تاریخ انتشار: 
1399/07/20

چشمه با تشنه!

مهوش ثابت

Photo by fatemeh khani on Unsplash

هنوز حال آن دخترک دبستانی را فراموش نکردهام که انشای نانوشتهای را از روی برگه‌ی سفید خواند و معلم به جای تشویق او را زد! هنوز آن دخترک یازده ساله را که در پاگرد پله‌های خانه‌ی مادربزرگ نشست و شعری در فراق مادر نوشت از یاد نبرده‌ام و هنوز آن دانش‌آموز عینکی ارمک‌پوش را در خاطر دارم که در حین بالا رفتن از پله‌های دبیرستان برای دانش‌آموزانِ دیگر انشاء می‌نوشت. نمی‌دانم عشق فراوانم به حافظ و سعدی بود که با شعر و ضرب‌آهنگ آن آشنا بودم یا این یک استعداد طبیعی بود که در فقد هزار استعداد دیگر به من عطا شده بود! دبیر ادبیاتمان می‌گفت نثر تو شعر منثور است و از آنجا که معنای شعر منثور را نمی‌دانستم دنبال شاعری به نام منصور می‌گشتم که نثر من شبیه شعر او باشد!

اما دریغ که ما انسان‌ها استاد کشتن استعدادهای خویشتن‌ایم. استعدادی که همیشه با ماست، به‌قدری به نظرمان بدیهی می‌رسد که آن‌ را به راحتی نادیده می‌گیریم و ارزش‌های آن ‌را نفی می‌کنیم. من البته از این فراتر رفته و سال‌ها در درونم با شعر مبارزه‌ی سرسختانه‌ای کرده بودم! شاید بارها یک متن یا نامه‌ی اداری را پاره می‌کردم و دوباره می‌نوشتم که شبیه یک قطعه‌ی ادبی نباشد! بعدها وقتی در صدد یافتن علل مقاومت‌ام در برابر شعر و ادبیات بر آمدم حداقل سه دسته عوامل برایم روشن شد:

نمی‌دانم در سال‌های جوانی و دانشجویی یعنی دهه‌ی پنجاه خورشیدی چه درکی از رومانتیسیسم پیدا کرده بودم که نمی‌خواستم به آن وادی درافتم. البته در آن سال‌ها جوانان شیفته‌ی رمان‌ها و اشعار و قطعه‌های ادبی رمانتیک بودند، اما دانشگاهیان ارزش‌های رمانتیسم را بکلی نفی می‌کردند و آن‌را در برابر رئالیسم قرار می‌دادند و معتقد بودند که نویسنده باید عکس‌العمل‌های درونی و هیجانات و نظرات شخصی را از اثرش جدا کند تا بتواند حقیقت را در برابر دیدگانِ مخاطبِ خود قرار دهد. همین بود که نمی‌خواستم رمانتیک باشم! گویا در درونم در جدال ساختگی بین رئالیسم و رمانتیسم، اولی را برگزیده بودم!

اما جدال بزرگ‌تر در فکر من جدال بین شعر و ادبیات کلاسیک و نو بود که در حقیقت از عدم درک ساخت و معنای واقعی شعر ناشی می‌شد. تا پیش از آن آموخته بودم که شعر کلام مخیل موزون مقفی است که آکنده از صناعات ادبی و فنون بلاغت است اما حالا گفته می‌شد که وزن و قافیه یک صنعت دست و پاگیر است، زیرا نیما وزن و قافیه را شکسته بود و پس از آن شاعران دیگری چون شاملو وزن شکسته‌ی نیمایی را هم شکسته بودند. البته این اصطلاحِ رایج آن‌زمان بود و بعدها دانستم که وزن‌های نیمایی هم همان وزن‌های عروضی قدیم و ادامه‌ی سنت‌های شعری ماست که در آن، طول مصرع‌ها بلند و کوتاه شده و نوع کاربرد قافیه تغییر کرده است. در حالی که ذهنم پر بود از عبارت‌های خیال‌انگیر و اشعار شعرای کلاسیک، حالا می‌خواندم که شاعر باید خلاق باشد و استفاده‌ی طوطی‌وار از عبارات خیال‌انگیز و تشبیهات و استعارات و ترکیبات موجود در آثار دیگران، جز سبب کسالت و فتور شعر نیست. حالا می‌خواندم که باید عادت‌زدایی کرد و این‌که منطق شعر منطبق بر منطق نثر نیست و ... علاوه بر همه‌ی این‌ها تغییر موازین علم و هنر در مکاتبی مانند سمبولیسم و سوررئالیسم، وضوح و سادگی شعر را مورد تردید و تغییر قرار داده بود تا بدان‌جا که فهم یک شعر مثلاً از اشعار هوشنگ ایرانی مانند یک تابلو نقاشی سبک کوبیسم بدون راهنمایی یک فرد متفنن دیگر ممکن نبود. حالا سؤالم این بود که پس شعریت یک شعر در چیست؟ به‌خصوص در وجه زیباشناسی شعر دچار سر درگمی بسیار بودم که اگر زیبایی را از ملاک‌های یک شعر خوب برداریم و از صنایع و مواریث ادبی نیز صرف‌نظر کنیم و وزن و قافیه هم نباشد پس اصلاً شعر چیست و شعر خوب کدام است؟

کم کم با آشنایی با اشعار فروغ و سهراب و فریدون توللی و ... متقاعد می‌شدم که شعر نو دیگر پذیرفته شده و این شعر کلاسیک است که باید از خودش دفاع کند! این‌جا نیز در گسست بین شعر جدید با شعر کهن، هم در فلسفه و هم در قالب و مضمون در گسلی فروافتاده بودم. حالا دیگر شعر نو را دوست داشتم اما نمی‌توانستم خود را از تصرف وزن و قافیه و معیارهای زیباشناسی شعر کلاسیک برهانم و معنای زیبایی در مکاتب جدید ادبی را بفهمم!

با این‌همه، دلیل و علت اصلی پس راندن آن اندک ذوق ادبی، نوع کار و زندگی‌ام بود. نخواندن و ننوشتن و حتی فکر نکردن به شعر و هر نوع متن ادبی. دیگر شعر از درونم سر بر نمی‌کشید و مزاحمتی برایم ایجاد نمی‌کرد. با این‌همه سال‌ها بعد وقتی با رعایت موازین نگارش آکادمیک کتابی در باره‌ی زندگی ولی امر بهائی نوشتم تا در مؤسسه‌ی معارف عالی ‌بهائی به‌عنوان متن درسی مطالعه شود و دوست دانشمندی در توصیف آن اثر گفت: «این یک نامه‌ی عاشقانه است» به‌ کلی از خود ناامید شدم زیرا من نامه‌ی عاشقانه ننوشته بودم! متأسفانه هنوز نمی‌دانستم با وجودی که نهایت سعی خود را می‌کنم که منطقی و موجز و مستدل بنویسم چرا نوشته‌هایم شبیه یک نامه عاشقانه‌ی می‌شود.

حالا اما در سلول زندان بودم، تنهای تنها در جایی که با اتمام بازجویی‌ها و تحمل روزها و ماه‌های دشوار، در انتظار اعدام نشسته بودم. دیگر از مشغله‌هایم خبری نبود، شتابی نبود، نوشتنی و خواندنی نبود. به جای همه‌ی این‌ها، سکوت بود و دلتنگی. طولانی شدن دوران انفرادی عادت‌های ذهنی‌ام را تغییر داده بود و با پذیرفتن مرگ، ترس‌ام از مردن ریخته بود. ناشناخته‌های هراس‌انگیز و هراس‌های ناشناخته‌ دیگر بر قلبم چنگ نمی‌انداخت. با خود می‌گفتم: نمی‌شود که بمیریم پیش از آنکه بمیریم! اینجا جایی بود که کسی شعر و سخن مرا قضاوت نمی‌کرد و دیگر برایم مهم هم نبود که رمانتیک به نظر آیم یا هر چیز دیگر. حالا کم کم تسلیم بودم به دست عشق! مهربان بودم با خودم و با دیوارها. انگار با تمامت هستی یکی شده بودم انگار دیوارها فرو ریخته بودند و دنیای دیگری در درون خودم کشف کرده بودم که از قضا خیلی هم زیبا بود! بلی این خاصیت استعدادهای طبیعی انسان است که هر چند پس زده شوند و هرگز مورد بهره‌برداری قرار نگیرند، نابود نمی‌شوند. شعر در من نمرده بود و این بار بدون هیچ‌یک از دغدغه‌های پیشین ذهن و قلبم را اشغال کرد.

حالا در تاریک‌خانه‌ی بیداد و عشق، بضاعت خود را به داوری نشسته بودم. داشت چیزی در من می‌بالید و همان‌طور که چشمه به سوی تشنه می‌دود شعر به سوی من آمد. حالا معنای این عبارت را بهتر می‌فهمیدم که فاصله گرفتن از رئالیسم، همان نزدیک شدن به روح شعر است. من که هیچ‌گاه نمی‌خواستم عامدانه از واقعیت‌ها فاصله بگیرم اینک اما خود را تسلیم جاذبه‌ی جادویی و موسیقی خنیایی شعر کردم تا بر سر و رویم باران خیال ببارد. وقتی که قلم و کاغذی نبود نوشتن و گفتنی نبود. زیبایی بود تنها برای زیبایی. لطافت بود تنها برای لطافت. راه می‌رفتم، پنج قدم در قطر سلولم و شعرهای فی‌البداهه‌ای را با خود می‌خواندم. یک مثنوی نفس‌گیر و تکان‌دهنده از خاطرات این روزهای خودم. گاهی نفسم می‌گرفت، گاهی گریه می‌کردم و گاه مثل شیر غرّان می‌شدم. در آن حین فرض می‌کردم که من زنده می‌مانم و این مثنوی را می‌نویسم و مجسم می‌کردم که دارم آن‌ را برای هزاران نفر می‌خوانم. در این مثنوی که بعدها فقط توانستم دو سه هزار بیت آن‌ را در حاشیه‌ی کتاب‌هایی بنویسم، من تنهاترین و عاشق‌ترین انسان روی زمین بودم و بهاءالله، محبوب آسمانی‌ام همه جا با من بود و مرا از تنگناها عبور می‌داد و جامعه‌ی محبوبم سرافراز از بحران‌هایی که آن ‌را احاطه کرده بود بیرون می‌آمد و جامعه‌ای بزرگ و معزز می‌شد!

ولی حالا چرا تسلیم شعر می‌شدم؟ به نظرم فروغ بود که گفته بود شعر و هنر یک جور نیاز ناآگاهانه به مقابله و ایستادگی در برابر زوال و مرگ است. حالا من هم در کام زوال و مرگ بودم و نمی‌خواستم به این راحتی تسلیم شوم. اما زبان من چگونه زبانی و شعر من چگونه شعری بود؟ زنی بر چارمیخ استبداد. در حقیقت در آن تنگنای تاریک بی تحرک، حرفی برای گفتن و چیزی برای آفریدن نداشتم بر عکس گویا این من بودم که دو باره آفریده می‌شدم. چیزی که در سلول بسته‌ی اندیشه‌ی من در سلول بسته‌ی آن زندان فوق امنیتی داشت خلق می‌شد یک حماسه‌ی واقعی بود از جامعه‌ای سال‌ها ‌تحت ستم!

از آن پس سال‌های سجن را متمرکز بر شعر بودم. به تجربه دریافتم که شعر صنعت نیست. مهارت نیست. نشستن و فکر کردن و جمله‌ها را پس و پیش کردن و قافیه‌ها را ردیف کردن و برگزیدن نیست در تجربه بود که دانستم شعر از درونی‌ترین لایه‌های ناخود آگاه انسان جاری می‌شود. شعر خودش از یک منشأ درونی آسمانی می‌آید و خودش را به انسان غالب می‌کند و هیچ تصنعی را در خود نمی‌پذیرد. درونمایه‌ی شعر درونمایه‌ی حقیقی منحصر به فرد شاعر است. شکوه‌ها و شکایت‌ها داشتم اما شعرم شکوه‌آمیز نمی‌شد. گاه وقتی قلم و کاغذ به دست آورده بودم می‌خواستم قسمتی از شعری را تغییر دهم و می‌دیدم که هرگز نمی‌توانم آن‌را به سیستم اولیه‌اش باز گردانم. شعر بزک‌کرده‌ی اتو کشیده دیگر مرا راضی نمی‌کرد. شعر خود به خود یک سیستم معنایی، عاطفی، و یک سیستم زیبایی‌شناسی منحصربه‌فرد است که در یک لحظه بر انسان وارد می‌شود. گویا به نوعی به ناخودآگاه‌مان مجال می‌دهیم که به خودآگاه‌مان سرریز شود. اولین مصرع به قول پل والری «هدیه‌ای الهی است.» یک ایده، در قالب یک مصرع یک لحظه در فکر می‌دود، مانند چشمه می‌جهد و پس از آن ذهن به حرکت می‌آید و عواطف و خیال را به کار می‌گیرد و چیزی خلق می‌شود. و از پس گفته شدن، دیگر به شاعر تعلق ندارد بلکه از آن پس، شعر از آنِ خواننده است و خواننده در درک و معنابخشی به آن نقشی اساسی دارد.

بله این که با احساسم از ناخودآگاه‌ام در عمق دلم با جان و روحم جان یافته بود شعر بود. مقاومت را رها کردم و به ذهنم اجازه دادم که به تداوم خیال، به تداوم رؤیاهای دست‌نیافتنی، به تداوم تصورهای غیرمعقولِ غیرمعمول تن در دهد! و البته وقایع روزمره را هم آن‌سان که می‌بیند و می‌فهمد بیان کند و در پس خشونت تاریک محیط زندان آنچه را می‌خواهد و می‌تواند ببیند و بگوید. حالا دیگر برایم ابداً تفاوتی نداشت که سبکِ شعر و اثرم چه باشد. می‌دانستم در تضادی آشکار با محیط خشک و خشن و پر از خصومت زندان این نوعی فرار از واقعیت شمرده می‌شود، اما مگر این شعر، حقیقت وجود مرا و واقعیت محیط مرا باز گو نمی‌کرد؟ پس چه مانعی می‌توانست داشته باشد که «واقعیت»های تلخ و گزنده‌ی پیرامونم را به دست «حقیقت» شیرین درونم بسپارم؟