تاریخ انتشار: 
1398/01/07

امیدمان به آزادی بود و ترس‌مان، از دست دادن همان آزادی

میم، از فعالان سیاسی چپ در دوران انقلاب

عکس از اکبر ناظمی، منتشر شده در کتاب «شعارها و دیوارنوشته‌ها در انقلاب»، انتشارات سوره مهر، تهران، ۱۳۹۰

فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه می‌کردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهای‌شان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب می‌بینند؟

برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفت‌وگو کردیم. حاصل هر گفت‌وگو روایتی به مثابه‌ی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروه‌های سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر می‌کشد.

میم، از فعالان سیاسی چپ در دوران انقلاب که خواسته است بدون ذکر نامش با آسو گفت‌و‌گو کند، تجربه‌اش از انقلاب و نتایج آن را این‌گونه روایت می‌کند:

دو روزِ آخر قبل از پیروزی انقلاب را در داخل دانشگاه تهران بودم. در دانشگاه را بسته بودند و دفاع از دانشگاه برای ما، به نوعی دفاع از انقلاب بود. خیلی از دانشجوها و غیر دانشجوها در مقابل در دانشگاه بودیم و از دانشگاه دفاع میکردیم، نیروهای ارتش هم آن‌طرف دانشگاه منتظر دستور بودند. ما برای دو روز، از سر جای‌مان تکان نخوردیم، همان‌جا میخوابیدیم و از دانشگاه دفاع میکردیم. یک مقدار هم اسلحه در دست همه بود که فکر کنم از پادگان‌ها گرفته بودند.

اتفاق جالبی که آنجا افتاد این بود که گروه‌های چپ و مجاهدین به تعداد زیاد در کنار هم بودند و با تمام اختلاف‌ها و تفاوت‌ها در یک صف ایستاده بودند. حزباللهیها و طرفداران خمینی هم البته بودند، ولی آنها تعدادشان کم بود و خیلی هم اذیت میکردند. به ‌طوری که ما همان موقع خبردار شدیم که در گوشه و کنار دانشگاه، بچههای چپ را میگرفتند و میزدند. 

قبل از آن هم، وقتی در دوره‌ی بختیار، اعلامیه پخش می‌کردیم، ترس‌ ما از دولت ریخته بود، اما از مذهبی‌های افراطی و حزب‌اللهی‌هایی که به ما حمله می‌کردند و اعلامیه‌های ما را پاره می‌کردند، می‌ترسیدیم. دو ماه آخر نخستوزیری آقای بختیار، خیلی دوران آزادی بود و مردمِ معترض و شرکت‌کنندگان در تظاهرات‌ از طرف پلیس و ارتش سرکوب نشدند. ما انتظار داشتیم که نیروهای حکومت در برابر ما مقاومت کنند، ولی در واقع مقاومت و کشت و کشتاری در کار نبود. اما مذهبی‌‌های افراطی، نیروهای چپ را سرکوب میکردند و میگفتند این‌ها کمونیست‌اند و کمونیست یعنی خدا نیست. 

من ارمنی بودم و از این لحاظ اقلیت محسوب می‌شدم، از سوی دیگر عضو یک حزب چپ رادیکال هم بودم، ولی آن دوره همه، فارغ از این تفاوت‌ها با هم بودند، اختلافات ایدئولوژیکی داشتیم ولی در تظاهرات با هم بودیم. این آزادی و همبستگی که قبلاً آن را تجربه نکرده بودیم، یکی از مهم‌ترین امیدهای من برای آینده بود. در واقع ما در حال لمس نشانههای آزادی‌ای بودیم که اصلاً آن را نمیشناختیم. 

با این حال نمی‌توانم امیدها و توهم‌هایم را از بیم‌هایم جدا کنم. با این‌که به آزادی امید داشتیم، اما سرکوب هم بود و به تدریج زیادتر هم می‌شد. برای همین ما ترسِ از دست دادن چیزهایی را داشتیم که به دست آورده بودیم، یا شاید توهم به دست‌آوردن‌شان را داشتیم. امیدمان به آزادی و عدالت بود و ترس‌مان هم از دست دادن همان‌ها. چرا که می‌دیدیم، نه تنها نمی‌توانیم آزادی‌ای را که می‌خواهیم به دست آوریم بلکه در حال از دست دادن آزادی‌های شخصی‌ای هستیم که قبلاً داشتیم. من، از آنجایی که از یک خانواده‌ی ارمنی بودم، تمام آزادی‌های شخصی را داشتم و تصور از دست دادن این آزادی‌ها سخت بود. البته هیچ‌وقت آزادی‌ سیاسی نداشتیم ولی حتی همان یک مقدار آزادی که در چند ماه قبل و بعد از انقلاب داشتیم و دیدیم را هم از دست دادیم.

ما فکر میکردیم و توهم این را داشتیم که با این انقلاب، زنان آزادی بیشتری خواهند داشت ولی بسیاری از آزادیهای شخصیشان را هم از دست دادند و این چیزی بود که اصلاً تصورش را هم نمیکردیم. یعنی فکر نمیکردیم این وضعیت را به زنان تحمیل کنند، ولی کردند و زنان چند قدم از دورانی که ما زندگی میکردیم، هم عقب‌تر رفتند.  

فقط هم آزادی‌ نبود. ما به هیچ وجه فکر نمیکردیم که با پیروزی انقلاب، چنین بهای سنگینی بدهیم. جوانانی که گرفتند و اعدام کردند، بهترین نسلی بود که ایران داشت. حتی دوران شاه هم با این‌که آزادی نبود ولی سقف اعدام‌ها تا این حد نبود. 

در واقع خیلی از امیدهای ما توهم بودند. عمده‎‎ترین توهم هم در رابطه با شناخت‌مان از جامعه بود. آن روزها، من یک جوان ۱۷-۱۸ ساله بودم، اما حتی کسانی که بیشتر از ما تجربه داشتند هم شوکه شدند، چرا که شناخت ما از جامعه شناخت درستی نبود و احساسات و تفکرات مذهبی مردم را نمی‌شناختیم. بعد از انقلاب، بحران هویتی که با آن مواجه شدم این بود که این جامعه‌ای که در آن به دنیا آمدهام چیست و اصلاً من چه کسی هستم؟