یک روز برفی جلوی زندان در کنار خانوادهی بازداشتشدگان
foxnews
وقتی برف میبارد آدم به چه چیز فکر میکند؟ کشاورز به محصولش. نجار به چوبهایش. رانندهای که باید بزند به دل جاده به ماشینش، به ترافیک و راهها. آنکه باید از خانه به سمت مدرسه و دانشگاه و محل کار برود، به مسیری که باید طی کند. آنکه کسی را در زندان دارد، به زندانیاش. به اینکه او هم برف را میبیند؟ با سرمای هوا چه میکند؟ آیا سلول و بند به اندازهی کافی گرم است؟ آیا اصلاً سلولش پنجره دارد که از بارش برف خبردار شود؟ اما شاید کمتر کسی به آدمهایی فکر میکند که در این سرما پشت دیوارهای زندان منتظر خبری، ملاقاتی یا نور امیدی از طرف عزیز دربندشان هستند. وقتی برف میبارد شاید کمتر کسی حواسش به خانوادهی زندانیان و بازداشتشدگان باشد.
با دونفر از دوستانم قرار گذاشته بودیم که صبح یکی از روزها برویم جلوی زندان اوین و کنار خانوادهی دوست دربندمان باشیم تا با دیدن ما کمی دلگرم شوند و بدانند که به فکرشان هستیم و فراموش نشدهاند. میخواستیم اگر کاری داشتند، انجام دهیم و به کسانی که پشت درها به انتظار ایستادهاند چای داغی برسانیم و لقمهای. اما روز قرار، برف شروع به باریدن کرد. به هم پیام دادیم که برویم؟ نرویم؟ یا بگذاریم هوا که بهتر شد برویم؟ دوستم گفت اتفاقاً الان باید رفت. الان که رفتن سخت است ولی خانوادهها تنها هستند. این شد که با ماشین به سمت اوین حرکت کردیم.
دوستم در یکی از تجمعات خیابانی دستگیر شده بود. وقتی که داشته روی دیوار شعار مینوشته. دو هفتهی اول خانوادهاش همهجا را گشته بودند و نمیدانستند که کجا بازداشت است. شانس آورده بودند که یکی از دوستانش شاهد دستگیریاش بوده، وگرنه شاید کارشان به گشتن سردخانهها هم میکشید. در آن دو هفته از این ناحیهی انتظامی به آن دادسرا، از این بازداشتگاه به بازداشتگاه دیگر، سرگردان بودند و کسی جواب درستی نمیداد، تا اینکه خودش زنگ زد و گفت در اوین است.
آن روز صبح که رفتیم جلوی زندان یک ماه از بازداشتش میگذشت. به اوین که رسیدیم برف شدیدتر شده بود. ماشین را پارک کردیم و هر سه پیاده شدیم و سربالایی را با احتیاط طی کردیم و به سمت انبوه آدمهایی رفتیم که پشت در ایستاده بودند. مادر و پدر و خواهرش را بهسرعت دیدیم، با صورت و دستهای قرمز که از لای حجم بزرگی از لباس پیدا بودند. از ساعت هشت صبح آنجا بودند. بعضیها از هفت صبح آمده بودند. به این امید که شاید عزیزشان زودتر آزاد شود. همه بیرون و توی سرما ایستاده بودند و برف روی لباسهایشان نشسته بود و بخاری که از دهانشان بیرون میآمد جلوی صورتشان را مهآلود میکرد. در بسته بود، یک درِ نردهای راه آدمها را سد میکرد و به فاصلهی سه چهار متر از آن، دری آهنی قرار داشت. از آن درِ آهنی هرازگاهی سربازی میآمد بیرون و از پشت درِ نردهای اسمی را صدا میزد و خبری میآورد یا از لای در یک نفر را راه میداد تو.
مثل روزهای ۱۳۸۸ شده بود. آن موقعها هم خانوادهها را به دادسرا راه نمیدادند و مجبور بودند که ساعتها روی جدول کنار پل بنشینند یا به دیوارش تکیه دهند. فکر میکنم که سال بعدش بود که سالن انتظاری برای دادسرای اوین ساختند و در آن چهل پنجاه صندلی گذاشتند و خانوادهی بازداشتیها موبایلشان را تحویل نگهبانیِ دمِ در میدادند و میتوانستند بروند توی سالن و روی صندلیها بنشینند، کارشان را به سربازهایی که پشت میزی ایستاده یا نشسته بودند، بگویند تا آنها با بالا تماس بگیرند و حرفها را منتقل کنند. آنجا هم ممکن بود ساعتها در انتظار بمانی، بازپرس جواب ندهد، نیامده باشد و «برو خودمون تماس میگیریم» ورد زبان سربازها باشد. ولی حداقل سوز سرما تا مغز استخوانت را نمیسوزاند. دست و پاهایت را بیحس نمیکرد و انرژیات را همان اول صبح تحلیل نمیبرد. چون در انتظار ماندن هم انرژی میخواهد و چنین سرمایی انتظار را جانفرساتر میکند. انتظاری تلخ و پر از تصورات و تخیلات ترسناک. چه بلایی سر عزیزم آوردهاند؟ الان در چه حالی است؟ آیا میداند که من نزدیکش پشت این دیوارها هستم؟ نکند فکر کند که فراموشش کردهام؟ که دنبالش نمیآیم؟ آیا اعتراف اجباری گرفتهاند؟ چه حکمی در انتظارش است؟ میداند که با تمام وجود حمایتش میکنم؟ که ذرهای او را مقصر نمیدانم؟ بعضیوقتها میخواهی فریاد بکشی تا به گوش عزیزت برسد. بفهمد که نزدیکش هستی و دلگرم شود. فریاد بکشی و نامش را صدا کنی و امید داشته باشی که صدایت از تمام این درها و دیوارها و محوطهی زندان و درختهای بلند رد شود و به او برسد.
این روزها شاید بهترین کمک به کسانی که عزیزی در زندان دارند فراهم کردن وسیلهی رفتوآمد باشد.
چند روز بود که به خانوادهی دوستم گفته بودند وثیقه بیاورند اما وثیقه را تحویل نمیگرفتند. میگفتند بازپرس نیست و به مرخصی رفته است. در این مدت سه چهار بار بیشتر تلفن نکرده بود و اجازهی ملاقات هم نداده بودند. تعیین وکیل که حرفش را نزن. اتهامش چیست؟ نگفتهاند و نمیگذارند پشت تلفن بگوید. یک نفر کنارش میایستد و به محض اینکه بخواهد اطلاعات بیشتری بدهد تلفن را قطع میکند. دادرسی و دادگاه از معنی تهی شدهاند و آدم در مقابل این حجم از بیعدالتی و بیداد احساس بیپناهی میکند، و دیواری که برف روی آن نشسته پناه خوبی نیست که سرت را به آن تکیه دهی و آهی از ته دل بکشی.
بعضی خانوادهها، از جمله پدر و مادر دوستم، آن روز هم با وثیقه آمده بودند. سرباز به خیلیها میگوید بروند و نایستند اما میایستند و در این ایستادنها ناگهان میبینی که خبری میشود. میتوانی بروی داخل و با بازپرس حرف بزنی، یا سند خانهات را تحویل دهی. آن روز هم همین طور بود. به آنها گفته بودند که بروند و فردا بیایند اما آنها ایستاده بودند تا شاید بتوانند سند را تحویل دهند. روال اداری طی شود، سند گرو گذاشته شود و عزیزشان به قید وثیقه آزاد شود.
کنارشان ایستادیم. کار دیگری نمیتوانستیم بکنیم. نمیشد خبری از غیب بیاوریم و خوشحالشان کنیم. ایستادیم و دستشان را گرفتیم و حرفهای امیدوارکننده زدیم. حرفهای امیدوارکنندهی بیپشتوانهی نامطمئن. حتی ترسیده بودیم که با خودمان فلاسک چای و لقمهها را ببریم. گفتیم تابلو میشود و شاید امنیتیها بیایند سراغمان. شاید در بین این جمعیت، لباسشخصیها شناساییمان کنند و داستان شود. در بین دوستانمان بودند کسانی که به خاطر کمک به خانوادهی زندانیها بازداشت شده بودند. در این روزها تکان بخوری ممکن است که اتهامی بهت ببندند. گفتیم این بار را برویم و پرسوجو کنیم تا ببینیم آیا میتوانیم دفعهی بعد فلاسک ببریم یا نه.
با چند نفر از خانوادههای دیگر هم حرف زدیم. با خواهر یک بازداشتی و شوهر یک بازداشتیِ دیگر و مادرها و پدرها. یکی را توی خیابان گرفته بودند، یکی را تعقیب کرده بودند و توی خانه به دام انداخته بودند، همسر یکی به خاطر استوریهای اینستاگرامش بازداشت شده بود، و آن یکی را لو داده بودند. صداها همه مستأصل اما مشتاق برای توضیح دادن و درددل کردن.
رفتن به اوین کار سادهای نیست. هیچ ایستگاه مترو یا اتوبوسی در اطرافش وجود ندارد. باید چند بار تاکسی عوض کنی یا با تاکسیِ اینترنتی بروی. آنکه باید تا فشافویه یا زندان قرچک و زندان بزرگ برود تا خبری از کس و کارش بگیرد، گرفتاریاش مضاعف است. برف که ببارد تاکسیهای اینترنتی کار نمیکنند، و تاکسیهای خطی هم کمیاب میشوند. این روزها شاید بهترین کمک به کسانی که عزیزی در زندان دارند فراهم کردن وسیلهی رفتوآمد باشد. از آدمهای زیادی شنیدهام که اگر میخواهید کمک و حمایت کنید، این بهترین کمک است. لازمهاش این است که از خانوادهها خبر بگیریم. آنقدر بازداشت کردهاند که هر کسی در اطرافیانِ دور یا نزدیکش یک بازداشتی را میشناسد. نباید صبر کنیم تا از زندان آزاد شود و آن وقت به او دلگرمی دهیم. حمایت از او را با کمک به خانوادهاش شروع کنیم. زندانی کردن یک نفر فقط در بند کردن او نیست، در بند کردن خانوادهاش، آواره و بیپناه کردن خانوادهاش نیز هست اما برف که بیاید، کمتر کسی به آنهایی فکر میکند که زیر دانههای ریز و درشت سفید، پشت میلههای آهنی به امید خبری یا گشایشی ایستادهاند.