فیلیپ راث، نویسندهای بزرگ که بیپرده مینوشت
فیلیپ راث، رماننویسی که برندهی جوایز بسیاری شده بود، یکی از بزرگترین نویسندگان آمریکایی نسل خود، هفتهی گذشته در 85 سالگی بر اثر ایست قلبی جهان را بدرود گفت. راث، نویسندهی بیش از ۲۵ کتاب، طنزپردازی تندوتیز و واقعگرایی سازشناپذیر بود، و به سبکی جسورانه و رک با خوانندگان برخورد میکرد، سبکی که احساسات کاذب یا امید به پاداش الاهی و اجر اخروی را تحقیر میکرد.
راث از خداناباورانی بود که سوگند وفاداری به قدرت تخیل دنیوی خورده بود – خواه ابداع کارکردهای پورنوگرافیک برای جگر خام باشد، خواه میدان دادن به خیالات رمانتیک دربارهی آنه فرانک. او در کتاب توطئه علیه آمریکا، که در 2004 چاپ شد، خانوادهی خودش را تحت لوای حکومت یهودستیزانهی چارلز لیندبرگ جای داده بود. در سال 2010، در کتاب قصاص، اهالی نیوجرسی، زادگاه خودش، را در معرض شیوع فلج اطفال قرار داد.
راث از جملهی بزرگترین نویسندگانی بود که هرگز جایزهی نوبل ادبیات را نبرد، اما تقریباً به همهی افتخارات ادبی دیگر دست یافت، از جمله جایزهی پولیتزر برای رمان پاستورال آمریکایی. هنگامی که نخستین جایزهاش را گرفت، بیست و چند سال داشت؛ در ادامه، با نوشتن رمانهایی در دهههای شصت و هفتاد زندگیاش، که از همه بیشتر مورد تحسین واقع شدند، منتقدان و نویسندگان ادبی دیگر را بهتزده کرد. از جملهی این رمانها ننگ بشری است، و همچنین تئاتر روز سبت (شنبه)، روایتی بیرحمانه از شهوت و مرگ، که او آن را آخرین اثرش میدانست.
راث خود را نویسندهای آمریکایی میدانست، و نه نویسندهای یهودی؛ از نظر او، تجربهی آمریکایی و تجربهی یهودی اغلب عین هم بودند. در حالی که پیشینیان او، نویسندگانی از قبیل سال بلو و برنارد مالامود، دربارهی روند دردناک سازگار شدن یهودیان پس از مهاجرت به آمریکا مینوشتند، شخصیتهای رمانهای راث نمایندهی نسل بعدی بودند. زبان اصلی آنها انگلیسی بود، و بدون لهجه صحبت میکردند. آنها هیچ آداب و مناسکی اجرا نمیکردند و به هیچ کنیسهای تعلق نداشتند. رؤیای آمریکایی، یا کابوس آمریکایی، «یک یهودیِ بدون یهودیان، بدون دین یهود، بدون صهیونیسم، بدون یهودیت» شدن بود. واقعیت، بیشتر اوقات، یک یهودی در میان غیریهودیان و یک غیریهودی در میان یهودیان به شمار آمدن بود.
راث در رمان نویسندهی پشت پرده از یکی از قهرمانان خودش، فرانتس کافکا، نقل میکند که «ما فقط باید آن کتابهایی را بخوانیم که ما را میگزند و نیش میزنند و تحریک میکنند.» از نظر منتقدانش، کتابهای او باید مانند گلهای از زنبورها پس زده میشدند. فمینیستها، یهودیان، و یک همسر سابقش در مطبوعات، و گاه شخصاً، به او حمله کردند. شخصیتهای زن در آثار او گاه چیزی بیش از موضوع میل و شهوت و خشم نبودند، و یک بار نشریهی ویلج وُیس (ندای روستا) عکس او را بر روی جلدش گذاشت و او را به عنوان یک زنستیز محکوم کرد. گردانندهی یک میزگرد او را به خاطر تصاویر مضحکش از یهودیان سرزنش کرد، و از او پرسید که آیا او در آلمان نازی هم همان کتابها را مینوشت. گرشوم شولم، پژوهشگر یهودی، رمان شکایت پورتنوی را «کتابی که همهی یهودستیزان در آرزوی انتشارش بودند» نامید. هنگامی که راث در سال 2011 جایزهی بینالمللی «من بوکر» را گرفت، یکی از داورها استعفا داد و ادعا کرد که راث دچار خودتنهاانگاریِ (سولیپسیسم) بیعلاج شده است و «یک موضوع واحد را تقریباً در تکتک کتابهایش تکرار و باز هم تکرار» میکند. راث در تئاتر روز سبت عنوان شخصیتی را که باید بر سنگ یادبودش حک شود چنین تخیل میکند: «اهل لواط، سوءاستفادهکننده از زنان، فاسدکنندهی اخلاق.»
راث تا زمان بازنشستگی ناگهانیاش مؤلف پرکار و متعهدی بود که غالباً سالی یک کتاب منتشر میکرد و در برخورد با نویسندگان کشورهای دیگر رفتاری سخاوتمندانه داشت.
سرچشمهی نبردهای راث در درون خودش نیز بود. در اواخر دههی 1960 آپاندیسش ترکید، ولی جان سالم به در برد. در سال 1987 از بیماری افسردگی شدید و تمایل به خودکشی رهایی یافت. او پس از واکنش مأیوسانهاش به رمانش عملیات شایلاک (رباخوار در نمایشنامهی تاجر ونیزی شکسپیر) در سال 1993 بار دیگر دچار افسردگی شدید شد، و تا سالها پس از آن به ندرت با رسانهها مکاتبه و ارتباط داشت. با وجود تمام طنزی که در آثار او (و، دوستانش میگویند، در زندگی شخصی او) بود، عکسهای روی جلد آثارش معمولاً نگاه تند و مضطرب چشمان سیاه او را برجسته و پررنگ میکنند. در سال 2012، راث اعلام کرد که نوشتن رمان و داستان را متوقف کرده است، و به جای آن وقتش را صرف کمک کردن به بلیک بِیلیِ زندگینامهنویس برای تکمیل داستان زندگیاش خواهد کرد، داستانی که معلوم بود او نمیخواست قبل از مرگش منتشر شود. و در سال 2015، او به طور کلی خود را از ظاهر شدن در انظار عمومی، یعنی در رسانهها و مطبوعات، معاف کرد.
راث هرگز قول نداده بود که دوست خوانندگانش باشد: نوشتن پاداش نوشتن است، روایت «زندگی، با تمام زشتی بیشرمانهاش.» راث تا زمان بازنشستگی ناگهانیاش مؤلف پرکار و متعهدی بود که غالباً سالی یک کتاب منتشر میکرد و در برخورد با نویسندگان کشورهای دیگر رفتاری سخاوتمندانه داشت. او سالها دبیر مجموعهای با عنوان «نویسندگانی از اروپای دیگر» بود، و مؤلفانی از اروپای شرقی آثار خود را در قالب این مجموعه به خوانندگان آمریکایی عرضه میکردند؛ میلان کوندرا از جملهی این مؤلفان بود که از این اقدام راث بهره برد. راث همچنین کمک کرد تا آهارون اَپِلفِلد، نویسندهی مورد تحسین اسرائیلی، خوانندگان متنوعتری بیابد. راث کار حرفهای خود را با طغیان علیه همرنگِ جماعت شدن، جریان غالب در سالهای دههی 1950، آغاز کرد و در دفاع از امنیت سالهای دههی 1940 پایان داد؛ او هیچگاه پرشورتر از هنگامی نبود که دربارهی دوران کودکیاش مینوشت، نیز هیچگاه اندوهگینتر، و خشمگینتر از هنگامی نبود که ضربه و شوکِ ناشی از نابودن شدن و از دست رفتن بیگناهی و معصومیت را روایت میکرد.
راث در سال 1933 در نیوآرک، در ایالت نیوجرسی، به دنیا آمد، زمان و مکانی که او با عشق و علاقه در آثارش، از جمله در واقعیات و در پاستورال آمریکایی، به یاد میآورد. پدر و مادر کارتونی و پرخاشگر رمانهای او کلاً محصول خیالات نویسندهاند. او پدر و مادرش را، و مخصوصاً پدرش، را تحسین میکرد و در زندگینامهاش، میراث پدری، از پدرش که مأمور فروش بیمه بود قدردانی میکند. راث دوران کودکیاش را، دست کم در خانه، «به شدت امن و حفاظتشده» میداند. او معاشرتی و خونگرم، باهوش، و قدبلند و سیهچشم بود، و مخصوصاً برای دخترها جذاب بود. در نوجوانی میپنداشت که وکیل خواهد شد، حرفهای که در دنیای خانوادهی او شریفترین و محترمترین شغلها بود.
راث در اوایل دههی سوم عمرش (بیست و چند سالگی) داستان مینوشت؛ نخست گهگاهی، و خیلی زود با شور و شوقی اساسی. با تفحص در احوال راث میشد فهمید که او هیچگاه واقعاً شاد نبوده است، مگر آنگاه که روی رمانی، درون «خانهی شوخ و شنگِ» تخیلاتش، کار میکرد. او در رمان خروج روح مینویسد: «امر نازیسته، حدس و گمان، آنچه با مرکب روی کاغذ کشیده میشود، زندگیای است که معنایش مهمتر از هر چیز دیگر است.» راث پس از دریافت مدرک ارشد در ادبیات انگلیسی از دانشگاه شیکاگو چاپ داستانهایی را در پاریس ریویو و نشریههای دیگر آغاز کرد. او در آغاز تحت تأثیر سال بلو، توماس ولف، فلوبر، هنری جیمز، و کافکا بود، و عکس بلو را در اتاق کارش به دیوار آویخته بود.
در واکنشها به نوشتههای راث، تحسین و مجادله از هم جداییناپذیر به نظر میرسند. داستان کوتاهی دربارهی یهودیان در ارتش، «پاسدار ایمان»، باعث شد یهودیان راث را متهم کنند که به عنوان یک یهودی ازخودبیزاری نشان میدهد. نخستین مجموعه داستان او، که در 1959 منتشر شد، خداحافظ، کلمبوس بود که موضوع اصلیاش داستانی عشقی (و شهوانی) دربارهی یک کارگر یهودی و دوستدختر ثروتمندترش بود. این داستان «جایزهی ملی کتاب» و بعضی انتقادات خارج از حوزهی ادبیات را نصیب نویسندهاش کرد. خالهی شخصیت اصلی (نیل کلوگمن) یک آدم غصهخور فضول است، و خویشاوندان دوستدختر نیل که از طبقهی متوسط بالا هستند به عنوان ماتریالیستهای سطحی و بیمایه مسخره میشوند. راث معتقد بود که صرفاً دربارهی مردمی نوشته است که میشناسد، اما برخی از یهودیان او را خائنی میدانستند که برادرانش را در مقابل دنیای غیریهودی مسخره و ریشخند کرده است. یک خاخام یهودی او را متهم کرد که زندگی یهودیان راستکیش را وارونه جلوه داده است. او در کنفرانس نویسندگان در اوایل دههی 1960 بیرحمانه متهم به خلق داستانهایی شد که بر بدترین تصورات قالبی نازیها صحه میگذارند.
اما راث تأکید میکرد که نوشته باید بازگو کند و نشان دهد، نه آن که سانسور کند. او پس از دو رمان نسبتاً بیروح و کسلکننده، هرچه باداباد و وقتی او خوب بود، با رمان شکایت پورتنوی (قصیدهای در تجلیل از کفرگویی علیه «تثلیث نامقدس پدر، مادر، و پسر یهودی») به خانهی اول برگشت و دوباره به همان شیوه نوشتن را پی گرفت. این اثر که در سال 1969، سالی بزرگ برای طغیان و شورش، چاپ شد یک رخداد، یک زایش، و یک عصاره بود، پیروزی راث بر «مسئولان تحصیلات تکمیلی مخوف هنری جیمز»، گویی درپوش تاریخ ناگهان کنار رفته و نسلی از گناه و شهوت یهودی به بیرون فوران کرده بود.
رمان راث که راوی آن الکساندر پورتنوی، درازکشیده روی کاناپهی روانپزشک، است انتظارات ملالآور را مسخره میکند، «پسران خوب یهودی» را به باد انتقاد میگیرد، و رکیکترین نمودهای وسواس جنسی را جاودانه میکند. توضیح جنونآسای او از ماجراهای خودارضاییِ یک مرد باعث شد که ژاکلین سوزان بگوید «فیلیپ راث نویسندهی خوبی است، اما من دوست ندارم با او دست بدهم!» اگرچه انتشار شکایت پورتنوی در استرالیا قدغن شد و شولم و دیگران به آن حمله کردند، بسیاری از منتقدان از این رمان به عنوان دعویِ آزادیِ خلاق استقبال کردند. میلیونها جلد از شکایت پورتنوی به فروش رفت و راث را ثروتمند کرد و، مهمتر از آن، او را مشهور کرد. نویسنده، که طبعاً یک ناظر و مشاهدهگر است، اکنون خود دیده میشد. او حال در ستونهای شایعات جای خود را داشت، و در میهمانیها دربارهی او جر و بحث میشد. غریبهها او را در خیابانها بلند صدا میکردند. راث به یاد میآورد که تاکسیای را صدا زده است، و متوجه شده است که نام فامیل راننده پورتنوی است و به خاطر بدنامی کتاب او افسوس میخورد.
در درس آناتومی، پادزندگی، و رمانهای دیگر، شخصیت اصلی یک نویسندهی یهودی اهل نیوجرسی به نام ناتان زوکرمن است. او مردی همسن راث است که فقط از سر اتفاق یک کتاب داستان پرفروش «کثیف» به نام کارنوفسکی نوشته است و دوستان و خانوادهاش او را به خاطر آن که زندگی آنها را در کتابش شرح داده است سرزنش میکنند. شخصیت اصلی عملیات شایلاک یک نویسندهی میانسال به نام فیلیپ راث است که یک مقلد شیاد اسرائیلی (که نقشهی حسابنشدهای برای برگرداندن یهودیان به اروپا دارد) دست از سرش بر نمیدارد. راث در مصاحبهها (نه به نحو کاملاً قانعکننده) ادعا میکند که این داستان حقیقی است، و تأسف میخورد که اتفاقاً هنگامی که داستان مینویسد مردم تصور میکنند که دربارهی زندگی خودش مینویسد.
راث حتی وقتی که اثر غیرداستانی مینوشت، بازی ادامه مییافت. او در پایان خودزندگینامهاش، واقعیات، تکذیبیهی خودِ ناتان زوکرمن را میگنجاند که از آفرینندهاش بابت نوعی داستانگویی که در خدمت خود نویسنده و سرکوب احساسات شخصی اوست خرده میگیرد. زوکرمان به او میگوید: «در مورد شخصیتپردازی، راث، شخصیت تو از تمام شخصیتهای اصلی داستانهایت ناقصتر از کار در آمده است.» در سالهای دههی 1990، پس از آن که در نهایت برای زندگی به آمریکا آمد (او بیشتر زندگیاش را در انگلستان گذرانده بود)، با فرهنگ و جهان وسیعتر میهنش دوباره ارتباط برقرار کرد. راث در پاستورال آمریکایی، من با یک کمونیست ازدواج کردم، و ننگ بشری (2000) به شدت درگیر مسائل سیاسی در آمریکا شد. او در ننگ بشری از استیضاح پرزیدنت بیل کلینتون به سبب رابطهی جنسی با یک کارآموز کاخ سفید به خشم آمده و مینویسد: «تصور پاکی هراسانگیز است، ابلهانه است.»
در سالهای اخیر، راث هرچه بیشتر دلمشغول تاریخ بود و این که چگونه مردم عادی بر اثر رویدادهایی خارج از اختیارشان شکست میخورند. مانند یهودیان در توطئه علیه آمریکا، یا دانشجوی کالج در خشم که در جنگ کره میمیرد. مرگ، یا «حملهای مقاومتناپذیر که همانا پایان زندگی است»، موضوع و درونمایهی دیگری شد در رمانهای یکی مثل همه و حقارت، داستانهای نومیدکننده از زبان کسی که به عالم بعد اعتقادی ندارد.
زندگی غیرادبی راث اگر عجیبتر از داستانهایش نباشد، به همان اندازه عجیب و غریب است. در سالهای میانهی دههی 1990، او از همسر هنرپیشهاش، کلر بلوم، که نقشهای بازیگریاش از جمله قطعهای در فیلم جنایت و جنحه وودی آلن را شامل میشد، جدا شد. سپس، این طور که گفته میشود، با میا فارو، معشوقهی قبلی آلن، رابطه برقرار کرد، کسی که در فیلم دیگری نقش نویسندهای را با نام خانوادگیِ راث ایفا میکرد. بلوم ازدواجش را به یک زندگینامه تبدیل کرد، و راث زندگینامهی او را به یک داستان تبدیل کرد: در رمان من با یک کمونیست ازدواج کردم، یکی از شخصیتها از قضا با بازیگر زنی ازدواج میکند که کتابی دربارهی آن شخصیت پس از طلاقشان مینویسد. راث در مصاحبهای در سال 2012 گفته بود: «اکنون 78 سال دارم، دربارهی آمریکای امروز هیچ نمیدانم. من آمریکا را در صفحهی تلویزیون میبینم، اما دیگر آنجا زندگی نمیکنم.»
برگردان: افسانه دادگر
هیلل ایتالی روزنامهنگار آمریکایی است. آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این نوشتهی اوست:
Hillel Italie, ‘Philip Roth, Fearless and Celebrated Author, Dies at 85,’ Associated Press News, 23 May 2018.