پارکها، تبعیدگاه ورزشهای همگانی
اگر دَم دمای صبح یا دمِ غروب گذارتان به یکی از بوستانها و پارکهای پایتخت بیفتد، صدای موسیقی به همراه شمارش گروهیِ زنان و مردان توجهتان را جلب میکند. این صدای ورزش همگانی است که در سالهای اخیر میکوشد غبار رخوت و غم را از چهرهی شهر پاک کند. تجربهی گروهیِ نسبتاً تازهای که به فضاهای سبزِ شهری کارکردی عامالمنفعه بخشیده و انگیزه و اقبال عمومی به پویایی و توجه به جسم را دوچندان کرده است.
در پارکها و بوستانهای بزرگِ شهر، گروههای ثابتی برای ورزش میآیند. گروههای بزرگتر توسط یک مربی هدایت میشوند و علاوه بر آن در گوشه و کنار، گروههای کوچکتر نیز در رشتههای مختلفِ ورزشی مشغول تمریناند. میایستم به تماشا. موسیقیِ پرشوری از باندها پخش میشود و زنان و مردان که عمدتاً سن و سالی ازشان گذشته، حرکات مربی را تقلید میکنند و همراه با او میشمرند.
مرد خودش را امیر معرفی میکند، حدود شصت سال دارد. با خوشرویی به پرسشهایم پاسخ میدهد. میگوید کلاسها رایگان است و از طرف شهرداری برگزار میشود: «باور کنین من توی این دو سالی که میآم اینجا زندگیام زیرورو شده. قبلش ناامید بودم از همهچی. اینجا منو سرپا کرده. آدم به امید زنده است. اینجا میآیم دوست و رفیق پیدا میکنیم، با هم قرار کوهنوردی میذاریم، تبادل نظر میکنیم. خب معلومه که تو فضای ورزشی دوستیها هم سالمترن.»
زنانی که از گروه جدا شدهاند مشغول خوشوبشاند. سلام میدهم و از آنها شرایط شرکت در کلاس را میپرسم. یکی که از همه جوانتر است، میگوید: «هیچی. فقط ساعتتو کوک کن خواب نمونی و بیا.» و میخندد. آن یکی میگوید: «نمیبینی ما چه باربی شدیم!» میپرسم هر روز اینجایید؟ میگوید: «هر روز از 6 تا 7:30 اینجا، یه هفته در میونم میریم کوههای اطراف تهران. اگه میخوای بیای، برو به اون آقا بگو اسمتو بنویسه. هزینه هم نداره. بیا خوش میگذره.»
گروه کوچکتری زیر آلاچیق جمع شدهاند و با کشهایی که به سقف آلاچیق گره زدهاند سخت مشغول تمریناند. به نظر میرسد که این گروه تخصصیتر کار میکنند. منتظر میمانم تا کلاسشان تمام شود. مربی، مرد جوانی است. اسم ورزش را میپرسم. میگوید: «من این رشته رو خودم یاد گرفتم. کش خریدم، روش تمرینای فیتنس اجرا کردم، بعد فهمیدم این یه ورزش انگلیسیه به نام cx-works که از هستهی بدن و شکم شروع میکنه تموم چربیهای سیاه کهنه رو آب میکنه.» هزینهی شرکت در کلاسها را میپرسم و از اینکه میگوید رایگان است متعجب میشوم: «من میآم اینجا که فقط عشق بدم، لذت بدم. همین که میبینم بعد از دو ماه تمرین، از اندامشون راضیان، همین بسه برام. من کار اصلیام جای دیگهس. روزیمو جای دیگه میگیرم.»
طبق قانون نانوشتهای، هر کدام از پارکها تقریباً به رشتهی ورزشی خاصی اختصاص یافته است. مثلاً پردیسان و دور دریاچهی چیتگر، این طور که پیداست، فضای مناسبی برای دوندههاست، پارک چیتگر و لویزان محیط خوبی برای دوچرخهسوارها. بعضی پارکها هم مثل نهجالبلاغه با زمینهای خطکشیشدهی بدمینتون، فضا را برای این رشتهی ورزشی مهیا کرده است.
پردیسان در اغلب اوقات روز پر از دونده است. مربیان در گروههای کوچک و بزرگ به آموزش مشغولاند و عدهای نیز به صورت انفرادی میدوند. بیشترشان گروههای خصوصیاند و با شهریه عضو میپذیرند. از یکی مربیان که دختر جوانی است، دربارهی شرایط و موانع کارش میپرسم. میگوید: «والا همین که یه فضای عمومی برای همه هست ما راضیایم. چند سال پیش فقط یه باشگاه انقلاب بود که باید یه کلیه میفروختی تا بتونی هزینهی یه سال بدی که چی؟ که تازه فقط بری بدوی. اونجا مال بچه پولدارا بود. باز خوبه که اینجا هست.» میپرسم چی شده که دوندهها اینجا را انتخاب کردهاند؟ میگوید: «مسافتش مناسبه، یکلوپه و مسیر مشخصی داره، شیب هم داره و بچهها میتونن تمرین شیب هم داشته باشن... بالاخره یه جورایی همه اینجا همدیگه رو میشناسن.»
سراغ مربی دیگری که مشغول سرد کردن شاگردان است میروم و از او هم دربارهی مشکلات کارش میپرسم. او از شرایط موجود راضی نیست و نظرش این است که هنوز پارکها و معابر برای ورزش همگانی مجهز نشده: «چند سال پیش یه گروهی بود که فکر کن 200-300 نفر رو جمع میکردن وسط شهر میدویدن. میدونی یعنی چی؟ واسه اون موقع خیلی حرف بود. به نظر من، ورزش همگانی یعنی این. اینکه مردم ببینن. فرهنگِ ورزش، عمومی بشه. ولی به صرف یکی دو تا پارک، این فرهنگ جا نمیافته. کسی که میآد پارک، معمولاً خودش اهل ورزشه ولی وقتی توی شهر یه سیل جمعیت میدون، اونجاس که مردم توجهشون جلب میشه، سؤال میکنن. انگیزه میگیرن.» میپرسم عاقبتش چی شد؟ سری به افسوس تکان میدهد: «چی شد؟ مثل عاقبت خیلی چیزای دیگه... جمعش کردن. جلوشو گرفتن. همین جا که مثلاً برای دوندههاس. ببین دیگه ماشینه که میآد و میره. در حالی که ورود ماشین ممنوعه. باید ممنوع باشه. فکر میکنی مال کیه؟ مال کارمندای سازمان محیط زیست که ساختمونش تو پارکه. حاضر نیستن پونصد متر پیاده برن که ماشینو داخل پارک نیارن... ببین دیگه... شده اتوبان. خودشون رعایت نمیکنن. سازمان محیط زیست که تازه باید حامی باشه، شده مانع. همین چند وقت پیش یه کارمندی یکی از بچههامونو زیر گرفت و رفت. طفلی داشت برای مسابقهی بینالمللی آماده میشد.»
زوجی را که در حال رکاب زدن به طرفم میآیند، نشان میکنم. هر دو کلاه به سر دارند و لباس ورزشی به تن. میپرسم: «شما به همین راحتی که اینجا دوچرخهسواری میکنید، توی شهر هم میرید؟» دختر جواب میدهد: «نه به این راحتی. بالاخره متلک که رو شاخشه. گاهی هم ممکنه کسی تذکر بده ولی باز نسبت به قبل خیلی بهتر شده الان.» پسر میگوید: «متلک که به منم میگن. حتی پیش اومده ماشینایی که از کنارمون رد میشن دستدرازی هم میکنن.» میپرسم: «فکر میکنید چرا هنوز این مشکلات وجود داره؟» دختر جواب میدهد: «به نظرم علتش اینه که فرهنگ ورزش هنوز عمومی نشده. نه رسانههامون خیلی روش کار میکنن، نه مشکلات اقتصادی بهشون فرصت میده. هنوز آقایون تو گیرودار اینن که دوچرخهسواریِ زنان آقایون رو تحریک میکنه. چه توقعی از بقیه داریم؟»
آفتاب در حال غروب است و به رغم سردی و آلودگی هوا، هنوز عدهای در حال دویدناند. نگاهی به آسمان دودزده و خاکستریِ بالای سرم میاندازم و فکر میکنم اگر ورزش و نشاط بیشتر از حصار و محدوده آزاد شود، این شهر کمتر عبوس و افسرده خواهد بود.