ازدواج سفید: انتخاب مدرن در بستر سنت
Photo by Nathan Walker on Unsplash
حدود دوازده سال پیش، میان مخالفت دو خانواده، در ایران ازدواج کردم. آن وقت ها حدود بیست و هشت، نه سالم بود. منطقا در آن سن باید میتوانستهام برای خودم و زندگیام تصمیم بگیرم اما گاهی منطق انسانی حتا در بدیهیترین شکلش با واقعیت موجود نمیخواند. اگر به خواست من بود ترجیح میدادم با کسی که بعدها شوهرم شد، نه ازدواج، که زندگی مشترک بدون عقد رسمی را تجربه کنم. برایم حالا در چهل سالگی البته قابل درک است که خانوادهی معلم و معلمزاده و فرهنگی من، آن هم چند سال پیش، نتوانند ازدواج سفید را برتابند. هرچند برایم قابل درک هم نبوده و شاید نخواهد بود، که چرا مقاومتم یک جا تمام شد و رفتم دفتر ازدواج و طلاق ( هر دویش هم یکجا ) و چندین برگه را امضا کردم و به قانونی تن دادم که برای من، به عنوان یک انسان مستقل دارای درک و شعور، حق چندانی قائل نبود.
مراسم ازدواج خیلی ساده برگزار شد. در دفتر عقد به مدیریت حاج آقایی که به شیرینی خامهای بسیار علاقه داشت. عبایی قهوهای رنگ تنش بود و به منشی میانسالش که پیدا بود بسیار گرسنه است، دستورات پی در پی میداد. منشی از جعبهی شیرینی، تکهای پرخامه برمیداشت و به اتاق مجاور میرفت و باز میآمد. در آن اتاق هم عقد دیگری در جریان بود.
حاجآقا ما را به مکانی شبیه محراب هدایت کرد که از دیوارها و سقفش انگورهای زرد و سرخ پلاستیکی آویخته بودند. با مهربانی ساختگی به من گفت حجابت شل است دخترم، و یک شیرینی از جعبه برداشت و خواندن سطرهای مندرج در دفترچهی زرشکی رنگ ازدواج و طلاق را با دهانی پر آغاز کرد. از خانوادهها چندان صدایی بر نمیآمد جز گاهی مبارک باد مبارک بادهایی برای خالی نبودن عریضه و گاهی کف دستی بیرمق، یادآور وقتهایی که آدم دارد آواز فالش خوانندهای بیاستعداد را در کنسرتی بیکیفیت تحمل میکند. لابد به مصداق حکایت پیر و خشت و آینه، پایان کار را از پیش حدس میزدند.
غالب آدمها آرزو دارند ایدهی ماشین زمان تحقق یابد تا به گذشته بازگردند و انگشت خود را درنقطهای که اشتباه کرده اند فرو کنند تا مانع خطاهای پسین شوند. من اگر سوار ماشین زمان بودم انگورهای پلاستیکی را میکندم و به حاجآقا میدادم. سند ازدواج را ظریف و آرام قیچی میکردم و خرده کاغذها را روی خامهی شیرینیها میریختم و میرفتم به گزینهی ازدواج سفید فکر کنم. چرا؟ چون قوانینی که حاجآقا در فواصل جویدن و بلع شیرینیهای خامهای از رو خواند، هرگز به مصلحت من نبود. در تکتک آن جملهها که به خط نستعلیق ناشیانهای با کیفیتی ابتدایی چاپ شده بودند، بارقههای درجه دوم بودن من آشکار بود.
من در آن سند که هنوز گاهی ورقش میزنم و امضای مردان حاضر در مراسم عقد پای بندهایش را تماشا میکنم موجودی تصور شدهام که کسان دیگری میتوانند برایش از تعیین جای زندگی گرفته تا حق کار و تحصیل تصمیم بگیرند. اگر مادرم هم اجازه داشت دستکم به عنوان کسی که مرا به دنیا آورده و بزرگم کرده، بندی از آن سند را امضا کند، درد قصه کمتر بود اما مادرم حتا در نام خانوادگی من هم نشانی ندارد چه رسد به این که پای بندی از سند ازدواج دخترش را امضا کند. به طرزی نمادین، فقدان امضایش در آن سند، نماد فقدانش در ساحت حقوق هم هست. نه فقط او، که هر زنی که در ایران زندگی میکند.
آمارها حاکی است ازدواج سفید در شهرهای بزرگ ایران رو به گسترش است. زنان و مردان زیادی از عرف و سنت و افتادن در حصار ازدواج رسمی می گریزند. من هم اگر انگورها را از آن دیوارها میکندم و سند عقد مذهبی و رسمی را قیچی میکردم و میرفتم پی ازدواج سفید، ممکن بود چه وضعیتی داشته باشم؟
رواج ازدواج سفید شبیه اعتراضی خاموش به قوانین نابرابر مذهبی است اما حتا در ازدواج سفید هم مردسالاری حضور دارد. بسیاری از زنان که در این نوع از رابطهاند، آن را راه ورودی به ازدواج رسمی میبینند، در حالیکه مردان غالبا اگر قصد ازدواج رسمی داشته باشند، شریک فعلی خود را به عنوان همسر انتخاب نمیکنند.
بکارت هنوز مسألهای اجتماعیست و نگرانی از دست دادنش هنوز بسیاری را میآزارد. فرزند حاصل از ازدواج سفید هم مسأله بزرگی است: در بسیاری موارد سقط میشود، و اگر سقط نشده باشد و به دنیا بیاید، یه مراکز نگهداری از کودکان بیسرپرست سپرده میشود یا او را سر راه میگذارند. در نگاه رسمی حکومتی، فرزند حاصل از ازدواج سفید، «حرامزاده» است.
درخت کهن عرف هنوز یکی از بزرگترین موانع بر سر راه هرکسیست که بخواهد با ترجیحات شخصی و ارادهی مبارز، خلاف جهت آب شنا کند.
تصور میکنم اگر ازدواج سفید را انتخاب کرده بودم، علاوه بر این که میباید با هراس از سنگسار بر اثر رابطهی نامشروع زندگی میکردم، باید همیشه جوابی هم آماده در جیب دامنم میداشتم تا اگر همسایهی فضول میکوشید از چند و چون رابطه سر دربیاورد، پاسخی در خور تحویلش دهم.
دوگانگی زیست: بیماری اپیدمیکی که بسیاری از ما را درگیر خود کرده است. مناسبات متناقض اجتماعی و فردی و خانوادگی ما را دچار دوگانگی کرده است. انسانها در خانه و اداره و خیابان آدم واحدی نیستند. ممنوعیتهای گستردهی اجتماعی و نبود آزادیهای فردی سبب شده است ماسکهای متعدد بر چهرهی آدمها باشد. زن سکولار برابریطلبی که ازدواج سفید را به عنوان شیوهی زندگیاش برمیگزیند باید خودش را آمادهی مبارزه با قوانین عرفی و شرعی کند که اساسا قبولشان ندارد. از پدر و مادر گرفته تا همسایه و همکار، پاسخگوی همه باید باشد. همگان از نبود آزادی در شکوهاند و در عین حال آزادانه زیستن را برای دیگری ممکن نمیدانند.
آرزوی محال که محال نیست. رانندهی ماشین زمان صدایم کرده و میگوید فرصت دارم به روزی در حدود دوازده سال پیش بازگردم. چمدانم را بستهام . دارم خانهی والدینم را ترک میکنم. حس استقلال دارم. آدمم را خودم انتخاب کردهام و تحت هیچ فشاری اعم از عرفی و مذهبی ناچار به ازدواج نشدهام. ممکن هم هست که پس از مدتی متوجه شوم در انتخاب آن آدم اشتباه کردهام. هیچ معلوم نیست.
همین کار را چندین سال پیش، دوست اتریشیام و همسرش کردند. چمدان بستند و بدون عقد مذهبی به خانهی مشترک خود رفتند. قانون همهچیز را پیشبینی کرده است: همه حقوق طرفین، کاملا مساوی. آن دو با هم دختری دارند که نام خانوادگی مادر و پدرش را با هم دارد. حضانتش مشترک است. هیچ کس اجازه ندارد بچه شان را حرامزاده بنامد. از لحاظ حقوق اجتماعی با کسانی که ازدواج رسمی کردهاند هیچ تفاوتی ندارند. انتخابشان، به هر دلیلی، این بوده است که بدون ازدواج با هم زندگی کنند.
رانندهی ماشین زمان عجله دارد. باید تصمیمم را بگیرم. هنوز پای پلههای خانهی والدینم ایستادهام. مرددم. جامعه با کسانی مثل من سختگیر است. عرف سختگیر است و مذهب رسمی حکومتی، رسما این نوع زندگی را ازدواج سیاه نامیده است. پدر و مادرم آنسوتر ایستادهاند. نگرانند که انتخاب من با فرهنگ خانوادگی در تعارض است. همسایهمان ما را میپاید. جامعه ما را میپاید. از همه بیشتر ممنوعیت. ممنوعیت اختیار بر تن. مرددم.