فریدون وهمن: از شعار «بهائی، برادر، برابر» تا حمله به بهائیان شیراز و بویراحمد
فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه میکردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهایشان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب میبینند؟
برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفتوگو کردهایم. حاصل هر گفتوگو روایتی به مثابهی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروههای سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر میکشد.
فریدون وهمن، استاد زبانها و ادیان کهن ایران در دانشگاه کپنهاگ، در گفتوگو با آسو تجربهاش از انقلاب و نتایج آن را اینگونه روایت میکند:
بنده از اوایل سال ۱۳۳۸ برای تحصیل در انگلستان از ایران خارج شدم و بعد هم به دانمارک رفتم. اما پاییز ۱۳۵۷برای دیدار خانواده به ایران رفته بودم و در آن مدت به قدری کشور دچار هیجان و انقلاب بود که سفری که قرار بود دو هفته باشد، سه ماه طول کشید. سرانجام هم دو روز قبل از آمدن آقای خمینی به ایران و به اصرار پدر و مادرم که نگران بودند بعدها نتوانم از کشور خارج شوم، به دانمارک برگشتم. برای همین من هم شاهد بسیاری از صحنههای انقلاب بودم. منزل ما نزدیک دانشگاه بود و هیجان مردم و شور تغییری که در آنها بود را از نزدیک میدیدم.
آن روزها من بیم و امیدهای زیادی داشتم، در یک میتینگ شاهد بودم که مردم دو پلاکارد در دستشان گرفته بودند، در یکی نوشته شده بود «بهائی، برادر، برابر» و در دیگری نوشته شده بود «برادر بهائی ما با تو کار نداریم». این برای من خیلی جالب بود. البته در همان زمان خبر میرسید که در سعدیه شیراز به دستور و تهدید ساواک یک ملای ساواکی مردم را علیه بهائیان تحریک کرده بود و یک فاجعهای در آنجا بهوجود آمد که چندین نفر کشته شدند و خانههای بهائیان را غارت کردند و حتی آتش زدند.
تمام اینها در زمان شاه و به تحریک ساواک اتفاق افتاد، برای اینکه نشان دهند این انقلاب، ضد بهائی و ضد اقلیت است و از حالا علائمش پیداست. ولی خوب کسی در آن گرماگرم انقلاب به این چیزها توجه نمیکرد. در همان زمان بود که بهائیهای بویراحمدی را هم آواره کردند و املاکشان را گرفتند و آنها فرار کردند و به اصفهان رفتند. تمام شرح حال اینها را من در کتابم به نام «صدوشصت سال مبارزه با آیین بهائی» آوردهام و وقایع رخ داده در نقض حقوق بهائیان را از اوایل انقلاب و قبل از رفتن شاه تا همین روزهای آخر انقلاب و سالهای بعد از آن ثبت کردهام.
در واقع، من در همان روزهای منتهی به انقلاب، یک پیشبینی از آنچه در این سالها رخداد داشتم و میدانستم که وقتی آخوند سر کار بیاید، کار بدتر خواهد شد. اما هیچکس به این توجه نداشت. در صحبتهایی که با دوستان غیر بهائی در ایران داشتم همین موضوع بارها مطرح میشد. ولی آنها به من میخندیدند و میگفتند که آخوند نمیتواند مملکت اداره کند، بگذارید اینها بیایند، بعدش ما خودمان اوضاع را در دست میگیریم. اما متأسفانه معلوم شد که آنها اشتباه کرده بودند.
در نهایت هم اینطورشد که به هیچوجه نه تنها بنده، بلکه هیچیک از آحاد ملت ایران نه بهائی، نه مسلمان، نه سنی، نه شیعه و نه زرتشتی، هیچکس این انقلاب را منطبق با آمال و آرزوهایش ندید. در واقع، جز یک گروه کوچک ملاهای بانفوذ و افرادی که از لحاظ اعتقادات دینی یا بهخاطر منافع اقتصادی و مالی طرفدار حکومت بودند، انتظارات بقیهی مردم ایران هرگز برآورده نشد.
در بهمن ۱۳۵۷، وقتی که از تهران خارج میشدم، هواپیما که از دشت تهران بلند شد، کنار پنجره نشسته بودم، به خودم گفتم، خوب نگاه کن این خاک وطنات را که دیگر نخواهی دید. واقعاً هم همینطور شد و دیگر وطنام را هرگز ندیدم. سالها بعد در بحبوحهی انقلاب بارها خواب میدیدم در ایران هستم، میخواهم خارج شوم و نمیدانم چگونه به ایران رفتهام. از خودم میپرسیدم با چه گذرنامهای به ایران رفتهام، و اگر پاسدارها من را بگیرند، بگویم چگونه به کشور وارد شدهام؛ و با وحشت از خواب میپریدم. این خواب بارها و بارها برایم تکرار شد و متأسفانه به خودم قبولاندم که دیگر وطنی ندارم، مگر آن وطنی که برای من در ذهنم و روحم عزیز است و آن ایرانی است که من فرهنگاش، تاریخاش و مردماش رامیشناسم.