تورج اتابکی: گمان نمیکردیم انقلاب، تاراجگر و ویرانگر باشد
فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه میکردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهایشان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب میبینند؟
برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفتوگو کردهایم. حاصل هر گفتوگو روایتی به مثابهی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروههای سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر میکشد.
تورج اتابکی، پژوهشگر ارشد در پژوهشکده بین المللی تاریخ اجتماعی، آمستردام ، در گفتوگو با آسو تجربهاش از انقلاب و نتایج آن را اینگونه روایت میکند:
در ماههای منتهی به بهمن ۱۳۵۷ پژوهش دانشگاهیام را در انگلستان رها کردم و به ایران بازگشتم تا تجربهی انقلاب در میهنام را از دست ندهم. در تهران روزها با بسیاری از دوستانم راهی خیابانها میشدیم تا مبادا رویدادی از سلسله رویدادهای در هم تنیدهی روزهای انقلاب را از دست بدهیم و شبها به مرور دیدههایمان مینشستیم. برای من که نشست و برخاستم تا آن زمان با جوانان هم سن و سال خودم بود که با عینکی بر چشم و کتابی دردست به خواندن تاریخ انقلابهای دور و نزدیک و یا متون سیاسی مینشستند، اینک حضور انبوه مردمان بهمتنیده، پرشور، با گفتار و رفتاری بیشتر خودانگیخته و خودمختار بیشتر هراسآور بود تا ستایشانگیز. تصویری که من از جماعت، از مردم و از رویدادهایی که در خواندههایم داشتم، کاملاً متفاوت با چیزی بود که آن روزها در خیابانها میدیدم.
در سالهای پیشین، گفتوگوهای ما دانشجویان از جنسی دیگر بود و ادبیاتی که در بحث و جدلهایمان داشتیم از گونهای دیگر. جماعتی که ما دربارهشان خوانده بودیم، گروهی انسانی بود سازمانیافته، که در صفوف منظم، با پرچمهای برافراشته و شعارهای از پیش تعیینشده به خیابان میآمدند. اما جماعتی که در روزهای انقلاب در خیابانها میدیدم از آن دست نبود و هیچ شباهتی به جماعتی که من در برداشتهای انتزاعیام از روایت حضورشان در انقلابهای سرزمینهای دیگر برای خود ساخته بودم، نداشت.
در رفتار این جماعت انقلابی، گونهای از رفتار جمعی میدیدم که غیر قابل پیشبینی بود، و به فراخوانی و فرمانی از این سو به آن سو میرفت. نه طرحی برای کنشگری روزمره و نه پرسشی برای چشمانداز دورتر. همه شور بود و شور و ای دریغ از جُوی شعور. یکبار در راهپیمایی دیدم که ماشین وانتی آمد و بین جماعتی که بیروسری بودند، روسری پخش کرد، آن هم با آوردن این برهان که برای حفظ همدلی و همبستگی بیشتر، خانمها روسری سر کنند. کمتر اعتراضی شد و بیشتر راهپیمایان روسری را بی هیچ اما و اگری گرفتند و با شعار «مرگ بر شاه، مرگ بر آمریکا» آن را به سر کردند. پرسش من این بود، البته در دلم، که اگر قرار است همدلی ایجاد شود، چرا آنهایی که چادر یا روسری دارند، روسریهایشان را برنمیدارند؟ یا اینکه وقتی گروههای چپ شعار سرمیدادند: «برابری، برادری، حکومت کارگری»، و اسلامیها از چپها میخواستند که یا شعارشان را به «برابری، برادری، حکومت عدل علی» تغیر دهند و یا صف راهپیمایی را ترک کنند، باز کمتر نشانی از اعتراض بود. شعار همان بود: «مرگ بر شاه، مرگ بر آمریکا» در هر دو تجربه شاهد بودم که جماعت راهپیمایان به ندرت به مخالفت با انقلابیان اسلامی برمیخاستند. گویا حکم، حکم حکومتی بود و پیام، پیامی مُنزِل. تک و توک صدای اعتراضی هم اگر بود، با شعار «بحث، بعد از پیروزی» خفه میشد.
به هر صورت نطفههای نگرانی در دل من، پیش از ۲۲ بهمن کاشته شد. نگران سیر تحولات بودم که به کجا میرود و آیا این همان چیزی است که ما در کتابها خوانده بودیم و انتظارش را داشتیم؟ بسیاری از ما امید بسته بودیم که پیامد این تحولات، رسیدن به فضای باز سیاسی باشد. آرزو داشتیم نوسازیای که در میهنمان جاری بود، با نوگرایی توأمان باشد. اما خیابانهای تهران از رفتاری دیگر حکایت داشت. راهپیماییها، شبیه «شبهای شعر گوته» نبود که آدمها کنار هم مینشستند و به آرامی به ادبیات و شعر و نقد رفتار حکومت گوش میدادند. رهبران این جماعتِ به خیابان آمده، از تبار دیگری بودند. عربدهکشان، جماعت را به تاراجگری و ویرانگری میخواندند. اینها نگرانیهای من بود که روز ۲۲ بهمن و روزهای پسین به آنها بیشتر دامن زد.
در گرگ و میش بامداد روز ٢٢ بهمن بود که با دوستی به میدان بهارستان رسیدیم. در میدان بهارستان همهی نشانهها حاکی از آن بود که از فتح کلانتری بهارستان که در ضلع شمالی میدان بود، ساعتی بیش نمیگذرد. درِ کلانتری باز بود و حیاط مدخلاش با تکه پارههای پراکندهی کاغذهای رسمی شهربانی فرش شده بود و اینک، انبوه جماعت بود که در ضلع شمالی میدان در برابر کلانتری گرد آمده بودند و به روایت شاهدانی گوش میدادند که از چگونگی فتح کلانتری به دست انقلابیان میگفتند. روایت شاهدان برای من نیز شنیدنی بود. در این گوش سپردنها، به یکباره نگاهم به پیرزنی افتاد که با میز آهنی ارج بر سر، به شتاب از در کلانتری بیرون میآمد و پشت سرش پیرمردی با دو صندلی تاشوی ارج زیر بغل. هر دو پرشتاب اما بیهراس از نگاه دیگران. گویا اینان نه نگران از اعتراض دیگران، که شاید نگرانِ از دست دادن غنیمتی بودند که نصیبشان شده بود.
همچنان نگاهم به پیرزن و پیرمردِ غنیمتبر بود، که در موج جمعیت فریاد مردی را شنیدم که با لهجهی تند گیلکی «برادران، برادران» میگفت. روی برگرداندم تا ببینم کیست و چه میخواهد؟ مردی بود پنجاه و خردهای ساله که از جماعت به جد میخواست تا بروند و نشانِ سردرِ مجلس شورای ملی را که دو شیر بود و در میانش عدل مظفر، پایین بکشند. فریاد میزد که «این علامت طاغوته». جماعت پرشور، بی هیچ تردید، با شعار «مرگ بر طاغوت، مرگ بر شاه» آماده بودند که راهی مجلس شورای ملی در آن سوی خیابان شوند. یک آن، از این ویرانگری پشتم لرزید. با خود اندیشیدم، چه میشود کرد تا جلوی این جماعت پر شور را گرفت. چگونه میشود به اینان گفت تا با تاریخشان چنین نکنند؟ زمان تنگ بود و من مستأصل. روی پیکانی پریدم که کنار خیابان ایستاده بود و فریاد کشیدم: «آقایون، مردم! نرید! نکنید! با مشروطه که دشمن نیستین! اون نشان مشروطهی ماست» و بعد: «مواظب باشین که انقلابتونو بدنام نکنن. مواظب دشمنا باشین. نرید! نکنید!» این حرفها از دهانم خارج شده یا نشده، دیدم، جماعت که تا دقایقی پیش قرار بود از پی مرد گیلک راهی مجلس شورای ملی شوند و عدل مظفر را پایین بکشند، حالا مردک بیچاره را زیر مشت و لگد گرفته بودند که «ای پدر سوختهی ساواکیِ ضد انقلاب». باورم نمیشد، که در چشم بههمزدنی، جماعت چگونه به تغییر رفتارش پرداخت. از ستایش شورانگیز تا سرزنش مرگبار. دلم برای مرد گیلک سوخت. خود را نیز سرزنش کردم. چاره نبود، از سقف پیکان پایین آمدم و به هر زحمتی بود راهی به سوی مردک بیچاره باز کردم و این بار با این فریاد که «بابا ولش کنید. من که نگفتم ساواکیه. حالا یک گهی خورده. ولش کنید». مردک رنگ به رو نداشت. با هزار زحمت توانستم از میان جماعت راهی برای بهدر کردنش پیدا کنم و او «غلط کردم و گه خوردم»گویان در میدان گم شد.
دربارهی جماعت در تاریخ خیلی خوانده بودم و دربارهی انقلاب فرانسه و یا انقلاب روسیه، با روایتی که قداست به جماعت میبخشید آشنا بودم. اما جماعتی که میدیدم گویا از تبار دیگری بود. یا نه این همان جماعت بود؟ شاید من در آشناییام با جماعت در انقلابهای دیگر، تنها با روایاتی آشنا شده بودم که میخواستم آشنا شوم. مثلاً چرا روایت لوبون که امیل دورکهایم نیز با او موافق بود را نخوانده بودم؟ روایتی که در آن جماعت، گروه انسانهای درهمی است با بضاعت چشمگیر بههم ریختن و ویران کردنِ هنجارهای اجتماعی. این روایتها را سالها بعد خواندم. پیش از انقلاب، اما روایت مورد پسند آن روزهای من، بیشتر روایت جورج رود بود که از نقش جماعت در انقلاب فرانسه با ستایش یاد کرده بود و جماعت را جمع انسانهایی خوانده بود با پیوندهای سیاسی، صنفی و یا آیینی که با کنشی هدفمند به خیابان میآیند. شاید زمانهی ما بود که چنان خوانشی را روا میداشت. خوانشی بیشتر ذاتباورانه از انقلاب. انقلاب فرانسه یا انقلاب روسیه. این خوانشها هر چه بود، تجربهی بامداد روز ۲۲ بهمن در میدان بهارستان اما تجربهی خودم بود.
از پی ۴۰ سال از انقلاب، فکر میکنم که نگرانیهایم از انقلاب و پیامدهایش بجا بود. نگرانیهایی که از پیش از انقلاب آغاز شد و در جریان روزهای نخست انقلاب، در خیابانها بیشتر شد و در ماهها و سالهای بعد از انقلاب به اوج رسید. نگرانیای که همچنان تا به امروز با من است، نگرانیای توأم با تلخیِ بسیار.