بوم من: خوانش شهر در شش پرده
این نوشته را شاید ادای دِینی به شهرم ابرکوه بدانند یا پارهای جملههای ادبیساز شده از ذهنی مغشوش و یا نگاهی از دریچهای دیگر به موضوع شهر و تاریخ و وجنات آن. اختیار با خواننده است که حتی پیش از این که آغاز کند این چند ورق را از دیده قلم بگیرد و به سراغ صفحههای دیگر برود. اما اگر اشتیاقی به خواندن مطلب وجود دارد تمایل دارم که تنها در یک مورد ــ آن هم نحوهی چینش پردهها ــ چیزی را در میان گذارم. این که این نوشتههای ششگانه حاصل گشتوگذاری ذهنی در شهر است که هر یک برای خود داستانی جداگانه دارد. همه مظروف ابرکوه هست و در عین حال ظرف آن. از هر جایی که ارادهی خواننده باشد آغاز میشود و به هر جایی که ذهن خواننده حکم کند پایان مییابد. دنبالهای است که هم به سبب ابرکوه همگرا است و هم به سبب ماجرا واگرا. در این نوشته برای من «ماجرای روایت» اهمیت داشته تا «روایت ماجرا». ماجرای این روایت، کفه است.
و البته این که ابرکوه شهری است در دل کویر مرکزی ایران. بومِ من.
پردهی ششم: متن
کوهی در کار نیست. دست بالا تپهمانندی است که ارتفاعش از کف صحرای شمالی حدود ۲۰ متر است؛ قد یک ساختمان شش طبقه. شش حرف دارد «ا-ب-ر-ک-و-ه». و شش نقطه که عجیب محل بازی خیالاند. سرو، بادگیر خانهی آقازاده، بنای گنبد عالی، منارههای مدرسه نظامیه، آرامگاه عزیزالدین نسفی و یخچال خشتی. هر چند بر این شش میتوان ششی دیگر نیز افزود: مسجد جامع، گنبد سیدون، مسجد بیرون، خانهی صولت، خانهی مستوفی، بیژدنگ ــ و ششهایی دیگر. اما آن شش نقطه برای من چیز دیگری است.
گنبد عالی (عکس: سمیه فضلی شمس آبادی)
این شش ، هزاران راهِ نرفته است، هزاران حرفِ نگفته، هزاران نگاهِ نینداخته، هزاران نشانهی تعبیرنشده، هزاران واژهی از قلم افتاده، هزاران ... هزاران ... هزاران ... . میگذارم خیال از بلندای گنبد عالی آغاز کند. جایی که شهرِ خفته در آغوش دشت مثل یک متنِ کامل قابل خواندن است. از آن عالی، سرو و منارهها و بادگیر و یخچال پیداست. تنها آرامگاه عزیزالدین است که ناپیداست. پس معنای صریح این متن نیست؛ که معنایی ضمنی است؛ همان کارکردی را دارد که استعاره در زبان. و دستگاه نشانهشناسی ابرکوه از این ضمنیتر و استعاریتر ندارد. از این رو یگانه است.
خیال ماجراجو از گنبد به مناره میرود. دو عمود سترگ و تنها. انگاری همین بوده و لاغیر. باقیِ جمله پاک شده، کلمهای باقی مانده که از اتفاق مُسند است و ورودی. پس حالت تعلیق دارد و با مخاطب است که مسندالیه را به حدس و گمان دریابد. مجال خیالانگیزی است و شعر.
خیالْ بازیگوشانه به سرو میرسد. از ابتدای خیابان این هیولای سبز چنان تمامی منظر چشم را میگیرد که گویی هیچ در اطرافش نیست. مثل شاهبیت است؛ یادآور اولین آیهی عهد جدید به روایت یوحنا. «در آغاز کلام بود و کلام با خدا بود و کلام، خدا بود.»[1] چه عمالیقها[2] که از بین بردنش را خواستهاند اما چیزی که تنه به ازل و لایزال میزند عدمی را برنمیتابد.
از سرو به بادگیر میرسد. سبز در خاکی مستحیل میشود. استحالهی بالا در پایین، آسمانی در زمینی. خنکای سرو را به درون میکشد. دستگاه تنفسی شهر است. نشانهای است که طرحمندی، خلاقیت، حشو و قشرشکنی از سر و روش میبارد. عینیت زبان معماری ماست. متواترترین واژه است؛ شاید مسندالیه منارهها همین باشد؛ و مسند جملهای پایه برای پیروی منارهها؛ رَدُّالصَّدرِ عَلیالعَجُز.[3]
نفس راحت آب خنک میطلبد؛ ما مردمان کویر تشنگی را خوب بلدیم. آب را کم جستهایم و تشنگی را به جان به دست آوردهایم؛ از همین روست که آب از بالا و پست ما میجوشد.[4] و یخچال نماد این خودآگاهی به تمامی نداشتهها است که در داشتن حل شدهاند. مخروط عظیمالجثهای که در مقیاسِ اقیانوس کویر، دریایی است.
آن گاه که از غرب به یخچال مینگرم، در پسزمینه گنبد عالی را میبینم. خوانش شش نقطه از آنجا آغاز شد و به آنجا بازگشت. و این از او آغازیدن و به او پایانیدن انگاری سرشتی مذهبی دارد. غرضم ماوراءالطبیعه نیست، بلکه صحبت از یک متن خودبسنده است. شش واژه که متنی میسازند و همه چیز در آن نهفته است.
پردهی چهارم: بادگیر
حاصل دو مکعب ساده است. یکی کوچکتر و بر بالای دیگری. اگر این ترکیب در بهبود کار بادگیر مؤثر بود باید انتظار میداشت که برخی خانههای دیگر این سرزمین هم بر بادگیرهای خاموش خود کلاهی از یک بادگیرک بنا کرده باشند. اما این دو مکعب سادهی برهمخفته یگانهاند. یگانه میان آن دستیافتههایی که ما را یکی از سرچشمههای دانش بشر در تأسیسات سرمایشی و آبرسانی میکند.
پس چیست رمز این دو مکعب که میشد یکی باشد، بیپیرایه و خالص؟!
من نمیدانم اما دلم بازیش گرفته که «بدود تا تهِ دشتِ»[5] خیال. بگذار در این سن و سال که چه زود «برف بر ابرو و به موی»[6] من نشانده، دلم با شلوارک ول بچرخد![7] تایری بردارد و تُر بدهد[8] در کوچههای پیچ در پیچ ذهن.
بادگیر (عکس: سمیه فضلی شمس آبادی)
بادگیر خانهی آقازاده یکی از مجسمههای شهر من است. بیش از آنی که بادگیر باشد، اثری هنری است که از ابتذال هر باسمه و تزیینات بیخودی پاک است. یک مکعب بزرگ خشتی و گلی است که دستان یک هنرمند نوپرداز در زمان خود کمی از آن را خالی کرده و شکلی به هیئت دو مکعبِ روی هم از آن بیرون کشیده. مشقّت تولید زیبایی را هنرمندان ایتالیایی و یونانی با کندهکاریِ مداومِ سنگ و تراشیدنِ گوشههایی در مقیاس میکرون بسیار کشیدهاند و البته که هنر آنها در جزییات نما و تزیینات و درآوردن گونه و دماغ و تناسب انگشتان پا خیرهکننده است. اما منشأ لایزال زیبایی سادگی است. به قول بورخس «مؤمنانی که در مسجد عمر در قاهره گرد میآیند با این حقیقت آشنا هستند که تمامی عالم در درون یکی از ستونهای سنگی که صحن مرکزی آن را احاطه کردهاند نهفته است ...»[9] و یا به قول اهالی هندسه «هر خط صاف قطاعی از یک دایره به شعاعی مشخص است.» پس آنچه ساخته شده خود ناشی از یک ستون یا دایرهی سرنمونی است. یک الگوی مرجع. و مرجع بادگیر خانهی آقازاده چند خط عمود بر هم است که دو مکعب را نقش زدهاند. مثل چند نت سادهی موسیقایی که موتیفی ساده را میسازند اما همین موتیف جریان موسیقی را هدایت میکند. محلهی دروازه میدان را نظام میدهد، گذر محله به بازار میرسد، بر تکمنارهی مسجد تکیه میزند، در درب قلعه نفوذ میکند، به صحرای شمال سایه میاندازد و از آنجا تمامی جهان من را قاب میگیرد.
صحبت از دو مکعب ساده است، و تمام پیچیدگی این اثر حاصل سادگی دو مکعب است.
پردهی سوم: افسانهی ما
در تعریف افسانه و افسانهسرایی «به زبان آوردن تخیلات» را آوردهاند. افسانه محل تجلی و نحوهی بیان تجربههای اساسی بشری ــ دین، فلسفه، تاریخ، علم ــ بوده است.[10]
بر این مبنا افسانه در طول تاریخ دستکم در دو ساحت گفتمانی به طور خاص کارکرد داشته است:
۱) ساحت گفتمان تاریخی. بخشی مهم از تاریخ از هر ملت و کشوری افسانه است. شاید سری در واقعیت داشته باشد اما بیشتر ساختِ چیزی است که به بیان ساده «بهتر بود باشد!» یا «آری این گونه بوده». در این ساحت افسانه آن مایعی است که مخزن خالی امروز را پر میکند. این که هر چند امروز آن گونه که باید نیست اما روزی این گونه بوده است. در همین ساحت است که تمامی عقدههای یک ملت جمع میشود. به یاد بیاوریم رشادتهای رستم را؟!؛ و یا منش و رفتار کاوه را؟!
۲) ساحت گفتمان فرهنگی. امروزه که فرهنگ را چیزی جز محصول نهایی مجموعهای از تعاملات و بده بستانهای میان-فردی و جمعی نمیدانند[11] افسانه از جمله رشتههایی است که دانههای تسبیح جماعت را به هم میپیوندد. میان منِ دردمند و آن بلوچ بینوا هیچ اگر مشترک نباشد به ضخامت و عمق شاهنامه قصهی همدردی و هموطنی هست.
عکس: سوده فضلی شمس آبادی
افسانهی سرو!
تمامی پژوهشها دربارهی سن سرو از آن روسیتبار گرفته تا دانشمندان آلمانی و ژاپنی و داخلی[12]، همواره بر کلمهی تخمین تأکید دارند. یکی چهارهزار، یکی پنجهزار و دیگری چهارهزار و پانصد سال. اما برای منِ ابرکوهی زیاد مهم نیست که سن واقعی سرو چقدر است چرا که این غول زیبا افسانهی ما است. در ساحت تاریخی اگر بنگریم، سرو تمامی بُستانها و گلستانهای مدیترانهای و کنارهی خزری است که نداشتهایم. نماد این که «روزی این گونه بوده» و عجیب که هنوز هم حرف سرو همین است: «روزی این گونه بوده».
در ساحت فرهنگی نیز سرو یگانه نمادی است که هر یک از ما در یادداشت شهر و دیارمان به کار میبریم. میان زن و مرد و پیر و جوان و معلم و کشاورز و هنرمند و دانشجو و بقال و مهندس و ... هیچ فرقی نیست. همه سرو را شاهدی بر حضور و تعامل آدمی در جغرافیای خشک کفه[13] میدانیم.
به این قرار سرو نه تنها افسانه است که چیزی ورای آن. چرا که زنده است و هنوز نفس میکشد. شاهنامه را کسان مختلف تصحیح کردهاند اما سرو نیازی به پیراستن ندارد. هر چه هست حی و حاضر همین است که هست. و این وجه ممیزهی این افسانه است. یگانه افسانهی زندهی ما.
پردهی پنجم: پیام
شهرها مثل یاختههای عصبیاند. هر یک به چندین مجرا متصل است که میان دو یاخته چیزی را حمل میکند. از یکی گندم، از دیگری سنگ، از یکی کتاب و از دیگری هوش. میان این همه، شهر من تاریخ خود را سوار بر ذهنی میکند که از مجرایی به سمت شرق، غرب، جنوب یا شمال راهی است. پیام شهر من به سایر یاختهها، امکان پنجه افکندن با تمامی مشکلاتی است که اگر چه ذاتیِ جغرافیا است اما لزوماً کُشتیِ از پیش معلومی نیست. گاوبندیای اگر در کار باشد میان اذهان است. یکی مجرای باد را کوچه میدهد، دیگری در مسیرِ این مجرا آب را ذخیره میکند؛ و این میان قهرِ آب و هواست که نمیداند در این تله، هر چه فن بزنی، بدلش را از پیش رو کردهاند.
یخچال (عکس:اشکان کارگر)
جورج سارتون در کتاب «مطالعه تاریخ ریاضیات و تاریخ علم»، که خود واضع این رشته در دانشگاه بوده، تعریفی ایجازگونه از دانش به دست میدهد. «معرفت ثبوتی انتظامیافته»[14]. انتظام از سر و شکل یخچال پیداست. مخروطی از این اقلیدسیتر نیست. در طول تاریخ این انتظام به دست آمده و ناشی از معرفت و شناخت مردمان است. اینکه باد غالب و نائب از کدام سو میوزد؟ آب را از کجا باید آورد؟ مصالح چه باشد؟ ــ هر چند مگر جز خاک چیزی یافت میشود، پس از خاک چه باید ساخت؟ ــ و این شناخت به اثبات راهحلی انجامیده که در یخچال متجلّی است.
حکایت بادگیر و قنات و نِسِرمی[15] و ... نیز از همین دست است. یخچال، پیام شهر ماست. آموزش مهندسی است بی که داعیهی دارالفنون و دانشگاهی در کار باشد.
پرده اول: بافت
چه زیبا میشد که در گالری تصاویر ذهن دیگران قدم بزنیم. نقاشیها و عکسها و تصاویر متحرکی ببینیم که فرد از دریچهی چشم و گوش و بینی یا از طریق برداشتی لامسهگر بر بومی به اندازهی جهانِ درونش نقش زده باشد. اوج داستان سرگشتگی میان گالریها بود. از یکی سیر نشده، هزاران دعوتگر از هر گوشه و کناری در همان تصویرها رخ مینمودند. و آنجا بود که زبان بیواسطه خود مینمایانْد. جهان بیرونیِ تصفیهشده به مدد زبان، در حسی اصیل بیان میشد. آن چه بود خود بود و چیزی جز آن نبود. ارجاعی در کار نبود و تفسیری. ناب چون مرواریدی در دل صدف.
پروست[16] معتقد بود «همه چیز را آرزو شکوفا میکند و تملک پژمرده»[17]. پس چه بهتر که هر کس مالک نمایشگاه و موزه و گالری خود باشد تا ذهن آدمی به پژمردگی نگراید. هر چند آرزوی این گشت و گذار چیزی شگرف را در من شکوفا میکند. این که تصویر ساباط یا گذر محلهی درب قلعه در ذهن آبای ما چگونه بوده است؟! امروزها بیشتر از سر حسی که فرنگیمابانه نوستالژی مینامیمش، این رنگ خاکی و بوی کاهگل و صدای هوهوی باد را لمس میکنیم. و البته که در زبانمان، با غلبهی نگاه کاسبکارانه، اسم این مجموعه را میراث فرهنگی گذاشتهایم. چیزی که ظاهراً به ارث رسیده و اکنون در تقسیم آن متحیریم.
بافت Google Earth Pro 7.3.0.3830 (32-bit)
هیچ کس نمیداند در ذهن پدر پدربزرگش زمانی که این خانهها ساخته یا مرمت میشدند چه میگذشته؛ هر چه هست تفسیری است که ما به دست میدهیم. و نکته همینجا است که کدام تفسیر به این موجودیت نزدیکتر است. کشاندن تفسیر به سمت اصطلاح هویت نوعی سادهسازی موضوع[18] و یک کاسه کردن تمامی اذهانی است که هر یک در ایجاد و تداوم این مجموعه مؤثر بودهاند. نوعی حذف انسان و همه را به جبر جغرافیا و تاریخ نسبت دادن. و عجیب این کلمه ــ هویت ــ حس تملک میدهد.
از دیگر سو مگر میشود این فرش زیبا را کار یک نفر دانست؟ این همه نقش که در گوشه گوشهی آن به هم تنیده نمیتواند از کارگاه یک نفر بیرون آمده باشد. فرشی است که دست و ذهن بسیاری در کار بافتنش دخیل بوده. و عجیب که این طرفهترنجهای پراکنده در متن قالی، تالی اذهان چندی است که هر یک شهود و فهم خود را داشتهاند. و این نقوش خود الگویی به دست دادهاند که شبیه شعر سعدی سهل است و ممتنع. «حکایت شب هجران که باز داند گفت / مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد.»[19]
برای من همین کافی است که بگویم «ابرکوه هست».
پردهی دوم: بوم من
این که هر لحظه اکتشافی است؛ با آنکه رنگ و ریتم ثابت است. تنها برخی احجاماند که کسالت این ثبات را به بازی میگیرند. برخی با ارتفاع و برخی با دهاندره. ورودی خانهها با آن پیرنشینهای سالخورد، نه فریاد است و نه آواز. اذنی به دخول و امری به خروج نیست. برای من شبیه خمیازه است. هر لحظه امکانش هست و هر گونه میتواند باشد. یکی فارغانه و دیگری محجوب، یکی ولنگار و دیگری مؤدب. هر چه هست خمیازه است و از آن گسترهتر و در عین حال موجزتر. خودِ آوای خمیازه است ورودی خانهها. اَخُوَهی[20] ماست. و این اخوههاست که کوچه را برای پیمودن دلنشین میکند.
از ورودیها که میگذرم نگاهم با معدود پست و بلندها ورزش میکند. انحنای گنبد با آن رنگ خاکی زنی است آرمیده طاقباز. شهوتی در این عریانی نیست که لذت اکتشاف است. ارضای نگاه است که از زمینهی یکدستْ خاکی به ورطهی تکرار و ملال نلغزد.
رگ به رگ این کالبدِ نورهکشیده با آن بازی نور و سایهی ساباطها شبیه ماجرایی است که در خود تکرار میشود؛ اما هر لحظه از دیدی دیگر. منِ کودکی و جوانی و بزرگسالی را همزمان مخاطب میکند و در این تخاطب خود مخاطب میشود. تو در تویی که برای شاهد میتواند هم عمیق باشد و هم سطحی. بسته به اشتیاق است؛ میتوان گذرِ دروازهمیدان را ساعتها پیمود بی آنکه به محلهی پاییندست رسیده باشی و در همان حال میتوان گذرا نظارهای کرد و رفت. بحث بر سر اعنات این شعر نیست که از اتفاق آنقدر به دور از لفاظی است که عینیت واژهها است و از آن هم بسیطتر که مشتی آوا است؛ بر سر ذهن ماجراجو است. به قول آن نویسنده که گفته بود «میخواستم بفهمم چرا شوق نوشتن آن را دارم»[21] میخواهد بفهمد که چرا شوق حضور در جایی را دارد که جغرافیا و محیط هیچ دلیل محکمهپسندی برای آن ندارند.
نقیض اقلیم است. بوم ماست.
مسجد بیرون (عکس: اشکان کارگر)
[1] انجیل عیسی مسیح ترجمهی هزارهی نو، شامل کتب عهد جدید؛ انتشارات ایلام؛ 2013 میلادی؛ ص 233
[2] جنگ بنیاسرائیل با عمالیقیها: کتاب مقدس، ترجمهی تفسیری؛ انجمن بینالمللی کتاب مقدس؛ چاپ چهارم؛ 2009 میلادی؛ ص 84
[3] سَربُنی که بدیعنویسان آنرا رَدُّالصَّدرِ عَلیالعَجُز نامیدهاند، آرایهای است که در دو بیت به کار برده میشود. سربنی آن است که واژه پایانی بیتی در آغاز بیت سپسین باز آورده شود. ... نمونهای از این آرایه را در آغاز غزلی از عطّار چنین مییابیم:
در دلم افتاد آتش، ساقیا!
ساقیا! آخر کجایی؟ هین! بیا.
هین! بیا؛ کز آرزوی روی تو،
بر سر آتش بماندم، ساقیا!
زیباشناسی سخن پارسی، بدیع؛ میرجلالالدین کزّازی؛ نشر مرکز؛ چاپ پنجم؛ 1385؛ ص 73
[4] مولوی: آب کم جو، تشنگی آور به دست / تا بجوشد آب از بالا و پست
مثنوی معنوی؛ جلالالدین محمد بلخی رومی (از روی نسخه 677 ه.ق)، دفتر سوم؛ به تصحیح دکتر توفیق سبحانی؛ انتشارات روزنه؛ چاپ دوم؛ 1382؛ ص 424 (بخش بیان آنک حق تعالی هرچه داد و آفرید از سماوات و ارضین و اعیان و اعراض همه باستدعاء حاجت آفرید خود را محتاج چیزی باید کردن تا بدهد کی امن یجیب المضطر اذا دعاه اضطرار گواه استحقاقست)
[5] عبارتی از بند آخر شعر «در گلستانه». هشت کتاب؛ سهراب سپهری؛ انتشارات طهوری؛ چاپ چهل و ششم؛ 1387؛ ص 348 – 351
[6] عبارتی از بخش 1 شعر «و حسرتی». احمد شاملو، مجموعه آثار؛ دفتر یکم: شعرها؛ موسسه انتشارات نگاه؛ چاپ دوم؛ 1380؛ ص 665 – 675
[7] «حال و احوالم به تابناکی همیشه است. صد سالم هم بشود دلم هنوز با شلوارک ول میچرخد.» عبارتی از شعر کوتاه ولادیمیر ناباکوف به مادرش؛ اشاره شده در داستان اکتبر نوشتهی مارتین ایمیس؛ ابریشمی گل برجسته: شش داستان از نشریهی نیویورکر؛ ترجمه شیوا مقانلو؛ انتشارات ققنوس؛ چاپ اول؛ 1397؛ ص 88
[8] تُر دادن در لهجهی ابرکوهی به معنای چرخاندن و هل دادن گوی یا چرخ است. «تایر تُر دادن» از بازیهای کودکان که در آن بچهها چرخی را با دست یا با تکهای چوب به چرخش درمیآورند و در مسیری هدایت میکنند.
[9]هزارتوهای بورخس؛ خورخه لوئیس بورخس؛ ترجمهی احمد میرعلایی؛ کتاب زمان؛ چاپ دوم (ویراست جدید)؛ اردیبهشت 1384؛ ص 214
این جمله را بورخس در انتهای داستان «الف» آورده است. در ترجمهای که م. طاهر نوکنده از برخی داستانهای بورخس به دست داده، این جمله از مقالات شمس تبریزی را در ابتدای کتاب و به عنوان سرآغاز نوشته است: «از عالم معنا الفی بیرون تاخت که هر که آن الف را فهم کرد همه را فهم کرد، هر که این الف را فهم نکرد هیچ فهم نکرد.» درونمایهی هر دو نوشته ــ بورخس و شمسالدین محمد تبریزی ــ یکی است و هر دو به وجود نوعی جوهرهی مشترک در نظام معنایی اشاره دارند. ترجمهی م. طاهر نوکنده با عنوان «الف» را انتشارات نیلوفر ــ به قول کلیشهی معروف ــ به زیور طبع آراسته است.
[10]در تعریف افسانه و خاصه این جمله به مقدمه نجف دریابندری در کتابش به نام «افسانه اسطوره» نظر داشتهام. برای آشنایی بیشتر رجوع کنید به: افسانه اسطوره؛ نجف دریابندی، نشر کارنامه؛ چاپ اول؛ نوروز 1380
[11]مبانی نظریهی ادبی؛ نوشتهی هانتس برنتس؛ ترجمهی محمدرضا ابوالقاسمی؛ نشر ماهی؛ ص 204
[12]به لطف جناب آقای احمد مولودی همشهری محقق و فرهنگی ما، سیاههی برخی از مورخان، سفرنامهنویسان، نویسندگان، محققان و دانشمندانی که به سرو اشاره کردهاند، آن را مطالعه کردهاند و سن سرو را تخمین زدهاند در اختیار قرار گرفت: حمدالله مستوفی، خواجه رشید الدین فضلالله، اسکندر بیگ ترکمان، احمد ابن محمد القزوینی قاضی، ابوالحسن ابن محمد امین گلستانه، محمد تقی سپهر، حاج میرزا حسن فسائی، میرزا مهدی خان استرآبادی، احمد ابن حسین بن علی کاتب یزدی، معینالدین منشی، ماکسیم سیرو، آندره گدار، لطفعلی آذر بیگدلی، ذبیحالله صفا، اقبال آشتیانی، محمدابراهیم باستانی پاریزی، حسینعلی ستوده، محمد معین، علی اکبر نفیسی، مارکوپولو جهانگرد ونیزی، الکساندروف گیاهشناس روسی و ... .
[13]کفه: کویر در لهجهی ابرکوهی
[14]مطالعه تاریخ ریاضیات و تاریخ علم؛ جورج سارتون؛ ترجمهی غلامحسین صدری افشار؛ انتشارات توکا؛ چاپ اول؛ دی ماه 2536؛ ص 71
[15]نسرمی: تغییر یافتهی نَسرَم در لهجهی ابرکوهی. نسرم یا نَسَر به معنی «آن جائی است از کوهستان و غیره که آفتاب کمتر در آن تابد. نسر جای سرد را گویند و ایوان تابستانی رو به شمال را نسار گویند.»
[16]مارسل پروست نویسندهی مشهور فرانسوی که اثر سترگ او «در جستجوی زمان از دست رفته» را مهدی سحابی به فارسی ترجمه کرده است.
[17]خوشیها و روزها؛ مارسل پروست؛ ترجمهی مهدی سحابی؛ نشر مرکز؛ چاپ ششم؛ 1395؛ ص161
[18]«مفهوم هویت، اگر در مقیاسی صرفاً فردی به کار نگیریمش، در ذات خود گرایش به سادهانگاری و انسانزدایی دارد، انتزاعی مبتنی بر جمع و جادویی-ایدئولوژیکی است، و آنچه را در وجود آدمی اصیل و خلاق است و به واسطه وراثت، جغرافیا و فشارهای اجتماعی بر فرد تحمیل نشده نادیده میانگارد. حال آنکه سرچشمه هویت واقعی توان آدمی است در پسراندن این تأثیرات و مبارزه در برابر آنها با کنش آزاد مبتنی بر نوآوریهای خاص خود.»
چرا ادبیات؟؛ ماریو بارگاس یوسا؛ ترجمهی عبدالله کوثری؛ انتشارات لوح فکر؛ چاپ نهم (ویرایش دوم)؛ 1399؛ ص ۲۹ و ۳۰
[19]کلیات سعدی؛ بر اساس نسخه تصحیح شده محمدعلی فروغی؛ انتشارات ققنوس؛ چاپ هفتم؛ 1379 ــ بخش غزلیات؛ ص 452؛ غزل 165ــ ط؛ بیت آخر
[20]اَخُوَه: خمیازه در لهجهی ابرکوهی
[21]آلن رب گرییه (از مجموعهی آری و نه به رمان نو؛ ترجمهی منوچهر بدیعی ــ «در تو در تو»، «شاهد» و «ژلوزی» او را نیز همین مترجم به ما هدیه داده است. هر چهار کتاب را انتشارات نیلوفر چاپ کرده است.)