تاریخ انتشار: 
1398/10/26

می‌خواهم فرار کنم

مریم جاوید

dazeddigital

دیگر حتی تردید میان رفتن یا ماندن نیست میخواهم فرار کنم.

صدایش دیگر آن صدای مطمئنِ همیشگی نبود. می‌گویم خوب؟ چرا حالا یک‌مرتبه این‌قدر سخت شد؟ تا چند ماه پیش حاضر نبودی برای دیدن دخترت به خارج بیائی می‌گفتی او بیاید، ببیند، شرایط را ببیند، به همین جا عادت کند بداند که همان آینده‌ای را که برایش رفته باید همین‌جا پیداکند، می‌گویم دنبالت که نگذاشته‌اند، مگر شرط‌مان این نبود که تا وقتی دنبالمان نیامده‌اند نرویم، هنوز که دنبالت نیامده‌اند، می‌گوید یادت است وقتی به استقبال ورود امام نرفتیم بحث‌مان این بود که چه فرقی می‌کند که ما نرفتیم وقتی چهار میلیون مردم تهران رفتند انگار ما هم رفتیم، حالا ما در خانه نشستیم از تلویزیون تماشا کردیم،  وقتی امام می‌گفت که می‌خواهد اتوبوس را مجانی کند، آب و برق را مجانی کند گهگاه نگاهمان را از هم می‌دزدیدیم که نه اتوبوس مجانی می‌خواستیم، نه آب و برق مجانی. آزادی می‌خواستیم که در حرف‌هایش نبود یک صد و چندین سالی بود که آزادی می‌خواستیم و نه چیز دیگر. می‌گویم حالا چه؟ چرا می‌خواهی بیایی؟چرا فرار؟ می‌گوید «فیلم تشییع جنازه‌ی فرمانده‌ی گشتاپو را دیدی؟ "قصاب پراگ" را می‌گویم». می‌گویم آره، خب هنوز که گشتاپو دنبال تو نیامده؟ می‌گوید همان حالِ بهشت‌زهرا را دارد هنوز درِ خانه‌ی مرا نزده اما در خانه‌ی خیلی‌ها را زده، درِ خانه‌ی مرا هم می‌زند! می‌دانی؟ روزبه‌روز بیشتر فرو می‌رویم، مثل گیر افتادن در شن روان است، می‌گوید سیاحت شرق قوچانی را که خوانده‌ای از شن روانی حرف می‌زند که میان راه اصفهان به یزد می‌توانسته کاروانی را شبانه در خواب در خود ببلعد. حالا نقل ماست، خواب به چشم‌مان نمی‌آید مبادا شن روان ببلعدمان، یک‌مرتبه از صحنه غائب شوی، از غیبت بی‌موقع می‌ترسم.

گفتم یادت است آن‌روزها شاید برایت تعریف کرده‌ام، قبل از انقلاب را می‌گویم موقعی که دانشجو بودم در اتوبوسی که به شیراز می‌رفت در صندلی پهلویم مهندس جوانی تازه از راه رسیده از خارج نشسته بود، از من پرسید چه می‌خوانم گفتم ادبیات! یک مرتبه برگشت که خانم چرا وقت‌تان را تلف می‌کنید؟ یک رشته‌ی علمی بخوانید که به درد مملکت بخورد، گفتم با صنعتی شدن آن‌هم به شیوه‌ی غرب مخالف‌ام، فکر می‌کنم به‌زودی توضیحاتی لازم می‌شود که شما مهندسینِ جوان از عهده‌ی پاسخ‌اش بر نمی‌آیید، دیگر برآشفت که اگر تولید نباشد به جایی نمی‌رسیم گفتم دوستان چپ هم همین عقیده را دارند خیلی جالب است که هردو جناح در این مورد به توافق رسیده‌اید اما همه‌ی این‌ها شرط دارد و آن شناخت فرهنگ این مملکت است، آزادی است، آن‌وقت به عصری فکر کردم که با فریده به «چهل تن» رفته بودیم، در غرفه‌ای نشسته گرم صحبت بودیم که درویشی با ریش سفید بلند و لباسی از کتان سفید از غرفه‌ای درآمد در ایوان جلوی یکی از اطاق‌ها نشست و با صدایی که همه‌ی آن حیاط را می‌لرزاند شعر عراقی را با ترجیع‌بندِ «آن یار کو؟ آن یار کو؟» خواند و ما دو نفر را مبهوت بر جای گذاشت. حتی آن‌روز آن فریاد در جانمان فریادِ خواست آزادی بود. گفتم ببین اگر بتوانی بپذیری به ترکیه بیائی و خود را به دفتر سازمان ملل برسانی و تاب تحمل چند صباحی سرگردانی در استانبول یا شهرهای دیگر را داشته باشی می‌شود برایت کاری کرد، حتماً می‌شود، اگر نه به سفارش آندره ژید در مائده‌های زمینی برو جایی میان کویر و به یک سلمانی محلی بگو سر تو را از ته بتراشد همه واهمه‌هایت را بسپار به بادهای کویر بگذار شن‌های روان آن‌ها را ببلعند و نه تو را، راستی چرا ژید این مصراع حافظ را اول کتابش آورده؟

«بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر»