تاریخ انتشار: 
1397/11/08

رویا کاشفی: اولین مواجهه با انقلاب، تصاویر اعدام‌شدگان در لندن

رویا کاشفی، مسئول کمیته‌‌ی حقوق بشر انجمن پژوهشگران ایران
فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه می‌کردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهای‌شان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب می‌بینند؟
برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفت‌وگو کرده‌ایم. حاصل هر گفت‌وگو روایتی به مثابه‌ی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پی‌آمدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروه‌های سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر می‌کشد.
رویا کاشفی، مسئول کمیته‌‌ی حقوق بشر انجمن پژوهشگران ایران، در گفت‌وگو با آسو تجربه‌اش از انقلاب و نتایج آن را این‌گونه روایت می‌کند:
 
 
سال‌های قبل از انقلاب ۱۳۵۷ من برای تحصیل در انگلیس زندگی می‎کردم و تابستان‎ها برای دیدن خانواده‎ام به ایران برمی‎گشتم. تابستان ۵۷ هم فرقی با تابستان‌های دیگر نداشت، اما شرایط ایران با قبل متفاوت بود. روز ۱۶ شهریور من و خواهرم باید به انگلستان برمی‌گشتیم و برای گرفتن شهریه‌ی مدرسه با پدرم به بانک رفته بودیم. برای این‌که بتوانیم به بانک برسیم، باید از خیابان میرداماد رد می‎شدیم و بلوار میرداماد پر از تظاهرکنندگانی بود که به سمت خیابان پهلوی حرکت می‎کردند. تمام خانم‎هایی که در این تظاهرات بودند، چادر سیاه داشتند. من آن موقع ۱۷ سال داشتم و مثل همه‌ی تابستان‌هایی که در تهران بودم یک مینی‌شورت جین و بلوز آستین حلقه‎ای پوشیده بودم. از پیاده‎روی میرداماد که در حال عبور بودیم، دو خانم با عصبانیت و پرخاشگری شدید از داخل این جمعیت به سمت ما آمدند و از زیر چادرشان دو تا روسری بلند درآوردند و به سوی من پرت کردند. گفتند خودت را بپوشان، این چه وضعی است که در خیابان هستی. من شوکه شده بودم. چون هنوز انقلاب نشده بود و من مثل همه‌ی تابستان‎هایی دیگری که به ایران می‎رفتم لباس پوشیده بودم و انتظار این برخورد را نداشتم.
اما به‌غیر از این برخورد، چیز دیگری هم از آن روز در ذهنم مانده است. بانکی که ما باید به آنجا می‌رفتیم در بالای تپه‎های دروس بود. یادم است وقتی به آنجا رسیدیم، پایین خیابان پهلوی را که نگاه می‎کردم، از شمال تا جنوب، جمعیت عظیمی بود و از این خیابان‌های کناری همین‌طور مردم می‎آمدند و به آن جمعیت می‎پیوستند. هیجانی که در آن لحظه بود، قدرت جمعیت و پیام‌شان بدون تردید تکان‌دهنده بود و آدم را به فکر فرو می‎برد. 
انقلاب که شد، من لندن بودم و مشغول تحصیل. چند روز بعد از ۲۲ بهمن مدیر مدرسه‎ای که ما در آن درس می‎خواندیم گفت که شما باید از سفارت ایران تأییدیه بیاورید که شهریه‎تان همچنان پرداخت خواهد شد. به همراه یکی از دوستانم برای گرفتن این تأییدیه به کنسولگری ایران رفتیم. کنسولگری و سفارت بسته بود و ما را به سمت یک خانه‎ای در انتهای خیابان کنزینگتون فرستادند که در آبی رنگی داشت. آن در آبی هیچ وقت از یادم نمی‌رود، چون وقتی این در باز شد و ما به داخل رفتیم، صحنه‎ای که با آن روبرو شدیم بنرهای بلندی بود که از سقف تا زمین آویزان بود و تصاویر مغزهای متلاشی شده و جسدهای افرادی که در همان چند روز اعدام شده بودند، روی این بنرها چاپ شده بود. بالای هر کدام از این بنرها هم به رنگ قرمز مثل خون شعار نوشته بودند.
یعنی به محض این‌که در این ساختمان را که مثلاً نمایندگی ایران بود باز می‎کردیم و به داخل می‎رفتیم، با چنین صحنه‌ای مواجه می‌شدیم و این خون و مرگ، و آن خشونتی که در لحظه اول ورودمان به نمایندگی با آن مواجه شدیم خیلی تأثیر منفی و وحشتناکی روی من داشت. آن‌روز ما آن‌قدر جا خوردیم که نتوانستیم داخل آن ساختمان برویم. به‌خصوص این‌که یکی از اعدام‌شدگانی که تصویر جسدش روی آن بنرها چاپ شده بود، پدر دوستم بود که همراهم آمده بود و او به این ترتیب به صورت ناگهانی با تصویر بدن اعدام شده‌ی پدرش روبرو شد.
با همه‌ی این‌ها، در آن چند ماهی که به انقلاب منجر شد، هیجان آن چند ثانیه بودن در تظاهرات ۱۶ شهریور، حضور میلیونی مردم و حمایت‌شان از انقلاب و حضور نیروهای چپ و حمایت‌شان از انقلاب این امید را می‎داد که این یک انقلاب اسلامی به آن معنی نیست و می‎شود به سمت برابری و دموکراسی و شعارهای قشنگی‌ رفت که آن روزها داده می‎شد. اما بعد از ۴۰ سال متأسفانه هیچ چیزی عوض نشده و آن نگرانی‎هایی که آن روزهای اول بود به واقعیت پیوسته و ما ۴۰ سال است که شاهد مرگ و خشونت و نقض حقوق انسانی و برابر همه‎مان هستیم.