. من هم نتوانستم.
یحیی معلم شد. من مترجم شدم و به طور پراکنده چیزهایی مینوشتم. محل تحصیل هر دومان تهران بود. یحیی میخواست معلم شود، و من میخواستم جهان را جا به جا کنم. یحیی میخواست از مدرسه جای امنتری بسازد، و من از خیابان. یحیی به شکل بیمارگونهای عاشق آدمهای عجیب میشد. جوانی، با گذر از اتفاقاتی عجیب ما را تکان میداد و سعی داشت انقلابی در ما شکل دهد. ما هم منقلب میشدیم، اما زخمی عمیق را هر دو از سالهای مدرسه به دوش میکشیدیم. زخمی که دیگر هیچ وقت دربارهاش حرف نزدیم.
یحیی بعد از یکی از همان عشقهای طوفانی و پس از قطع رابطه، درگیر یک افسردگی عمیق شد. من به او میگفتم متخصص جذب کسانی است که درگیر اختلالات عمیق روانی هستند. همینطور هم بود انگار. اگرچه قبول نمیکرد. درگیری با این افسردگی ارتباط ما را رفته رفته کمرنگ کرد. به او میگفتم ابراهیم گلستان یک بار به اخوان گفته بایست جلوی یک آینه و طوری بخوابان زیر گوش خودت که بیدار شوی از این خواب لعنتی. غافل از این که نه من گلستان بودم و نه او اخوان.
سال 88 در اولین سال تدریسش در همان شهر خودمان، در جریان اعتراضات زندانی شد. میگفت سخت نبود، اما مچاله از زندان بیرون آمد. دومین بار در سال 1391 به خاطر برگزاری کارگاهی پیرامون آگاهی جنسی تحت فشار دستگاه امنیتی شهرستان بود و بعد از احضار به دادسرای تهران، مدتی بازداشت شد. فعالیتش را همان سالها با کانون صنفی معلمان آغاز کرد، اما بعد از بازداشت سوم فعالیت در فضای عمومی را به کل کنار گذاشت. همه چیز را وقف بچهها کرد. وقت و زمان و درآمد. هنوز گاهی عاشق میشد. هربار مثل پروانهای از پیله بیرون میآمد. یک بار در همین دورهی پروانگی تحت عنوان پروژهی بهبود بهداشت محیط مدارس، مثل یک کارگر ساده در بازسازی و ترمیم ساختمانهای نیازمند مرمت، در تابستان 93، فعالیت کرد.
در آن سالها برایم نامهای نوشت. عکسی برایم فرستاد و گفت توالت مدرسهی آوینی را هم دستکاری کردهاند. جواب نامهی کاغذیاش را با پیامی روی تلفنش فرستادم، «خدا قوت...» جوابی که باید طولانیتر میبود. نوشته بود:« فضای مدرسه بوی همان تعفنی را میدهد که تو میترسیدی، و چشم آدمها همان تاریکی را که همیشه از آن وحشت داشتم...»
باز از او بیخبر شدم. با خودم میگفتم باید تکانی به خودش بدهد. دنیا آبستن حوادث بزرگی است. نمیدانستم او خود بزرگترین حادثهها خواهد شد. سی و یکم شهریور 1394. شاید نیم روز پس از واقعه، با شنیدن خبری دهشتناک با یکی از بستگانش تماس گرفتم. یحیی کار را تمام کرده بود. در سکوت، نیم بطری نوشیدنی الکلی را با قریب 150 قرص، ترکیبی از داروهای اعصاب و قلب و گوارش بالا رفته بود، و بعد احتمالاً پیش از اثر قرصها، برای محکم کاری رگش را توی حمام زد.
تقریباً هیچکدام از نامههایی را که نصفه برای خداحافظی نوشته بود تمام نکرده بود. همه میگویند یحیی را ضعف، افسردگی، عدم تعادل و نظایر آن از پا درآورده است. اما من، تنها من میدانم، که یحیی را هیچ کدام از اینها از پا در نیاورد، «مدرسه»، بوی ماه مهر، ماه مهربان، دردناکترین روزهایی که کمی مراقبت میتوانست به درخشانترین روزهای عمر تبدیلش کند، او را از پای درآورد. یحیی را هیچ کس نکشت، مگر مدرسه.