پیش به سوی طوفان
The Atlantic
پیش از آن که به خود بیاید، به او حمله کرد. مشتی به صورتش زد، سرش را به دیوار کوبید، و در حالی که او را از موهایش گرفته بود در راهرو میکشیدش. درد طاقتفرسا و ترس جانکاه بود. وقتی عاقبت کمک از راه رسید، بعد از مدتی که یک قرن به نظر میرسید، دیگر کار از کار گذشته بود. ضربات هم بر تن اثر گذاشته بود و هم بر روح. تروما، که فعلاً به خاطر ضربهی روحی فرصت بروز پیدا نکرده است، به زودی به اشکالی تصورناپذیر ظاهر خواهد شد. توهمی که نسبت به امنیت داشت فرو ریخته بود. این شغل او بود. او مسئول نگهداری از این فرد بود، در ساختمانی مملو از افراد مسئول. قرار نبود چنین اتفاقی بیفتد. قرار بود او در اینجا امنیت داشته باشد اما پسر جوانی که مسئول نگهداریاش بود بنا به دلایلی که هیچگاه معلوم نخواهد شد شدیداً آشفته شد و به او حمله کرد. زندگی او هرگز مثل سابق نخواهد شد.
آلیس دستیار یکی از معلمان در دبیرستانی واقع در شهری کوچک بود که با دانشآموزانی با نیازهای ویژه کار میکرد. او کارش را خوب بلد بود و دانشآموزانش برایش اهمیت داشتند اما از بد روزگار در زمانی اشتباه و مکانی اشتباه قرار گرفت، امری که منجر به ترومایی شگفتآور شد. همچنین، این اتفاق اولین ضایعهی زندگی او نبود. تاریخچهی این وقایع به دوران کودکی او میرسید، دورانی که بزرگسالان زندگیاش هیچ کاری برای حفاظت از او در برابر زشتیهای جهان، محله، و خانهاش انجام نمیدادند.
پرسشهایی که وضعیت آلیس بر میانگیزند بدیهی و حیرتانگیزند. او چگونه از پس چنین واقعهی وحشتناکی برآمد؟ با توجه به کودکیِ سرشار از بیتوجهی و خشونتی که هرگز به او فرصت ایجاد اعتماد و یادگیری مهارتهای کنار آمدن با موقعیتهای اضطرابآور را نداد چگونه میتوان انتظار داشت زندگی معناداری داشته باشد؟ چگونه آلیس، یا هر کس دیگری، میتواند در حالی که به دردی شدید دچار است به زندگی ادامه دهد یا از آن مهمتر بهبود پیدا کند؟
هر روزه از متخصصان سلامت رفتاری پرسشهایی از این دست پرسیده میشود. به عنوان یک روانشناس به طور روزانه افراد مختلفی همانند آلیس ــ افرادی با انواع درد و ترس ــ را میبینم. در این حرفه روشهای مختلفی وجود دارد که میتواند به افراد کمک کند از خطر سقوط نجات پیدا کنند و در مواجهه با مصائب و مشکلات زندگی از آنان حمایت کند. در آغاز تاریخ رواندرمانی، نظریههای روانکاوانهی زیگموند فروید تسلط داشتند و تمرکز آنها بر تعارضهای ناهشیار بود و این تعارضها را علت اصلی آسیبهای روانی میدانستند. با وجود آن که آثار فروید در سرتاسر قرن بیستم تسلط خود را حفظ کرد اما بسیاری نمیتوانستند با فقدان پشتوانهی علمی آن کنار بیایند. تا حدودی به همین سبب بود که بسیاری از روانشناسان به رفتارگرایی روی آوردند. در رفتارگرایی تمرکز بر این است که چگونه برانگیزانندهها و پیامدها رفتار مشاهدهپذیر را شکل میدهند. شواهد علمی در رابطه با رفتارگرایی بسیار مستدل بود اما با توجه به این که بخش عمدهی آثار اسکینر، بنیانگذار این رشته، بر الگوهای رفتاری حیوانات متمرکز بود بسیاری دریافتند که احساسات و رفتارهای انسانی تحت تأثیر فرآیندهای شناختی پیچیدهتری قرار دارند. این امر منجر به زایش روانشناسی شناختی شد رشتهای که فرآیندهای فکری بشری را در فهم رفتار و آسیبشناسی او دخالت میداد.
در دهههای گذشته، الگوی مسلط و جریان غالب رواندرمانی، رفتاردرمانی شناختی بوده است. روانپزشک آمریکایی آرون بک پیشگام این رویکرد بوده است، رویکردی که در بهتر کردن زندگی انسانها موفقیت شگرفی داشته است. تمرکز آن بر شناسایی و مهار فرآیندهای فکری تحریفشدهای است که میتواند منجر به اختلال رفتاری و احساسی شود. فنونی که در رفتاردرمانی شناختی از آنها استفاده میشود به خوبی عمل میکنند و شواهد علمی پرشماری در اثبات کارآمدی آنها وجود دارد.
با این حال، رفتاردرمانی شناختی منتقدانی نیز دارد. بنا بر بسیاری از انتقادات این رویکردِ بیش از اندازه کلیشهای، در پیروی از قواعد بیش از اندازه انعطافناپذیر است و نمیتواند به کسانی کمک کند که مشکلاتشان ریشه در تفکر تحریفیافته ندارد بلکه ناشی از شرایط واقعی، کنترلناپذیر، و عمیقاً دردناک زندگی است. ضرب و شتم آلیس و ترومای ناشی از آن فی نفسه ناشی از اندیشهای تحریفیافته نیست، در چنین شرایطی رفتاردرمانی شناختی چه کمکی میتواند بکند؟ من در سنت رفتاردرمانی شناختی پرورش یافتهام و بسیاری از انتقادها را نامنصفانه میدانم، آنها بازنمایی کاریکاتورگونهای از این رویکردند و نه تصویری دقیق از آنچه رفتاردرمانگران شناختی متبحر میتوانند انجام دهند. دوست دارم فکر کنم با روش رفتاردرمانی شناختی به بسیاری از افراد، تا اندازهای، کمک کردهام اما در برخی زمینهها آن را ناکارآمد یافتم. هرگز نمیتوانستم به طور دقیق این ناکارآمدی را بیان کنم اما گاهی احساس میکردم در استفاده از رفتاردرمانی شناختی برای کمک به غلبه بر درد و رنج راه به جایی نمیبردم. شاید اشکال از من بود و نه این رویکرد اما به هر حال آمادهی تغییر بودم.
رفتاردرمانی شناختی منتقدانی نیز دارد. بنا بر بسیاری از انتقادات این رویکردِ بیش از اندازه کلیشهای، در پیروی از قواعد بیش از اندازه انعطافناپذیر است و نمیتواند به کسانی کمک کند که مشکلاتشان ریشه در تفکر تحریفیافته ندارد بلکه ناشی از شرایط واقعی، کنترلناپذیر، و عمیقاً دردناک زندگی است.
خوشبختانه همانطور که رواندرمانگران تحول مییابند، علم روانشناسی نیز دائم در حال تغییر است. زمانی که آلیس را ملاقات کردم غرق در یادگیری رویکرد دیگری به رواندرمانگری و تغییر رفتار بودم که «پذیرش و تعهد درمانی» (acceptance and commitment therapy) خوانده میشود. این رویکرد 30 سال است که در حال تکوین است و بخشی از «موج سوم» رفتاردرمانی محسوب میشود. درمانهای موج سوم و پذیرش و تعهد درمانی، به همراه رفتاردرمانی دیالکتیکی و رفتاردرمانی شناختی مبتنی بر تمرکز ذهنی، مراقبه و پذیرش شرقی را با رویکردهای درمانی غربی میآمیزند و هدف آنها بیش از آن که کنترل فرآیندهای احساسی دشوار باشد به دنبال پذیرش و عبور از آنهاست.
استیون هایس، کرک استروسال و کلی ویلسون (روانپزشکان بالینی و پژوهشگران مستقر در آمریکا) دو دهه پیشتر کتاب دورانساز خود را دربارهی پذیرش و تعهد درمانی منتشر کردند. از همان زمان، محبوبیت این رویکرد رو به افزایش بوده است و توجه درمانگرانی را به خود جلب کرده است که تشنهی تغییر نگاه خود به آلام بشری بودهاند. برنامههای آموزشی این رویکرد در سراسر جهان ارائه میشوند و معمولاً مملو از جمعیت است، گاهی صدها نفر در سمینارهای چند روزهی فشردهی آن شرکت میکنند. محبوبیت روزافزون و حمایت یافتههای تجربی از مؤثر بودن شیوهی درمانی آن، از نظرها دور نمانده است. در نتیجه، منازعات بسیاری بر سر تفاوتهای «پذیرش و تعهد درمانی» و رفتاردرمانی شناختی در گرفته است. با این همه، از نظر من این دو مدل بیشتر مکمل یکدیگرند تا متعارض.
پذیرش و تعهد درمانی به مردم کمک میکند تا انعطافپذیری روانشناختی خود را پرورش دهند، به ویژه در رابطه با احساسات و هیجانات جسمانی، حتی اگر عذابآور و دردناک باشند. نکتهی مهم این است که این کار باید فارغ از قضاوت صورت بگیرد، زیرا این کار به شما اجازه میدهد تا برای زندگی خود نه بر اساس کنترل یا اجتناب از ناراحتی یا دردی که آن را تجربه میکنید بلکه بر مبنای حرکت به سمت ارزشها و آنچه برایتان ارزشمند و معنادار است، تصمیم بگیرید. واکنش مشترک ما در برابر درد و ناراحتی، اجتناب است و این امر موانعی غیرضروری در زندگیهایمان به وجود میآورد. تصور کنید شما تصادف میکنید و این امر باعث میشود از ورود به بزرگراهها بترسید. تصمیم میگیرید که از بزرگراهها اجتناب کنید. شاید در کوتاهمدت این تصمیم به شما کمک کند با این وضعیت کنار بیایید اما همواره مانع از این میشود که با سرعت به هر کجا که میخواهید بروید. پذیرش و تعهد درمانی از ما میخواهد محدودیتهایی را که بر خود تحمیل کردهایم کنار بگذاریم و بدون قضاوت به دردهایمان رسیدگی کنیم. با این کار میتوانیم تصمیمهایی بگیریم بدون این که ترس یا درد مانعی بر سر راهمان باشند. ترسهایمان ما را کنترل نمیکنند و میتوانیم بر ارزشهایمان متمرکز شویم و دست به انتخابهایی معنادار و مهم بزنیم. در نظر نخست ممکن است این امر وظیفهای دشوار به نظر آید اما «پذیرش و تعهد درمانی» بر فرآیندهایی اساسی تمرکز دارد که به افراد کمک میکنند از رنج فاصله بگیرند و به سوی زندگیای معنادارتر حرکت کنند.
پس از آن حمله تقریباً به طور مداوم افکار دردناک و اندوهبار به آلیس هجوم میآوردند. «من در خطرم و ممکن است دوباره به من حمله شود. دیگر هرگز نمیتوانم به سر کارم باز گردم. حتی نمیتوانم با خودرو از کنار مدرسه عبور کنم چه برسد به این که داخلش شوم. آیا دوباره کار خواهم کرد و زندگیای طبیعی خواهم داشت؟ دیگران دربارهام چه فکر میکنند؟» ذهنش، آن صدای درونی و دائمی، با او مهربان نبود. این اغلب اتفاقی است که برای همهی ما میافتد. ما به عنوان انسان چون تا اندازهای خودمحوریم، اغلب تصور میکنیم این صداهای ذهنی درست است. با این حال، در واقع بسیاری از آنچه مرتباً در درون ذهن ما میگذرد چرند و بیمعنی است و میتواند تحریفشده، غیرمنطقی یا نادرست باشد. این جایی است که رفتاردرمانی شناختی مداخلات خود را آغاز میکند، آن افکار تحریفشده و غیرعقلانی را مییابد و سپس به شیوههایی عقلانی و مبتنی بر واقعیت علیه آنها استدلال میکند.
رویکرد «پذیرش و تعهد درمانی» اندکی متفاوت است. در این رویکرد گفته میشود افکار آلیس او را فرا گرفتهاند. به عبارت دیگر، افکارش به طور خودکار بازنمایی واقعیت او هستند. از نظر آلیس، برخی از افکارش تحریفشده بودند اما لزوماً نه تمام افکارش. به طور طبیعی، ترس واکنشی سازگار با تروماست ــ هدفِ آن حفاظت از ما در برابر آسیبهای آتی است ــ اما گاهی این سازوکارِ حفاظتی بیش از اندازه حساس میشود و هنگامی که به ما میگوید خطری وجود دارد در واقع هیچ خطری نیست یا دستکم خطر به اندازهای کم است که نیازی به نشان دادن ترس شدید نیست. ترس آلیس که ریشه در ترومای او داشت باعث میشد خیلی محتاط باشد و تقریباً از تمام کسانی که با او مراوده داشتند، به ویژه مردان، حتی کسانی که میدانست هرگز به او آسیب نخواهند رساند، ترس داشت.
این مسئله که مردان آلیس را آزار دادهاند یک واقعیت است و نه فکری تحریفشده با این حال این ایده تمام افکار او را فراگرفته که تمام مردان خطرناکاند، تفکری که برای تداوم مسیر زندگی کارآیی ندارد و قابلیت انطباقپذیری به او نمیدهد. رویکرد «پذیرش و تعهد درمانی» در چنین مواردی تلاش برای فرونشاندن این تفکرات از طریق پایش بیشتر فرآیندهای اندیشه است. به این ترتیب به جای این که آلیس با خود فکر کند «ممکن است دوباره به من حمله شود» و آن را به عنوان واقعیت زندگیاش بپذیرد، این رویکرد از او میخواهد به این مسئله دقت کند که فکر حملهی دوباره در ذهن او جریان دارد. ممکن است اختلاف این دو حالت خیلی جزئی به نظر برسد اما در واقع بسیار مؤثر است. آلیس با دقت در تفکراتش قابلیت خود را برای تصمیمگیری دربارهی نوع رفتارش در پاسخ به این تفکرات، افزایش میدهد.
«پذیرش و تعهد درمانی» تنها به دنبال آن است که مشخص کند آیا آنها برای حرکت به سوی آنچه از نظر او در شرایط کنونی باارزش محسوب میشود سودمندند یا خیر.
این رویکرد در عمل به این صورت کار میکند. آلیس با خود فکر میکند که «اگر دوباره به من حمله شود، چه میشود؟» این پرسش ذهن او را در مسیری خاص قرار میدهد. هنگامی که آلیس طبق الگوی «پذیرش و تعهد درمانی» این دغدغه را مجدداً صورتبندی میکند، میگوید «متوجهام که این فکر در ذهن من وجود دارد که شاید دوباره به من حمله شود.» اکنون تنها کاری که ذهن او باید انجام دهد این است که تصمیم بگیرد با این فکر چه باید بکند. آیا این فکر سودمند یا به دردبخور است؟ چه اندازه باید به آن توجه نشان دهد؟ این تغییر به او این امکان را میدهد که دریابد اندیشههایش ضرورتاً واقعیات زندگی او نیستند. به این ترتیب میتواند تصمیم بگیرد که چه اندازه درگیر چنین فکری شود.
توجه کنید که نگفتم آلیس در جایگاهی است که بتواند نگرانیهای خود را کنترل کند، آنها را از خود دور کند یا حتی درستیشان را بسنجد. در حالی که رفتاردرمانیِ شناختی تلاش دارد ماهیت غیرعقلانی تفکرات لحظهای آلیس را آشکار کند، «پذیرش و تعهد درمانی» تنها به دنبال آن است که مشخص کند آیا آنها برای حرکت به سوی آنچه از نظر او در شرایط کنونی باارزش محسوب میشود سودمندند یا خیر. برای مثال، اگر آلیس آخر شب در کوچهای تاریک باشد و این فکر به ذهنش برسد که ممکن است به او حمله شود، این فکر سودمند است، باید به آن توجه کند و به شکلی مناسب به آن پاسخ دهد. با این حال اگر در خانه به همراه همسرش یا در کنار خانواده و دوستان است، احتمالاً چنین فکری سودمند نیست در نتیجه آلیس میتواند انتخاب کند که توجه زیادی به آن نشان ندهد. چنین عملی احتمال آن که رفتار آلیس تحت تأثیر آن افکار قرار نگیرد را بیشتر میکند. این افکار هنوز هم اسباب ناراحتیاند اما عواملی مؤثر در نحوهی زندگی او نیستند.
علاوه بر این، فرونشاندن چنین افکاری باعث میشود در دام مجادلهی ذهنی با آنها نیفتد، امری که گاه موجب توجه بیش از اندازه به آنها میشود و اجازه نمیدهد فرد زندگی معنادار خود را دنبال کند. اگر مشغول بحث دربارهی عقلانی یا غیرعقلانی بودن ماهیت یک اندیشهاید، زندگی شما جریان عادی ندارد بلکه درگیر فرآیندی مضر شدهاید و گرفتار نبردی بیثمر برای تحت کنترل درآوردن امر کنترلناپذیر.
یکی از مفاهیم مهم در «پذیرش و تعهد درمانی» این است که تلاشها برای کنترل اندیشه یا احساسات معمولاً منجر به مشکلات بیشتر میشود. برای مثال، افرادی که اختلال وسواس فکری-عملی دارند برای کنترل افکار و احساسات دشوار و ناخوشایند به رفتارهای وسواسی مانند شستن دست روی میآورند، اما همین اقداماتی که به منظور کنترل صورت میگیرند منجر به مشکلی بزرگتر میشوند. در تلاش برای حذف افکار و احساسات ناگوار، کل زندگی آنان صرف رفتارهای وسواسگونه میشود. به شکلی مشابه، افرادی که برای تسکین آلام عاطفی خود الکل یا مواد مخدر مصرف میکنند اغلب با مشکلات بزرگتری مواجه میشوند. اضطراب به همراه اعتیاد به هیچوجه عاقبت بهتری نیست. نیاز به آرامش موقتی، اغلب رنج و اختلال را تشدید میکند.
البته در اینجا پرسشی بدون پاسخ مانده است: زمانی که اندوهگین هستیم اگر نخواهیم از آن اجتناب کنیم، چه کاری میتوانیم انجام دهیم؟ این مسئله مفهوم پذیرش را پیش میکشد، اصطلاحی در رویکرد «پذیرش و تعهد درمانی» که سوءبرداشتهای فراوانی نسبت به آن وجود دارد. در حالی که فرونشاندن بر رها شدن از افکاری تمرکز دارد که در شرایط کنونی بیفایدهاند، پذیرش بر تجارب عاطفیِ دشوار، ناراحتکننده و دردناک متمرکز میشود. اغلب زمانی که مردم کلمهی پذیرش را میشنوند یاد عبارتهایی از این دست میافتند «بیخیالش شو!» یا «کاری از دستت بر نمیآید، سعی کن گلیم خودت را از آب بیرون بکشی.» شنیدن این جملات برای کسی که درد عاطفی یا جسمانی شدیدی را تجربه میکند فرقی با بیتوجهی ندارد. اغلب از «پذیرش و تعهد درمانی» انتقاد میشود که از افراد میخواهد احساسات خود را نادیده بگیرند اما در واقع این رویکرد آنان را تشویق میکند تا دقیقاً مخالف این کار را انجام دهند، به آلام عاطفی خود توجه کنند و به جای گریختن، اجتناب، یا کنترل کردن آنها، این احساسات را بکاوند.
این کار در ظاهر هولناک به نظر میرسد و در ابتدای کار واقعاً نیز چنین است. انسانها، عمدتاً به دلیل میل به بقا، عادت دارند از سختی و ناراحتی بگریزند در نتیجه بسیاری از ما گرایش به این داریم که نسبت به آنچه چنین احساساتی را بر میانگیزد توجه و حساسیت زیادی از خود نشان دهیم به ویژه اگر، مانند آلیس، تجربهای از سر گذرانده باشیم که این احساس خطر را تشدید کند. با توجه به میل بقا، ما اساساً به دنبال امنیت هستیم و هر اندازه کمتر گرفتاری و اندوه داشته باشیم احساس میکنیم از امنیت بیشتری برخورداریم.
مشکل در اینجاست که بسیاری از چیزهایی که میخواهیم از آنها در امان باشیم، در حقیقت زیانبخش نیستند. هرچند احساسات دردناک میتوانند طاقتفرسا باشند اما خطرناک نیستند ــ آنها تنها نشان میدهند که ما انسانایم. علاوه بر این، آنها اغلب با چیزهایی مرتبطند که معنای بسیاری برای ما دارند. هر کس رابطهای طولانیمدت را تجربه کرده باشد، با افت و خیز این رابطه آشناست و میداند که لحظات شاد و لحظات دردناک وجود دارد. برای کامل شدن تجربهی انسان بودن، و حس کردن طیف گستردهای از عواطف و هیجانات، به هر دو دستهی این احساسات نیاز داریم. هنگامی که تلاش میکنیم جنبهای از این تجربه را حذف کنیم، هر اندازه هم که چنین کاری در آن لحظه منطقی به نظر برسد، در واقع جنبههای دیگر نیز آسیب میبینند. آلیس سالهای بسیار از دیگران کناره گرفت و به خاطر گذشتهی خشونتبارش همواره حالت تدافعی داشت. حمله در محل کار صرفاً این وضعیت را تشدید و وخیمتر کرد. هر چه بیشتر میکوشید فرار کند و کنترل وضعیت را به دست بگیرد، زندگیاش خلوتتر و تنهاتر میشد. او احساس میکرد با هیچکس ــ دوستان، خانواده، حتی همسرش که مردی خوب و مهربان بود ــ پیوندی ندارد.
تجربهی درد جزئی از انسان بودن است و زندگی به آن نیاز دارد، و تلاش بیپایان برای ممانعت از درد چیزی بیش از یک کار تماموقت است و هیچگاه به نتیجه نمیرسد.
پذیرش از ما میخواهد این ناسازه را بپذیریم و درک کنیم که تجربهی درد جزئی از انسان بودن است و زندگی به آن نیاز دارد، و تلاش بیپایان برای ممانعت از درد چیزی بیش از یک کار تماموقت است و هیچگاه به نتیجه نمیرسد. با این حال اگر تجربه کردنِ درد و ترس را بپذیریم و به پیوند آنها با مسائل معنادار و هدفمند پی ببریم، و نبرد بیانتها برای اجتناب از درد را کنار بگذاریم، فضایی برای زیستن فراهم خواهد آمد، حتی اگر با مشکلاتی متعدد مواجه باشیم. به این ترتیب، پذیرش صرفاً «تحملش کن!» نیست بلکه پذیرفتن سختترین و دردناکترین تجربیات احساسی به منظور عبور از آنها و در همان حال به شیوههایی معنادار مشغول زندگی بودن است.
آلیس عاقبت دریافت که اگر قرار باشد ترومای خود را پشت سر بگذارد باید گریختن و کنترل را کنار بگذارد. تنها زمانی که آلیس به این مرحله از پذیرش رسید ــ هنگامی که با نیتی معنادار و هدفمند به خود اجازه داد دردش را احساس کند ــ گشایشی حاصل شد و زندگیاش شروع به تغییر کرد. زمانی که بتوانیم چنین کاری کنیم، خواهیم توانست بر مبنای امور معنادار و بااهمیت تصمیمگیری کنیم نه این که تصمیمهای خود را بر اساس مدیریت افکار و احساسات ناگوار اتخاذ کنیم. زمانی که نسبت به کنشهای ارزشمدار متعهد باشیم، راحتتر میتوان با درد و ناراحتی کنار آمد. در ظاهر این امر نامعقول به نظر میرسد اما پذیرش این ناسازه میتواند اسباب تحول باشد.
این پذیرش و گشودگی، جنبهی مهمی از تکوین انعطافپذیری روانشناختی است، اما تنها فرآیند اساسی در رویکرد پذیرش و تعهد درمانی نیست. لازمهی این درمان آن است که فرد نسبت به اکنون و هم به دریافتی که از خودش دارد توجه نشان دهد.
آلیس، این قربانی همیشگی بدرفتاری و تروما، دربارهی کیستی خود ایدهها و روایتهایی داشت که از دوران کودکیاش بر جای مانده بود. همهی ما چنین میکنیم، آن تجارب تعیینکننده که به برداشت ما از خودمان شکل میدهند را با خود حمل میکنیم. برای برخی از ما، این لحظات تعیینکننده عمدتاً سرشار از عشق و حمایت است و درد و دشواریهای بزرگ شدن سهمی بسیار اندک دارند. برای دیگران، این لحظات مملو از بدرفتاری و کمتوجهی است.
آلیس تا آنجا که به یاد میآورد در زندگیاش توسط افرادی مورد آزار عاطفی، جسمی، و جنسی قرار گرفته است که قرار بوده بیهیچ قید و شرطی به آنان اطمینان کند. این تجارب برداشت او از خودش را شکل دادهاند ــ این برداشت که او ارزش دوست داشته شدن را ندارد، امنیت ندارد، و به هیچ کس نباید اطمینان کند. او همواره باید مراقب خود میبود و به این منظور باید از همگان به لحاظ عاطفی و جسمانی فاصله میگرفت. این حملهی اخیر باعث شد این برداشتها دوباره سر بر آورند.
آلیس خود را بر اساس آنچه روی داده بود تعریف میکرد و نه آنچه در شرایط جاری در حال وقوع بود. او همواره به خود از منظر قربانی مینگریست و نمیتوانست این واقعیت را بپذیرد که در زندگی او افراد خوبی نیز هستند که او را دوست دارند و به او اهمیت میدهند. او به جای آن که با زندگیِ کنونی و خودِ کنونیاش ارتباط برقرار کند به برداشتها و تعریفهای قدیمیاش از خود چسبیده بود. همهی ما گاهی دچار چنین وضعیتی میشویم. از برخی کارها اجتناب میکنیم زیرا همان داستانهای قدیمی را با خودمان تکرار میکنیم ــ این که ما به اندازهی کافی خوب، سریع، باهوش، و دوستداشتنی نیستیم ــ و راحت در دام آنها میافتیم. رها شدن از این وضعیت مستلزم گسستن از برداشتهای غیرسودمند از خود، توجه به فرآیند اندیشه، و حضور و ارتباط با خود کنونیمان است. آلیس اگر بخواهد بر ترومای خود غلبه کند نباید خود را با آن تعریف کند. او هرگز نمیتواند آنچه را برایش اتفاق افتاده تغییر دهد و نمیتواند صد درصد امنیت برای خودش فراهم آورد اما میتواند دربارهی نحوهی برخوردش با گذشته تصمیمهای بهتری بگیرد. او میتواند تصمیم بگیرد که این داستانهای قدیمی چه اندازه میتوانند اکنونِ او را رقم بزنند و بهترین رویکرد دربارهی عدمقطعیت آینده چیست.
برای این که زیر بارِ گذشته و آینده خم نشویم باید در خاکِ اکنون ریشه داشته باشیم. ذهن ما دائماً ما را به سوی خود میکشد و ما را به سمت نگرانی از آینده یا ندامت از گذشته سوق میدهد. هنگامی که عمیقاً بر اکنون متمرکز شویم ــ بر آنچه در بدن، ذهن و اطرافمان میگذرد ــ قابلیت انعطافپذیری روانشناختی خود را افزایش میدهیم. این حالت را اغلب تمرکز ذهنی میخوانند که در واقع چیزی جز توجه شدید به لحظهی حال نیست. این امر به طور طبیعی در ما روی نمیدهد به ویژه در فرهنگ کنونی که سرعت زندگی بالا است و مسئولیتهای فراوانی بر عهده داریم.
اما برای افرادی مانند آلیس، یعنی کسانی که در ترومای گذشته و ترس از آینده گرفتار شدهاند، زیستن در اکنون عاملی ضروری برای انعطافپذیری روانشناختی بیشتر است. آلیس با تمرکز بر کیستیِ کنونی و تجارب حال حاضرش از جهان بهتر میتواند از افکار و احساسات ناخوشایند گذشته رها شود و آنها را بپذیرد، ماهیتِ گذرای آنها را دریابد، و توانایی خود را برای عبور از میان آنها، به جای تلاش برای کنترلشان، تقویت کند. هر اندازه که این امر برای او دشوار و غیرمنطقی به نظر برسد اما درخواهد یافت که هر اندازه بیشتر در این فضا باشد و برای زیستن در زمان حاضر بیشتر تمرین کند، کیفیت زندگیاش بهتر میشود و سلطهی دردهایش کمتر. برای مثال، هنگامی که آلیس با همسر مهربانش است و نگرانیهایش سر بر میآورد، او بر اکنون تمرکز میکند و از زندگیاش در لحظهی حاضر لذت میبرد.
لازمهی پذیرا بودن و زیستن در زمان حاضر، کنار گذاشتن برنامهی کنترل است. به جای مبارزه یا کنترل درد یا برداشتهای قدیمی از خود، با علم به این که واقعاً نمیتوانیم ذهن یا احساساتمان را کنترل کنیم بلکه نحوهی واکنش و رفتار در برابر آنان در اختیار ماست، باید سراغ امور ناخوشایند و دردناک رفت. این امر شاید موجب شود «پذیرش و تعهد درمانی» تا اندازهای تقدیرگرایانه جلوه کند اما خبر خوب این که انعطافپذیریِ روانشناختی و زیست معنادار شامل جنبههایی نیز میشود که بر آنها کنترل تمام و کمال داریم. هنگامی که مردم با اصول «پذیرش و تعهد درمانی» و انعطافپذیری روانشناختی آشنا میشوند، اغلب در مییابند که در سراسر زندگی خود مشغول کنترل واکنشهای عاطفی و احساسی بودهاند. زمانی که متوجه میشوند این کار در بهترین حالت زیانبخش و در بدترین حالت خودویرانگر بوده است، با خود میاندیشند که اکنون چگونه باید در زندگی تصمیمگیری کنند؟
اگر درد شما هدف ارزشمندی داشته باشد، تحمل آن اندکی راحتتر خواهد بود. هنگامی که دست از کنترل افکار و احساسات بردارید و دیگر انرژی خود را صرف تلاش برای گریز یا اجتناب از احساسات ناخوشایند نکنید، فضایی برای حرکت به سمت ارزشها پدید میآید و این امر منجر به زندگیای معنادارتر میشود.
آلیس نیز پرسش مشابهی داشت. اگر قرار باشد کنترل را کنار بگذارد، به دردهایش بپردازد و دیگر بر اساس اجتناب و گریز تصمیمگیری نکند، پس چه کار باید بکند؟ به طور مفصل دربارهی چیزهایی که برای آلیس مهم بودند و برای شخص او اهمیت اساسی داشتند، با او گفتگو کردیم. چه چیز بیش از همه اهمیت داشت؟ آلیس دریافت که ارتباط با شاگردانش و کاری که برای بهتر شدن زندگی آنان انجام میدهد برای او اهمیت بسزایی داشت. رابطهاش با همسرش، که او را بسیار دوست داشت اما دربارهی گذشتهاش با او صحبت نکرده بود، بیش از همه چیز برایش مهم بود. او میخواست سر کارش بازگردد و ارتباطش با همسرش عمیقتر شود.
آلیس به خوبی توانست ارزشهای خود، این علائم راهنمایی جدید برای تصمیمگیریهایش، را مشخص کند. در آینده، هنگامی که آلیس با پرسشهایی دربارهی کارها و تصمیمهایی که باید دربارهی زندگیاش بگیرد مواجه میشود تنها کاری که باید بکند این است که ببیند آیا انجام این کار ــ تمرکز بر روی یک فکر، اجتناب از یک احساس، رفتاری خاص از خود نشان دادن ــ او را به آن ارزشها نزدیکتر میکند یا خیر. آیا اجتناب از عبور از کنار مدرسهای که در آنجا به او حمله شده بود وی را به ارزشِ ارتباط با شاگردانش نزدیکتر میکند یا دورتر؟ آیا مخفی نگاه داشتن ترومای کودکیاش او را به صمیمیت عاطفی با همسرش نزدیکتر میکند یا دورتر؟
آلیس با داشتن نقشهی راه میتوانست تصمیمهای بهتری بگیرد تا زندگیاش بامعناتر شود. او به مدرسه رفت. به راهرویی قدم گذاشت که در آنجا به او حمله شده بود. دربارهی ترومای کودکیاش حرف زد و نوشت. با خواهران و بردارانش و سایر اقوام صحبت کرد بدون این که در قید و بند کنترل ترسهایش باشد. او ژرفترین احساساتش و وحشتناکترین تجاربش را با همسرش در میان گذاشت، زیرا این کارها او را به ارزشهایش، به زیستی معنادار، نزدیکتر میکرد.
هیچ کدام از این کارها آسان نبودند. در واقع گاهی به نحوی طاقتفرسا دردناک بودند اما او آن درد را به ارزشهایش پیوند داد و با گذر از خلال آن، توانست راحتتر از آن راهروها عبور کند و عاقبت به سهولت در آنها قدم میزد. او به سر کارش بازگشت. احساس میکرد با شاگردان، همکاران، دوستان و خانوادهاش ارتباط بهتری پیدا کرده است. در محل کار نقش رهبری را بر عهده گرفت. تمام این کارها او را میترساند و آرامشش را بر هم میزد اما هدفدار بودند و در خدمت زیست معنادار. اگر درد شما هدف ارزشمندی داشته باشد، تحمل آن اندکی راحتتر خواهد بود. هنگامی که دست از کنترل افکار و احساسات بردارید و دیگر انرژی خود را صرف تلاش برای گریز یا اجتناب از احساسات ناخوشایند نکنید، فضایی برای حرکت به سمت ارزشها پدید میآید و این امر منجر به زندگیای معنادارتر میشود.
در نهایت، «پذیرش و تعهد درمانی» ذاتاً رویکردی رفتارگرایانه است. لازمهی آن عمل و اقدام است. هنگامی که ارزشها مشخص و مسیرها تعیین شدند، برای رسیدن به زندگی معنادار باید متعهد به عمل بود. این نیز جنبهی دیگری از زندگی است که کنترل آن در اختیار ماست. کنترل اعمالمان در اختیار ماست و هر آنچه انجام میدهیم باید ما را به سمت ارزشهایمان هدایت کند. هنگامی که پذیرفتیم در این مسیر احتمالاً با درد و مشکلات مواجه خواهیم بود، زمانی که افکار غیرسودمند را کنار گذاشتیم و به لحظهی حال متصل شدیم، هنگامی که ارزشهایمان را مشخص کردیم آنگاه باید عمل کنیم تا پیش برویم. اجتناب و طفره رفتن به هیچ وجه به زندگی معنادار ختم نمیشود. آلیس این نکته را دریافت و همین امر انگیزهای شد تا بهتر از گذشته زندگی کند.
با وجود آن که فرآیندهای اصلی پرورش انعطافپذیری روانشناختی را در اینجا مطرح کردم اما باید به خاطر داشت که «پذیرش و تعهد درمانی» فرآیندی خطی نیست بلکه بسیار سیال است. هر فرآیند میتواند بر سایر فرآیندها تأثیر بگذارد. اگر با پذیرش مشکل دارید سراغ ارزشهای خود بروید تا این ثقل، بامعناتر و سبکتر شود. اگر نمیتوانید ارزشهای خود را معین کنید، به دردهایتان بپردازید ــ اغلب این کوتاهترین راه برای رسیدن به چیزهایی است که برای ما بسیار معنادارند. ایدهی اصلی این رویکرد آن است که درمان به افرادی که رنج میبرند کمک خواهد کرد تا انعطافپذیرتر باشند. از طریق پرورش مهارتهایی مانند فرونشاندن، پذیرش، ارتباط با لحظهی حاضر، تعیین ارزشها و تعهد به عمل، این فرآیند منجر به زندگیای غنیتر و بامعناتر خواهد شد. این زندگی عاری از درد نیست اما در آن از اجتناب و طفرهای که باعث میشود نتوانید زندگی معطوف به ارزشی داشته باشید، خبری نیست.
اشتباه نکنید، استفاده از فرآیندهای «پذیرش و تعهد درمانی» و یافتن راهی متفاوت برای کنار آمدن با دردهایتان، آسان نیست. قبول ناسازهی پذیرش بسیار دشوار است. غریزهی ما به ما میگوید تا آنجا که میتوانیم از درد فاصله بگیریم و تا آنجا که میشود در امنیت باشیم. تصمیم به این که به جای تلاش برای رهایی از درد به سوی آن حرکت کنیم میتواند تصمیم بسیار دشواری باشد. تجربهی شدت آن عواطفِ دردناک و ناخوشایند میتواند بغرنج و دلهرهآور باشد. این رنج اقسام مختلفی دارد: افسردگیای که پایانناپذیر به نظر میرسد، مشروبی که باید نوشیده شود، بزرگراهی که در آن نمیتوان رانندگی کرد، دستهایی که باید مکرراً شسته شوند. در واقع اکثر مردم تنها زمانی سراغ «پذیرش» میروند که دیگر گزینهای پیش روی خود نبینند ــ زمانی که آنچه شاید برای سالها انجام میدادند، دیگر کارایی ندارد. در این حالت همهجا تیره و تار میشود و به نظر میرسد نوری که بتواند راهنمای خروج باشد وجود ندارد. آلیس پیش از آن که تصمیم بگیرد دردهایش را بپذیرد و دست از کنترل آنها بردارد، در همین وضعیت بود.
آلیس با جدیت به فرآیند درمان ادامه میدهد و هر چه میگذرد در این کار خبرهتر میشود. او بیهیچ نقاب و حفاظی به ملاقات دردهایش رفت و به فردی مبدل شد که با خودِ پیشیناش هیچ شباهتی ندارد. در یکی از جلسات اخیر از او پرسیدم اگر این امکان را داشته باشد که گذشتهاش را تغییر دهد ــ بدرفتاریهای دوران کودکیاش را پاک کند، آن حمله را از زندگیاش حذف کند، چنانچه گویی هیچیک از این اتفاقها روی نداده است ــ آیا این کار را میکند؟ بدون لحظهای تأمل گفت: «حالا که به خودم، به این شخصی که تبدیل شدهام، به این زندگیای که دارم، نگاه میکنم، هیچ چیز را تغییر نمیدادم.» توانایی برقراری ارتباط و قبول رنجی به درازای زندگی در راه غایتی ارزشمند، معنای حقیقی پذیرش است.
برگردان: هامون نیشابوری
جوزف ترونزو روانشناس بالینی و استاد دانشگاه بریانت در ایالت رودآیلند آمریکاست. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلی زیر است:
Joseph Trunzo, ‘Sailing into the storm,’ aeon, 01 April 2019.