به گذشته و آیندهی ایران که فکر میکنم، میبینم برگهای دفتر تاریخ و فرهنگ این سرزمین همانقدر سرشار از رنج است که سرشار از امید؛ امید به پیروزیِ روشنی بر تاریکی، امید به سرآمدنِ زمستان، امید به فردای بهتر. گویی رنج و امید دو روی سکهی زندگی انسان ایرانی است. این که این امید و آرزوی همیشگی چه کارکردی دارد یک داستان است، این که فردای بهتری که به آن امیدوار شویم چه ویژگیهایی دارد داستانی دیگر.
ایران نام زادگاهم است و یادآور زخمها و دردها و حسرتهای شخصی و اجتماعی. اما ایران را وطن خود نمیبینم، چون وطن برای من جایی است که در آن غریبه نباشم و احساس امنیت و آرامش کنم از آنچه هستم و آنگونه که فکر میکنم.
واتسلاو هاول در جمعبندی تجربهی خود گفت که برای شناسایی مسیرِ آینده باید بدانیم که اکنون مردم چه آوازهایی میخوانند؛ اما بی درنگ افزود که مشکل این است که نمیدانیم مردم سال آینده چه آوازهایی خواهند خواند، چه رسد به سالِ بعد از آن...