دربارهی زوال اعتماد و رونق خودپسندی
اکنون مدتی است که «اعتماد» و دوران عسرتش در کانون توجه نسخهپیچهای امور اجتماعی و سیاسی قرار گرفته، نسخهپیچهایی که از لجاجت بیماریهای گوناگون بیمارانشان نگراناند، و از مقاومت سرسختانهی این بیماریها در برابر درمان و از بیهودگی چشمگیر داروهای موجود در قفسهی داروخانهها سرخورده و مأیوس شدهاند.
به عقیدهی اکثر این نسخهپیچها، «اعتماد» همان مؤلفهی مفقودی است که فقدان آن یکی از دلایل عمده یا شاید حتی اصلیترین دلیل برای بیفایده شدنِ نظامهای درمانیِ سابقاً مؤثر است – نظامهایی که هنوز هم طبق معمول توصیه و عمدتاً مطمئن شمرده میشوند، با این که شواهد فزاینده حاکی از بیفایدگیِ آنها است. شفادهندگانِ امور اجتماعی و سیاسی اکنون به احیای اعتماد امید بستهاند؛ و عموماً ناکارآمدیِ مزمن داروهای اجتماعی سنتی را به دلیل کمیابیِ آزارندهی اعتماد میدانند.
این که نظامهای اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی بر اعتماد استوارند، و این که فقدان اعتماد به سقوط این نظامها میانجامد، اکنون به اصل مسلمی در علوم سیاسی تبدیل شده است – گفتمان کنونیِ علوم سیاسی را بر این مبنا نهاده، جا انداخته، و تحکیم کردهاند، و به ندرت آن را بازبینی میکنند. در سخنرانی 19 ژوئیهی 2010 در «نشستهای پترارک» در مونپولیه، دومینیک اشناپِر این را به عنوان اصل موضوعه پذیرفت و به صورت واقعیتی مسلم و بینیاز از برهانهای نظری یا تجربی ارائه کرد که: حیات اقتصادی و مشروعیت سیاست («و بنابراین، به تعبیری، نظم اجتماعی») «بدون حداقلی از اعتماد میان مردم، و بدون اعتماد مردم به نهادها دوام نمیآورد.» به این ترتیب، از پیش معلوم بود که به نظر اشناپر علت اصلی مشکلات فعلی زندگی اقتصادی، سیاسی، و اجتماعی چیست: در «جامعهی ]مبتلا به[ نافرمانی گسترده»ای که در آن زندگی میکنیم، «استدلالهای مبتنی بر عرف یا قانون دیگر معتبر به شمار نمیرود.» به نظر اشناپر، ما به چنین استدلالهایی اعتماد نداریم – دست کم نه آن طور که گویا اجدادمان داشتند. اگر چنین باشد، پس عجیب نیست که نظامهای اقتصادی، اجتماعی، و سیاسیمان معیوب، خراب، فکسنی، زهواردررفته، و در معرض سقوط هستند. اما اشناپر نپرسید که در کلاف سردرگمِ عوامل گوناگونی که این وضعیت را به وجود آوردهاند، کدام علت است و کدام معلول؟
پییِر رزانوالون در گفتوگو با روزنامهی لوموند (21 سپتامبر 2010) میگوید، جوهر اعتماد به کارگزاران عبارت است از «توانایی حدس زدن رفتار بعدی آنها.» به نظر او، در سیاست به سبک قدیم (قطعاً نه خیلی قدیمی – حداکثر نیم قرن قبل)، که حول محور احزاب سیاسی بزرگ سازماندهی میشد، احزابی که هر یک نظرات نسبتاً تثبیتشده و برنامههای تقریباً انعطافناپذیری داشتند، به کار بستن این توانایی نسبتاً آسان و مسلم فرض کردنش از آن هم آسانتر بود. بنابراین، میتوان گفت در سیاست کنونی، که به بازی شخصیتهایی تبدیل شده که میآیند و میروند (و آمدورفتشان چندان ربطی به نظرات و برنامههای جاری ندارد، اگر نگوییم کاملاً به آن بیربط است)، اطمینان از رفتار بعدی دُمکلفتها محال مینماید. برخلاف احزاب بزرگ، ریشهدار، و تا حد زیادی غیرشخصیِ دوران گذشته، به «شخصیتهای سیاسی»ای که ستارهی بختشان سوسو میزند نمیتوان اعتماد کرد، چون اقدامات بعدی آنها تصادفی و نقششان متزلزل است، و چون به هیچ وجه نمیتوان بازیگران پردهی بعدی نمایش سیاسی را با اطمینان پیشبینی کرد.
برخلاف احزاب بزرگ، ریشهدار، و تا حد زیادی غیرشخصیِ دوران گذشته، به «شخصیتهای سیاسی»ای که ستارهی بختشان سوسو میزند نمیتوان اعتماد کرد.
از سوی دیگر، لوئیچ بلوندیو (در روح نوین دموکراسی، 2008) میگوید که شک و تردید جدید مردم به وقایع دالانهای قدرت ناشی از واهی بودن بیش از پیش آشکارِ مشارکت شهروندان در فرایند سیاسی است، مشارکتی که به طور فزاینده به انتخاب ادواری «نمایندگانی» تقلیل یافته است که به محض این که انتخاب میشوند و به قدرت میرسند، «نمایندگی»شان را از دست میدهند. با وجود این، همان طور که باستین فرانسوا (در لوموند، 22 ژوئیهی 2010) میگوید، تا وقتی که مسئلهی پاسخگویی حاکمان منتخب از حیطهی مسئولیت سیاسی به حیطهی جرائم منتقل نشود، نمیتوان وضعیت فعلی را تغییر داد. اکنون اشخاص به جای نظرات در جایگاه متهم قرار گرفتهاند. در عمل، از هر لحاظ، صاحبان مناصب سیاسی آزادند که بدون ترس از مجازات بیانیههای انتخاباتی خود را پاره کنند، مگر این که در حین ارتکاب جرائمی نظیر اخذ رشوه، تقلب در گزارشهای مالی، شرکت در معاملات غیرقانونی، یا روابط جنسیِ رسواکننده مچشان را بگیرند.
به هر حال، چنین بیانیههایی بیش از پیش زائد و غیرضروری میشوند، زیورآلاتی که، اگر نگوییم هیچکس، تنها معدودی آن را مطالعه خواهند کرد، یا در واقع درخور مطالعه خواهند شمرد؛ شعارهای گیرایی نظیر «به من اعتماد کنید» یا «ما میتوانیم»، که به بیانیههای مفصل احتیاج ندارند، بسیار موفق خواهند بود. «ارادهی عمومی»، به شدت مثل علاقهی معتادان به مجموعهی تلویزیونی واقعنمای برادر بزرگ، مربوط و محدود است به جذابیتها و زرق و برق، خطاها و خلافکاریهای صاحبمنصبان، به صعود، و حتی بیشتر، سقوطشان، به ورود، و حتی بیشتر، خروج ننگین و اخراج تلخشان – و نه به اتفاقات درون سرای قدرت، و نه به محصول آن، که از پیش آن را بیارزش میشمارند و نه مفید؛ چیزها یا رویدادهایی فوقالعاده معمولی و بیاهمیت، مگر برای طرفداران دوآتشهی مسابقههای تلویزیونی. این وضعیت مرا به یاد اظهار نظری ساختگی میاندازد که به کشاورزی ایرلندی نسبت دادهاند: «این خوک وزنش اون قدر نیس که فکر میکردم؛ اما خب منم فکر نمیکردم که اون قدر باشه.»
اجازه دهید که بگویم با توجه به فروپاشی و سقوط تدریجی اما مداوم ساختارهای جمعی و اجتماعی، و جایگزینی (یا در واقع شبهجایگزینیِ) به همان اندازه تدریجی اما مداوم آنها با «شبکهها»ی ناپایدار، متغیر و فوقالعاده کمدوام (که به آنی سرِ هم، و ناگهان بدون هیچ هشداری برچیده میشوند، بی آن که قدرت اجرایی داشته باشند یا اصلاً مدعی چنین قدرتی باشند)، جز این دگرگونی انتظاری نمیتوان داشت. در شمارهی امروز لوموند (22 سپتامبر 2010) اِروه دو تِییه از داخل یکی از این شبکهها چنین گزارش میدهد: «محشره، روی تلفنِ همراه فیسبوک دارم: صدها دوستی که نمیشناسمشون باهام تماس میگیرن تا دربارهی فوتوفنهایی حرف بزنن که به من هیچ ربطی نداره، فوتوفنهایی که در زندگیشون به کار میبرن، زندگیهایی که هیچی ازشون نمیدونم.» الن مَنک (در کتاب تاریخ سیاسی روشنفکران که اخیراً منتشر شده) سیاست شبکهای را @gora نامیده است ...[1]
میزان اطمینانی که یک صاحب نظر به ما میدهد بازتاب میزان اعتبار و وثاقتی است که دارد یا ما برایش قائلایم. اولی نمیتواند بیشتر از دومی باشد. وقتی به ما اطلاعاتی میدهند تا بپذیریم، تقریباً به طور خودکار میپرسیم: «چه کسی این را به تو گفت؟» یا «کجا این را خواندی (یا شنیدی)؟» هرچند که پاسخ این پرسشها به ندرت رضایتبخش است. امروز شاید بیش از هر وقت دیگری به صاحب نظری موثق و مورد اعتماد نیاز داریم – اما اوضاع زمانه برای ظهور، و از آن بدتر ماندگاریِ، چنین صاحب نظری اصلاً مساعد نیست.
اکنون حق داریم که انتخاب کنیم، و وظیفه داریم که مسئولیت پیامدهای این انتخابها را بر عهده گیریم، حق و وظیفهای که هردو بر دوشمان سنگینی میکنند. شاید هرگز به این اندازه خودآیین و مستقل نبودهایم، اما در عین حال هیچگاه تا این حد محتاج کارشناسانی معتبر و معتمد نبودهایم که صمیمانه بخواهند حق و تواناییمان برای خودآیینی را تحکیم و تقویت کنند. از هرچه بگذریم، همانطور که الکسی دو توکویل با شهودی عجیب و پیامبرگونه پیشبینی کرده بود، اکنون حتی بزرگترین فیلسوفان هم مجبورند که صرفاً به دلیل اعتماد به کسانی که«متخصص» خوانده میشوند یا خود را به این نام میخوانند میلیونها چیز را باور کنند؛ و حتی بزرگترین فیلسوفان هم نمیتوانند صحت اطلاعاتی را که برای اندیشه و عمل لازم دارند به صورت دست اول بسنجند. بیش از صد سال قبل، گئورگ زیمل گفته بود فراوردههای سرزندگی و خلاقیتِ روح بشر چنان فزونی یافته که روحی که خود موجد و مبدع آنها بوده دیگر قادر به هضم و درکشان نیست. از هنگام اظهار نظر توکویل تا کنون، حجم اطلاعات موجود برای مصرف به طور تصاعدی افزایش یافته است. هرگز این همه انسان آزاد، اسیرِ این همه قیدوبند نبودهاند. هرگز این همه کارهای انسانهای آزاد ناشی از این همه نیروها و فشارهای بیرونیای نبوده که قادر به مهار یا مقاومت در برابرشان نبودهاند ...
تشخیص کارهای درست و غلط به نوعی قمار تبدیل شده است. چارهای نیست، زیرا حجم اطلاعات لازم برای انجام کاری واقعاً عاقلانه (یعنی، کاری مبتنی بر شناخت «کامل» وضعیت) هضم همهی اطلاعات ضروری را ناممکن میکند. چون پردازش اکثر اطلاعات تنها به صورت دست دوم یا دست سوم ممکن است، حتی آن بخش از اطلاعات که قابل هضم و جذب است بیچونوچرا نیست. بر فراز هر حقیقتی که در فضای واقعی یا مجازی در گردش است، شبح دروغ سرگردان است؛ و بر فراز هر توصیهی معتبری، شبح نیرنگ سایه افکنده است. ما آهسته اما پیوسته به ریا و دورویی در همهی سطوح خو میگیریم و عادت میکنیم.
دیگر دروغ و نیرنگ مایهی ننگ و رسوایی نیست؛ دیگر با رضایت عمومی دروغگویان و شیادان را صرفاً به دلیل سلب اعتمادمان از عرصهی زندگی عمومی بیرون نمیرانند؛ «صرفهجویی در بیان حقیقت» و «گزینش دلبخواهی واقعیتها»، ماستمالی و «تفسیر و تعبیر کردن» اخبار یا ارائهی گزارشهای دروغین، منبع درآمد سیاست کنونی است. این روزها، خبر افشای دروغگویی یک «دولتمردِ» دیگر کمتر کسی را متعجب میکند. ممکن است متخصصان ماستمالی را مسخره کنیم و به آنها بخندیم، اما دیگر نمیتوان سیاست را بدون آنها تصور کرد، درست همان طور که اجدادمان نمیتوانستند سیرک را بدون دلقک تصور کنند. دروغگویی، تکذیب دروغگویی، و افشای دروغگویی به سرگرمکنندگی سیاستمداران میافزاید؛ و این در دنیای دلمشغول و معتاد به تفریح و سرگرمی امتیاز کوچکی نیست.
در 18 سپتامبر 2008، ساراماگوی محبوبم در وبلاگش جورج دابلیو. بوش را گاوچرانی خواند که کل دنیا را به ارث برده و آن را با یک گله اشتباه گرفته است. «میداند که دارد دروغ میگوید، میداند که میدانیم که دارد دروغ میگوید، اما چون دست خودش نیست و دروغگویی بیاختیار است به دروغگویی ادامه خواهد داد ...» اما جورج بوش تنها نیست! «امروز جامعهی بشری آلوده به دروغ است، بدترین نوع آلودگی اخلاقی ... دروغ همه جا مصون از مجازات رواج دارد، و به نوعی "حقیقتِ دیگر" تبدیل شده است.» بگذارید یادآوری کنم که جورج اورول بیش از نیم قرن پیش نسبت به بروز این پدیده هشدار داده بود و آن را «زبان دوپهلو» نامیده بود ...
در شرایط کنونی، فراخوان سیاستمداران برای افزایش اعتماد عمومی به آنها، همچون آواز پریان دریاییِ افسونگر، مشکوک و غیرقابلاعتماد به نظر میرسد. چرا باید به پریان افسونگر اعتماد کنیم؟ آیا عاقلانهتر، و در نهایت صادقانهتر، نیست که از اولیس تقلید کنیم؟ (همین حالا شمار فزایندهای از مردم چنین میکنند، یعنی به حرف مقامات بالا گوش نمیدهند.) همان طور که یوزپلنگها نمیتوانند خالهای خود را تغییر دهند، پریان افسونگر هم نمیتوانند لحن و آهنگ خود را عوض کنند؛ بنابراین، آیا بهتر نیست که با جدیت بکوشیم عرصهی عمومی را طوری از نو طراحی کنیم که ورود پریان افسونگر به آن ممنوع باشد؟ اقرار میکنم که این کار در حرف آسانتر است تا در عمل. اما معتقدم که میارزد امتحانش کنیم. و لازم است که امتحانش کنیم. بیدرنگ. فقط به خاطر ترمیم اعتمادمان به امکانپذیری حقیقت ...
برگردان: عرفان ثابتی
زیگمونت باومن، فیلسوف و جامعهشناس لهستانی، نظریهپرداز «مدرنیتهی سیال» است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی اوست:
Zygmunt Bauman, ‘On Fading Trust and Blooming Arrogance,’ in This is Not a Diary (Cambridge: Polity Press, 2012), pp. 29-34.
[1] این نوواژه را میتوان به «میدان عمومی مجازی» ترجمه کرد. در یونان باستان، میدانهای عمومی شهرهای مهم را آگورا (agora) مینامیدند. این میدانها مرکز شهر به شمار میرفتند و محل برگزاری مراسم عمومی و تجمعات بودند. [م.]