آدم نان لازم دارد
هر دو در گرمای نیمروزی یکی از آخرین روزهای تابستان در کوچهای خلوت به سمت خیابان میرویم. او پنج شش متر جلوتر با سرعت پیش میرود. گونیِ روی دوشاش، چنان پر است که از جثهاش بزرگتر شده و چیزی جز بخشی از موهای پشت سرش دیده نمیشود. با این حال، آنقدر چابک است که هرچه قدمهایم را تند میکنم، فاصلهمان کم نمیشود. سر کوچهای فرعی میایستد و نگاه به شانهای تخممرغ میکند که کیسهی زبالهای روی آن است. کیسه را که شیرابه از آن چکه میکند کنار میگذارد. حالا به او میرسم. «آقا پسر، میشه چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟» نوجوانی لاغر و سبزه است، جدی نگاهم میکند و میگوید: «کار دارم». «یه مبلغی بهت بدم چی؟» «دربارهی چی میخوای بپرسی؟» «کارِت». «وایمیستم». «پس چند لحظه صبر کن، برم عابر بانک سرکوچه و برگردم». «من میرم دم سطل آشغال اونور خیابون، تو هم بیا اونجا». «اسمت چیه؟» «محمود». « دو دقیقهی دیگه میآم محمود، نری یه وقت». نچی میکند و ابرو بالا میاندازد. میبینم که به طرف پارک محلی روبهروی کوچه میرود. عابر بانک پول نقد ندارد. سمت پارک را نگاه میکنم و به محمود اشاره میکنم که بماند. چند دقیقهای طول میکشد تا به عابر بانک بعدی بروم و برگردم. وقتی میرسم با دو کودک ریزنقشتر از خودش که آنها هم زبالهگرد هستند، گونیهای چرکی پهن کردهاند روی زمین، کنار سطل زبالهی روبهروی پارک، و روی آنها نشستهاند. اخیراً شهرداری تهران اعلام کرد که برای جلوگیری از زبالهگردی، مخازن زباله را قفلدار میکند. کنجکاوم برای دانستن دستِکم بخش کوچکی از زندگی این زبالهگردها و تخمین وقایعی بنا بر این دانستهها که در صورت تحقق آن خبر رخ خواهند داد.
محمود و دوستانش از مردم افغانستان و اهل هراتاند. محمود میخواهد اول کوچکترها حرف بزنند. داوودِ دوازده ساله و احمدِ یازده ساله با هم خویشاوندی نزدیکی دارند. داوود سه ماه قبل و احمد دو ماه پیش به ایران آمدهاند و همراه هم از پنج صبح تا شش بعد از ظهر زبالهگردی میکنند. داوود همراه با برادر بزرگترش که او هم به زبالهگردی مشغول است، به ایران آمده. هر دو برادر در یکی از مراکز بازیافت غرب تهران ساکناند که زیر نظر یکی از پیمانکاران شهرداری اداره میشود. اما احمد که همراهِ تمام اعضای خانواده، غیر از کوچکترین برادرش، به ایران آمده، میگوید: «دو مادر دارم، برادر کوچیکه پیش اون مادرم موند». خانوادهی احمد خانهای در یکی از روستاهای اطراف شهرری کرایه کردهاند و او به دلیل دوری راه، کل هفته را در همان مرکز بازیافتِ داوود زندگی میکند و فقط عصرهای پنجشنبه با داوود سوار اتوبوس میشود و با هم میروند پیش خانوادهاش تا یک روز تعطیل را کنار آنها بگذرانند. برادرهای هفده و بیست سالهی احمد هم که همین کار را در خارج از تهران پیش گرفتهاند، جمعهها به خانواده ملحق میشوند. داوود میگوید شرایط اکثر بچههایی که در مرکز بازیافت آنها زندگی میکنند، مشابه وضعیت احمد است. در مرکزی که این دو تعریف میکنند حدود صد نفر در پانزده اتاق زندگی میکنند که گویا پنج یا شش دستشویی و همین تعداد هم حمام دارد. داوود با خنده میگوید: «هر شب حموم میریم. اینجوری که نمیشه بخوابیم.» ولی از خندهاش پیداست که هر شب حمام نمیروند. «مریض میشین که». «آره دیگه مریضی زیاده». «مثلاً چه مریضیهایی؟» «هست دیگه. خودم از غروب تا وقتی بخوابم سردرد دارم». «تو مرکزتون دکتر نیست؟» «نه. اگه مریض هم باشیم یا دردمون کم باشه، قرص هم نمیدن. ولی دیگه خیلی مریض باشیم خودشون میبرنمون دکتر». داوود تا کلاس سوم درس خوانده، علاقهای به مدرسه رفتن ندارد و آرزویش این است که همیشه شاگرد مغازه باشد. «شیشهها رو پاک کنم، زمین رو تمیز کنم. همین». بهترین خاطرهی او هم مربوط میشود به زمانی که یک نفر پنجاه هزارتومان و دو ظرف غذا به او داده. داوود، از مردم ایران خوشش میآید اما آنطور که میگوید ساکنین نزدیک پارک، همیشه شاکیاند از اینکه گونیهای پر شدهاش را گوشهی پارک میگذارد تا ماشین شهرداری بیاید و ببردشان. «دعوام میکنن، میگن بچههامون مریض میشن. نمیدونم کجا بذارمشون. شهرداری هم که اجازه نمیده گاری چهار چرخ داشته باشیم. اگه اجازه میدادن، میشد گونیها رو بذاریم رو گاری بمونن». «اگه گاری داشته باشین چی میشه؟» «شهرداری میگیره ازمون. من اولش یه گاری داشتم، ازم گرفتن، دیگه ندادن بهم». اما احمد دوست دارد مدرسه برود. توضیحی میدهد که درست متوجه نمیشوم. محمود منظور رفیقش را میگوید: «مدرسه ثبت نامش نکرده، گفتن دیر اومدی نمیشه».
حالا محمود دست به سینه ایستاده و تکیه داده به ماشینی که دو قدم آنطرفتر پارک کرده. حالتی به خود گرفته که مرموز است. آمیزهای از حالت دفاعی و چیز دیگری که نمیفهمم. محمود چهار خواهر و سه برادر دارد و سه سال پیش با بزرگترین برادرش به ایران آمده و از همان موقع هر دو از سه بعد از ظهر تا دوازده شب زبالهگردی میکنند. آنها در مرکز بازیافتی در جنوب شهر تهران اسکان دارند که آن هم زیر نظر شهرداری است. ساعت دوازده شب ماشین خاوری میآید و آنها و مواد قابل بازیافتشان را میبرد به مرکز بازیافتی که پانزده نفر در چهار اتاقش ساکناند. ناهار و شام را همانجا میخورند. بعد از این اطلاعات اولیه، یکی از همسالانش که زبالهگرد نیست، از پارک بیرون میآید و میگوید: «به اینها سپردن که با کسی حرف نزنن». از محمود میپرسم: «راست میگه؟ این سه سال خونوادت رو دیدی؟» «خودم گوشی ندارم، ولی برادرم داره. بعضی وقتها تماس تصویری میگیریم». «اینهمه اینجا موندی، چقدر پول گرفتی؟» «نمیدونم، همش رو میفرستم برای خانوادهام، یه کمش رو برای خودم نگه میدارم. کیلویی هزار و سیصد چهارصد ازمون میخرن». «سه سال تو مرکز بازیافت موندن خستهات نکرده؟» با همان لحن مرموزش میگوید: «چرا نکرده؟ یه بار میخواستم خودکشی کنم». «واقعاً میگی؟» «دروغ ندارم بگم». آنچه آشکار است بیمیلیاش است به حرف زدن که بعد از گفتگو با چند نفر دیگر متوجه میشوم که همه همین حالت را دارند. شاید خودآگاه یا ناخودآگاه از حرف زدن میهراسند. نمیخواهم باعث آزارش شوم. بعد از خداحافظی به زیرکیاش فکر میکنم که هم پول دستش آمد و هم با آوردن دوستانش کاری کرد که آنها بینصیب نمانند و خودش حرف چندانی نزند.
«خیال نمیکردم که آیندهام این شود. برنامهام این نبود که آشغالها را بجورم یا شیشه پاک کنم...نه، نه، نه، برای این کار به دنیا نیامدهام. اما آدم که با حرف زدن زنده نیست. نان لازم دارد.»
اما دو خیابان آنطرفتر، مَلِک، همشهریِ ۲۲ سالهی آنها، که هدفون به گوش دارد و موسیقی گوش میدهد و همزمان محتویات سطل زبالهی شهرداری را جستوجو میکند مثل آنها خسته و گرفته به نظر نمیرسد. او پنج ماه است که تنها به ایران آمده و در مرکز بازیافتی با بیشتر از صد نفر دیگر ــ از ده ساله تا سی و چند ساله که ایرانی هم بینشان هست ــ زیر نظر یکی دیگر از پیمانکاران شهرداری زندگی میکند. ملک، از چهار عصر تا دوازده شب زبالهگردی میکند. کارِ صبحهایش، جدا کردن همین مواد قابل بازیافت است و جمعهها تعطیل است. او در بقیهی گفتههایش از جواب سرراست طفره میرود و سؤالها را به شوخی میگیرد و به وضوح صادق نیست. مثلاً میگوید که ماهی شش میلیون برای همین کار حقوق میگیرد که دور از ذهن به نظر میرسد.
اما همهی زبالهگردهای مهاجر، ساکن مراکز بازیافت نیستند. اویس که دوازده سال دارد همراه با عمو و داییهایش و چند نفر دیگر اتاقی دوازده متری در اشرف آبادِ شهرری کرایه کردهاند. او تا دو ماه پیش که به ایران آمده، مدرسه میرفته و دوست دارد که همچنان درس بخواند اما وقتی حملات طالبان شروع شد، پدرش او را به ایران فرستاد. «من دوست داشتم که بمونم همونجا، ولی پدرم معتاد بود. گفت دیگه الان که طالبان هم اومدن، باید بری ایران کار کنی». عمو و داییهای اویس از چند سال پیش به ایران آمدهاند. او که ساعت ده شبِ یک روز تعطیل، در حال جستوجو در محتویات سطل زبالهای اطراف یکی از میدانهای شهر است، به شمال و شرق میدان اشاره میکند و میگوید که عمو و یکی از داییهایش آنجا به زبالهگردی مشغولاند. آنها آخر شب، آنچه را جمعآوری کردهاند، به یک گاراژ میبرند و پایان هر ماه، نفری دو تا سه میلیون تومان دریافت میکنند. این مبلغ بابت همهی مواد قابل بازیافتی است که در تمام روزهای ماه حتی تعطیلات تحویل دادهاند. اویس میگوید: «تا ظهر تو همون اتاق کرایهای میمونم. بعد از ناهار با اون هماتاقیهام که سرکار نرفتن، میآم تهران و تا آخر شب کار میکنیم.» او کل درآمدش را برای مادرش میفرستد. اویس بعد از همین گفتهها برای جوابِ سؤال بعدی این پا و آن پا میکند و میگوید: «چیکاره بشم؟ نمیدونم. فکر نکردم. چه فکری بکنم؟ الان دیر شده دیگه. میخوام برم سر کارم.»
همهی زبالهگردها در ازای تأمین نیازهای اولیه یا حقوق ناچیزِ ماهیانه کار نمیکنند. بعضی از آنها پسماندی را که طی روز جمعآوری کردهاند، در پایان همان روز به فروش میرسانند و روزانه خرج میکنند. مجیدِ ۳۰ ساله و کاظم ۴۸ ساله که هر دو ایرانی هستند از این دستهاند. به نظر میرسد که مصرفکنندهی مواد مخدرند. همین موضوع کاظم را دستکم ده سال بزرگتر از سن واقعیاش نشان میدهد ولی در ظاهرِ مجید هنوز تغییرات چندانی ایجاد نشده است. کاظم همچنان با همسر و دخترش زندگی میکند اما مجید از همسرش جدا شده و تنها فرزندش را هم به او سپرده است. کاظم از سال گذشته و مجید از دو سال قبل به این کار روی آوردهاند. هر دو، آنطور که ادعا میکنند، قبلاً کارگر ساختمان بودهاند. کاظم مواد قابل بازیافتش را به کانکس جمعآوری بازیافت شهرداری میبرد و میفروشد و مجید و چند زبالهگرد دیگر هم به یک گاراژ میبرند و به صاحب گاراژ میفروشند. صاحب این گاراژ مستقل از پیمانکارانِ شهرداری کار میکند. مجید میگوید اگر کسی نخواهد با شهرداری کار کند و چند کارگر زبالهگرد هم داشته باشد ماهی دو تا پنج میلیون تومان یا بیشتر به ناظران شهرداری میدهد تا بتواند به کارش ادامه دهد. «حالا که دو ساله دائم برای این گاراژ کار میکنی، اگر یه وقت به پولی احتیاج داشته باشی میتونی به عنوان حقوق بگیری؟» «پیش اومده ولی اصلاً بهصرفه نیست. چون فوقش ششصد هفتصد میده اما تا آخر ماه هرچی جمع کنم که بنا به وزنش بهم پول میده، نصف قیمت باهام حساب میکنه». مجید بعضی شبها در مرکز بازیافت میخوابد و شبهای دیگر به خانهای میرود که چند نفر از دوستانش کرایه کردهاند. او مایل نیست که دربارهی خانوادهاش حرف بزند و آنطور که پیداست طرد شده ولی خوشاخلاق و باحوصله است و جز در مورد خانواده، هر سؤالی را بدون عجله جواب میدهد. او تنها زبالهگردی است که ماسک زده و دستکش به دست دارد. مجید شرایط مرکز بازیافتی را که گاهی در آن زندگی میکند، از نظر بهداشتی خوب میداند و میگوید اگر کسی خودش به بهداشتش اهمیت بدهد، امکانات آنجا هم تا حدودی مهیاست. مجید میگوید در مرکز بازیافت از ساعت ده شب، خاموشی برقرار است و صبحها اکثرشان تا هفت صبح میخوابند ولی افغانستانیها عادت به بیدار شدن در ساعت چهار یا پنج صبح دارند. به گفتهی مجید، ایرانیها اغلب در تقسیم اتاقها ردهی سنی را در نظر میگیرند. «افغانها همه توی یه اتاق هستن. ولی ایرانیها، بچه و بزرگها توی اتاقهای جدا از هم هستن».
شاید قفلدار کردن مخازن، یکی از صدها برنامهای باشد که در حد خبر باقی میماند و بعد فراموش میشود. اما اگر گفتهی مدیر عامل سازمان مدیریت پسماند شهرداری حتی در بلندمدت عملی شود و مردم عادت کنند که در ساعتهای مشخصی که درِ مخازن باز است، زبالههای خود را بیرون ببرند و فقط نیروهای خدمات شهرداری به این مخازن دسترسی داشته باشند، تکلیف زبالهگردهایی که تحت نظارت پیمانکاران شهرداری کار نمیکنند چه خواهد شد؟ بیشک روزگار بزرگسالانی که بخش زیادی از هزینههای خود را از این راه به دست میآورند، تیرهتر خواهد شد ولی آیا سازمان بهزیستی یا دیگر نهادها در مورد کودکانی که ناگزیر به انجام این کارند و حتی تحصیل نمیکنند و با کمترین امکانات زنده ماندهاند، کاری میکنند؟ اگر صاحبکاران این گروه از زبالهگردها مجبور باشند که برای ادامهی فعالیت خود مبلغ بیشتری به ناظران شهرداری بپردازند، آیا بهرهکشی از این کودکان افزایش نمییابد و مجبور نمیشوند که با دستمزدهای ناعادلانهتری به کارشان ادامه دهند؟ اگر زبالهگردهایی که زیر نظر پیمانکاران شهرداری کار میکنند، فقط طی ساعتهای خاصی به مخازن زباله دسترسی داشته باشند بسیاری از آنها بیکار و سرگردان خواهند شد.
هرچند هرگونه طرحی برای کاستن از آلودگی شهری ستودنی است اما در این صورت چه بر سرِ کودکان زبالهگرد خواهد آمد؟ این کودکان تصور میکردهاند که سرانجام روزی به آرزوی خود خواهند رسید، درس خواهند خواند، کنار خانواده زندگی خواهند کرد یا شاگرد مغازه خواهند شد. اما حالا شاید امکان ادامهی همین زبالهگردی جایگزین همهی آن آرزوها شود و آنها با ناامیدی روزها و بلکه سالها سَرْ در سطلِ زباله کنند، فقط برای آن که زنده بمانند. به قول ویلیِ خانهبهدوش در رمان تیمبوکتو، اثر پل آستر، «خیال نمیکردم که آیندهام این شود. برنامهام این نبود که آشغالها را بجورم یا شیشه پاک کنم...نه، نه، نه، برای این کار به دنیا نیامدهام. اما آدم که با حرف زدن زنده نیست. نان لازم دارد.»