شهری که زیرِ زمین است
طبق آدرسی که از طریق پیامک دریافت کردهام زنگ آپارتمانی را در یکی از محلات مرکز تهران میزنم. جلوی آسانسور دو مرد جوان ایستادهاند. آنها نیز همراه ما به طبقهی آخر میآیند. جلوی درِ آپارتمان زن و مرد جوانی ایستادهاند، وارد میشویم. یکی از همدورهایهای دانشگاه را میبینم و به سمت اتاق خوابِ خانه راهنمایی میشویم. زمستان است، تعدادی پالتو و بارانی و شال روی تختِ دونفره وسط اتاق گذاشته شده است. لباسهای رویی را درمیآوریم و وارد سالن میشویم. کم کم آدمهای دیگری هم میآیند، اکثراً جوان و چند میانسال، که همگی روی مبل یا تشکچههایی که پخششده مینشینند. دو نفر پشت درِ ورودی ایستادهاند و یک نفر هم از پنجره خیابان را وارسی میکند. جو صمیمی و گرم است. چند نفر در آشپزخانه چای مینوشند. تشکچه را جلوی شومینه میگذارم و مینشینم. کارگردان، که خودش در نمایش بازی هم میکند، جلوی جمع میایستد و خوشآمد میگوید. نور سمت ما خاموش میشود. حدود یک ساعت آن اجرا را میبینیم. مونولوگی است انتقادی با چاشنی طنز و انتقاد از وضعیت کشور، خفقانی که بود و هست، و شرحی بر زندگیِ بیرمق اکثر مردم. جایی همه میخندند و دقایقی سکوتِ کامل برقرار است و همه به تکگوییِ بازیگر گوش میدهند. چراغها روشن میشود، تشویق میکنیم، کمی گپ میزنیم و موقع خروج به ما یادآوری میکنند که در راهپله با هم حرف نزنیم. از پلههای اضطراری برمیگردیم پایین.
***
در بوشهر هستیم. به ما گفتهاند که آخر هفتهها در کافهای خیامخوانی برگزار میشود. از قبل تلفنی هماهنگ میکنیم. وقتی میرسیم جمعیتی را جلوی در کافه میبینیم. گویا پلیس چند دقیقهی قبل از آنجا رفته است. تذکر داده و خواستهاند که خیامخوانی برگزار نشود. این یک کافهی قدیمی و معروف است در بوشهر. چند نفر از شیراز آمدهاند و ما هم از تهران به شوق تماشای خیامخوانی در این کافه آمدهایم. ناامیدی و کلافگیمان کاملاً مشهود است. مرد مسنی نزدیک میشود و میگوید جایی را میشناسم که فردا شب اجرا دارد اما ورودیاش کمی گران است. شمارهی موبایلش را میدهد و میرود. صبح که تماس میگیرم، میگوید ساعت هشت شب بیایید به این آدرس، که جایی است در بافت قدیمی شهر. مکانی شخصی نیست اما عصر به بعد که وقت اداری تمام میشود در اختیار گروهی است. مبلغ ورودی را به شمارهی حسابی واریز میکنیم و ساعت هشت میرسیم. اسم خود را میگوییم و وارد میشویم. در سالنی کوچک حدود سی صندلی چیدهاند. دو مرد بیرون ساختمان جلوی در، یک زن و یک مرد در حیاط جلوی ورودی میایستند، و مردی هم کنار پنجرهای میایستد که به بیرون منتهی میشود. گروه میآیند با سازهای محلی، و خواهش میکنند که هیچکس فیلم و عکس نگیرد. حدود دو ساعت اجرای موسیقی و خیامخوانی را میشنویم و لذت میبریم. خوشحال از اینکه این فرصت را از دست ندادهایم. تقریباً دهِ شب است که از ساختمان خارج میشویم. هوا کاملاً تاریک است و همه پرانرژی هستیم.
***
پلاک ساختمان را نگفتهاند، به کوچه که میرسم دختر جوانی از من میپرسد تو هم برای اجرای فلانی آمدهای؟ جواب مثبت را که میشنود میگوید صبر کن. تماس میگیرد و شمارهی پلاک را که میدهند وارد کوچه میشویم و ساختمان را میبینیم. دختری در را تا نیمه باز میکند، ما را که میبیند اسممان را میپرسد، و پس از حصول اطمینان در را کامل باز میکند. تعداد زیادی در سالن هستند، شاید حدود هفتاد نفر. اینجا ساختمان متروکهای است که قبلاً نمایشگاه بوده. دوستانم را میبینم. تقریباً بیشتر چهرهها آشنا هستند با ظاهری مشابه. سیگار میکشند و چای مینوشند تا اینکه زنی اعلام میکند که برای تماشای نمایش به سمت دری برویم. وارد سالن بزرگی میشویم با تعداد زیادی صندلی. پس از اینکه همه مینشینند نمایش شروع میشود. نمایش را گروهی حرفهای اجرا میکنند. بعد از پایان نمایش کارگردان اعلام میکند که یکی از عوامل را همین چند شب پیش گرفتهاند. نمایش دربارهی زن است، دربارهی ایستادن مقابل ظلم و اعتراض کردن. متن اقتباسی است از یکی از متون یونانی. بازیگرانِ زن حجاب ندارند، لباسهای پوشیده و گشادی دارند اما سر و گردن پوشیده نیست. نمایش تقریباً یک ساعت و نیم است و در بخشی از آن از تماشاگران هم کمک میگیرند. در قسمتی از نمایش که بازیگر مرد از بازیگر زن میخواهد لباسش را دربیاورد مضطرب میشوم. بازیگر زن اما لباس را در نمیآورد و تصور اینکه هر عمل آزادانهای میتواند مجازات بیشتری را در پی داشته باشد قلبم را مچاله میکند. تمام نمایش را تصویربرداری ضبط میکند. این نمایش چهار بار اجرا میشود و هر بار سالن پر میشود. این گروه میتوانست با کمی تعدیل متن و دریافت مجوز ارشاد نمایش را روی صحنه ببرد، اما بعضی میخواهند مستقل عمل کنند و دیگر به مجوز وزارت ارشاد که نشانهی سلطهی حکومت است تن نمیدهند. مخاطرات این کار را هم پذیرفتهاند و آمادهاند که حتی از نظر مالی متضرر شوند. در دو سال گذشته تعدادی از هنرمندان تئاتر و سینما از کار کناره گرفتند تا به ممیزی تن ندهند. عدهای دیگر کارشان را با دشواری ادامه میدهند، اما به شکلی مخفیانه و دور از چشم حکومت.
***
جلسهی نقد و بررسی کتابی است که مجوز ندارد. در یک موسسهی فرهنگی. نویسنده هم آمده است. آدمها کم کم روی صندلیهایی که در سالن چیده شده مینشینند. موضوع گفتوگو حجاب است. احساس ناامنی میکنم چون ممکن است مانع از برگزاری جلسه شوند یا اختلالی ایجاد کنند. جلسه برگزار میشود و نویسنده دربارهی کتاب صحبت میکند. یکی از زنها سؤالی میپرسد و تصمیم میگیرند که پاسخ این پرسش پس از وقفهای کوتاه در قسمت دوم جلسه داده شود. در میان حاضران زنی چادری هم دیده میشود. دوستی نزدیک میشود و آرام میگوید زنی که چادر دارد تمام مدت صدای جلسه را ضبط کرده است. وقتی برای بخش دوم جلسه در سالن جمع میشویم مجری میگوید اگر کسی میخواهد صدا را ضبط کند بهتر است که این کار را در هنگام سؤال پرسیدن مخاطبان انجام ندهد. چند دقیقه از ادامهی جلسه نگذشته است که صدای زنگ در شنیده میشود، آن هم چند بار. همه مکث میکنند. یکی از برگزارکنندگان به سمت در میرود و چند لحظهی بعد با لبخندی برمیگردد، گویا مأمور آب بوده و میخواسته کنتور را بخواند. جلسهی خیلی خوبی بود، آدمها از نگرانیهایشان حرف زدند و راهکارهایی احتمالی ارائه دادند. جمعی تقریباً چهل نفره که اکثراً از نسل جوانتر بودند. آگاه و امیدوار. سانسور شدیدی که در سه سال اخیر بر کتابها و مجلات اعمال شده بعضی از نویسندگان و مترجمان را به انتشار آثار در خارج از ایران سوق داده است. بعضی دیگر هم به چاپ کتابهای بدون مجوز، خواه به صورت الکترونیک یا کاغذی، روی آوردهاند. حالا خرید و فروش چنین کتابهایی در ایران به امری متداول تبدیل شده است. حتی در گوشهی بعضی از کتابفروشیها میتوان کتابهای بدون مجوزی را دید که مخاطبانِ خاصِ خود را دارند و چه بسا بهعلت مجوز نداشتن برای بعضی جذابتر باشند.
***
احساس ناامنی و، در نتیجه، اضطراب در جایی مثل سالن تئاتر یا گالری تجربهی منحصربهفردی است که در ایران وجود دارد. در سالن تئاتر وقتی که دیالوگی دربارهی استبداد میشنوید نگراناید که مبادا ورود نیروهای نظامی سالن را به محلی آکنده از رعب و وحشت تبدیل کند.
هنگام تماشای نمایشی در تهران چنین احساسی را تجربه کردم. به پیشنهاد دوستی سه صندلی برای تماشای یک تئاتر زیرزمینی رزرو کردم. متن اقتباسی بود از یک نمایشنامهی غربی که قدرت بیحد و حصر حاکم را به تصویر میکشید. تمام صندلیها پر شد و حدود صد نفر این نمایش دوساعته را دیدند. نمایش با صحنهی غافلگیرکنندهای شروع شد که در آن زنان و مردانِ جوان لباسهایی شبیه به فیلمهای خارجی بر تن داشتند و در ادامه شاهد رقص گروهی و بوسه و لمس بدنی هم بودیم. اما چیزی که بیش از همه به چشم میآمد اشاره به مسائلی بود که در نمایشهای دارای مجوز رسمی نمیتوان به آنها پرداخت. نقد قدرت بیحد و حصر، ریشههای دیکتاتوری و چگونگیِ تن دادن به آن به علاوهی دیالوگهای آشنا برای مخاطبان. پس از پایان نمایش که با تشویق طولانیِ تماشاگران همراه بود از افراد خواسته شد که بهسرعت محل را ترک کنند. عوامل اجرا نیز تقریباً همزمان با تماشاگران سالن را ترک کردند. محل اجرا جایی بود در مرکز تهران. هفتهی بعد کارگردان پیام داد که قرار است دوباره آن نمایش را اجرا کنند؛ خواسته بود که به آدمهای قابلاعتماد اطلاع دهم. اما چند روز بعد خبر داد که بنا به دلایلی فعلاً نمیتوانند نمایش را اجرا کنند. پول بلیطها را پس دادند. من اما امیدوارم که این نمایش دوباره اجرا شود و تعداد بیشتری آن را ببینند. باید تعداد بیشتری از شهروندان به دنیایی که زیر زمین ایران ساخته شده وارد شوند و آن را تجربه کنند. البته میتوان امیدوار بود که به لطف رواج نمایشهای زیرزمینی و صحبت دربارهی آنها سدهای ممیزی بهتدریج جابهجا شود یا فرو ریزد. در چند دههی گذشته، اجرای خصوصیِ نمایشهای زیرزمینی عمدتاً معلول مسائل سیاسی و عدم تمکین به سانسور متن بود اما در دو سال اخیر و پس از جنبش «زن، زندگی، آزادی» توجه به بدن زن و تأکید بر اهمیت تنانگی، سبب شده است که هنرمندان ترجیح دهند کارشان را در مسیری جدا از جریان تعیینشده توسط حکومت پیش ببرند. چنین هنرمندانی خطرات بسیاری را به جان خریدهاند اما به روال مرسوم پیش از این جنبش و به روزهایی که «زن، زندگی و آزادی» در اولویت نبود، بازنگشتهاند.