تاریخ انتشار: 
1401/08/13

روایتی از خیابان‌های تهران؛ از داخل ماشینِ ون پلیس

مریم فومنی

این چند خط روایت زنی است که چند ساعتی را در داخل ماشین ون پلیس، در تهران، در بازداشت بوده است. او که نام و مشخصاتش محفوظ نگه‌داشته شده، در مصاحبه با آسو، از لحظه‌‌ای که پا به خیابان گذاشته تا لحظه‌ی آزادی‌اش را به تصویر کشیده است. تصویری از زنان و مردانی که بازداشت شده بودند، از زنان و مردانی که معترضان را سرکوب می‌کردند و از مردمی که او از پشت شیشه‌های ونِ پلیس شاهد اعتراض‌ها و شعارها و ضرب‌ و شتم‌شان بود.


فراخوان تجمع برای ساعت شش عصر بود. من ساعت سه و نیم از خانه پیاده راه افتادم. هرچه به بلوار کشاورز و چهارراه حجاب نزدیک‌تر می‌شدم، جمعیت متراکم‌تر می‌شد، متراکم و نامتمرکز. یک مقدار این‌طرف و یک مقدار آن‌طرف. کم کم به نقطه‌ای ‌رسیدم که جمعیت شکل گرفته بود و برای جلو رفتن باید از بین جمعیت رد می‌شدید. ساعت چهار و نیم، تجمع هنوز شروع نشده بود، اما تنشی در فضا وجود داشت. چهارراه‌ حجاب پر از مأمور زن و مرد بود. در یک سمت مأموران مرد گارد ویژه ایستاده بودند، و در سمت دیگر، شمار فراوانی از مأموران زن دیده می‌شدند. من هرگز این تعداد مأمور زن را ندیده بودم. در چنین وضعیتی، در وسط بلوار، مردم راه می‌رفتند. هنوز تظاهرات شروع نشده بود. کسی هنوز شعار نمی‌داد. اما معلوم بود که این آدم‌ها برای چه اینجا هستند. معلوم بود که فضا ملتهب و آماده‌ی یک جرقه است.

چهارراه را که رد کردم، صد قدم جلوتر، دو زن جوان کنار خیابان نشسته بودند. گفتم حالا که رد شدم، می‌نشینم این‌جا و سیگار می‌کشم. پرسیدم بچه‌ها سیگار دارید؟ هر دو گفتند بله. یکی‌شان برایم سیگار روشن کرد. داشتیم سیگار می‌کشیدیم که یکی از مأمورها آمد طرف ما، لباس گارد ویژه تنش بود، شروع کرد به تحقیر و فحش دادن به ما. من بلند شدم و گفتم: «چی شده؟ چته آقا؟» یک‌دفعه داد زد: «بیایید ببریدش.» یکی از زنانی که کنارم بود، گفت: «آقا چرا این‌جوری می‌کنی؟ این خانم که به شما چیزی نگفته.» همان موقع یک ماشین ون پلیس رسید. مأمور گارد ویژه به آنها اشاره کرد که من را ببرند. انگار برنامه‌اش این بود که با دو سه نفر این‌طور برخورد کند تا بقیه حساب کار دستشان بیاید.

یکی از همان دو زنی که کنار هم نشسته بودیم، همانی که حدود ۲۴ سال داشت، دست من را چسبیده بود و جیغ می‌زد و می‌گفت «نه من نمی‌گذارم ببریدش. مهسا را کشتید، این را هم می‌خواهید ببرید بکشید.» من داشتم آرامش می‌کردم و می‌گفتم «نگران نباش، این اتفاق نمی‌افتد.» اما ناگهان مأمور گارد ویژه به یکی دیگر گفت «این را هم ببر.» همان دختر جوان را می‌گفت. گفتم «آقا چی چی این را ببر. اصلاً من خودم می‌آیم.» قبلش می‌گفتم من نمی‌آیم، برای چی بیایم.

مأمورانِ زن ما را بازداشت کردند و داخل ون بردند. وحشیانه حمله می‌کردند. طوری که اصلاً انگار انسان نیستیم. جوری به بدن ما هجوم می‌آوردند که انگار این بدن هیچ حرمتی ندارد. انگار این آدم هیچ کرامتی ندارد. خیلی راحت به بدن آدم‌ها چنگ می‌زدند. خیلی راحت به هر جای بدنت حمله می‌کردند، خارج از هر ادبی. حتی یک بار نمی‌گفتند به چه دلیلی این طور رفتار می‌کنند. گفتم «لطفاً به من دست نزنید، من می‌آیم می‌نشینم.» گفتم «بگذارید این دختر برود.» گفتند «نه او هم باید بیاید.» من و آن دختر را سوار ون کردند.

داخل ون قیامت بود. پنج شش زن دیگر را هم بازداشت کرده بودند، و پسری هم ته ون نشسته بود. همه جیغ می‌کشیدند و فریاد می‌زدند. یک زن حدوداً هفتاد ساله هم بود. بسیار شیک و آراسته، با ابروهای مرتبِ تتو شده. با مقنعه آمده بود و پوشش خیلی محافظه‌کارانه‌ای داشت. ولی در همان ون به‌راحتی شعار «مرگ بر دیکتاتور» می‌داد. یکی از زنانِ بازداشت‌شده رانندهی تاکسی بود. می‌گفت «دو سال است که زندگی‌ام ویران شده. هیچی برایم نمانده. چه کنم. دیگر نمی‌توانم این زندگی را ادامه دهم. این زندگی نیست. دارم می‌روم که کشته بشوم.» این عین جمله‌ی اوست. له شده بود. چهل و چند سالش بود. مادر بود. زن دیگری هم بود که فقط به خامنه‌ای و بقیه‌ی مسئولان حکومت با صدای بلند فحش‌های رکیک می‌داد. زنانی هم بودند که می‌توانستند خاله‌های نیکا باشند. همه‌جور آدمی داخل ون بود. یک نمونه‌ی کوچک از همان آدم‌هایی که وسط خیابان کتک می‌خوردند و کشته می‌شدند.

ما که نشستیم، دو مأمور مرد داخل ون شدند. به صورت تک‌تک ما نگاه می‌کردند و انگار دنبال آدم‌های‌ خودشان می‌گشتند. هردو خیلی خوش‌تیپ بودند، با ساعت‌های گران‌قیمت و عینک خوشگل دودی. یکی‌شان، بینی‌اش را هم عمل کرده بود. تیپی که زده بودند مال آنها نبود، انگار آمده بودند که تصویر خودشان را عوض کنند.

داخل ون، دو مأمور مرد دیگر هم بودند. یکی راننده‌ی ماشین بود. یکی هم پسر جوانی بود که مواظب آن دو مأمور زنی بود که در داخل ون بودند. بعضی‌ وقت‌ها که خیابان شلوغ می‌شد او را هم صدا می‌کردند. خیلی تکان‌دهنده بود، پسری که تا الان این‌جا بود و روبه‌رویت نشسته بود، حالا آن وسط باتوم را روی سر مردم می‌کوبید.

من از ساعت چهار و نیم تا حدود ۱۰ شب، داخل همان ون در بازداشت بودم. ون در محدوده‌ی بلوار کشاورز و حجاب که معترضان تجمع کرده بودند، می‌رفت و می‌آمد. انگار من را وسط میدان جنگ گذاشته بودند و پنجره‌های ون مثل مانیتوری بود که از هرکدامشان یک گوشه‌ی میدان جنگ را می‌دیدم. خیلی هولناک بود. ما از پنجره نگاه می‌کردیم. تا حواس مأمورها نبود، پرده‌ها را کنار می‌زدیم یا پنجره را باز می‌کردیم. هر از گاهی هم مردمی که رد می‌شدند برایمان آب معدنی می‌انداختند. چند نفر از مردم هم چندبار ‌آمدند دور ون تا ما را آزاد کنند.

بعد از اتفاقی که برای مهسا امینی افتاد، با هر ضربه‌ی باتومی که به سر مردم می‌زدند، فقط می‌گفتم وای جمجمه‌اش شکست. نه فقط من، همه همین ترس را داشتند. مثل اسفند روی آتش بودیم، همه‌چیز را می‌دیدیم و نمی‌توانستیم کاری کنیم. یک جایی جلوی پارک لاله، دیدیم که مأموری توی سر پسری می‌زد. داخل ون، زن‌ها همه از دیدن این صحنه حالشان بد شده بود. هی می‌گفتند ببین دارد می‌زند، ببین دارد می‌زند. مأمور همین‌جوری می‌کوبید به سر پسر. همه‌مان می‌گفتیم مهسا همین‌جوری کشته شد. آن خشونت طوری بود که یک دفعه با صدای بلند فریاد زدم «نزن». چنان فریادی از من بلند شد، که خودم هم ترسیدم. آدم‌هایی که بیرون از ون نظاره‌گر این صحنه بودند همه همین حال را داشتند.

حتی دو مأمور زنی هم که داخل ون بودند شرمنده بودند. یکی از این دو مأمور زن، به چشم من یک زن خیلی معمولی بود. مثل بعضی از دوستان خودم حتی. فقط یک چادر و مقنعه سرش بود. یک زن آراسته و تمیز و بامزه بود. وقتی می‌خواستیم سیگار بکشیم، می‌گفت: «اِ می‌خواهی سیگار بکشی؟ وای دلم خواست.» بعد که کمی با او حرف زدم، فهمیدم که قبلاً معلم ورزش بوده. از آنهایی که قراردادهای موقت حق‌التدریسی داشتند، بعد به دانشکده‌ی پلیس رفته و جذب نیروی انتظامی شده بود. می‌گفت: «از بچگی عاشق فیلم‌های پلیسی بودم، آرزو داشتم که پلیس بشوم. می‌خواستم مجرم‌ها را تعقیب و بازداشت کنم. نمی‌دانستم که قرار است بیایم شماها را بگیرم.»

گفتم: «حیف تو نیست؟ چرا خودت آمدی در خدمت این که بیایی و من را بزنی؟» گفت: «کار نیست.» من این را قشنگ می‌فهمم. همین چند وقت پیش دختر یکی از دوستانم گفت: «داشتم دنبال کار می‌گشتم، خیلی دوست داشتم بروم پلیس بشوم. ولی خاله... با خودم فکر کردم که اگر یک روز شماها را بگیرند و بیاورند که ما بزنیم چی؟ من که نمی‌توانم شماها را بزنم.»

آن یکی مأمور، یک دختر دانشجو بود. به‌عنوان نیروی کمکی او را آورده بودند. ما از قدیم هم می‌دانستیم که در این جور مواقع از بسیجی‌های پایگاه‌های مساجد یا دانشگاه‌ها هم استفاده می‌کنند. دخترک تمام مدت یک جمله را تکرار می‌کرد: «من نیروی انتظامی نیستم.» یک جا از دهانش در رفت که «من فقط برای کمک آمده بودم. به من گفته بودند بیا کمک کن.» هر جفتشان عذر تقصیر می‌آوردند...  

از این دو مأمور زن خشونتی ندیدم. یعنی خشونتی را که در گذشته از مأموران گشت ارشاد می‌دیدیم از این دو نفر ندیدم. نه اینکه آدم‌های مهربانی باشند. اما نمی‌توانستند ما را کنترل کنند. مأمورانی که ما را به زور سوار ون کردند، خشن بودند، اما آن مأمورها رفتند و در ون نماندند.

حوالی ۹ شب، یک‌دفعه درگیری‌های خیابانی افزایش یافت، بعد شعارها شروع شد، بعد مردم را کتک ‌زدند، بعد صدای شلیک هوایی شنیده شد، و بعد شروع کردند به باتوم زدن. وسط باتوم زدن، شنیدیم که یکی را آن سمت میدان کشتند. این طرف میدان جلوی چشم خودم در میدان ولی‌عصر، پسری را ‌زده بودند زمین، لت و پارش کرده بودند، افتاده بود روی زمین و نمی‌دانستیم که مرده است یا زنده.  

در چند ساعتی که در ون بودم، بازداشت‌شده‌ها از ۲۴ ساله بودند تا ۷۰ ساله. بعد از بازداشتِ هرکسی، اول کارت ملی‌اش را می‌خواستند و کد ملی‌اش را بررسی می‌کردند. بعضی‌ها را که سابقه‌ی قبلی نداشتند، آزاد می‌کردند. به همین دلیل، ون مدام پر و خالی می‌شد. یکی از زنان بازداشت‌شده در حالی که دست‌هایش می‌لرزید، با صدای بلند به گونه‌ای که مأموران هم بشنوند، می‌گفت: «من آمده‌ام که در تجمع شرکت کنم، فکر نکنید که همین‌طوری اتفاقی توی خیابان بودم.» همه‌ی زنان بازداشت‌شده خیلی صریح به مأمورها می‌گفتند: «ما آمده‌ایم تا در اعتراضات شرکت کنیم. کی گفته ما رهگذریم؟» یکی از این زن‌ها حالش خیلی بد بود. دست و پایش می‌لرزید. چندتایی از ما با آن دو مأمور زن حرف زدیم و گفتیم که این زن مریض‌ است، بگذارید برود، اجازه ندهید تا بلایی که سر مهسا آمد سر او هم بیاید. این‌قدر گفتیم که بالاخره آزادش کردند.

حوالی نه‌ونیم-ده شب، یک‌دفعه آن‌قدر در خیابان گاز اشک‌آور زدند که حس می‌کردم در میدان جنگ هستم. یکی از کپسول‌های گاز اشک‌آور نزدیک‌ ون ما افتاد و ماشین پر از دود شد. دختری که با من بازداشت شده بود، در تمام این مدت گریه‌اش بند نمی‌آمد. مدام سرفه می‌کرد و یکی‌ دوبار حالش بد شد و بالا آورد. من به یکی از مأمورانی زن گفتم: «بگذار این دختر برود. ۲۴ سالش است. دختر مردم روی دستمان نماند.» مأمور زن هم که از این وضعیت ترسیده بود، کیف دخترک را به او داد و گفت «بیا برو بیرون». آن دختر دانشجو اما با همان حال بدش، یک‌دفعه دست من را گرفت و گفت «من بدون این نمی‌روم.» ما ته ون بودیم و او همین‌طور فریاد می‌زد که «من تنها نمی‌روم»، بعد ناگهان، دیدم که یکی از مأموران زن، با چشم به من اشاره می‌کند که تو هم برو. آن دو مأمور مرد آن موقع نبودند. بیرون ون، داشتند مردم را می‌زدند. فقط ما بودیم و همان دو مأمور زن. راننده هم بود. اما دخالت نمی‌کرد. دخترک دست من را گرفته بود و داشت با خودش می‌کشید، من ناخودآگاه دستِ زن کناری‌ام را گرفتم، او هم دست یکی دیگر از زن‌ها را گرفت و ناگهان دیدم که همه‌مان، هر شش زنی که در ون بودیم، دست ‌همدیگر را گرفته‌ایم و از ون پلیس بیرون رفته‌ایم. خیابان هنوز شلوغ بود.