انقلابِ بهاصطلاح اسلامیِ ما که مدعی بود شروعی تازه است، آخرین امکاناتی را که در اسلام، در تفسیر سنتی کلمه، نهفته بود به منصهی ظهور رساند. بهبیان سادهتر، برخلاف ادعاهای گفتمان رسمی، با انقلاب ایران ما نه با یک آغاز و شروعی تازه، بلکه با یک پایان، یعنی پایان همهی ظرفیت و امکانات اسلامِ سنتی مواجه هستیم.
دین میماند، چه بخواهیم چه نخواهیم. تا زمانی که انسان از انسان بترسد؛ تا زمانی که نیازهای اساسی زیستی و روانی انسانها برآورده نشوند؛ تا زمانی که در جهانی، بهقول کارل مارکس، «بیروح» احساس ترس و بیپناهی و سرگشتگی کنیم؛ تا زمانی که کمک بخواهیم و به ما کمک نکنند؛ تا زمانی که بر ما ستم رَوَد و فریاد دادخواهی ما به جایی نرسد.
جامعهی رنگینکمانی و متکثر ایرانی در برابر دیدگان ماست؛ از افراد و گرایشهای بهشدت دینی تا افراد و گرایشهای بهشدت ضددینی. موضوع مهم، پیداکردن راهی برای همزیستی مسالمتآمیز جمعی است؛ راههایی همچون پذیرش تکثر، گفتوگو، تسامح، جدایی دین و دولت و روش حل اختلاف مانند دموکراسی و صندوق آرا و به رأی و رقابت قرار دادن برنامهها و نه عقاید.
آیا شیوههای خشونتپرهیز مبارزه، در هر زمان و زمینهای میتواند پیروز باشد؟ وقتی با حکومتی ستمگر و بیرحم مواجهایم که کشتار و شکنجه بخشی از ماهیت آن شده است، با کارزار خشونتپرهیز چگونه میتوان امید به تغییر داشت؟ این پرسش بهویژه پس از کشتار آبان ۱۳۹۸ بیش از پیش جدی شده است.
مردم در ایران هم اپوزیسیون سیاسی و هم حکومت را همیشه غافلگیر میکنند. شاید اعتراضات قابل پیشبینی بود، اما نه به این وسعت. البته حکومت قبلاً هم سبعیتاش را حداقل در مورد زندانیان سیاسی نشان داده بود. نمونهاش هم اعدامهای سال ۱۳۶۷ است. ولی این که به جان مردم عادی در کوچه و خیابان بیفتد، حمام خون راه بیندازد و بیرحمانه به سر و قلب و مغز مردم معترض شلیک کند، همه را بهتزده کرد.
دوست دارم در ایرانِ آینده کسی گرسنه و فقیر نباشد. همگان فرصتها و بهرهمندیهای برابر داشته باشند. انسانها آزاد باشند که بیاندیشند و تصمیم بگیرند و در مدیریت زندگی و کشورشان مشارکت داشته باشند. کشوری مستقل داشته باشند. همگان هم به حق و هم به مسئولیتشان بیندیشند و عمل کنند.