حسین علوی: پیوند نانوشتهی گفتمان مذهبیِ ولایی و اندیشهی چپ سنتی
فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه میکردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهایشان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب میبینند؟
برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفتوگو کردهایم. حاصل هر گفتوگو روایتی به مثابهی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروههای سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر میکشد.
حسین علوی؛ روزنامه نگار، در گفتوگو با آسو تجربهاش از انقلاب و نتایج آن را اینگونه روایت میکند:
در سالهای دههی ۱۳۵۰ خورشیدی من دانشجوی دانشکدهی معماری و شهرسازیِ دانشگاه ملی ایران بودم و گرایش چپ داشتم. اما این گرایش از جایگاه طبقاتی نبود و بیشتر از طریق ادبیات و فضای دانشجویی به مطالعات مارکسیستی کشیده شده بودم. با مبارزهی مسلحانه مخالف بودم و سیاست آلوده به مذهب نیز کمترین جاذبهای برایم نداشت.
در گرماگرم انقلاب و زمانی که دولت شاپور بختیار معرفی شد و در مراسم سوگند خود از سر و سامان دادن به آشفتگی کشور و سوق دادن ایران به سوی «یک کشور سوسیال دموکرات» سخن گفت، من افق تازهای از تحول سیاسی را انتظار میکشیدم. اما این انتظار به دلیل دیرهنگامیِ دولت او سرابی بیش نبود و من نیز همراه میلیونها جوان مشتاق تغییر، در کوتاه زمانی به آنسوی پدیدهای که انقلاب اسلامی نامیده شد پرتاب شدم.
نکتهی غافلگیرکنندهای که از اواخر سال ۵۶ تا بهمن ۵۷ یعنی اوجگیری اعتراضات تا سقوط حکومت شاه در محیط دانشجویی مطرح بود، فرادست شدن شتابزدهی بازار و محافل مذهبی و بهویژه رهبری آقای خمینی در مبارزات ضد حکومتی بود، در حالی که پس از برگزاری شبهای شعر انستیتو گوته در مهرماه ۵۶ و با توجه به پیشینهی مبارزات دانشجویی یک دههی قبل از آن، انتظار میرفت که رهبری فکری این مبارزات در دست دانشجویان، کانون نویسندگان، روشنفکران و اپوزیسیون غیرمذهبی قرار گیرد. از همان زمان شکاف عمیق بین لایهی دانشجویی و روشنفکری سکولار ایران با بخش بزرگ سنتی جامعه، به مسئلهی ذهنی من تبدیل شد.
پس از فارغ التحصیل شدن همراه تعدادی از دوستان در یک محفل مستقل به انتشار یک دوهفته نامهی سیاسی چپ پرداختیم، اما با پایان یافتن فضای باز نسبی ناشی از هرج و مرج انقلاب، سرانجام محفل ما نیز تحت پیگرد قرار گرفت و من غیابی به سه سال حبس تعزیری محکوم و در سال ۶۲ ناگزیر به خروج از کشور شدم.
تجربهی اردوگاه سوسیالیسم و فقدان گفتمان دموکراتیک در انقلاب ایران
در تبعید که روزنامهنگاری و فعالیت رسانهای را به صورت حرفهای ادامه دادم، فرصت یافتم که سفرهایی به اتحاد شوروی و کشور چکسلواکی که پیشانی سوسیالیسم اروپایی هستند، داشته باشم و سوسیالیسم واقعاً موجود را تا حدودی از نزدیک لمس کنم. اما نه در سیمای اجتماعی و نه در عرصهی اقتصاد و صنعت و تکنولوژی، نشانی از یک ابر قدرت همسنگ به نام اردوگاه سوسیالیسم در برابر غرب که اردوگاه سرمایهداری و امپریالیسم نامیده میشد، قابل مشاهده نبود. تنها زمینهای که دو اردوگاه را همسنگ نشان میداد توازن استراتژیک نظامی و صنایع فضایی بود. همین تجربه انگیزهای شد تا قبل از فروپاشی اتحاد شوروی طی مقالاتی به نقد «سوسیالیسم واقعاً موجود» بپردازم و پس از فروپاشی نیز نقد ایدئولوژیک آن را در نشریهی «پیام فردا» بسط دهم.
نقد سوسیالیسمی که ما در جوانی در ذهن خود داشتیم مرا به حل معمای دیگری دربارهی انقلاب ۵۷ کشاند: اینکه چه عامل ذهنی مشترکی توانست در مبارزهی اجتماعی بین گفتمان مذهبیِ ولایی و اندیشهی چپ سنتی پیوندی نانوشته به نام مبارزهی ضد امپریالیستی برقرار کند؟ دو گفتمان متضادی که هر دو از غیاب عنصر دموکراسی رنج میبردند و در پایههای فرهنگی و آرمانی از یکدیگر میگریختند اما در روبنای سیاسی به سوی هم کشیده میشدند. فصل مشترک این جذب و گریز بود که در دهههای ۴۰ و ۵۰ براندازی و درهم شکستن ماشین دولتی را به هدف سیاسی اصلیِ بخش غالب اپوزیسیون ایران تبدیل کرد.
اما طی دو دهه مسیر مشترک و در نبود یک گفتمان دموکراتیک، بخش سنتی جامعه در پیوند با روحانیت و گفتمان ولایی فرادست شد و حاصل مبارزهی روشنفکران سکولار و نیز حاصل جنبش مسلحانهی قبل از انقلاب که جلوهای از حقانیت اعتراضی داشت اما فاقد منطق سیاسی بود به مصادرهی آقای خمینی درآمد.
نتایج انقلاب چهل ساله
پس از انقلاب اگرچه دستگاه فروپاشیدهی دولت توسط روحانیت تسخیر شد، اما فرهنگ دیوانسالاری حاصل از انقلاب مشروطه و در ادامهی آن نهادهای دولتمداریِ مدرن به ویژه اصل انتخابات و قوای سه گانه، نیرومندتر از آن بود که روحانیت بتواند اساس دولت و انتخابات را به خلافت و بیعت تبدیل کند. به ناچار پیروان ولایتفقیه دولت را به عنوان ابزاری برای نمایش یک وجه از مشروعیت سیاسی خود به کار گرفتند اما برای تداوم فرادستی خود به ابداع وجه دوم یعنی ایدئولوژی انقلاب اسلامی مستمر علیه امپریالیسم و صهیونیسم و شیعهگستری در منطقه که در مجموع نوعی از فاشیسم مذهبی بود پرداختند.
ستیز آشتیناپذیر این دو منبع قدرت یعنی دستگاه ولایت و دیوانسالاری دولت تا کنون ادامه داشته و نه تنها حکومت را به ناکارآمدی مطلق کشانده بلکه ناهمسازی کامل آن با جهان پیرامون، آن را در آستانهی فروپاشی قرار داده است. با این حال باید در نظر گرفت که پابهپای اضمحلال درونی نظام، آگاهی و هشیاری و فرهنگ سیاسی گروههای اجتماعی مختلف به شدت رشد کرده، اگرچه هنوز تبدیل به تشکل و نهادهای مدنی و سیاسی با ثبات نشده است.
شتاب رویدادهای منجر به خروج شاه از ایران و سقوط دولت بختیار -که انتشار اسناد آرشیو ملی آمریکا نشان میدهد بخشی از آن ناشی از تعجیل دولت جیمی کارتر برای پر شدن خلأ قدرت در ایران توسط آقای خمینی و همراهانش با دادن همه گونه اطمینان قبلی به او بود- مانع از شکلگیری مرحلهی انتقالی و نهادسازی دموکراتیک برای حکومت بعدی شد و جریانهایی نیز که برآمده از همان گفتمان مذهبی و در صدد نرمال کردن نسبی حکومت زیر نام اصلاحات بودند در این کار شکست خوردند.