مانع سکولاریسم؛ بازتولید مذهب به جای نقد مذهب
Center for Human Rights in Iran
آنچه در ادامه میخوانید گفتوگو با دکتر سعید پیوندی، استاد جامعهشناسی دانشگاه لورن در فرانسه، دربارهی نقش رواداری دینی و دینستیزی در اروپا و علل مقاومت مسلمانان در برابر سکولاریسم است.
مانی تهرانی: آیا میتوان مسیر سکولاریزه شدن ادیان بودایی، یهودیت و مسیحیت را در یک ظرف مشترک بررسی کرد؟
سعید پیوندی:ابتدا باید به زمینه و بستر تاریخی که هر کدام از این ادیان در آن رشد کردهاند توجه کنیم. مذهب پدیدهای ایستا نیست و با روندهای تاریخی متحول شده است. برای مثال، مسیحیت از قرن هجدهم با چالش مدرنیته و بحثهای فلسفی و اجتماعی مربوط به آن روبهرو بوده و ناچار شده است که خود را با زندگی در جوامع جدید همساز کند.
بنابراین مسیرها متفاوت است؟
بله. چون بستر تاریخی و اجتماعی که هر یک از این ادیان در آن زندگی کرده با دیگری متفاوت است. در واقع، مسیحیت به طور خودخواسته در برابر سکولاریزاسیون جامعه دستهایش را بالا نبرد. سکولاریزاسیون در روند طولانی فکری، اجتماعی و سیاسی در جوامع اروپایی گسترش یافت و در هر یک از این کشورها شکل ویژهای به خود گرفت. برای مثال، دوگانگی مذهب و لائیسیته، نتیجهی رویدادهای پس از انقلاب فرانسه است و دیگر کشورهای اروپایی اشکال دیگری از سکولاریزاسیون را تجربه کردند.
سکولاریزه شدنِ مسیحیت نقطهی عطف سیاسی مشخصی مثل انقلاب فرانسه دارد یا به همان روند اجتماعیای که گفتید، معطوف است؟
سکولاریزاسیون روندی طولانی بوده که باعث شده مذهب از دخالت در عرصهی عمومی دوری جوید و پای در گلیم خود فرو کشد تا به روشنی نهاد مذهب و تفکر مذهبی از سیاست و عرصهی عمومی جدا شود.
چه عواملی سبب وقوع این امر شد؟
شکلگیری و گسترش سکولاریسم حاصل روندهای تاریخی چندگانه است. این روندها ابتدا در حوزهی اندیشه، فلسفه و علم آغاز شد و توانست اعتبار و مشروعیت گفتمان و باورهای دینی را تضعیف کند. وقتی دکارت به عنوان پایهگذار معرفت یقینی در قرن هفدهم گفت «من میاندیشم پس هستم»، از دید فلسفی به معنای تولد انسان زمینیِ خودمختار بود. گسترش علم و آموزش جدید سبب شد که حوزههای شناختی مستقلی از دین شکل بگیرند. صنعتی شدن جوامع، پیشرفتهای علمی و فنی، و دانش جدید ادارهی اقتصاد و سیاست در کاهش کارکردهای سنتی دین تأثیر داشتند. به این ترتیب و به تدریج دین جایگاه خود ــ به عنوان یگانه مرجع معرفتی مردم برای درک هستی ــ را از دست داد. در سطح اجتماعی هم هویت دینی جایگاه تاریخی خود را به هویتهای جدید، از جمله هویت ملی، واگذار کرد و شهروند جدید دارای حقوق سکولار جای فرد مسیحی، یهودی یا مسلمان را گرفت. در جریان این روندها نفوذ و اعتبار دین در میان گروههای گوناگون و نهادهای اصلیِ جامعه کاهش یافت.
یعنی در آغاز موضوع نخبگان بوده و از فضای روشنفکری شروع شده تا به جامعه رسیده است؟
بله. عصر روشنگری در اروپا دورانی بود که با بازاندیشی سنجیدهی مسائل مربوط به کیستیِ انسان، جامعه و طبیعت؛ پروژهها و مفاهیم جدید خلق کرد. در جریان این تلاش عظیم فکری و فرهنگی بود که مذهب مشروعیت سنتی خود را در جامعه از دست داد. در خوانش جدید، انسان مدرن ــ مستقل از هویت دینی که از خانواده به ارث برده ــ وجود و ارزش دارد. وقتی از دریچهی اعلامیهی جهانی حقوق بشر به انسان نگاه کنیم، بودایی، یهودی، مسیحی، مسلمان و بیدین به عنوان انسان از حقوقی یکسان برخوردارند.
امروز هم متفکران ساختارگرا میگویند باید از ریشه یعنی از مرحلهی فکر و فلسفه مسائل را بازبینی و حل و فصل کرد اما دیگرانی با رویکرد عملگرایی به ترمیم یا تغییر شکل روبناها میپردازند. به نظر شما، جوامع اروپایی در مسیر سکولاریسم با مسائل ریشهای برخورد کردهاند؟
در نیمهی اول قرن بیستم تصور ورود بدون روسری به کلیسای بسیاری از کشورها ناممکن بود اما امروز چنین مسائلی وجود ندارد. یک تابلو نقاشی معروف در فرانسه مراسم روسری گذاشتن بر سر دختران نوجوان به دست یک زن محجبه را به تصویر کشیده است، یعنی مراسمی شبیه به آنچه در ایران به آن جشن تکلیف میگویند. یعنی همین نگاه به زن و پوشش زنانه در مسیحیت هم وجود داشته است.
بله. در واقع عملگرایی زمانی کارایی مثبت دارد و جایگزین روشهای دیگر میشود که جامعه به مشکلات پیچیده دچار شده باشد، مشکلاتی که با پاسخهای ساده و صریح، از بالا و به طور عمودی قابل حل و فصل نباشد. در این شرایط و به صورت مقطعی میتوان از عملگرایی و سازشهای عملی ــ که ایدئال نیستند ــ برای پیشبرد امور بهره گرفت. عملگرایی اگر به شکستن بنبستهای تاریخی و کاهش تنشهای منفی در جامعه کمک کند، نشانهی هوشمندی افراد و خلاقیت گروهی در آن جامعه است. نوعی از عملگرایی و سکولاریزاسیون از پائین، معمولاً در بسیاری از جوامع وجود دارد.
در تجربهی سکولاریزه شدن مسیحیت در اروپا، عملگرایی چه جایگاهی دارد؟
در اولین موج فلسفی اروپا روایتهای دینی دربارهی انسان، جامعه و مفهوم زندگی دستخوش خوانش انتقادی شد. سست شدن پایهی مذهب و ایمان و متنوع شدن هویتهای مذهبی در جامعه نتیجهی کار فکری و پیشرفتهای علمی و فنی بود. در کنار این و همزمان اشکال زندگی جدید ــ که پیامد انقلاب صنعتی بود ــ زمینهی عینی را برای سکولاریزاسیون از پایین یا همان روش عملگرایانهی تدریجی فراهم کرد. یعنی شهرهای بزرگ صنعتی مدرن به بستری برای تحقق ایدههای فکری-فلسفی در زندگی روزمرهی اقتصادی و اجتماعی مردم تبدیل شد. به عبارت دیگر، تنش تاریخی میان دین و روندهای سکولاریزاسیون در بسیاری موارد به صورت تدریجی و بدون بروز بحرانهای حاد ملی پیش رفت.
آیا شکل این اتفاق و همراهی تحول فکری با عملگرایی، به جنس جامعه یا نوع مذهب ربط دارد؟
به تجربههای ویژهی هر جامعه مربوط میشود. اصولاً مذهب، ذاتگرا نیست و ذات ثابت و تغییرناپذیری ندارد. برای بررسی نوع تحولات یک کشور ــ در کنار مذهب ــ تجربههای تاریخی و فرهنگی نیز مؤلفههای مهمی به شمار میروند. در این زمینه مثلاً تجربهی متفاوت فرانسه و بریتانیا به تفاوت فرهنگی و هوشیاریهای ویژهی تاریخی هر یک از این دو کشور مربوط میشود.
هر دین کتابی دارد که به زعم پیروانش مقدس و تغییرناپذیر است.
خیر. از یک متن مقدس خوانشهای مختلف و متفاوتی میتوان ارائه داد. همهی ادیان آسمانی بر بستر زمانه و جامعهی مردسالار شکل گرفتهاند. سنتهای تاریخی و متون مقدس، مرد را جنس برتر میدانند و به زن نگاه فرودستانه دارند. متن انجیل امروز با قرون گذشته تفاوتی نکرده اما نگاه امروز مسیحیت به زن با نگاه قرون گذشتهاش قابل مقایسه نیست. به این دلیل که مذهب برساختهی تاریخی-اجتماعی است. خوانش متون مقدس انتزاعی نیست بلکه دورهی تاریخی ــ و به گفتهی هگل، روح زمانه ــ در نوع این خوانش اثرگذار است. مثلاً در نیمهی اول قرن بیستم تصور ورود بدون روسری به کلیسای بسیاری از کشورها ناممکن بود اما امروز چنین مسائلی وجود ندارد. یک تابلو نقاشی معروف در فرانسه مراسم روسری گذاشتن بر سر دختران نوجوان به دست یک زن محجبه را به تصویر کشیده است، یعنی مراسمی شبیه به آنچه در ایران به آن جشن تکلیف میگویند. یعنی همین نگاه به زن و پوشش زنانه در مسیحیت هم وجود داشته است.
گفتید این مذاهب در جوامع مردسالار رشد کردهاند. بنابراین، متون مقدس به نوعی محصول تاریخ اجتماعی مردمان است؟
بله کاملاً. به خصوص در بحث اصول دین مثل نماز، روزه، انواع مجازات و آنچه پیروان ادیان به صورت امر قدسی درآوردهاند. در بسیاری موارد، آداب و رسومی بوده که پیش از پیدایش مذهب هم در آن جامعه به شکلی وجود داشته و مذهب یا از آن الهام گرفته یا همان مناسک را بازتولید کرده است. همیشه سر کلاس به دانشجویانم میگویم بسیاری از اصولی که شکل امر قدسی و الهی به خود گرفته، زمینی است و به آسمان هیچ ربطی ندارد. به دانشجوی دختر مسلمان محجبه میگویم که اگر پیامبر اسلام به جای مکه در غرب به دنیا آمده بود، امروز شما حجاب نداشتید. گاهی همین شوخیهای کوچک سبب میشود که بین دانشجویان بحثهای فکری جدی دربگیرد. در میان همهی ادیانی که به آسمان وصلاند، این ویژگی مشترک است.
با توجه به این ویژگی مشترک، چرا در مسیحیت مثل اسلام سلفیگری رایج نشد که مسیحیانی بخواهند به دوران گذشته بازگردند و احکام سختگیرانه را اجرا و احیا کنند؟
برای پاسخ به این پرسش ابتدا باید نوع تحول این ادیان در طول دو قرن گذشته را بررسی کنیم. همان کلیسای مسیحی که جنگهای صلیبی و دستگاه تفتیش عقاید را به راه انداخت، امروز از رواداری و همزیستی دیندار و بیدین حمایت میکند. متون مقدس تغییر نکرده بلکه زمینهی تاریخی و خوانش این متون تغییر کرده است. در فرانسه امروز اگر به شهرهایی سفر کنیم که در قرون گذشته پروتستانها در آنجا در اقلیت بودند، با قبرستانها و کلیساهای مخفی پروتستانها روبهرو خواهیم شد زیرا در آن سالها پروتستانها به دست کاتولیکها بیرحمانه سرکوب میشدند. مثالهای گوناگونی از تعصب و قشریگری در تاریخ همهی ادیان وجود دارد. نمونهی معاصر دیگر، گرایشهای افراطی مذهبی در آمریکا است که حتی در مدارس از تدریس نظریهی تکامل جلوگیری میکنند یا دائم در تلاشاند تا حق زنان برای سقط جنین را لغو کنند. شکلهای خشن این نوع رفتار نسبت به قرون گذشته بسیار کاهش یافته اما اصل موضوع تعصب و قشریگری مذهبی همچنان وجود دارد. افراد قشریِ مذهبی حتی در مواردی برای اجرای مقاصد خود شمشیر و تفنگ هم به دست میگیرند. با وجود این، باید دید که مسیحیت و جوامع مسیحی در دو قرن گذشته چه تجربهای را از سر گذرانده و نخبگان و افکار عمومیشان چگونه متحول شدهاند؛ در این صورت، میفهمیم که چرا سلفیگری در اسلام تا این اندازه رشد کرده است. در ایران هم برخی گرایشهای جمهوری اسلامی، نسخهی نرمتر تفکرات داعش و طالبان است.
سکولاریزه شدن مذهب تا چه اندازه درونزا یا حاصل فشار اجتماعیِ مردم عادی و نتیجهی کوشش متفکرانی بوده که سعی کردهاند تا با استفاده از علوم انسانی مذهب را تغییر شکل و جهت دهند و کنترل کنند؟
در مراکز فرهنگی و دانشگاههای قدیم ایران مثل نظامیه و آسیای مرکزی و بینالنهرین شاهد روندی وارونه هستیم. به جای این که علوم و پیشرفتهای جدید را در برنامهی آموزشی خود ادغام کنند، به تدریج فلسفه و علوم غیر دینی را کنار گذاشتند و شماری از آنها به مدارس دینیِ بسته تبدیل شدند.
به رغم نقش مؤثر جنبشهای اصلاح دینی که از قرن ۱۵میلادی پا گرفت، سکولاریسم از دل مسیحیت بیرون نیامد. پیش از پیدایش مسیحیت، در اروپا تمدن و گفتمان اینجهانیِ یونانیِ وجود داشت و حتی در طول قرون وسطی هم این گفتمان عهد باستان در دانشگاهها ادامه یافت. یعنی در اروپا یک میراث بزرگ فکری و فرهنگی از دوران باستان وجود داشت که به آن تمدن یهودی/مسیحی/یونانی میگویند. مدرنیته با تکیه بر این تمدن شکل گرفت اما هویت مستقلی هم داشت. در واقع، سکولاریسم اروپایی بر شانههای استوار این مجموعه ایستاده است و از این جایگاه با تاریخ حرف میزند. نمونهی دیگری که کمتر به آن پرداخته شده تفاوت دانشگاههای کشورهای مسیحی با دانشگاههای کشورهای اسلامی است. در سراسر قرون وسطی و با وجود سلطهی کامل مسیحیت ــ کلیسای کاتولیک ــ بر دانشگاه، هیچوقت علم سکولار از دانشگاه اخراج نشد و از آخر قرن دوازدهم در دانشگاههای اروپایی چهار دانشکدهی تئولوژی (خدا شناسی)، پزشکی، حقوق و فلسفه وجود داشت. در دانشگاه به عنوان محل تولید و تدریس فکر و دانش بشری، این چهار دانشکده همواره در کنار هم باقی ماندند. بنابراین، در اروپای قرون وسطی تدریس و تحصیل علوم غیرمذهبی تحت فشار بود اما هیچگاه تعطیل نشد و این ویژگی در مسیر تحولات بعدی بسیار مؤثر بود. مانند ریختن شراب نو در جام کهنه، در اروپا از ابتدای قرن نوزدهم با دگرگون کردن دانشگاههای سنتی، دانشگاه مدرن علمی-پژوهشی به وجود آمد.
بنابراین، به نظر شما یکی از دلایل سکولاریزه شدن مسیحیت، ریشهداری فرهنگ اروپا پیش از رنسانس و حتی پیش از پیدایش مسیحیت است؟
بله. در واقع یک سنت تاریخی وجود داشت. مثل کتابها و تفکرات فیلسوفان یونان باستان که بهرغم محدودیتها، همیشه باقی ماند. در مراکز فرهنگی و دانشگاههای قدیم ایران مثل نظامیه و آسیای مرکزی و بینالنهرین شاهد روندی وارونه هستیم. به جای این که علوم و پیشرفتهای جدید را در برنامهی آموزشی خود ادغام کنند، به تدریج فلسفه و علوم غیر دینی را کنار گذاشتند و شماری از آنها به مدارس دینیِ بسته تبدیل شدند.
یعنی اعراب مسلمان بعد از حمله به ایران موفق شدند فرهنگ و تمدن پیش از اسلام این سرزمین را از بین ببرند؟
آنها موفق نشدند تمدن ایرانی را از بین ببرند اما لطمهی بزرگی به آن وارد کردند. دورانی که لشکر اعراب مسلمان به ایران حمله کرد، تمدن ایران از آنها بسیار جلوتر بود و نابود کردن عناصر این تمدن به دانش و علم زمانه لطمهی بزرگی وارد کرد. البته با توجه به میزان پیشرفت دانش در آن زمان، این خسارات جبرانناپذیر نبود، چنانکه ۱۰۰ تا ۲۰۰ سال بعد در قالب مدارس و مراکز علمی که در بینالنهرین و سایر مناطق تا آسیای مرکزی شکل گرفت، ایرانیان زمینهساز شکوفایی علمی و فرهنگی دنیای اسلام شدند.
بنابراین دستکم موفق شدند که تمدن ایرانی را با مذهب بیامیزند.
بله دقیقاً. با این تفاوت که در تمدن ایران باستان، فلسفه و اندیشه به معنی یونانیاش وجود نداشت و این تفاوت تعیینکننده بود. در فلسفهی یونانی نوعی اصالت زمینی وجود دارد که در تجربهی پیش و یا پس از اسلام ایران کمرنگ و کمدامنه است. در ایران با وجود زکریای رازی، در میان شماری از اندیشمندان نوعی گرایش نوافلاطونی و عرفان ایرانی رواج پیدا کرد؛ اما گسستهای تاریخی امکان پا گرفتن و استمرار گرایشهای فلسفی قدرتمند را فراهم نکرد. گرایش معتزله پتانسیلی داشت که اگر در مراکز فرهنگی و آموزشی رواج پیدا میکرد، میتوانست به نقد دین اسلام کمک کند.
در سرودههای گاتهای اوستاــبر عکس متون مقدس ادیان ابراهیمی ــ زرتشت از زمین به سوی آسمان خدا را خطاب قرار میدهد.
بله اما باز هم پای مذهب و خدا در میان است. در حالی که یونانیان به جای مذهب و خدای قدرتمندِ واحد با خدایان اسطورهای متعدد، فکر، آکادمی، اصالت گفتوگو و پرسشگریِ سنجیده سر و کار داشتند. این تفکیک بسیار کلیدی است و در آن به جای امر قدسی و آسمانی، با امر زمینی و اندیشهی انسان سر و کار داریم. این تجربهی یونانی باعث شد که در قرون شانزدهم و هفدهم میلادی ــ که عصر روشنگری نام گرفت ــ اروپاییها ضمن توجه به دنیای جدید از تمدن گذشتهی خود بهره جویند. وقتی به کار سترگ اصحاب دایرةالمعارف در پیریزی شاخههای علوم جدید پس از رنسانس نگاه کنیم؛ میبینیم که به جای خواندن و تفسیر متون دینی، از مسیر مشاهده و تجربههای عینی و آزمایشگاهی به موفقیت در پایهریزی شاخههای مختلف علوم جدید دست یافتهاند. همزمان در ایران دینداران به تفسیر امور جهان بر اساس متون دینی مشغول بودند.
پروتستانتیسم (اصلاح از درون) یا ولتریسم (ستیز با مذهب) کدام یک نقش پررنگتری در سکولاریزاسیون مسیحیت داشته است؟ با توجه به اینکه در فرانسه لائیسیته برقرار شد کهــفراتر از سکولاریسم ــ مذهب را نه تنها از قانون/دولت، که از عرصهی سیاسی و فضای اجتماعی هم جدا و به حوزهی خصوصی افراد محدود کرد، آیا میتوان گفت که در فرانسه ستیز با مذهب بر رواداری مذهبی غلبه کرد؟
کاملاً درست است. پروتستانتیسم در تضعیف مذهب ــ به معنی قرون وسطاییاش ــ نقش مهمی بازی کرد. در واقع، بازخوانی انتقادی مذهب با استفاده از ظرفیت درونی مذهب بود که در سست کردن پایگاه سنتی مذهب نقش بسزایی داشت.
این فرایند خودخواسته بود یا کلیسا تحت فشار بیرونی مجبور شد به انجام آن تن بدهد؟
فیلسوف فرانسوی، مارسل گشه از سکولاریسم داغ یعنی سکولاریسم پرخاشگر و ستیزهجو مثل فرانسه و از سکولاریسم سرد یعنی سکولاریسم نرم و سازشکار با مذهب، مثل بریتانیا، صحبت میکند.
نوعی پویایی درونی همراه با خلاقیت برساخته از تجربههای حرکت اصلاح دینی بود. به تاریخ و حرکت پروتستانتیسم که نگاه کنیم، میبینیم که خواستهی ابتدایی آنها حذف نهاد واسطه میان دینداران و مذهب بود. به طوری که دینداران بتوانند بدون نیاز به کلیسا و کشیش، با خدا ارتباط برقرار کرده و به صورت فردی به دینداری خود معنا بخشند. اما در ادامهی این روند برخوردها و جنگهایی درگرفت که در پی آن کمکم پروتستانتیسم به یک نهاد جدید تبدیل شد و در بخشهایی از اروپا بسیار رشد کرد. البته پروتستانتیسم در فرانسه از نفوذ کمتری برخوردار بود زیرا فرانسه به اندازهی دیگر کشورها به کلیسای کاتولیک و پاپ وابسته نبود. اکثر پادشاهان فرانسه به نوعی با قدرت پاپ رقابت داشتند. نکتهی مهمتر این که در فرانسهی قرن هجدهم کلیسا متحد رژیم سلطنتی بود و به همین دلیل در مقابل انقلابیون قرار گرفت. در نتیجه، ستیز جمهوریت با مذهب از اینجا متولد شد. البته انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ آغازگر نقد دین در این کشور نبود. پیشقراولان فکری جمهوری لائیک ولتر، مونتسکیو، دنی دیدرو و اصحاب دایرةالمعارف بودند که میخواستند با نگاه زمینی و علمی به مسائل جهان بپردازند و دین را به حوزهی خصوصی و معنوی مردم محدود میدانستند. ولتر ۱۱سال پیش از انقلاب فرانسه درگذشت اما تأثیر فکری مهمی در این رویداد بر جای گذاشت.
بنابراین، اصحاب دایرهالمعارف یک پایهی تمدنی جدید بنا نهادند.
آنها با استفاده از میراث فرهنگی گذشته، نگاه جدیدی به انسان و جامعه را پیریزی کردند که از درون آن یک جنبش فکری مدرن زاده شد. جنبشی که یکی از مراکز اصلی آن فرانسه بود و در دیگر کشورهای اروپایی نیز ادامه پیدا کرد تا رسید به مقطع انقلاب فرانسه که به تبلور و نقطهی تلاقی نگاه مذهبی با نگاه سکولارِ تازهشکلگرفته بدل شد. ضمن این که در تقابل با مذهب، لائیسیتهی فرانسه از سکولاریسم بریتانیا بسیار فراتر میرود. به همین دلیل، فیلسوف فرانسوی، مارسل گشه از سکولاریسم داغ یعنی سکولاریسم پرخاشگر و ستیزهجو مثل فرانسه و از سکولاریسم سرد یعنی سکولاریسم نرم و سازشکار با مذهب، مثل بریتانیا، صحبت میکند. تفاوت اساسی این است که در فرانسه بین سیاست و جامعه با مذهب، گسست رادیکال تاریخی پدید آمده و مذهب از عرصهی عمومی ــ بهویژه قلمروی سیاست ــ کنار گذاشته شد در حالی که در بریتانیا ملکه همزمان رئیس کلیسا هم است. در آلمان بین سیاست با کلیسا نوعی رابطه وجود دارد و یکی از احزاب مهم این کشور دمکرات-مسیحی نامیده میشود، البته برنامهی این حزب آلمانی به متن مقدس هیچ ربطی ندارد.
در تجربهی عملی، فواید و مضرات سکولاریسم و لائیسیته چه بوده است؟
اگر به تاریخ فرانسه از منظر تاریخ طولانی نگاه کنیم؛ لائیسیته و ستیز با مذهب نوعی تنش دائمی به جامعهی فرانسه تحمیل کرد که پیامدهای آن را تا امروز هم میتوان مشاهده کرد، اما همزمان پیام این سکولاریزاسیون رادیکال ــ و به تعبیر مارسل گشه، داغ ــ باعث شد که نوعی صلح اجتماعی پایدار در جامعه فرانسه شکل بگیرد و مذهب نتواند این انسجام درونی را به هم بریزد و هویت ملی به جای هویت مذهبی، نقش وفاق اجتماعی را بر عهده گرفته است. وقتی برای اولین بار وارد فرانسه شدم تا مدتها از این که جامعه حساسیت فراوانی به تفکیک مذهب از عرصهی عمومی دارد، تعجب میکردم. به طوری که هیچگاه و هیچجا در مورد مذهب افراد سؤال نمیشود. این فرهنگ و هنجار برای من که جمهوری اسلامی را تجربه کرده بودم، بسیار جالب و مطلوب بود.
اشاره کردید که پس از انقلاب فرانسه یک دلیل برقراری لائیسیته، همکاری کلیسا با سلطنت بود. بنابراین، آیا میتوان نتیجه گرفت که شکلهای برخورد با مذهب لزوماً ارادی و به انتخاب جامعه نیست و محصول روند تاریخی-اجتماعی است؟
هم بله و هم خیر. در واقع موضوع پیچیدهای است که نمیتوان به صورت خطی به آن نگاه کرد. برای بررسی دقیق این موضوع باید مجموعهای از اتفاقات را در کنار هم قرار دهیم. این گفتمان انتقاد از مذهب و همزمان علمگرا و عینیگرا که تلاش میکند باورهای مذهبی را کمرنگ سازد، بر آن است تا همهی امور روی زمین را با کمک مشاهده، تجربه و عقل توضیح دهد. این رهیافت پوزیتیویستی و علمگرا از انقلاب فرانسه تا امروز ادامه یافته است. در این عقلگراییِ گاه افراطی فرانسوی، نوعی یونیورسالیسم یا جهانشمولی هم وجود دارد که در بسیاری از گفتمانهای فلسفی و فرهنگی این کشور ردپای آن را میتوان یافت. البته فلسفهی آلمانی و انگلیسی به این نگاه فرانسوی انتقاد دارد که چنین نگاهی به انسان، فرهنگها و تفاوتها را کمرنگ میکند. ایستادگی کلیسا در برابر انقلاب و جمهوری مردم، تنها دلیل برقراری لائیسیته در فرانسه نبود بلکه زمینهی فلسفی و فکری که توسط نخبگان جامعه به وجود آمده بود نیز با مذهب برش داشت و مذهب را به چالش میکشید. یکی از این متفکران اثرگذار قرن نوزدهم اگوست کنت، بنیانگذار پوزیتیویسم، است که میگفت عصر مذهب، دورهای بوده که دیگر به پایان رسیده و اعتبار ندارد. از نظر او، جامعهی انسانی وارد دورانی شده که در آن همهی امور با آزمایش، تجربه و عقل و قوانین علمی سنجیدنی است. او و همفکرانش برای علوم انسانی همسنگ علوم طبیعی و تجربی، جایگاه روششناختی و معرفتشناختی قائل بودند. تجربههای بعدی نشان داد که نمیتوان انسان و جامعه را مانند طبیعت و اشیاء دید. این دریافت دربارهی مذهب و جایگاه آن در جامعه و پیچیدگیاش در ذهنیت مردم هم صادق است.
ولتر، دیدرو و کنت محصول آن شرایط بودند یا اراده و عاملیت فردیشان آن شرایط را به وجود آورد؟
دشوار است که بگوییم آنها تاریخ را هل دادند یا خودشان محصول تاریخاند. به نوعی ارتباط دوسویه و درهمتنیده است. لائیسیته در ژن فرانسویها نبوده و محصول همزمان تاریخ ویژهی این کشور و بازیگران آن است.
این نخبگان حرکت گالیلهوار داشتند یا در روند اجتماعی بودند؟
بیشک هر کدام از آنها در انباشت فکری و فرهنگ سیاسی که در فرانسه به وجود آمد، سهم داشتند. فراموش نکنیم که نقد مذهب و باورهای دینی در قرن هجدهم و نوزدهم همیشه کار آسانی نبود و شجاعت فراوانی میطلبید. در طول دههها فضای اجتماعی و تنشهای سیاسی، زمینه را برای پذیرش چنین پروژههایی آماده کرد. هر چند هنوز بحث جایگاه مذهب و شکلهای دینداری در فرانسه مطرح است و حضور گروههای مهاجر مسلمان سبب شده تا پروندهی این موضوع بار دیگر در سطح گسترده گشوده شود و دربارهی مشروعیت لائیسیته در شکل تاریخی آن بحث دربگیرد. برای مثال، بحث فرانسویها بر سر آزادی یا ممنوعیت روسری در مدارس، شهروندان کشورهای دیگر اروپایی و یا شمال آمریکا را متعجب میکند. در مدارس کشور کانادا چنین بحثی موضوعیت ندارد زیرا کاناداییها با مذهب مرزبندی شدیدی ندارند. من همیشه به همکارانم ــ که طرفدار پروپا قرص و متعصب لائیسیتهاند ــ میگویم این میزان حساسیت جامعهی فرانسه در واقع یک روح تاریخی دارد که مشروعیت سیاسی پیدا کرده و به میراثی تبدیل شده که امروز هیچکس آن را مورد پرسش قرار نمیدهد.
بنابراین، رواداری مذهبیِ مورد نظر سکولاریسم در لائیسیته جایی ندارد.
در آموزش، قانونگذاری و قضاوت، بیطرفی مذهبی اصلی غیرقابل مذاکره است.
مسئلهی اصلی عرصهی عمومی و نوع حضور دین در عرصهی عمومی است، اگر نه لائیسیته با دین در عرصهی خصوصی کاری ندارد. این بحثها و تنشها در جامعهی فرانسه و بهخصوص در میان گروههای چپ ــ که حامی ادامهی تفکیک آشکار مذهب در عرصهی عمومی هستند ــ بسیار داغ است. آنها با هر اقدام نهادهای عمومی فرانسه در حوزهی رواداری مذهبی در محیطهای آموزشی یا در بیمارستانها مخالفاند و دولت را متهم میکنند که به ارزشهای اساسی جمهوری پشت کرده است.
بر اساس آمارها جمعیت مسلمانان اروپا به طور چشمگیری رو به افزایش است و هر روز اخبار بیشتری از تنشهای فرهنگی این جامعه با بومیان این کشورها منتشر میشود. در برخی موارد، قوانین و جامعهی اروپایی ناچار به عقبنشینی شده، در حالی که بسیاری از اروپاییها از پیامدهای این رواداری یکسویه نگراناند. آیا دلیل مقاومت مسلمانان در برابر سکولاریزاسیون را باید در ساختار متفاوت دین اسلام جستوجو کرد؟
از نظر من، نوع رفتار مسلمانان را نباید به دین اسلام ربط داد. به عبارت دیگر، این اسلام نیست که پیروانش را به سوی درک خاصی از دینداری سوق میدهد. اسلام تجربه و تحول مسیحیت را پشت سرنگذاشته است. بخش بزرگی از مسلمانانی که از مستعمرات فرانسه به این کشور آمدهاند از اسلام برداشت افراطی نداشتند و ندارند. اکثریت این گروه رابطهی متعادلی با دین خود دارند و خیلی از زنانشان ــ بهویژه در نسل جوان ــ حتی حجاب هم ندارند. همزمان برخی گروههای افراطی جوان، گاه از پدران و مادران خود هم افراطیترند. برای درک این پدیده باید تحولات اسلام در یک قرن اخیر، رویدادهای سیاسی و اجتماعی کشورهای مسلمان، تجربهی مهاجرت و رابطهی دشوار مسلمانان با غرب را بررسی کنیم. منظورم ساده کردن صورت مسئله و حواله دادن افراطیگریِ مذهبی به عوامل بروندینی نیست بلکه بدون توجه به زمینهی تاریخی و اجتماعی کشورها و گروههای مهاجر بحث و تحلیل تقلیلی و ناقص خواهد بود.
مسیحیانی که مثال زدید توسط کلیسا و پاپ مسیحی شناخته میشوند اما مسلمانی که حجاب ندارد و نماز نمیخواند از نظر فقها و مفتیها مسلمان نیست.
اگر مسلمانان را با اسلام یکی فرض کنیم و همزمان اسلام را دینی اصلاحناپذیر و خشونتطلب بدانیم، به این نتیجهی منطقی خواهیم رسید که یا باید مسلمانان اروپا را به کشورهای مسلماننشین بفرستند یا باید آنها را نابود کرد. راه حل اول بسیار دشوار است و در نتیجه باید همه را به دریا بریزیم یا سوار بر قطار کنیم و به کورههای آدمسوزی بفرستیم، همان کاری که هیتلر با یهودیان کرد. مسلمانان از قرن گذشته در اروپا زندگی کردهاند و مسجد و فرهنگ خاص خودشان را داشتهاند، جامعهی اروپایی هم از حضور و رفتارشان شوکه نمیشد. مشکل از زمانی آغاز شده که بخشهایی از این گروه اجتماعی در تلاشاند تا ــ بر بستر این جوامع دموکراتیک و سکولار ــ اسلام را به نوعی هویت تبدیل کنند یا برخی از ارزشهای جهانشمول جامعه مانند برابری زن و مرد یا عدم دخالت دین در عرصهی عمومی را به چالش بکشند. روندی که به طور طبیعی با نگرانی و مقاومت مردم اروپا روبهرو میشود.
یعنی مشکل بیشتر سیاسی است؟
هم سیاسی است و هم به نوعی مقاومت و دوگانهسازی ظالم/مظلوم شکل گرفته است. از نظر فرهنگی و فکری، اسلام برای این قشر به نوعی پناهگاه هویتی تبدیل شده است. شماری که خود را مانند دیگر شهروندان متعلق به این جامعه نمیدانند یا حس میکنند که شهروند درجهی دو و به حاشیه رانده شدهاند. در بعد اجتماعی بحران خانوادههای سنتی ازهمپاشیده یا دشواریهای ادغام در جامعه گروههایی را به طور واقعی به حاشیه میراند. معمولاً این گونه افراد خود را قربانی نابرابریها و تبعیضهای اجتماعی میدانند و فکر میکنند که جامعهی فرانسه به آنها به عنوان اقلیت دینی و یا مهاجر ظلم کرده، فرانسویها در گذشته استعمارگر بودهاند، یک میلیون تن را در الجزایر کشتهاند، آفریقا را استثمار میکنند و ... بخشی از کسانی که چنین دیدگاهی دارند و به احزاب و سازمانهای مدنی دیگر جذب نمیشوند، اسلام را در شکلهای گوناگونش به پرچم هویت خود تبدیل میکنند.
ریشهی این نگاه نو به تفکر چپ یا به اسلام سیاسیــتفکر روحالله خمینی ــ معطوف است؟
چپ در اروپا ــ و در ایران ــ همهی مسائل را از نگاه طبقاتی تحلیل میکند و مذهب را امری روبنایی میشمارد. بنابراین، چپ اروپایی به مسلمان مهاجر به عنوان طبقهی فقیر و مستضعف ــ و نه به عنوان مسلمان ــ نگاه میکند. تصور چپ این است که مسلمان فقیر، بیشتر به دلیل فقر و رابطهی گذشتهاش با استعمار ــ و نه به خاطر مسلمان بودن ــ چنین رفتاری دارد. این نوع تحلیل باعث میشود که چپ اروپایی استفادهی هویتی از دین را نبیند. تحلیلی که من با آن موافق نیستم.
از نگاه مسلمان اروپا مسلمانان اروپا تحت تأثیر تفکر چپ یا تفکر اسلام سیاسی با جوامع اروپایی به تضاد رسیدهاند؟
بدون تردید اسلام سیاسی، چون چپ همیشه وجود داشته و اتفاقاً در فرانسه پنجاه سال پیش چپ خیلی از امروز قویتر بود؛ در حالی که اثری از اسلامگرایی دیده نمیشد.
امروز نوعی اتحاد هم به چشم میخورد و چپها بیش از پیش از اسلامگرایان حمایت میکنند.
این بحث در جامعهی فرانسه هم وجود دارد. چپها به مذهب کسی کاری ندارند و فراتر از اینها تحلیل طبقاتی میکنند. در تجربهی ایران، چپ، روحانیت انقلابی را در قالب خرده بورژوازی میدید و از درک اسلام سیاسی عاجز بود. در حالی که برای تحلیل درست باید بُعد آنتروپولوژی (مردم شناسی) را وارد بحث کنیم و نشان دهیم که مذهب و نوع فرهنگ بر رفتار دینداران شیعه چه تأثیراتی دارد. گاه سر کلاس درس در برابر پرسش دانشجویان پیرامون چگونگی برخورد با تعصب مذهبی، ناچارم به مسائل پایهای دموکراسی بازگردم. مجموعهای از ارزشها و معیارها به دموکراسی شکل و معنی میدهد. برای مثال، حتی اگر بخشی از گروههای افراطی نخواهند به بازی دموکراتیک تن بدهند، ما نمیتوانیم با آنها برخوردی غیر دموکراتیک و غیر قانونی داشته باشیم. یعنی مسلمان متعصبی که در فلان محلهی بلژیک یا فرانسه زندگی میکند، ممکن است نگاهش به دموکراسی با ما متفاوت باشد و یا از بیخ و بن دموکراسی را قبول نداشته باشد و از برقراری حکومت دینی هواداری کند. در یک دموکراسی متعارف او هم مثل دیگر شهروندان حق زندگی و اظهار نظر آزادانه را دارد اما همزمان باید به قواعد بازی دموکراتیک احترام بگذارد و از تلاش برای برقراری خودمختاری اسلامی در محلات دست بکشد.
اما در دموکراسی هر فردی یک رأی دارد و همواره خطر قدرت گرفتن اسلامگرایان وجود دارد.
در ایران، ما هنوز با همزیستی و رواداری با دیگر ادیان و پذیرش آیین بهائی خیلی فاصله داریم. گروهی از مراجع شیعه که خواهان پذیرش و رواداری با اقلیتهای مذهبی ــ از جمله بهائیان ــ هستند، از نظر تعداد و قدرت در اقلیت مطلق قرار دارند و حکومت هم با این گرایش به شدت برخورد میکند.
بله این خطر وجود دارد اما نمیتوان غیر دموکراتیک رفتار کرد و مثلاً کسی را به خاطر مذهبش از حق رأی محروم کرد. شیوههای دموکراسی برای دفاع از اصولش، باید با ارزشها و اصول دموکراتیک سازگار باشد. باید پیگیرانه تلاش کنیم تا از طریق آموزش و مشارکت مدنی، نسل جوان خانوادههای مهاجر مسلمان در فرهنگ جامعه میزبان ادغام شوند. راههای مقابله با اسلام افراطی باید شفاف و دموکراتیک باشند و از فرهنگ و آموزش و قانون بهره بگیرند.
بخشی از شهروندان جوامع اروپایی رواداری مذهبی را عامل بروز مشکلات فعلی میدانند، در حالی که به نظر میرسد که شما ستیز با مذهبــلائیسیته ــ را هم در مواجهه با مشکلات مسلمانان اروپا راهگشا نمیدانید. چرا؟
هر چند به لائیسیتهی فرانسوی انتقاد دارم اما به برخی از اصول کلیدی آن بسیار معتقدم و فکر میکنم که فرانسویها در انتخاب این مسیر اشتباه نکردهاند. فرانسویها به درستی دریافتهاند که باید دخالت نهادها و باورهای مذهبی در عرصههای عمومی ممنوع باشد. در آموزش، قانونگذاری و قضاوت، بیطرفی مذهبی اصلی غیرقابل مذاکره است. در یک جامعهی چندهویتی از نظر مذهبی، مذهب باید امری شخصی بماند. در واقع، باید تلاش کنیم که این فرهنگ به عنوان ارزشی اجتماعی و متعالی به نسل جوان منتقل شود. در این صورت، هویتهای مختلف مذهبی و غیرمذهبی میتوانند در کنار یکدیگر همزیستی مسالمت آمیز را تجربه کنند. جمعیتی که در بحثهای سیاسی از آنها به عنوان مسلمان یاد میشود، بسیار غیردقیق و قابل بحث است. برای مثال، اسم من سعید است و متولد ایران هستم و بنابراین در آمار کلی مسلمان مهاجر به حساب میآیم. در حالی که باورها، افکار و سبک زندگیام به مسلمانان اروپا یا افراطیهایی که مشکلساز شدهاند، هیچ شباهتی ندارد. افراطیهای مذهبی درصد کوچکی از مسلمانان اروپا را تشکیل میدهند. من دوستان مسلمانی دارم که فقط گوشت خوک نمیخورند و روزه میگیرند ــ آن هم به این دلیل که روزه در فرهنگ شمال آفریقا سنت مهمی به شمار میرود ــ بسیاری از آنها نماز نمیخوانند و زنانشان هم حجاب ندارند. آنها از نظر فکری به من لائیکِ نزدیکترند تا به آن دیندار مسلمان. آن گروههای افراطی که میخواهند قوانین اسلامی را در اروپا حاکم کنند، جمعیتی کوچکی را تشکیل میدهند؛ اما همین جمعیت کم، سر و صدای بلندی دارند و به آسانی دیده میشوند. این گروه کوچک در صورت ادامهی رشد و گسترش میتواند به خطری برای دموکراسی تبدیل شود. مقابله با این خطر بالقوه باید فرهنگی، اجتماعی و سیاسی باشد. با انگشتنما کردن میلیونها مهاجر یا افراد نسل دوم، این گره پیچیدهتر میشود. با گفتن این که مشکل اصلی اسلام است، جوامع دموکراتیک در نوعی بنبست قرار میگیرند. این نوع نگاه روندهای ادغام نسلهای جوان را کند و یا حتی ناممکن میکند.
مهاجران مسلمان توانستهاند در جوامع اروپایی تأثیراتی به جای بگذارند. چرا اروپاییها از طریق این مهاجران مسلمان نتوانستهاند سکولاریسم و لائیسیته را به کشورهای اسلامی منتقل کنند؟
مهاجرت گسترده از کشورهای مسلمان به کشورهای غربی پدیدهی جدیدی است. پیش از جنگ جهانی دوم، ما با مهاجرت بزرگ میلیونی سروکار نداشتیم و مهاجرتهای بزرگ دروناروپایی بودند. به نظر میرسد که بخش بزرگی از ساکنان کشورهای اسلامی شمال آفریقا برای آن دسته از هموطنان خود که به اروپا مهاجرت کردهاند، مشروعیتی قائل نیستند. من در تجربههای شخصی و در جریان سفرهای کاری به الجزایر، تونس و مراکش این پدیده را مشاهده کردهام. در نگاه و بحث مردم عادی این کشورها، مهاجران اروپا از درک واقعیتهای محلی کشور مبدأ خود عاجزند و در دنیای دیگری زندگی میکنند. ریشههای اصلی بدبینی یا بی اعتنایی به سکولاریسم را باید در تحولات درونی این جوامع جستوجو کرد. در نگاه تاریخی میتوان گفت از اواخر قرن نوزدهم میلادی به این سو و خصوصاً در دهههای گذشته کشورهای اسلامی گاه روندهای عکس مدرنیته را طی کردهاند. در حالی که در اروپا مذهب هم از درون پوست انداخت و پایههایش سست شد و هم از سوی نخبگان و مردم نقد شد و نفوذش را در عرصههای عمومی از دست داد، در کشورهای اسلامی سرآمدان از اسلام پرچمی برای مبارزه و دگرگونی شرایط ساختند. آنها نه تنها به سراغ نقد دین نرفتند بلکه حتی به بهانهی بازگشت به خویشتن و مبارزه با غرب و استعمار، تلاش کردند تا اسلام را به عنوان راه حل به دنیای سیاست وارد کنند. بسیاری از این روشنفکران و نخبگان به این توهم اسطورهگونه دامن زدند که گویا اسلام و قرآن برای همهی مسائل زمین و مشکلات بشر راه حل دارد. از زبان استاد و دانشجوی دانشگاه در تونس و مراکش تا بقال و فروشنده و راننده اتوبوس در کشورهای اسلامی میتوان این حرفها را شنید.
در کشورهای عربی و ترکیه بهرغم حکومت سکولار، جامعه مذهبی شده و در ایران با وجود حکومت اسلامی، جامعه سکولار شده است. نقش قوانین و آموزش در سکولاریزاسیون چیست؟
در میان کشورهای عربی و منطقه فقط تونس و ترکیه تجربهی حکومت سکولار دارند. دلیل اتفاقی که به آن اشاره میکنید، نوعی تحمیل سکولاریسم از طریق مدرنیزاسیون آمرانه و از بالا در گذشتههای دورتر است. در این رهیافت، جامعه به طور واقعی در امر مدرن مشارکت داده نشده و در حاشیه قرار گرفته است. همچنین خصلت آمرانه و تحمیلی سکولاریزاسیونِ از بالا سبب میشود که میان نخبگان حکومتی و مردم عادی جامعه، شکاف به وجود آید. در تجربهی ایران، اگر در دانشگاه و فضای فرهنگی و روشنفکری سکولار پیش از سال ۵۷ امکان نقد آزادانه وجود داشت و دیگران اجازه داشتند سخنرانیهای شریعتی را نقد کنند و دانشجویان و مردم این گفتوگوها و مباحث فکری را دوسویه میشنیدند، شریعتی و امثال او در میان جوانان مسلمان آن زمان به اسطوره تبدیل نمیشدند. ایراد نوسازی آمرانه ــ هرچند با نیتهای خوب انجام شود ــ این است که میتواند به نتایج ناخواسته و معکوس اهداف اعلام شده بینجامد. توهم ایجاد یک جامعهی برتر با تکیه بر اصول شیعه، باعث شد که بسیاری از کنشگران و اندیشمندان اسلامگرا در انقلاب ۵۷ مشارکت کنند. در پی تجربههای تلخ سالهای پس از انقلاب و با عیان شدن واقعیت آن ایدهای آرمانشهری نیز تنها صادقترین بخش این نیروها راه خود را جدا کرد. این تجربه نه تنها برای جامعه ایران پیشرفت، رفاه و آزادی به ارمغان نیاورد بلکه حتی در حوزهی اخلاق ــ که دین مدعی آن بود ــ هم جامعه با سقوط هولناکی روبرو شد. رواج انواع فسادهای اخلاقی و مالی، سرکوب زنان به عنوان جنس دوم، سرکوب اقلیتهای مذهبی و حتی سرکوب اسلامگرایان ناراضی؛ از جمله دستاوردهای دین دولتی در ایران بود و تغییر نگاه مردم به مذهب و سکولار شدن سبک زندگی آنها نتیجهی طبیعی همین وضعیت است.
سقوط خشونتبار حکومت اسلامی اندلس، نشان میدهد که ستیز با مذهب در تاریخ اسلام هم بیسابقه نیست و امروز اگر روشنفکران دینی را همتای پروتستانها در نظر بگیریم، دستکم بعد از اعتراضات سراسری دی ماه ۹۶ بخش بزرگی از مردم ایران نشان دادهاند که به این گروه خوشبین نیستند. بر این اساس سکولاریزاسیون سیاسی در ایران در ستیز با اسلام یا بر محور رواداری مذهبی خواهد بود؟
پروتستانتیسم در اواخر قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم میلادی شکل گرفت و در این دورهی طولانی با و بدون خشونت و در اشکال مختلف تجربه شد اما در ایران نقد مذهب از درون و به دست خود دینداران گرایشی تازه است. به این تفاوت زمانی باید توجه کرد. نقد دینی در ایران از دوران انقلاب مشروطیت آغاز شد اما هیچگاه به یک جریان بزرگ و فراگیر مردمی تبدیل نشد. نقطهی شروع حرکت روشنفکران دینی دوران پس از انقلاب هم ابتدا نقد تجربهی جمهوری اسلامی و تلاش برای اصلاح آن بود و بعدها حوزهی کلی دین و متون دینی را در بر گرفت. در برخورد با این گرایش انتقادی باید حساب نظریهپردازان اندیشه دینی با اصلاحطلبان را از هم جدا کرد. تجربهی ایران برای نیروهای سیاسی اسلامگرا درسهای فراوانی دارد و اگر اصلاحی باید صورت بگیرد، نه درون حکومت دینی بلکه پیرامون دخالت مذهب در قدرت سیاسی است.
به عقیدهی بسیاری از صاحبنظران، همان طور که مذهب شیعه مذهب سنی را از سلفیگری خشن اسلامی تهی کرده، آیین بهائی هم در ایران مذهب شیعه را از مرجعیت فقهی تهی میکند. از سویی بهائیان از دخالت در امور سیاسی منعشدهاند. بر این اساس و با توجه به موافقت برخی مراجع شیعه در خصوص رواداری با بهائیان آیا میتوان بهائیت را نوعی پروتستانتیسم ایرانی و فرصتی برای سکولاریزه شدن اسلام در نظر گرفت؟
در ایران جمهوری اسلامی، ما هنوز با همزیستی و رواداری با دیگر ادیان و پذیرش آیین بهائی خیلی فاصله داریم. گروهی از مراجع شیعه که خواهان پذیرش و رواداری با اقلیتهای مذهبی ــ از جمله بهائیان ــ هستند، از نظر تعداد و قدرت در اقلیت مطلق قرار دارند و حکومت هم با این گرایش به شدت برخورد میکند. در عرصهی سیاسی حتی وقتی شخصی در جایگاه فائزه هاشمی به دیدار همبندی بهائیاش که به مرخصی آمده میرود تا از او دلجویی کند، با بازخواست و برخورد جدی روبهرو میشود. بنابراین، از نظر من در کوتاهمدت چشمانداز روشنی در برابر جامعه قرار ندارد. البته در دوران انقلاب مشروطه ازلیهایی مثل میرزا آقا خان کرمانی و شیخ احمد روحی تا حدودی این نقش را ایفا کردند و نوعی رواداری مذهبی در میان روشنفکران آن زمان ایران پا گرفت. امروز و پس از دهها سال بهائیستیزی کور جمهوری اسلامی، جامعهی ما پیش و بیش از هر تغییری به تغییر نگاه فرهنگی در خصوص اقلیتهای سرکوب شده، از جمله بهائیان، نیازمند است.