تب‌های اولیه

عکس‌هایی برای بوییدن

اورهان پاموک

شاید آنچه ما را جذب خاطرات می‌کند جزئیات آن‌ها نیست بلکه هاله‌ و رایحه‌ی محوی از آن‌هاست که در اشیایی که در زمان حال نگهداری‌شان می‌کنیم جای گرفته است. این هاله به ناگزیر حسی از غم و دلتنگی را در ما بر می‌انگیزاند درست مثل زمانی که به تماشای خرابه‌های باستانی یونان و رم و بناهای متروک می‌‌نشینیم.

ابدیت آغاز می‌شود

ایرج قانونی

فراواقعی ضدِّ واقعی یا انکار واقعیت نیست فراتر از آن است عالمی است که در ضمیر ناخودآگاه ماست از آنجا که «انسان موجودی خیالباف است» به کمک قوه‌ی تخیلِ خود، که به دست الهامات و اشراقاتِ شعور پنهانِ خود سپرده است، در خیالبافی‌های خود در هنر خودبه‌خود پرده از آن برمی‌دارد، در حالتی که خود و قلم خود و زبان خود را بیش از هر چیز به نهادِ خود وانهاده است و این کاری است که سالوادور دالی در سال 1931 در تابلوی معروف خود پایداریِ حافظه به تصویر می‌کشد.

سرزمین‌های گرگ‌ومیش

ماندانا منصوری

پاییز امسال آتش‌سوزی‌های کالیفرنیا عظیم و بی‌سابقه بود، نزدیک به هشت هزار آتش‌سوزی در مناطق مختلف، بیش‌تر از یک میلیون هکتار زمین سوخته، شش هزار بنای ازبین‌رفته و صدها هزار نفر که ترکِ خانه‌ کردند. در حالی که قوانین عبور و مرور بین آمریکا و کانادا به شدت سفت و سخت شده تا از گسترش ویروس کرونا جلوگیری کند، باد دودِ کالیفرنیا و اورگان را تا ایالت بریتیش کلمبیای کانادا آورده. برای دوستم نوشتم فرق نمی‌کند، هر جا برویم دود آمریکا همیشه در چشم ماست.

شش شیوه‌ی دوراندیشی

رومن کرزناریچ

ما انسان‌ها به لطف تکامل، استعداد شگفت‌انگیزی داریم: در یک لحظه می‌توانیم به ثانیه‌ها بیندیشیم و لحظه‌ای بعد به سال‌ها یا حتی قرن‌ها فکر کنیم. مرغ خیال‌مان پیوسته از یک افق به افق زمان دیگری پر می‌کشد. می‌توانیم به سرعت به پیامکی جواب دهیم و لحظه‌ای بعد به پس‌انداز برای دوران بازنشستگی یا کاشتن درخت بلوطی برای آیندگان بیندیشیم. ما در چرخش زمانی مهارت داریم. اما این که آیا از این استعداد به خوبی استفاده می‌کنیم، مسئله‌ی دیگری است.

رؤیای بازگشت به گذشته

محمد حیدری

گاه فکر می‌کنم که سرنوشت ملت‌ها و آدمها چقدر شبیه هم است. یا در آرزوی آینده‌اند و یا در حسرت گذشته! جوانی ۱۹ ساله بودم که در شهری دور دانشجو شدم. اولین روزی که در محوطه‌ی بزرگ دانشگاه تنها ماندم، خوب به یادم هست. بعد از چند روز که با پدر و برادرم در شهر جدید سپری کردیم، بالاخره روز آخر رسیده بود. از صبح تا ظهر گپ زدیم و بعد از ظهر بود که پدر و برادرم را در آغوش کشیدم، خداحافظی کردیم، و رفتند.

در انتظار زندان

ش. مرادی

وقتی می‌دانی که چند روز بیشتر برای زندگی در دنیای آدم‌های آزاد فرصت نداری، چه می‌کنی؟