پنجشنبهی آخر
از هرکدام از خیابانها یا میدانهای شهر شروع کنیم، مقصد بسیاری از تاکسیها و اتوبوسهای شهر در آخرین پنجشنبهی سال ۱۴۰۰، گورستان بزرگ شهر خواهد بود. با این حال، خیلیها ترجیح میدهند که از میدان آزادی تا میدان شهدای کرمانشاه (جنب باغ فردوس) را با پای پیاده طی کنند تا در ترافیک ماشینها نمانند.
ساختمان سیلو و میدان میوهوترهبار کرمانشاه را که پشتسر بگذارید، ترافیک منتهی به میدان شهدا را که مختص پنجشنبهی آخر سال است، خواهید دید. هرچند در هرکدام از چهارراهها حداقل یک مأمور پلیسِ راهنماییورانندگی برای نظمدادن به حرکت خودروها حضور دارد، اما عبورومرورْ کند است. مثل هر سال برای جلوگیری از ترافیک سنگین در خیابانهای باریکِ آرامستان، درهای باغ فردوس و بهشت زهرا به روی خودروهای شخصی بسته میشود و خیلیها اتومبیل خود را کمی قبل از رسیدن به میدان شهدا پارک میکنند و باقیِ مسیر را تا ورودیِ باغ فردوس پیاده میروند.
وارد میدان که شدم، اتومبیلها و مأموران نیروی انتظامی به چشم میآمدند. از کنار مأموران که عبور کردم، تابلوی بزرگ اولین ورودیِ باغ فردوس مشخص شد: «باب الزهراء». از اینجا به بعد، بساط دستفروشها پهن شده بود. اولین بساط، مردی بود که سبزهی عید میفروخت. خودش آن سمتِ نردهها و داخل محوطه ایستاده بود و ظرفهای سبزه را این سمت، بهردیف روی سکو چیده بود. بهموازات نردهها حرکت میکردم و گهگاه دستش را میدیدم که برای دریافت پول از مشتری از بین نردهها بیرون میآمد. تا ورودیِ اصلی که «باب النبی» نام داشت، فاصلهی چندانی نیست. تراکم فروشندهها اینجا از هرجای دیگری بیشتر است. هم دستفروشها و هم چند تایی دکه. تعداد پلیسها و مأموران شهرداری، اینجا افزایش مییابد. نیروهای انتظاماتِ آرامستان با لباسی که به لباس سازمانیِ بسیج شباهت دارد، جلوی ورودیها با بیسیمی در دست قرار گرفتهاند. هوا کمی سوز دارد و کودکی که پشت میز یکی از دکهها نشسته و شیرینی میفروشد، کاپشن و کلاه پوشیده است. مشغول نگاهکردنش هستم و در همان لحظه، مردی که کنار چند سطل گل ایستاده بود، فریاد میزند: «گل برای پرپرکردن، شاخهای فقط پنجهزار تومان.»
وارد محوطه میشوم. بین اجناسی که روی زمین چیده شده، شیرینیِ مخصوص کرمانشاه همهجا هست: «کاک» و «نان برنجی»، بستهای بیستهزار تومان. بِرَندهای ناشناخته و بستهبندیهایی که چندان مرغوب نیست احتمالاً دلیلی بزرگ برای این قیمت پایین باشد. برندهای اصلی در بازار تقریباً با دو برابرِ این قیمت به فروش میرسد. بقیهی اجناس، یا گرانتر از مغازههای داخل شهر است یا تفاوت چندانی ندارد؛ شلوار کردی، گلاب، شمع و گندم. شکلات اما بیشترین فروشندهها را دارد. هر بساط یک جنس. فروشندهها از هر سنی هستند اما در میانشان بهندرت میتوان زنی یافت. در مسیرهای خلوتتر شاید مشتریها کمتر باشند اما فضای بیشتری وجود دارد تا فروشندهها، سبزه و گل و شیرینی را طوری بچینند که حسابی به چشم بیاید. در قسمت پارکینگ که امروز خالی است و خودروها اجازهی ورود ندارند، در نقطهای با فاصلهی کمی بیشتر از بقیه، زن و مردی همراه با سه کودک نشسته بودند و سبزه، شیرینی و گلاب میفروختند. گرچه در آن چند دقیقه چندان اثربخش نبود اما کودکِ کوچکتر با فریادهای پیاپی سعی در جلب مشتری داشت.
ورود خودرو به محوطه ممنوع بود اما ونهایی بودند که با ظرفیتِ تقریباً هشت نفر و بهصورت رایگان مشغول جابهجایی مراجعین بودند. هرچند تعداد و سرعتشان بهشکلی بود که خیلیها ترجیح میدادند که قدمزنان بهسمت مزارِ مورد نظرشان حرکت کنند. در هر ون صندلیِ کنار راننده مختص یک مأمور نوجوان بسیجی بود که با یک باتونِ سیاه مسافران را در این مسیرِ چنددقیقهای همراهی میکرد. روی درِ هرکدام از ونها هم نوشتهای چسبانده بودند: «تاکسی صلواتی ــ اموات را یاد کنید با ذکر صلوات.»
از کنار دکهی گلفروشیِ داخل باغ فردوس که مشتریِ چندانی نداشت، عبور میکنم. به نظر میرسد که خریدهای امروز در همان قسمتِ ورودی انجام میشود و دکهی ثابت باغ فردوس مشتری چندانی در شلوغترین روز سال ندارد. بهسمت ورودیِ دیگر ــ «باب العلما» ــ حرکت میکنم. کنار ورودی با داربست فلزی و چند تکه گونی پلاستیکیِ سفیدرنگ، یک اتاق کوچک درست کردهاند. یک بَنِر بر سردرش زده شده که نوشته: «میز خدمت و پاسخگویی به سؤالات شرعی.» داخل اتاقک یک روحانی نشسته است. کمی صبر کردم اما کسی به میز خدمت مراجعه نکرد. تصمیم گرفتم که برگردم و بین قبرها قدم بزنم.
قبرهای جدیدتر، مراجعین بیشتری دارند. خیلیها روی قبرها یک گوشی موبایل گذاشتهاند که دعا و قرآن پخش میکند. اکثر شرکتکنندگان با لباسهای مشکی حضور دارند اما کودکان استثنا هستند. زرد، قرمز، آبی و صورتی، تنها رنگهای متمایز گورستان. اینجا تنها جایی است که صدای خنده میآید. بازی میکنند. بین قبرها میدوند، گلها را برمیدارند و روی سر همدیگر میریزند. یکی از کودکان را دیدم که گلدردست، پشت به چند قبر خالی ایستاده بود و تکاپوی کنار قبرهای قدیمیتر را نگاه میکرد. کمی دورتر دو نفر از نوازندههای محلی سازهایشان را گرفته بودند و با عجله بهسمت جمعیتی تازهوارد میآمدند. کنارشان ایستادند و صدای «دهل» و «سرنا» بلند شد. از ردیف قبرهای تازه کندهشده گذشتم. قطعهی «جانبازان (صابرین)» را تا انتها رفتم و از سمت «قطعهی والدین شهدا» وارد «قطعهی شهدا» شدم. اینجا چندان شلوغ نبود. قبر شهدای گمنام، شهدای زن و «مریم»، شهیدی چهارساله، توجهم را جلب کرد. بهجز سبزه و گل، روی بعضی از قبرها خوراکی گذاشته بودند. کم نبودند مزارهایی که تکههای کوچکی از نان، حلوا، برنج و گندم رویشان به چشم میخورد. روبهروی قطعهی مسقف شهدا، درختی پُرشکوفه و پسری گلفروش را میبینم که مشتری ندارد. روی تکدیواری بین قبرهای بیرون از قطعهی شهدا جملهای از رهبر جمهوری اسلامی نوشته شده: «شهدای عملیات سنندج جزو شهدای نامآور کرمانشاهاند.» مسیرم را ادامه میدهم تا بهسمت ورودیِ بعدی برسم: «باب الحیدر».
انتهای خیابانِ این ورودی به بازار سنگتراشها میرسد که مغازههایش امروز مثل سایر بخشهای اداری عمدتاً تعطیل هستند. سنگهای سیاهِ آماده و نیمهآماده ردیف شدهاند و چند نفری در معدود سنگتراشیهایی که تعطیل نیستند، مشغول کارند. یک کامیون تانکر آب هم برای کسانی که میخواهند آب ببرند و سنگ قبری را بشویند، اینجا پارک کرده بود. نگاهی میکنم و برمیگردم بهسمت مرکز باغ فردوس و میدان ایثار. در وسط این میدان مجسمههایی از زنان محجبه و عزادار با چادر مشکی و روبندهی سفید پای تابوتی بهرنگِ پرچم ایران ساختهاند. خیلیها در حال شستن سنگ قبرها هستند، با آب و گلاب. زنی هم با مواد شوینده در حال تمیزکردن سنگ قبری سفید بود. بعضیها که وسیلهای ندارند، نایلونهایی را برمیدارند و در نهر یا شیر آب پر میکنند و دستبهکار میشوند. از بین قبرها که پایین بروم، میرسم به مسیر «آرامگاههای خانوادگی». هر قطعه مربوط به یک خانواده است. بعضیها دیوارکشی شده و تعدادی دیگر با در و پنجره تبدیل به محیطی کاملاً خصوصی شدهاند که تنها با کلید میتوان به آن وارد شد. بالای در یا روی دیوار با خط درشت مشخص شده که هر آرامگاه یا «خوابگاه ابدی» متعلق به کدام خانواده است. هرچند ورود خودرو ممنوع بود اما اگر اتومبیلی با پلاک شخصی دیده میشد، در همین مسیر بود.
بین قبرهایی که به چشم میآید، تعداد کسانی که تنهایی پای سنگ مزار نشستهاند، کم نیستند. اکثرشان زن هستند. مردهای زیادی تکوتنها دیده نمیشوند. چند تایی در کنار قبرهایی نشستهاند که تاریخ فوتِ نوشته بر روی قبر، مربوط به یک سال اخیر است. جایی بین قبرهای قدیمی، زنی با قلم و جوهر سیاه، آرام و با حوصله مشغول پررنگکردن نوشتههای روی یک سنگ قبرِ رنگورورفته بود. زنی دیگر فرش قرمز کوچک و تمیزی پهن کرده بود و در تنهایی و سکوت با میوه، شیرینی، شمع و گل کنار قبری نشسته بود. بالاتر از او، زنی کنار قبری با سنگ قدیمی، چادرش را روی صورتش کشیده بود و با صدایی نامفهوم شعر میخواند و آهسته گریه میکرد.
مسیر برگشت را انتخاب میکنم و دوباره بهسمت «باب العلما» میروم. روی درِ ورودی تصویری نسبتاً بزرگ از روحانیِ سرشناسِ کرمانشاه، «آیتالله مرتضی نجومی»، به چشم میخورد که کمی پیشتر، از بلندگوهای آرامستان و در یک سخنرانی اسمش و تعریفوتمجیدهایی را که نثارش میکردند، شنیده بودم. بسیجیِ نوجوانی هم نشسته و شاید بر اثر خستگی به در تکیه داده است. ظهر شده بود و زمان ناهار نزدیک بود. دوباره جهت قدمها را تغییر دادم و به میز خدمت و پاسخگویی به سؤالات شرعی رسیدم. خبری از آن مرد روحانی نبود. در اتاقک، مردی نشسته بود و سیگار میکشید. گروهی از بسیجیها ایستاده بودند و صحبت میکردند. یکی از ونهای مخصوصِ جابهجاییِ مراجعین ایستاده بود و زنی با کمک همراهش بهسختی تلاش میکرد که از خودرو پیاده شود. کمی خسته بودم. برای خروج از محوطه قدمهایم را تندتر کردم و از کنار آخرین ورودی گذشتم: «باب الشهدا».
ساختمان آجریِ آبیرنگی روبهروی «غسالخانه» قرار داشت. بخشهای مربوط به پاسگاه، امور اداری، حراست فیزیکی و اموال در همان ساختمان بود. جلوی ساختمان، تویوتای سپاه پاسداران پارک شده بود و تعدادی از بسیجیها مشغول تحویلگرفتن غذا در ظروف یکبارمصرف و نوشابههای کوچک بودند. ونها یکییکی واردِ پارکینگ مخصوص میشدند. احتمالاً برای زمان بعد از ناهار و شلوغیِ بعدازظهر آماده میشدند. برای خروجِ دوباره بهسمت «باب النبی» میروم. یک میز خدمت و پاسخگویی هم اینجا گذاشته بودند اما کسی در آن نبود. در باجهی کنار آن، برای مستمندان کمکهای نقدی جمعآوری میکردند. جعبههای مخصوصی برای دریافت پول با این جمله به چشم میخورد: «بهشت، خانهی اهل سخاوت است.» در این باجه با آرم کمیتهی امداد مکانی برای «ثبتنام از حامیان اکرام ایتام و محسنین» هم وجود داشت.
از همان مسیری که وارد شده بودم، بیرون میآیم. سوار تاکسی میشوم و تا میدان آزادی میروم. سمت چپ مسیر، شلوغتر است. پیاده که میشوم، اتوبوسهای زرد زیادی به چشمم میآید؛ همرنگ لباس همان کودکی که پشت به قبرهای خالی ایستاده بود. رانندهها منتظرند تا مسافرها بیایند. هوا هنوز سرد است. دستم را از جیبِ کاپشن بیرون نمیآورم. این سمتِ میدان خلوت است و صبر میکنم تا برای مسیر برگشت به خانه یک تاکسی پیدا کنم.