بخارای من، ایل من ــ محمد بهمنبیگی
فلات پهناور ایران در گذشتهی دور و نزدیک از هر چهارسو به روی آمد-و-شد قومهای بیگانه باز بوده. پارهای از قومها پی زمینی بخشنده و جایی امن برای جاگیر شدن و گذران زندگی در آرامش و آسایش آمدند؛ پارهای به نام جهاد و به نیت کشورگشایی؛ پارهای هم بنا به رسم و راه زندگیشان که دستدرازی به زمین دیگران و دستبرد به دارایی دیگران بود. هر که به هر انگیزه آمد ــ از عرب و ترک و مغول تا دیگران ــ اگر که ماندگار شد و با اهل این سرزمین آمیخت، خودش هم اهل و هم اهلی شد.
حکایت قشقایی و خطهی فارس هم همین است. ایل ترک یا ترک-زبان قشقایی، اگر بنا به یکی از ترانههای ایلی از تبریز آمد یا اگر از هر کجای دیگر، به جایی رسید که فارس را وطن بداند و به گفتهی محمد بهمنبیگی، نویسندهی بخارای من،ایل من، «کلمهی شهر را فقط شایستهی شیراز» بینگارد.
ایل قشقایی در میان عشایر ایران شاید بیش از دیگران شناختهشده باشد. اگر پیِ تبارشان باشیم، دایرهالمعارف فارسی میگوید، «بعضی معتقدند که قشقائیها از اعقاب قبیلهی ترک خلج هستند، که بین هند و سیستان میزیستند، و بعدها به عراق عجم مهاجرت کردند.» اگر پی گذشتهشان باشیم، درمییابیم که: در اواخر دورهی قاجار اهمیت و قدرت بسیاری داشتند؛ در ۱۹۱۴ با قشون ۲۰ هزار نفری در جنگ جهانی به هواخواهی از آلمان با انگلیس جنگیدند؛ در دورهی رضاشاه هم به قول و قلم بهمنبیگی «هیولای تخته قاپو رسید.» با این همه آوازهی ایل نه به تبار آن است و نه به تاریخ آن. زمانی مردان ایل بیبروبرگرد به اسب و تفنگ و دام خود میبالیدند؛ حالا آنچه چشم دیگران را خیره میکند، هنر زنان ایل است که سرزندگی و شور زندگی در دامن طبیعت را ساده و دلفریب در رنگ و نقش-و-نگار گبه و گلیم و قالی و جاجیم دستبافتشان میتابانند.
اگر مردم کوچه-و-بازار از راه گبه و گلیم قشقایی را باز میشناسند، اهل کتاب و فرهنگ ایل قشقایی را بیشتر از راه کار و کوشش ستودنی محمد بهمنبیگی میشناسند. نام بهمنبیگی با عشایر و آموزش عشایر در ایران چنان پیوندی دارد که مایهی ماندگاری آن میشود. محمد بهمنبیگی در آستانهی سدهی کنونی در خانوادهای قشقایی به دنیا میآید؛ به گفتهی خودش «زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیههی اسب آغاز» میکند؛ تا ده سالگی از زندگی شهری به دور است؛ در دورهی بگیر و ببند رضا شاه خانوادهاش به تهران تبعید میشود، در سالهای تبعید و تنگدستیِ پیامدِ آن درس میخواند و از دانشگاه تهران لیسانس حقوق میگیرد؛ پس از چند سالی دودلی و تجربهی کار اداری به ایل برمیگردد؛ سرانجام با استخدام در اصل چهار ترومن به راه و کار سوادآموزی به عشایر میافتد و پس از پایان کار آمریکاییان سالهایی دراز را به سازمان دادن و بهبود آموزش عشایر میگذراند. پیوند بهمنبیگی با ایل و شناختش از آن همراه با دلبستگی و باور و ارادهاش برای گشودن درِ دنیا به روی فرزندان ایل از راه سوادآموزی مایهی پیشرفت کارش و پرآوازه شدن نامش میشود و جایزهی سوادآموزی یونسکو را هم میبرد.
دستاوردهای محمد بهمنبیگی، اما، منحصر به نوآوری و چارهجویی در کار آموزش به ایلهای کوچنده و راهاندازی دانشسرای تربیت معلم عشایری نیست. بهمنبیگی در دورهی بازنشستگی به سودا و رؤیای دورهی جوانی خود، نویسندگی، روی میآورد و باقی عمر را به نوشتن چند کتاب در بارهی ایل میگذراند.
در میان این چند کتاب که هریک به شیوهای در شناساندن زندگی ایلی و ایلیاتیها کارآمدند، کتاب بخارای من، ایل منپرآوازهتر است. چاپ نخست کتاب را انتشارات آگاه در سال ۱۳۶۸ درآورد و از آن پس ناشرهای دیگر چاپهای دیگری از آن درآوردهاند. چاپ نوید شیراز در سال ۱۳۸۸ که نسخهایست که حالا من در دسترس دارم، یکی از سری ۵ تاییست که نشان میدهد این ناشر ۵ اثر از محمد بهمنبیگی را به شکل دورهی پنججلدی درآورده.
بخارای من، ایل مندر قالب روایت و داستان و گزارش چهرهای روشن و فراگیر از مردمان ایلهای گوناگون خطهی فارس، بهویژه ایل قشقایی، به دست میدهد. این چادرنشینانِ دامپرور که در گذر سالهای دراز شیوهی زندگی خود را بر پایهی کوچ پیوسته در جستجوی چراگاه و بستگی و دلبستگی تام-و-تمام به طبیعت پی ریختند، در رویارویی ناگزیر با زندگی شهری و مدرن صد سال گذشته سختی و سرگشتگی بسیار داشتهاند. نگارندهی بخارای من، ایل منبا زبانی رسا و روان و شیوا در هر بخش از کتاب وجهی از زندگی این مردم و طرحی از خود این مردم را بر خواننده آشکار میکند. قلم بهمنبیگی نه تنها بیانگر ویژگیهای برخاسته از «ایلیاتی» بودن است، که نشانگر توانایی او در نوشتن و داستانسرایی هم هست. اگر آنچه بخارای من، ایل منرا خواندنی میکند، قلم شیرین و طنزآمیز اوست؛ آنچه کتاب را ماندگار میکند، تیزبینی نویسنده در شناخت آدمها و پیرامونشان و از آن مهمتر راستگویی و انصاف او در نمایاندن زشتیها و زیباییهای ایلیست که بخارایش است.