گفتوگو با رهبر سابق نئونازیها در آمریکا
کریستیَن پیچولینی، مهمان برنامهی رادیویی «هوای تازه»، انرژی و انگیزهی تازهای به پژوهشگرانی بخشیده است که کارشان تحقیق در مورد گروههای نفرتپراکن و نژادپرست است. پیچولینی در نوجوانی به یکی از گروههای نئونازی پیوست، و به زودی رهبر یکی از خشنترین گروههای معتقد به برتری نژاد سفید شد، اما از آن جنبش بیرون آمد و سازمانی برای مبارزه با نژادپرستی به راه انداخت.
در این گفتوگو، از زبان خودش خواهید شنید که او به تعداد پرشماری از انسانهای بیگناه آسیب رسانده است. او همچنین در جایگاه خواننده و ترانهسرای یکی از گروههای موسیقی پانک، که طرفدار برتریِ نژاد سفید بوده، ترانههایی سروده و اجرا کرده است که تأثیرشان بر مردم این بوده است که به رفتارهای نژادپرستانهی خشونتآمیز دست بزنند. پیچولینی هشت سال پس از پیوستنش به جنبش نئونازی، از آنها جدا میشود و در نهایت به همراه عدهای دیگر، گروهی به نام «زندگی پس از نفرت» را به راه میاندازد که فعالیتهایش روی خارج کردن افراد از گروههای معتقد به برتری نژاد سفید متمرکز شده است. او اخیراً زندگینامهی خود را با عنوان جوانان سفیدپوست آمریکایی: شرح انحطاط من در پیوستن به خشنترین جنبش نفرت در آمریکا و چگونگی خروجم از آن (2017) منتشر کرده است.
دیو دیویس: کریستین پیچولینی، به برنامهی «هوای تازه» خوش آمدید. گفتید که در ۱۴ سالگی در کوچهای به رهبر یکی از گروههای معتقد به برتری نژاد سفید برخوردید. بعد چه اتفاقی افتاد؟
کریستین پیچولینی: من فقط یک نوجوان معمولی بودم که سالها نادیده گرفته شده بودم. یک روز در همان سن ۱۴ سالگی، در کوچهای ایستاده بودم. سال ۱۹۸۷ بود و داشتم ماریجوانا میکشیدم. و مردی که دو برابرِ سن مرا داشت، به سویم آمد و ماریجوانا را از دهانم بیرون کشید. و توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «این دقیقاً همان کاری است که کمونیستها و یهودیها میخواهند که تو انجام دهی، تا سربهراه نگهات دارند.» حالا مسئله این بود که من در سن ۱۴ سالگی واقعاً نمیدانستم که کمونیست یا یهودی یعنی چه و، صادقانه بگویم، این را هم واقعاً نمیدانستم که کلمهی «سربهراه» به چه معنا است. اما به نظرم رسید که برای نخستین بار کسی به من راهِ پذیرفته شدن را نشان داده است. پدر و مادر من از مهاجران ایتالیایی بودند، و واقعاً نمیدانستم هویتم چیست. و این مرد که نخستین رهبر نئونازی در آمریکا بود که سرش را میتراشید، مرا به واسطهی همین نقاط ضعف، به گروه خود جذب کرد.
او کلارک مارتل بود، درست است؟ چه کسی در آن زمان رهبر جنبش نئونازی در آمریکا بود؟
خودش بود. او در دورانی رهبر نئونازیها در آمریکا بود که هیچکس در اینجا واقعاً نمیدانست معنی آن سر تراشیدن چیست یا نئونازیای که سرش را میتراشد چه جور آدمی است. در آن دوران، نظرم این بود که او همان ویژگیهایی را دارد که من میخواستم داشته باشم. و منظورم از این حرف، نژادپرست بودن نیست چون واقعاً با چنین تفکری بزرگ نشده بودم، و خانوادهی ما هم ذاتاً و اصلاً چنین گرایشی نداشت. در واقع، از آنجا که پدر و مادر من خودشان مهاجر بودند، اغلب خودشان قربانی تعصبات بودهاند. اما چیزی که من در آن مرد دیدم کاریزما و قدرت رهبری بود، و حسی در من به وجود میآورد که فکر میکردم حس احترام است. اینطور شد که ناگهان با انتخاب چنان ظاهر و چنان ایدئولوژیای برای خودم، از یک جوانِ ناتوان به فردی تبدیل شدم که از دید خودم بسیار قدرتمند بود.
هنگامی که داشتید به عضویت این گروه در میآمدید و میشنیدید که از یهودیان، سیاهپوستان، و مکزیکیها به عنوان دشمن نام میبرند، این موضوع تا چه حد با تجربیات یا دیدگاههای خودتان مطابقت داشت؟
در درجهی اول، میخواستم حس تعلق داشته باشم.
خب، اینطور شروع نشد. خارج از گروه شروع شد، به این شکل که کلارک و چند تن از بزرگترهای گروه که سرشان را تراشیده بودند، به حس غرورِ من در مورد اروپایی و ایتالیایی بودنم متوسل میشدند. و بعد به تدریج این ترس به من القا شد که مبادا آن حس غرور را از دست بدهم، و اگر مراقب نباشم کسی بیاید و آن را از من بدزدد. و بعد، جریان به این شکل پیش رفت که آنها، با استفاده از توهم توطئه، از گروههای خاصی نام میبردند که تمایل دارند این غرور یا امتیاز را از من بدزدند. یعنی روش آنها بر پایهی ایجاد ترس بود. و بعد، همانطور که میدانید، کسی مثل من در آن سنین نوجوانی با خودش فکر میکرد که: «خدای من! این افراد که از من بزرگترند حتماً از چیزی که میگویند، اطلاع دقیقی دارند. من نمیخواهم احمق به نظر بیایم. به نظر میرسد که آنها از اسراری باخبرند.» و به همین سادگی خریدار حرفهایشان شدم چون، در درجهی اول، میخواستم حس تعلق داشته باشم. البته، این موضوع از تقصیرات من بابت آنچه در آن هشت سالی که با آنها بودم انجام دادم، کم نمیکند؛ چرا که من آن ایدئولوژی را کاملاً درک کرده بودم و به افراد دیگری هم انتقال داده بودم. اما میتوانم بگویم که هر فردی که من به گروه جذب کردم، یا تمام افرادی که از همان دورهای که من جذب شدم تا به امروز، آنها نیز به دلیل نقاط ضعفشان جذب این گروهها شدند نه به خاطر ایدئولوژی.
شما در کتابتان نوشتهاید که نقطهی عطف در ماجرای پیوستنتان به گروه به زمانی مربوط میشود که در جلسهای که در یک آپارتمان در ناپرویل ایلینوی تشکیل شده بود حضور پیدا کرده بودید. دربارهی این موضوع حرف بزنید.
آن جلسه در سال ۱۹۸۷ یا اوایل سال ۸۸ تشکیل شد، و نخستین گردهمایی گروهی بود که به «همرسکین نیشن» (Hammerskin Nation) معروف شد. آن جلسه زمانی برگزار شد که من چهارده ساله بودم، در اتاقی که سی فردِ سرتراشیده از سراسر آمریکا در آن حضور داشتند. آنها سعی داشتند همگی زیر چترِ یک گروه قرار بگیرند. پس از شروع این جریان در شیکاگو، گروههایی که با یکدیگر در ارتباط نبودند در سراسر آمریکا پدید آمدند. هدف از برگزاری این جلسه، آزمایش کردن و متحد ساختنِ همهی این گروهها بود. اما این نخستین باری بود که احساس کردم که انگار انرژیای در من جریان یافته که پیش از آن احساسش نکرده بودم. انگار که جزء چیزی بزرگتر از خودم شده بودم. حتی برای همان سن چهارده سالگی هم که نومیدانه دنبال هدف میگشتم، این موضوع انگار هدفم را تعیین کرده بود. و به این ترتیب، کاملاً جذب آنها شدم.
و در همین مقطع بود که سرتان را تراشیدید و چکمه به پا کردید و خودتان را به شکل آن سرتراشیدهها در آوردید؟
بله. و خیلی زود متوجه تغییری در محیط اطرافم شدم. قلدرهایی که تا آن زمان مرا نادیده میگرفتند، حالا هنگامیکه مرا میدیدند به سمتِ دیگر خیابان میرفتند چون از من میترسیدند و بعداً شروع کردم خود آنها را نیز به عضویت گروه درآوردم، متوجه تغییر شدیدی نیز در رفتار مردم با خودم شدم و البته آن را که در واقع رفتاری ناشی از ترس بود با احترام اشتباه گرفتم و در واقع مردم اصلاً نمیخواستند وارد جریانی شوند که من درگیر آن شده بودم.
میدانید که خشونت نیز آشکارا بخشی از این جریان بود. چه موقع فهمیدید که میتوانید خشن باشید؟
در واقع، دعوا را نخستین بار در زمانی تجربه کردم که کلاس هشتم بودم و فرد قلدری، که اساساً در طول هشت سالی که به مدرسهی کاتولیک میرفتم با من سر دعوا داشت، تصمیم گرفت یک بار دیگر سر به سرم بگذارد. و فکر میکنم من یک جورهایی تمام قدرتم را جمع کردم – اگر تعبیر درستش همین باشد – تا این بار واقعاً در دعوایی شرکت کنم که او مرا به آن دعوت کرده بود. و بسیار هم ترسیده بودم. نمیدانستم چه باید بکنم و با این حال، نخستین مشت را زدم و او شکست خورد. این نخستین باری بود که قدرت خشونت را تجربه میکردم و دوباره آن را با احترام اشتباه گرفتم، چون شیوهی برخورد مردم با من تغییر کرد. از وضعیت یک «هیچکس» و یک خارجی (که در مدرسهای که اقلیتهای مهاجر در آن وجود نداشتند، به مدت هشت سال نادیده گرفته شده بود) دور شدم. و ناگهان همین حادثهای که در آن بینیِ قلدر مدرسه را پرخون کردم، مرا به جایگاهی ارتقا داد که تا آن زمان آن را تجربه نکرده بودم. و کاملاً نشئهی آن قدرت شدم. در سالهای پس از آن نیز به خشونتهای دیگری دست زدم، و به تشویق اعمال خشونتآمیز پرداختم، چون فکر میکردم خشونت نشانهی قدرتمند بودن است. اما اکنون دقیقاً میدانم که آن قدرت واقعی نبود بلکه قدرتی ساختهی ذهن خودم بود، قدرتی که من به واسطهی آن بیزاری از خودم را معطوف به دیگران میکردم.
کلارک مارتل، رهبر سرتراشیدهای که شما را وارد این جریان کرده بود، در نهایت به خاطر اعمالی که مرتکب شده بود به زندان افتاد. و این موضوع، راه را برای رهبر شدنِ شما در زمانی که چیزی حدود ۱۵ سال سن داشتید، هموار کرد.
فکر میکردم خشونت نشانهی قدرتمند بودن است. اما اکنون دقیقاً میدانم که آن قدرت واقعی نبود بلکه قدرتی ساختهی ذهن خودم بود، قدرتی که من به واسطهی آن بیزاری از خودم را معطوف به دیگران میکردم.
من وقتی کلارک مارتل به زندان افتاد، فقط ۱۶ سال داشتم. کلارک به خاطر چند اقدام خشونتآمیزش به زندان افتاده بود که مثلاً یکیاش این بود که در چهل و نهمین سالگرد کریستالناخْت (شبِ شیشههای شکسته)، او و چند تن از اعضای سازمان به نقاط مختلف شیکاگو رفته بودند و شیشهی مغازههای یهودیان را شکسته بودند و با اسپریِ رنگ صلیبهای شکستهای روی دیوار کنیسهها کشیده بودند. همچنین، به خانهی یکی از زنان عضو سازمان رفته بودند و، چون در ایستگاه اتوبوس او را با مرد سیاهپوستی دیده بودند، درِ خانهاش را با لگد باز کرده بودند، او را به باد کتک گرفته بودند و تا حد مرگ زده بودند. و پیش از آن که خانهی او را ترک کنند، با خون او روی دیوار خانهاش یک صلیب شکسته کشیده بودند. خوشبختانه، آنها بابت همینها به زندان افتادند و البته بدشانسی من این بود که اساساً آخرین بازماندهی آنها بودم. من برای مشارکت در خشونتی در آن سطح، هنوز بسیار جوان بودم اما چون افرادی که پس از من به عضویت گرفته بودیم از من یاد میگرفتند که چه باید بکنند، من ناگهان تبدیل به رهبر این سازمانِ بسیار بدنام شدم. و من هم این فرصت را مثل فرصتی که نصیب یک کارآفرین شده باشد قاپیدم.
میخواهم کمی بیشتر دربارهی زمانی که عضو جنبش بودید صحبت کنیم. بخش بزرگی از فعالیت شما در این جنبش، صرف کار موسیقی شد، یعنی گروهی به نام «جوانان سفیدپوست آمریکایی» برای این کار تشکیل دادید. گوش دادنِ دوباره به آهنگها و ترانههای آن دوره چه حسی به شما میدهد؟
راستش کلی حس شرم میکنم چون این را میدانم که کلماتی به دنیا اضافه کردهام که هنوز اثراتش بر انسانها مشهود است و به آنها آسیب میزند. همین چند ماه پیش بود که فهمیدم دیلان روف، چند ماه قبل از آن که آن تراژدی را در چارلستون به وجود بیاورد، یکی از ترانههای مرا گوش داده است. و رفته است در بخش تبادل نظر سایت مربوط به معتقدان به برتری نژاد سفید پرسیده است که: اعضای این گروه موسیقی چه کسانی هستند؟ و یک نفر همین اواخر، آن نوشته را به من نشان داد، و من توانستم آن را وسط متن ترانه پیدا کنم و بخوانم. ابتدا نفهمیدم که آن ترانه مال من است. اما بعد که کل متن ترانه را خواندم، از این که فهمیدم آن کلماتِ من هنوز ممکن است عدهای را به باور به عقاید غلط تشویق کند و این عقاید را در جهان به وجود بیاورد و هنوز هم ممکن است به انسانها آسیب بزند، حالم بد شد.
میدانید که این موسیقی سرشار از انرژی و خشم است. منظورم این است که میخواهم بدانم که به نظرتان احساسی که در این نوع موسیقی هست و خشونتهای این جنبش چقدر به هم مرتبط است؟
به نظرم خیلی مرتبط است. دست کم، در دهههای ۸۰ و ۹۰ این تأثیر را داشت. موسیقی ابزار تبلیغ بود. در تشویق مردم به اِعمال خشونت، نقش تهییجکنندهای داشت. و آن جنبش نیز یک جنبش اجتماعی بود. مردمی از سراسر آمریکا یا سراسر جهان به کنسرتهای معدودی که هر سال در این زمینه برگزار میشود میروند، و واجد شرایط عضویت میشوند. این راهی برای گرد هم جمع شدن ما بود و من معتقدم که هنوز هم موسیقی ابزار بسیار قدرتمندی است که این جنبش از آن استفاده میکند، برای این که بر جوانانی که نقاط ضعفی دارند تأثیر بگذارد تا به جنبشی اجتماعی که سرشار از نفرت است بپیوندند.
وقتی عضو این جنبش بودید و در واقع یکی از رهبرانش بودید، فعالیتهایی که به طور روزانه و هفتگی انجام میدادید چه بود؟ منظورم این است که آیا مثلاً برای حمله به خانوادهی اقلیتها یا مسجدها و امثال اینها از قبل برنامهریزی میکردید؟
خب، به جز اِعمالِ خشونتهایی که برایمان فرقی نداشت در مورد چه کسی مرتکب شویم (منظورم اعمالی است که تقریباً هر روز در مورد هر کسی مرتکب میشدیم و واقعاً برایمان مهم نبود چه کسی باشد و واقعاً دلیل خاصی هم برایش وجود نداشت)، زمانهایی نیز بود که مثلاً برای سرقت ماشینهای زرهپوش نقشه میکشیدیم و در موردش حرف میزدیم. یک بار در سال ۱۹۹۱، یک نفر از طرف معمر قذافی از لیبی به سراغم آمد. میخواست مرا به طرابلس ببرد تا با قذافی ملاقاتی داشته باشم، و او برای راه انداختن انقلابی علیه یهودیان در آمریکا به من کمک مالی کند. این چیزی است که مرا همیشه به وحشت میاندازد، چون رسم و سنتی را به وجود میآورد که به نظرم در آینده بیش از اینها شاهدش خواهیم بود؛ و همین حالا نیز داریم میبینیم که بعضی از این گروههای تروریستِ اسلامگرا دارند با این گروههای راست افراطی در مواردی همسو میشوند و همکاری میکنند. ممکن است این موضوع احمقانه به نظر بیاید چون این گروهها از همدیگر نفرت دارند، اما متأسفانه هردوشان یهودیان را دشمن خودشان، دشمن درجهی یک خودشان، فرض میکنند. بنابراین، به نظرم تا زمانی که این سازمانها همکاریشان با یکدیگر را آغاز کنند و جو وحشت گستردهتری در سراسر جهان به وجود بیاورند چیز زیادی باقی نمانده است و فقط زمان دقیقش مشخص نیست.
آن طور که در کتابتان نوشتهاید، در دورانی که به خشونت دست میزدید، از چندین مدرسه اخراج شدید و به یک حادثه در دبیرستان آیزنهاور هم اشاره کردهاید که بسیار تکاندهنده بوده است. دوست دارید بگویید که در آنجا چه اتفاقی افتاد؟
یک بار در سال ۱۹۹۱، یک نفر از طرف معمر قذافی از لیبی به سراغم آمد. میخواست مرا به طرابلس ببرد تا با قذافی ملاقاتی داشته باشم، و او برای راه انداختن انقلابی علیه یهودیان در آمریکا به من کمک مالی کند.
در مقطعی از زندگیام با همه عصبانی برخورد میکردم، و چیزی نگذشت که تمایل به خشونت هم پیدا کردم. یک روز، دو بار در طول روز درگیر کتککاری با یک دانشآموز سیاهپوست شدم. و بار دومی که این جریان پیش آمد، مرا با دستبند از مدرسه بیرون بردند، و آقای هلمز (که یک آمریکایی آفریقاییتبار و از نگهبانان بخش حفاظت مدرسه بود) مرا بازداشت کرد. این موقعیت خیلی جنجالی بود. مرا بعد از آن دعوا به دفتر مدیر مدرسه بردند، و از قضا مدیر یا رئیس مدرسه هم یک زن آمریکایی آفریقاییتبار بود. حرفهایی که من به آنها زدم بسیار آزاردهنده بود. و آقای هلمز (نگهبان مدرسه) مرا تا زمانی که پلیس برسد بازداشت کرده بود، و بعد مرا با دستبند از مدرسه بیرون بردند. این اولین باری نبود که از پنجمین مدرسهام اخراج شده بودم، بار دوم بود. و در عین حال، آن زمان بود که کم کم به نقاط ضعفم پی بردم، چون فهمیدم که ترس بر من غالب شده است. من آن آدمها را نمیشناختم. هیچوقت با آنها به طور جدی در ارتباط نبودم؛ با این حال، حاضر بودم بابت هر مشکلی که در زندگیام داشتم آنها را سرزنش کنم، به خصوص بابت عصبانیتم در قبال پدر و مادرم، جامعه، و مردم، که حاصل این بود که حس میکردم نادیده گرفته شدهام. و من تلافی این موضوع را سر دو تا آدمی آوردم که واقعاً سعی داشتند در آن لحظه به من کمک کنند و من متوجه این موضوع نشده بودم.
کریستین پیچولینی و جانی هلمز
چند سال بعد، وقتی که دیگر از آن جنبش بیرون آمده بودم، در واقع، پنج سال پس از آن که از جنبش بیرون آمدم و یک دورهی افسردگی را از سر میگذراندم (صبحها که از خواب بیدار میشدم، صادقانه بگویم، آرزو میکردم که ای کاش اصلاً بیدار نمیشدم)، یکی از دوستانم نزد من آمد و گفت: «من نمیخواهم تو بمیری! باید یک کاری بکنی.» و پیشنهاد کرد که از طریق یک شرکت کاریابی، که برای شرکت آیبیام کارمند میگرفت، برای استخدام موقت در آنجا اقدام کنم. من به نظرم او دیوانه بود. در آن مقطع، من که سابقاً یک نئونازی بودم، با وجود این که با بقیه با احترام برخورد میکردم، برای خودم احترام چندانی قائل نبودم. از چندین دبیرستانی که در آنها تحصیل کرده بودم، اخراج شده بودم. سرتاپایم را تتو کرده بودم و به کالج هم نرفته بودم و از کامپیوتر نیز سررشتهای نداشتم. با این حال، مصاحبهی استخدام را انجام دادم و کار را گرفتم. و دستِ بر قضا، نخستین جایی که از بین میلیونها مشتری آیبیام برای اعزام من انتخاب شد، دبیرستان قدیمیام «آیزنهاور» بود، همان مدرسهای که دو بار از آن اخراج شده بودم. مرا به آنجا فرستادند تا کمک کنم کامپیوترهایشان را نصب کنند.
میترسیدم، چون فکر میکردم برای یک بار هم که شده، داشت اتفاق خوبی در زندگیام میافتاد، اما انگار قرار بود این شانس هم به خاطر کارهایی که در گذشته انجام داده بودم از من گرفته شود، چون قطعاً یک نفر پیدا میشد که فوراً مرا به جا بیاورد. و مسلماً انگار که قسمت یا سرنوشت این باشد، در همان ساعات اول حضورم در دبیرستان آیزنهاور، با وجود این که سعی کرده بودم خودم را در راهروهای تاریکش مخفی کنم تا با کسی برخوردی نداشته باشم، آقای جانی هلمز، نگهبان پیر سیاهپوست مدرسه که با او کتککاری کرده بودم و باعث شده بود برای دومین بار از آن مدرسه اخراج شوم، درست از کنار من گذشت. این بار، او مرا به جا نیاورد اما من مسلماً او را به جا آوردم و ناگهان حس کردم که در یک مخمصه افتادهام و نمیدانستم چه باید بکنم. حالا که پنج سال میشد که از آن گذشته عبور کرده بودم، میترسیدم که در مورد من درست به همان شکلی که خودم در مورد دیگران قضاوت کرده بودم، قضاوت شود. اما تصمیم گرفتم به دنبال آقای هلمز بروم و او را در محوطهی پارکینگ پیدا کردم و وقتی روی شانهاش زدم و او برگشت و مرا به جا آورد، یک قدم به عقب برداشت چون ترسیده بود. در آن لحظه، تنها چیزی که به فکرم رسید بگویم این بود که «متأسفام!» و بعد که قدری حرف زدیم، او با من دست داد و مرا در آغوش گرفت و از من قول گرفت که قصهام را برای مردم بگویم.
شما در آن سالها درگیر خشونتهای زیادی شدید و همینطور بیهدف به مردم حمله میکردید. در کتابتان به خصوص یک مورد را کاملاً شرح دادهاید، وقتی که شما و یک نفر دیگر، به چند بچهی سیاهپوست که در یکی از رستورانهای مکدونالد بودهاند حمله کرده بودید و به دنبالشان به خیابان دویده بودید و کتکشان زده بودید. آیا هیچوقت پیش آمد که با یکی از قربانیهایتان احساس همدلی کنید؟
آنچه در مکدونالد اتفاق افتاد برای من در حکم یک لحظهی کلیدی بود. حدوداً هجده نوزده ساله بودم و رهبری یکی از معروفترین سازمانهای نئونازیهای سرتراشیده را در جهان بر عهده داشتم. بعد از مشروبخواری سنگینِ شبانه، با گروهی از دوستانم وارد مکدونالد شدیم و با صدای بلند اعلام کردیم که آنجا مکدونالدِ من است و آنها باید از آنجا بروند. و مسلماً آنها ترسیدند و به بیرون فرار کردند و ما هم دنبالشان دویدیم. یکی از آن نوجوانهای سیاهپوست که داشت در خیابان میدوید، یک اسلحه در آورد و شروع به شلیک به سمت ما کرد و ناگهان اسلحهاش گیر کرد. ما او را گرفتیم و همینطور به شدت کتکش زدیم. وقتی داشتم او را که روی زمین افتاده بود با لگد میزدم، چشمهایش را باز کرد و به چشمان من خیره شد. من کاملاً به یاد میآورم که ارتباط یا همدلی عمیقی با او، که اصلاً نمیشناختمش و حتی سعی داشتم بکشمش، احساس کردم. و وقتی نگاههای ما به هم گره خورد، یک لحظه با خودم فکر کردم که او میتوانست از کسانی باشد که من دوستشان دارم، مثلاً برادرم، مادر یا پدرم، و به آدمهایی فکر کردم که این کار من زندگیشان را نابود میکرد. و این آخرین باری بود که به خشونت دست زدم. و حالا هم نمیدانم آن فرد کیست و چه بر سرش آمده است، اما آن لحظه زندگی مرا تغییر داد.
دیگر چه چیزهایی باعث شد که نظرتان دربارهی آن جنبش تغییر کند؟
ابتدا این را فهمیدم که باید آسیبهایی را که مسببشان بودم برطرف کنم. و تنها راهی که برای این کار بلد بودم این بود که قصهام را با دیگران در میان بگذارم، و امیدوار بودم که دیگران از اشتباهات من درس بگیرند.
در تمام آن سالها همیشه در مورد ایدئولوژیام دچار سردرگمیهایی بودم و برایم جای سؤال بود، چون من به این شکل بزرگ نشده بودم. اما در نهایت، چیزی که مرا به مؤاخذهی خودم واداشت، حس همدردی مردم با من بود، که اصلاً در آن زمان لیاقتش را نداشتم. درست پیش از آن که از جنبش بیرون بیایم، یک مغازهی سیدیفروشی باز کردم تا بتوانم سیدیهای موسیقی مربوط به قدرت سفیدپوستان را که از سراسر جهان وارد کرده بودم بفروشم. در واقع، مغازهی من یکی از معدود مغازههایی در آمریکا بود که این نوع موسیقی را میفروخت. و در عین حال، میدانستم که برای این که در صنف فروشندگان سیدی باقی بمانم و از حمایتشان برخوردار شوم، باید انواع دیگر موسیقی را هم بفروشم، پس فروختن سیدیهای موسیقی راک پانک، هوی متال، و هیپ هاپ را هم در برنامهی کارم قرار دادم. و وقتی مشتریهایی که اغلب از آمریکاییهای آفریقاییتبار یا یهودیان یا همجنسگرایان بودند به مغازهی من میآمدند تا آن سیدیها را بخرند، در ابتدا خیلی سرد و خشک با آنها برخورد میکردم، اما آنها باز هم برای خرید به مغازهام میآمدند.
با اینکه ما در شیکاگو بودیم، در صنف سیدیفروشها همه میدانستند که من چه کاری میکنم. همه میدانستند که چقدر سرشار از نفرت و چقدر خشن هستم. با این حال، این مشتریها به مغازهی من میآمدند، و من به تدریج و برای نخستین بار ارتباطی جدی با آنها برقرار کردم. در واقع، پیش از آن هیچوقت در زندگیام مکالمهی جدیای با آدمهایی که فکر میکردم از آنها متنفرم برقرار نکرده بودم. و این آدمها بودند که با من، در زمانی که اصلاً لیاقتش را نداشتم، همدردی میکردند و آنها کسانی بودند که من اصلاً لیاقت همدردیشان را نداشتم. و به تدریج فهمیدم که با این آدمها به نسبت افرادی که به مدت هشت سال دور خودم جمع کرده بودم وجوه اشتراک بیشتری دارم، و این آدمهایی که فکر میکردم از آنها متنفرم داشتند چیزی را در من میدیدند که حتی خودم هم ندیده بودم. به خاطر همین ارتباط بود که توانستم شأن انسانی برایشان قائل شوم و همین موضوع آن دیو درونم و تعصبی را که در من به وجود آمده بود نابود کرد.
چند سال پس از بیرون آمدنتان از جنبش بود که همراه با چند نفر دیگر، گروهی به نام «زندگی پس از نفرت» را به وجود آوردید، درست است؟ چطور توانستید با افرادی که هنوز عضو جنبش بودند ارتباط برقرار کنید و آنها را از جنبش بیرون بیاورید؟
خب، ابتدا این را فهمیدم که باید آسیبهایی را که مسببشان بودم برطرف کنم. و تنها راهی که برای این کار بلد بودم این بود که قصهام را با دیگران در میان بگذارم، و امیدوار بودم که دیگران از اشتباهات من درس بگیرند. واقعاً نمیدانستم که چطور مستقیماً مسئولیت این کار را تقبل کنم. بعد از آن که به آقای هلمز، نگهبان پیر مدرسهی قدیمیام که حالا دوستم شده بود قولش را دادم، شروع به گفتن قصهام کردم. و پس از آن که در سال ۲۰۰۹ مجلهی ادبی زندگی پس از نفرت را همراه با چند نفر دیگر به راه انداختم، به تدریج فهمیدم که بقیه هم دارند تجربیاتی مشابه تجربیات مرا در این مجله بازگو میکنند. و خیلی زود، این مجلهی آنلاین بازخوردهایی از مردم در سراسر جهان دریافت کرد، افرادی که قصههایشان را بازگو میکردند و فکر میکردند که شاید خودشان تنها کسانی هستند که چنین تجربهای داشتهاند و از آن عبور کردهاند. خیلی زود فهمیدم که میخواهم برای کمک به مردم روی هر کدامشان یک به یک کار کنم، و فهمیدم این آدمها به گروهی نیاز دارند که حمایتشان کند، تا اگر هویتی را که با عضویت در گروه دیگری کسب کردهاند و هدفی منفی را که برای خودشان یا جامعه زیانبار بوده است از آنها میگیریم، در عوض هدفی مثبت را برایشان به ارمغان بیاوریم.
به این ترتیب، «زندگی پس از نفرت» به یکی از معدود سازمانهای غیرانتفاعی در آمریکا تبدیل شد که روی کمک به آدمها برای رهایی از باور به برتری نژاد سفید و جنبشهای نفرت متمرکز شدهاند، و احتمالاً هنوز هم همان جایگاه را دارد. من این کار را ادامه دادهام. سال گذشته، روشهایی را با اعضای «زندگی پس از نفرت» در میان گذاشتم تا یک شبکهی مشارکت جهانی راه بیاندازیم. به سراسر جهان سفر کردم. شانس این را داشتم که این کار را انجام دهم و قصهام را با گروههای مختلفی، تقریباً در تمام قارهها، در میان بگذارم. چیزی که فهمیدم این است که افراد دیگری نیز وجود دارند که دقیقاً دارند همان کار مرا انجام میدهند، اما شاید ظرفیت و کارآیی ما فرق میکند. سازمانهایی متشکل از مادران در کشور مالی وجود دارند که به جوانان کمک میکند تا عضو گروههای افراطی نشوند. لبنانیهایی هستند که سابق بر این جزء جنگجویان خارجی بودهاند و هماکنون سعی میکنند که جوانان را از افراطی بودن بر حذر دارند تا مرتکب اشتباهات آنها نشوند. من به تدریج فهمیدم که مکان مشخصی وجود ندارد که افرادی که میخواهند کمک کنند، افرادی که میخواهند از گروههای افراطی بیرون بیایند، شاهدان ماجراها و کسانی که نگران احتمال سقوط وابستگانشان به مسیری تیره و تار هستند، به آنجا مراجعه کنند. بنابراین، اکنون هدف من این است که سازمانهایی را که به طور مستقل از هم برای دست یافتن به هر یک از این اهداف کار میکنند، به یک شبکهی جهانی پیوند بزنم که در آن بتوانیم بهترین راهکارها را در میان بگذاریم.
برگردان: سپیده جدیری
آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این گفتوگو است:
Christian Picciolini and Dave Davies, ‘A Former Neo-Nazi Explains Why Hate Drew Him In – And How He Got Out’, NPR, 18 January 2018.