سیامک قادری: انقلاب ۵۷، تغییر از یک ثبات به بیثباتی
فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه میکردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهایشان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب میبینند؟
برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفتوگو کردهایم. حاصل هر گفتوگو روایتی به مثابهی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروههای سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر میکشد.
سیامک قادری، روزنامهنگار، در گفتوگو با آسو تجربهاش از انقلاب و نتایج آن را اینگونه روایت میکند:
در زمان انقلاب، ما تماشاچی آن وضعیت بودیم. پدرم رانندهی شاهپور غلامرضا، برادر شاه بود و با آن خانواده خیلی ارتباط داشت. ما هم دورا دور ارتباط داشتیم و اساساً خانوادهی خیلی خوبی بودند، ما با هم عکس داریم و برای ما یک طبقهی غیرقابل دسترسی نبودند. ولی پدرم همانموقع درگیر همین هیجانات انقلاب شد و به عنوان یک انقلابی، تغییر چهره داد.
من از آن روزها، درگیریهای انقلاب و حمله کردن به سمت خانههای مردم که مثلاً این ساواکی است، را به یاد دارم. احساس آن روزهایم بیشتر ترس بود. چون ما عادت به ثبات داشتیم و فکر میکردیم زندگیِ طبیعی، ثبات و درس خواندن و تفریح کردن و این چیزهاست. ولی آن شرایط یک دفعه، کاملاً تغییر کرد.
مثلاً مدرسه یا کانون پرورش فکری به عنوان جایی که ما زیاد میرفتیم، یک دفعه تغییر کرد، نظماش فروپاشید، یک بیانضباطی و بیبرنامگی بر آن حاکم شد و جنس آموزشهایشان تغییر کرد. در واقع در آن روزها ما تغییر از یک ثبات به بیثباتی را میدیدیم.
مثلاً، یک چیزی که برای ما خیلی جالب بود و جزو تفریحاتمان به حساب میآمد، تغذیهی رایگانی بود که در اواخر دوران پهلوی در مدارس به دانشآموزان داده میشد. یک زنگ تفریح خوبی بود، با محتوایی که خیلی روی آن فکر شده بود. اگر چه ما جزو کسانی بودیم که به این تغذیهها نیازی نداشتیم ولی خیلیها بودند که این تغذیه واقعاً به آنها کمک میکرد. اما بلافاصله بعد از انقلاب این تغذیه بینظم شد و بعد از یک مدت هم کلاً قطع شد.
نکتهی دیگر این بود که ما به یکباره از کودکی وارد عرصهی مسئولیت اجتماعی شدیم. مثلاً خود من با اینکه که از لحاظ جثه خیلی بچه بودم، یکی از وظایفم این بود که گالن نفت را بردارم و بعد از ظهر بروم در زمستان سرد تا صبح بایستم تا شاید یک گالن ۲۰ لیتری نفت به ما برسد. غیر از آن، در آن روزها فضای جامعه میطلبید که تو دستهبندیها هم باشی. چون اگر نبودی به عنوان یک آدم بیمصرف به تو نگاه میکردند. برای همین خیلیها میرفتند به بسیج میپیوستند، یا مثلاً خواهرم که چهار سال از من بزرگتر بود، در آن روزها جذب سازمان مجاهدین خلق شده بود و به عنوان هوادار این سازمان روزنامه میفروخت و دستگیر شد.
در واقع، بلافاصله پس از انقلاب زندگیهای ما وارد بحرانهای جدی شد و از آن زمان تا به امروز که ۴۰ سال گذشته ما هر چه میبینیم، بدتر از آن وضعیت قبلی است. یعنی نهتنها آن ثباتی که داشتیم برنگشت، بلکه وضعیت از هر لحاظ بههم ریخت.
در نهایت، وقتی امروز را نگاه میکنیم میبینیم که هیچ کدام از گروههایی که آن زمان، درگیر مبارزه بودند و علیه نظم موجود اقدام کردند، موفق نشدند به هیچکدام از آن چیزهایی که در ذهنشان نقش بسته بود برسند و بسیاری از چیزهای مثبت هم از دست رفت.