عشق در زندان
وقتی پسری که دوستش داشتم برای اجرای حکم به زندان فراخوانده شد برای اولین بار در زندگی بیست و چند سالهام احساس ناتوانی محض را تجربه کردم. اولین بار بود که چیزی را آن چنان با تمام وجود میخواستم اما کاری از دستم برنمیآمد. تا قبل از آن، حتی دستنیافتنیترین آرزوها و خواستههایم با برنامهریزی و تلاش و پیگیری دستیافتنی شده بودند اما انگار وقتِ آن بود که یاد بگیرم «خواستن» همیشه هم «توانستن» نیست.
او از فعالان مدنی بود. وقتی چند ماه قبل با هم آشنا شده بودیم، به قید وثیقه آزاد بود و منتظر رأی دادگاه تجدیدنظر. به دلیل آیندهی نامعلومی که انتظارش را میکشید، از همان برخوردهای اول تمام تلاشم را کرده بودم که دلبستهاش نشوم اما صداهای دیگری در درونم مرا به جلو رفتن هل داده بود. نمیتوانستم بپذیرم او را که شخصیت، طرز فکر و دغدغههایش با من متناسب بود تنها به این دلیل که شاید مجبور میشد به خاطر فعالیتهای عدالتخواهانهاش چند سالی زندان برود کنار بگذارم. اصلاً از کجا معلوم بود که پایش به زندان باز شود؟ در خیالپردازیهایم گاهی فکر میکردم که شاید روند تجدیدنظر مدتها طول بکشد و پروندهاش جایی در اتاقها و سالنهای تو در توی دادستانی گم شود یا شاید دادگاه این بار قاضی منصف و مهربانی داشته باشد که با یک نگاه به پروندهاش، بفهمد خلافکار و مجرم نیست، شاید اصلاً حادثهای یکشبه مملکت را زیر و رو کند، شاید... در تمام سناریوهایی که در ذهنم چرخ میخورد معجزهای او را از چنگال زندان نجات میداد و ما آزاد و رها فرصت مییافتیم عشقمان را زندگی کنیم. آنقدر سرمست خیالاتم بودم که حتی آن صبح زمستانی که تلفنی خبر تأیید حکم پنج سال زندانش را داد باز در دلم گفتم شاید این حکم هیچ وقت به اجرا گذاشته نشود، شاید شامل مرور زمان شود، شاید...
احضاریهای که چند هفتهی بعد به دستش رسید همهی خیالاتم را نقش بر آب کرد. به او بیست روز مهلت داده بودند تا خودش را برای اجرای حکم به اوین معرفی کند. دیگر فرصتِ اما و اگری نبود. ناگزیر از مواجهه با سؤالاتی بودم که ذهنم ماهها آنها را پس زده بود. حالا چه میشد؟ از هم خداحافظی میکردیم و هر کس راه خودش را میرفت؟ با هم میماندیم و این سالها را صبر میکردم تا برگردد؟ چه کاری عاقلانه بود؟ چه کاری درست بود؟ بیست روز کل فرصتی بود که او برای خداحافظی با دوستان و فامیل، تحویل پروژههای کاریِ ناتمام، سر و سامان دادن به حساب و کتابها، انجام معاینات پزشکی و جا دادن کل زندگیاش در یک ساک دستی داشت. بیست روز منهای زمانی که صرف این کارها میشد تمام فرصتی بود که برای روشن کردن تکلیف رابطهمان داشتیم.
تصمیممان چه برای با هم ماندن و چه برای جدا شدن تصمیم سختی بود. آنچه وضعیت را پیچیده میکرد ماهیت نوپای رابطهمان بود، هر چند احساساتمان درگیر شده بود اما میدانستیم که شناخت کافی از هم نداریم و زود است که تصمیمهای بلندمدتی برای آینده بگیریم. از طرفی دیگر، در همان زمان کوتاهی که از آشناییمان میگذشت آنقدر هر دو ارتباط رهاییبخش و کمنظیری را تجربه کرده بودیم که دلمان نمیآمد بدون دلیل قانعکنندهای به داستان پایان دهیم. اما آیا زندان رفتن دلیل موجهی محسوب میشد؟ آن بیست روز، صبح و شب این سؤال را دوره میکردم. او انصاف نمیدید که تمام آن سالهایی که قرار بود «داخل» باشد، من منتظر بمانم، و معتقد بود که شاید تجربهی زندان از او آدم کاملاً متفاوتی بسازد. میگفت در این سالها فرصت آشنا شدن با افراد زیادی را خواهم داشت و عاقلانه نیست برای کسی که فقط چند ماه است میشناسمش پنج سال صبر کنم. او میگفت و میگفت. من اما میخواستم خودم شرایط را بسنجم و تصمیم بگیرم، شرایطی که البته هر چه بیشتر سعی میکردم با عینک واقعبینی آن را درک کنم، برایم وضوح کمتری مییافت.
***
روزی که همراه مادر و پدر و جمعی از دوستان و آشنایان راهی اوین بود، من دست بر قضا در ترمینالی صدها کیلومتر دورتر در شهری غریب گیر افتاده بودم. بغض داشتم و قلبم بسیار تندتر از همیشه میزد. از آنجا که حتی فرصت یک خداحافظی معمولی هم از ما دریغ شده بود بیش از پیش از روزگار دلخور بودم. شب قبل تا خود صبح از راه دور مشغول صحبت بودیم. در نهایت، پس از روزها و هفتهها بالا و پایین کردن و حرف زدن و بیخوابیهای بسیار، به این نتیجه رسیده بودیم که تصمیم خاصی نگیریم و به خودمان، احساساتمان و شرایط جدیدمان زمان بدهیم و در عمل ببینیم آیا میتوان از راه دور و از پس دیوارهای زندان رابطه را ادامه داد یا اینکه محدودیتهای موجود خود به خود در طول زمان صورت مسئله را پاک خواهد کرد.
آن روز صبح وقتی به او زنگ زدم تا برای آخرین بار صدایش را بشنوم ماشینی که سوارش بود شیب درهی اوین را به سمت زندان طی میکرد. در جواب پرسشهای کوتاه و صدای لرزان من مثل همیشه شوخی کرد و مرا خنداند. در شلوغی و هیاهوی ترمینال بالاخره بغضم ترکید. به او گفتم منتظرش خواهم ماند. قبل از آنکه صدایش در همهمهی اطراف گم شود گفت: «مطمئنم هر چه برایمان پیش بیاید بهترین است» و این آخرین مکالمهی ما تا یک سال و نیم بعد بود.
***
رفتناش نه تنها او بلکه من و البته رابطهمان را وارد دنیای جدیدی کرد، گویی به سرزمینی ناشناخته مهاجرت کرده بودیم، سرزمینی با زبان و قوانین و فرهنگی متفاوت که حالا باید دوست داشتن و عشق ورزیدن را از نو در جغرافیای آن یاد میگرفتیم. در سرزمین جدید، زندانبان بود که قوانین را تعیین میکرد. واقعیت روزمرهی رابطهی ما را حالا تصمیمهای کوچک و بزرگ او شکل میداد، اینکه آیا میتوانیم صدای هم را بشنویم یا نه، چقدر میتوانیم با هم صحبت کنیم، از چه چیزهایی میتوانیم حرف بزنیم، آیا اجازه داریم که یکدیگر را ببینیم، هر چند وقت یکبار، تحت چه شرایطی، با حضور چه کسانی....
برای نامهنگاری باید همدیگر را مادر و پدر و برادر عزیز خطاب میکردیم، از زبان آنها برای هم مینوشتیم و نامهها را از طریق آنها به دست هم میرساندیم
رسمیت نداشتن رابطهی ما در چارچوب قوانین ایران، ارتباطمان را بسیار مشکل کرده بود. او فقط اجازهی ملاقات با خانوادهی درجهی یک یعنی مادر و پدر و و برادرش را داشت. خانوادهاش که در شهرستان زندگی میکردند معمولاً هر چند هفته یک بار، نوبتی برای ملاقات به تهران میآمدند. گاهی از طریق آنها از احوال هم با خبر میشدیم و پیامهای چند جملهای رد و بدل میکردیم اما تنها راههای ارتباطی مستقیم ما در سالهای اول نامهنگاری و بعدها در مقاطعی تماس تلفنی بود.
نامهنگاری شرایط و محدودیتهای خاص خودش را داشت. در اغلب موارد تا نامهها روال اداری خروج از زندان یا ورود به آن را طی میکردند، هفتهها طول میکشید. همچنین بسیار پیش میآمد که نامههایمان جایی در سلسله مراتب اداری زندان گم میشد و هرگز به مقصد نمیرسید. کندیِ جانفرسای این نوع ارتباط، آن هم در دنیایی که اطرافیانم هر ثانیه با یک کلیک با دوستان، خانواده و شرکای زندگیِ خود در تماس بودند برایم بسیار آزاردهنده بود. مسئلهی بغرنجتر این بود که محتوای مکاتبات زندانیان و حتی اینکه یک زندانی چند بار و از چه کسی نامه دریافت میکرد یا به چه کسی نامه میفرستاد، کنترل میشد. در نتیجه، نمیتوانستیم هر چه دل تنگمان میخواهد بگوییم؛ مجبور بودیم نوشتهها را در کلیترین شکل ممکن نگاه داریم تا اطلاعات زیادی در مورد احساساتمان و اتفاقات و آدمهای دور و برمان به زندانبانان ندهیم، اطلاعاتی که میدانستیم هر قدر هم پیشپاافتاده و بیاهمیت باشد روزی میتواند برای خودمان یا دیگران دردسرساز شود. بیشتر از چند ماه از شروع نامهنگاری ما نگذشته بود که رئیس زندان او را احضار کرده بود و ضمن شکایت از این که تعداد نامههایش بسیار زیاد است، به او گوشزد کرده بود که چون مجرد است معنی ندارد که برای دخترها نامه بنویسد. از آن زمان به بعد او فقط اجازهی ارسال و دریافت تعداد مشخصی نامه در ماه را داشت و آن هم فقط از طرف پدر و مادر و برادرش یا خطاب به آنها. حالا علاوه بر محدودیتهای قبلی، برای نامهنگاری باید همدیگر را مادر و پدر و برادر عزیز خطاب میکردیم، از زبان آنها برای هم مینوشتیم و نامهها را از طریق آنها به دست هم میرساندیم، رویهای که تا پایان دوران زندان او ادامه داشت.
وضعیت تماسهای تلفنی هم چندان بهتر نبود. اکثر دوران محکومیتش، زندانیان سیاسی و عقیدتی بندِ او از دسترسی به تلفن محروم بودند. در مقاطعی که این امکان فراهم میشد، تماسها نامنظم بود و کوتاه. چون حدس میزدیم که محتوای مکالمهها تنها بین خودمان نخواهد ماند سعی میکردیم تا جایی که میشد با رمز و اشاره صحبت کنیم، تلاشی ناموفق که اغلب جز اتلاف وقت محدود مکالمه نتیجهی دیگری نداشت. امکان قطع تماس در هر لحظه وجود داشت. بنابراین، باید سریع و به تلگرافیترین شکل ممکن صحبت میکردیم. چند دقیقهای که تماس برقرار بود احساس دوندهای در مسابقهی دوی سرعت را داشتم، دوندهای که البته هیچ وقت برنده نمیشد. یک نفس باید صحبت میکردیم و با وجود این، همیشه حرفها و بعضی وقتها حتی جملات نیمهکاره میماند. مشکل دیگر این بود که تماسها روز و ساعت مشخصی نداشت. گاهی هفتهای یک روز و گاهی چند روز در هفته این امکان پیش میآمد که بتواند زنگ بزند. این وضعیت یعنی اینکه همیشه در ساعتهای خاصی در طول روز باید در حالت آماده باش و منتظر تماس میبودم. گوشی موبایل دقیقهای از چشمم دور نمیشد، اگر بیرون از خانه بودم باید مطمئن بودم که موبایلم به اندازهی کافی شارژ دارد و صدایش به اندازه کافی بلند است. فرقی نمیکرد که سر کار بودم یا سر کلاس، در بیمارستان بودم یا در حال خرید. بارها مجبور شده بودم با خجالت جلسهای را برای جواب دادن تماس ترک کنم یا به بهانههای مختلف پیشنهاد دوستانم را برای طبیعتگردی و کوهنوردی در مناطقی که حدس میزدم موبایل آنتندهی خوبی ندارد رد کنم. از طرف دیگر، امکان پیدا کردن گوشهای امن و آرام که بتوان بدون نگرانی صحبت کرد همیشه برایم مهیا نبود. بسیار پیش میآمد که موقع تماس در جمعی بودم و باید به گونهای صحبت میکردم که حس کنجکاوی اطرافیان برانگیخته نشود. هراس از دست دادن تماسهای او همیشه همراهم بود به حدی که حتی وقتهایی که خانه بودم مدام موبایلم را چک میکردم و بعضی وقتها که از تماس خبری نمیشد فکر میکردم شاید سیمکارتم مشکل پیدا کرده باشد و بیدلیل گوشی را خاموش و روشن میکردم. با وجود این، باز هم پیش میآمد که او تماس بگیرد و من در دسترس نباشم. شاید برای کسی که در وضعیت مشابه نبوده درک این همه تقلا برای جواب دادن به یک تلفن چند دقیقهای بیمعنا باشد اما از دست دادن تماسی که از زندان با سختی و مشقت بسیار گرفته میشد، تماسی که معلوم نبود آیا تکراری در پی خواهد داشت یا نه، برایم غیرقابلتصور بود. هر بار که به دلیلی نمیتوانستم تماسهایش را جواب دهم، حس فردی را داشتم که برندهی بختآزمایی شده اما نمیتواند بلیت برندهاش را پیدا کند.
آییننامهها و تبصرههای همیشه متغیرِ زندان امکان همین تماسهای حداقلی از طریق نامه و تلفن را هم گاهی برای هفتهها یا ماهها از ما میگرفت. این دورههای قطع ارتباط که طولانیترینش برای ما یک دورهی هشت ماهه بود، بعضی از سختترین روزهای آن چند سال را برای من رقم میزد. هر بار تغییری در روند معمول ارتباطمان رخ میداد، حجم وسیعی از نگرانی به فکر و جانم هجوم میآورد: «نکند داخل زندان اتفاقی افتاده باشد؟ نکند او را بیخبر به زندان دیگری جا به جا کردهاند؟ نکند ناخوش باشد؟ نکند او را به بازجویی و انفرادی برده باشند؟» این جور وقتها جز چک کردن دیوانهوار سایتهای حقوق بشری و اخبار زندانیان سیاسی کاری از دستم برنمیآمد. اغلب تنها راه این بود که صبر کنم خانوادهاش از شهرستان برای ملاقات به تهران بیایند تا بتوانم از طریق آنها خبری از وضعیتش بگیرم. آن دورهها علاوه بر نگرانی و بیخبری با دلتنگی فرسایندهای نیز آمیخته بود. آن روزهای پرتلاطم، خاطرات یکی از امنترین پناهگاههایم میشدند. بارها و بارها عکسهای قدیمی را نگاه میکردم، نامههای قبلیمان را میخواندم، پیامهای صوتی سالها قبل را گوش میکردم. هر بار با چنان اشتیاق وصفنشدنیای به سراغ آنها میرفتم که انگار عکسها و نوشتهها و صوتها قرار بود جان بگیرند و برایم حرفهای تازهای بزنند.
در میان تمام آن نگرانیها و دلشورهها، در میان بیخبریها و دلتنگیها، باید یادم میماند که زندگی عادی در جهانی که از قبل میشناختم و هر روز صبح در آن چشم باز میکردم، همچنان ادامه دارد. اغلب احساس میکردم که زمان متوقف شده است، حسی شبیه به این که در یکی از مهمترین صحنههای فیلم، کارگردان فرمان کات داده بود و حالا تا دوران زندان به اتمام برسد و دوباره حرکت از سر گرفته شود، راهی جز انتظار در خارج از قاب زندگی نبود. خیلی زود متوجه شدم که باید بتوانم میان سیر کردن در جهانی که با رفتن او به رویم گشوده شده و زندگی به شیوهای که از قبل میشناختم تعادلی برقرار کنم. تلاش برای آشتی دادن و تلفیق این دو جهان، گاه موفق و گاه ناموفق، البته تقلای هر روز و هر لحظهی من در آن پنج سال بود.
به سوتلانا و لو فکر میکنم، به اینکه آن روزهایی که عشق و دلتنگیشان را واژهواژه برای هم مینوشتند، احتمالاً هرگز به ذهنشان نمیرسید که نامههایشان هفتاد سال بعد، قرار است که تاریکترین شبهای یک دختر ایرانی را روشن کند.
کمکم یاد گرفتم چطور در میان دست و پنجه نرم کردن با نگرانیها و دلتنگیها، پایاننامهام را بنویسم و فارغالتحصیل شوم. لابهلای همان روزهایی که از فرط بیخبری به عکسها و نوشتههای قبلیمان پناه میبردم، خودم را برای ورود به دنیای کار آماده کردم. در میان روزشماری برای گرفتن نامهای از زندان، روی پروژههای جدید کار کردم، با آدمهای جدید آشنا شدم و پیوندهای دوستیِ جدیدی برقرار کردم. بهتدریج آموختم که بدون احساس عذاب وجدان و البته بیآنکه یاد او اندکی کمرنگ شود، به دلخوشیهای روزانه برگردم. در ذهنم با او پیادهروی میرفتم و به دل کوه و صحرا میزدم. سفر میکردم و در مقابل جاذبههای گردشگری با جای خالیاش عکس میگرفتم. به موسیقیهای مورد علاقهاش گوش میدادم و آثار جدید نویسندههای محبوبش را دنبال میکردم. سینما و تئاتر میرفتم و در خیالم با هم به تحلیل فیلم یا نمایشی که دیده بودیم مینشستیم. بعضی وقتها که امکانات داخل زندان اجازه میداد کتابی را برای مطالعهی مشترک انتخاب میکردیم تا در طی زمان مشخصی با هم آن را بخوانیم و در نامههایمان از آن صحبت کنیم، یا اگر گاهی برنامهای رادیویی یا تلویزیونی توجهاش را جلب میکرد به من میگفت تا همزمان آن را دنبال کنیم. تصور این که هر دو در یک ساعت خاص مشغول کاری مشترک بودیم ــ ولو کاری پیشپاافتاده مثل گوش کردن یا تماشای یک برنامهی معمولی ــ به هر دویمان آرامش عجیبی میداد. روزهای تولد یا سالگرد آشناییمان علاوه بر نوشتن برای او در دفتر خاطراتم، به خودم میرسیدم، پیراهن قشنگی میپوشیدم، کیکی میپختم و در کنار هدیهای کوچک یا شاخه گلی عکسی به یادگار میگرفتم. اغلب همهجا و همهوقت دفترچهای همراهم بود تا لحظاتی را که او از تجربهشان محروم بود برایش ثبت کنم. این نوشتهها هر چند به دست او نمیرسید اما به من اجازه میداد که بیسانسور هر آنچه را که دل تنگم میخواست بر زبان برانم. گاهی از احساساتم مینوشتم و گاهی از لطافت هوای یک روز بهاری در قدمزدنهای صبحگاهی. گاهی با او درددل میکردم و گاه برایش از برنامههای آیندهام میگفتم و البته بسیار پیش میآمد که وسط شبنشینیهای دوستانه، به وقت جشن و پایکوبی در یک مهمانی، موقع لذت بردن از غروبی خیرهکننده در طبیعت یا گوش کردن به یک قطعهی موسیقی مسحورکننده، ناگهان بیمقدمه چشمهایم خیس میشد، بغضی در گلویم مینشست و غمی عمیق بیعدالتی محضی را که بر ما میگذشت یادآوری میکرد: «چرا او باید از لمس زیباییهای هر روزهی زندگی محروم باشد؟ چرا باید تجربهی این خوشیهای کوچک مشترک از ما دریغ شود؟»
****
در سالهای دوری از او، بارها از سرِ درماندگی عبارت «عشق در زندان» و مشتقات آن را به تمام زبانهایی که میدانستم در اینترنت جستوجو میکردم تا شاید پیدا کردن تجربههای مشابهی با آنچه خودم از سر میگذراندم، دلتنگیها و تنهاییهایم را التیام بخشد یا امیدی در دلم نسبت به آینده زنده کند. شگفت این که هر چه بیشتر میگشتم کمتر روایتی شبیه وضعیت خودمان مییافتم. در منابع انگلیسی هر چه پیدا میشد مربوط به افرادی بود که به دلیل جرم و جنایتی در زندان به سر میبردند. معنای زندان و زندانی در آن متون آنقدر متفاوت بود که خیلی زود از جستوجو به انگلیسی دست کشیدم. جستوجوی فارسی نتایج مرتبطتری به دست میداد. هر از گاهی دلنوشتهها یا نامههایی از زوجهایی پیدا میکردم که هر دو یا یکی از آنها به دلیل فعالیتهای مدنی یا سیاسیشان در زندان به سر میبردند. اما تقریباً شرایط همهی آنها با ما متفاوت بود. اینها زن و شوهرهایی بودند با رابطههایی که در قانون و عرف مملکت به رسمیت شناخته میشد، زوجهایی که اکثراً به دلیل سابقهی فعالیتهایشان چهرههای مطرحی بودند و از نمادهای ملی و حتی بینالمللی استقامت و آزادیخواهی محسوب میشدند. هر چند نوشتههای این زنان و مردان ستودنی را بارها و بارها از دل و جان میخواندم و خوشحال بودم که گوشهای از رنجها و دردهایشان دیده میشود، نمیتوانستم آن طور که دلم میخواست خودمان را به آن روایتها متصل ببینم. احساس میکردم بین تجربهی من، دختری جوان و ناشناس که فقط یکی دو نفر از نزدیکانش از وضعیت رابطهی عاطفیاش با یک زندانی سیاسی خبر دارند و آن قهرمانان عدالت و آزادی که در بسیاری از محافل دنیا به خاطر فداکاریهایشان تحسین میشدند، فاصلهی زیادی وجود داشت.
در نهایت اما تجربهی مشابهی را که دنبالش بودم پیدا کردم: روایت عشق یک زندانی سیاسی بینام و نشان در اردوگاههای کار اجباری شوروی و نامزدش که به مدت ده سال پس از جنگ جهانی دوم در سختترین شرایط از طریق نامهنگاری ارتباط خود را حفظ کرده بودند. لِو (Lev) که در دوران جنگ تنها به دلیل دانستن زبان آلمانی به جاسوسی محکوم شده بود، زیر تیغ سرکوب و سانسور حکومت استالین با نامزدش سوتلانا (Svetlana) که در مسکو زندگی میکرد، بیش از هزار نامه رد و بدل کرده بودند، نامههایی که حالا، هفتاد سال پس از نگارششان در قالب کتابی[i] به دست من رسیده بود تا نشان دهند در احساساتی که تجربه میکردم و در فکرهایی که به ذهنم هجوم میآوردند تنها نبودم.
شباهتهای داستان ما بیشمار بود. سوتلانا و لو مثل ما از طریق نامهنگاری با هم در ارتباط بودند، نامههایی که با فاصلهی بسیار به دستشان میرسید و محتوایش مثل نامههای ما کنترل میشد (البته آنها بعد از مدتی این شانس را یافتند که به کمک نگهبانان معتمد اردوگاه نامههایشان را قاچاقی به دست هم برسانند و از خودسانسوری خلاص شوند). آنها هم روزهای تولد و شبهای سال نو را به نوشتن برای یکدیگر میگذراندند و حتی وقتی برای هم نمینوشتند در ذهنشان با هم در مکالمه بودند. شبها خواب یکدیگر را میدیدند و در قطعات دلنواز موسیقی صدای خندهی یکدیگر را میشنیدند. آنها هم گاهی دلشکسته و خسته میشدند یا از بیعدالتیای که در آن اسیر بودند به ستوه میآمدند و البته بیش از هر چیز امید داشتند که آن روزهای سخت بالاخره خواهند گذشت.
برای من که اغلب احساس میکردم اطرافیانم، کهکشانها از احساسات و دغدغههایم فاصله دارند، پیدا کردن سوتلانا معجزه بود. حتی تشبیهات ذهنی ما در توصیف وضعیتی که در آن به سر میبردیم بسیار به هم نزدیک بود. او هم از حس متوقف شدن زمان میگفت: «احساس میکنم بیرون زمان ایستادهام. منتظرم تا تو بیایی و زندگیام تازه آغاز شود، گویی تمام این ده سال فاصلهی میان دو پردهی یک نمایش بوده است.»[ii] او هم غم و اندوه فلجکنندهای آمیخته با انتظار را تجربه میکرد: «تنها یک هدف دارم و آن صبر کردن برای توست. کلمهی صبر البته بیش از حد منفعل است: غم و اندوهِ قلبم، تمام توانم را میگیرد و اجازه نمیدهد که به زندگیام برسم.»[iii] و او هم دریافته بود که هر چند دشوار، اما در بطن این انتظار، باید زندگی کرد: «هر کاری انجام میدهم انگار فقط دارم وقتکشی میکنم. میدانم که این درست نیست... باید زندگی کنم نه اینکه فقط انتظار بکشم.»[iv] این که میدیدم ورای مرزهای زمانی، جغرافیایی و فرهنگی، آدمهای دیگری در مواجهه با وقایع و شرایط مشابه، عکسالعملهایی شبیه من داشتهاند، حس رهاییبخش فوقالعادهای برایم به همراه داشت، نوعی حس آسودگی نسبت به این که احساسات و حالتهایم «غیرطبیعی» نیست، این که دوست داشتن کسی که در زندان است و صبر کردن به پای رابطهای که برایم ارزشمند است عجیب و غیرمنطقی نیست.
سوتلانا و لو در نهایت پس از پانزده سال دوری، به هم رسیدند، ازدواج کردند، صاحب دو فرزند شدند و تا سال ۲۰۰۸ که لو به دلیل بیماری درگذشت، کنار هم بودند. در میان عکسهای پراکندهی آنها در کتاب، تصویری بود که همیشه مرا محو خود میکرد، عکسی از دههی آخر زندگیشان که آنها را در آشپزخانهی کوچک آپارتمانشان در مسکو نشان میداد. آنجا در ۸۵ سالگی کنار هم نشسته بودند و با صورتهایی چین و چروک خورده و آرامشی وصفنشدنی، سبکبار به دوربین لبخند میزدند. در سختترین روزهای آن دوران بارها و بارها به این تصویر و آن لبخندها بازمیگشتم و هر بار بیاختیار این سؤال در ذهنم شکل میگرفت که عاقبت داستان ما چه خواهد شد. دیدن دو چهرهی خندان که کمترین اثری از خشونت و بیرحمیای که پشت سر گذاشته بودند در چشمهایشان نبود مرا به آینده امیدوار میکرد.
***
پسری که برایش پنج سال صبر کرده بودم در نهایت یک صبح زمستانی با اتمام دوران محکومیتش آزاد شد و ما درست ۳۶۱ روز بعد ازدواج کردیم. پایان دوران زندان، البته پایان یکبارهی التهابها و بیقراریها و سختیها نبود. از زمان آزادی او تا وقتی که شرایط زندگی مشترکمان فراهم شد، ماههای پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشتیم که خود داستان مفصل دیگری است. همان قدر که در دوران زندان به تدریج ابعاد مختلف رابطه با یک زندانی را درک کرده بودم، حال باید رابطه با کسی را میآموختم که به تازگی از زندان آزاد شده بود، درسی که هنوز در آن شاگردی میکنم.
در چند سالی که از ازدواجمان میگذرد، بارها دوستان و آشنایان از چگونگی ارتباطمان در دوران زندان پرسیدهاند و هر بار که گوشهای از جزئیات آن روزها را برای دیگران بازگو کردهام با تعجب و شگفتی شنونده روبهرو شدهام، واکنشی که نشان میدهد چقدر تجربهی زوجهایی مثل ما ناگفته و ناشنیده مانده است. در همین لحظاتی که این یادداشت را مینویسم، در گوشه و کنار ایران هستند زوجهایی که بازداشت یا زندان ادامهی رابطهشان را با علامت سؤال مواجه کرده است، دختران و پسرانی که در حال سپری کردن روزهای طاقتفرسایی هستند که ما پشت سر گذاشتیم، آنهایی که از حق تماس و ملاقات محروماند و در سکوت و بیخبری، بیآنکه رنجها و دردهایشان دیده شود، در تنهاییِ خود، برای آزادی کسانی که دوستشان دارند روزشماری میکنند.
فکر کردن به این همه بیعدالتی و خشونت پنهان در حق کسانی که به ظاهر آزاد هستند، قلبم را میفشارد و در عین حال به من برای گفتن و نوشتن انگیزه میدهد. به سوتلانا و لو فکر میکنم، به اینکه آن روزهایی که عشق و دلتنگیشان را واژهواژه برای هم مینوشتند، احتمالاً هرگز به ذهنشان نمیرسید که نامههایشان هفتاد سال بعد، قرار است که تاریکترین شبهای یک دختر ایرانی را روشن کند. کسی چه میداند؟ شاید یکی از همین شبها، جوانی که دلتنگی و بیقراری خواب را از چشمانش رانده است، به جستوجوی کورسوی امیدی، یا برای فهم بهتر آنچه درونش میگذرد، درست مثل سالها پیشِ من، عبارت عشق در زندان را در اینترنت جستوجو کند و با چند کلیک به این یادداشت برسد. تمام آرزویم این است که این کلمات در سرمای بیرحم روزگار دوری، دستکم بتوانند اندکی او را دلگرم کنند.
[i] Figes, O. (2013). Just Send Me Word: A True Story of Love and Survival in the Gulag. Penguin Books.
[ii] همان، ص ۲
[iii] همان ص ۲۱۰
[iv] همان، ص ۱۱۷