وقتی برای همیشه مهاجر شدم
هنوز خواب و بیدار بودم. به عادت همیشه که تا چشم باز میکنم، گوشی موبایل را از کنار تخت برمیدارم. اینستاگرام را باز کردم و پیام نوشین را دیدم. میشود فهمید که چه حدی از اضطراب و ترس و نگرانی ناگهان تمام بدنم را فراگرفت. در لحظهی اول فکر کردم که احتمالاً نوشین پیام داده است که کاری نکنید، شلوغ نکنید. مثل همان پیامی که قبلتر به خواهرش داده بود، که احتمالاً بازجو کنار دستش ایستاده و به او گفته بود این پیام را به خانوادهاش برساند. صدا را که شنیدم دیگر قلبم آنقدر تند میزد که میشد صدایش را شنید.
لرزش دستهایم را به سختی میتوانستم کنترل کنم و در حالی که رنگ از صورتم پریده بود میدانستم که همه چیز در زندگیام عوض شده است. اینکه در یک نقطهی دنیا، روی تخت خوابتان نشستهاید و با اتاق بازجویی بند ۲ الف مستقیم مرتبط شدهاید، تصویر هولناکی است. حتی هولناکتر از وقتی که خودم همانجا، با چشمبند و چادر روی آن صندلیها نشسته بودم و ۹ ماهِ تمام تلاش میکردم تا ثابت کنم من هیچ ربطی به سازمان مجاهدین ندارم. هر بار برمیگشتم به سلول و روز بعد دوباره باید به همان سؤالها جواب میدادم؛ اینکه کمیتهی گزارشگران حقوق بشر چطور در پشت پردهای که ما از آن خبر نداشتیم به سازمان مجاهدین مرتبط بوده و من سرپل مستقیم آن در ایران بودهام، اینکه تا این اتهام را نپذیرم و مقابل دوربین قرار نگیرم، از بند ۲۰۹ خلاص نخواهم شد. حالا در یک نقطهی دیگر از دنیا، انگار دوباره بازجوها کنار گوشم ایستاده بودند و باز ناچار بودم به اتهام نامربوط دیگری جواب دهم. ارتباط با اکانتی که تا همین چندوقت قبلش اصلاً نمیدانستم وجود داشته و در حالیکه هر روز با نگرانی پروندهسازی علیه نوشین جعفری را دنبال میکردم و نمیفهمیدم چرا او را منتسب به این اکانت کردهاند، حالا خودم، درست مثل نوشین، وسط یک پروندهسازیِ عجیب قرار گرفته بودم. فرقش این بود که دیگر میدانستم جایم امن است و برای اثبات بیگناهیام نباید ماهها راهروهای بند ۲۰۹ یا دو الف را طی کنم تا ثابت کنم من ارتباطی با آن سازمان ندارم و من ادمین آن اکانت نبودهام. فرقش این بود که در عین حال که از تصویر وضعیت ترسناکی که در صورت حضور در ایران میتوانستم داشته باشم، شوکه شده بودم حالا مسئولیت یک آدم دیگر هم روی دوشم افتاده بود؛ دوستی قدیمی که هرچند این سالها چندان معاشرتی با هم نداشتیم، اما شنیدن صدای گریهاش و درخواستش از من که کمکش کنم تا نجات پیدا کند، روح و جسمم را ویران کرده بود.
برای من که هشت نه ماه پیش، بیسروصدا و آرام از ایران خارج شده و در شهر کوچکی مشغول زندگی و درس خواندن و تجربه کردن شده بودم و بسیاری از دوستان دور و برم هم خبر از نبودنم در تهران نداشتند، قرار گرفتن در شرایطی که ناچارم میکرد از این سکوت انتخابی، بیرون بیایم و دوباره به واسطهی انتشار این ویدئو در مرکز توجه و اخبار قرار بگیرم، سخت و هولناک بود. میدانستم که تمام تلاش این ماهها برای آنکه راه بازگشتم به ایران باز بماند، ناگهان دود شده و به هوا رفته است. همهچیز ناگهان زیرورو شده و در یک لحظه بدون آنکه کاری کرده باشم، بازگشت به شهری که دوستش میداشتم، دیگر به یک خیال و رؤیا بدل شده بود.
تا چند روز بعدش، به معنای واقعی خواب و خوراک نداشتیم. مسئولیتی که روی دوشم افتاده بود، داشت مرا از درون متلاشی میکرد. میدانستم که کارِ درست این است که فایل را منتشر کنم اما ترس و نگرانی از نتایج انتشار این فایل باعث میشد تا بعضی از کسانی که در جریان آن قرار گرفته بودند، مخالفت کنند. من خودم در این شرایط بودهام و میدانستم که انتشار این فایل چقدر میتواند برای خانوادهی نوشین تکاندهنده و زجرآور باشد. شنیدن صدای جگرگوشهشان که مستأصل و بیگناه درخواست کمک میکند. میفهمیدم که چقدر تحت فشار قرار دارند و چقدر نگراناند که کوچکترین حرف و نوشتهای بتواند در وضعیت نوشین تأثیر بدتری بگذارد. من بودم که باید میان این موافقتها و مخالفتها، میان آدمهایی که میگفتند او از تو درخواست کمک کرده و باید فایل منتشر شود و کسانی که مخالف بودند، در نهایت انتخاب میکردم که این کار را بکنم یا نه. ترسهای خودم هم به همهی این دودلیها دامن میزد، انگار که نمیخواهم قبول کنم که با انتشار یا بدون انتشار این فایل، در هر صورت همه چیز برای من عوض شده است. بالاخره روز یکشنبه، بهرغم تمام مخالفتها و نگرانیها با مسئولیت شخصیام فایل را منتشر کردم.
تجربهام به من میگفت که این درستترین کار است، با این حال در ایران و در تحلیل اقدامات نهادهای امنیتی، شما هیچ وقت نمیتوانید از چیزی مطمئن باشید. هنوز هم نمیدانم که آیا انتشار این فایل کار درستی بود یا نه. آیا نوشین جعفری میخواست این فایل منتشر شود یا نه. آیا کمکی به وضعیت پروندهی نوشین میکند یا نه. اینها را احتمالاً هرگز متوجه نخواهم شد و حالا که شهرزاد، خواهر نوشین را هم گرفتهاند، بیشتر از قبل نگرانام که نکند انتشار این فایل به دستگیری خواهر نوشین و افزایش فشار بر او ربط داشته باشد. همهی اینها را نمیدانم و همهی این سؤالات را هر روز از خودم میپرسم. اما یک صدا هم مدام توی سرم تکرار میشود: « نجاتم بدین از اینجا!» و به گمانم اگر بخواهم داستان زندگیام را بنویسم، باید اینطور شروع کنم: «چهارشنبه، ۲۱ اوت ۲۰۱۹، ساعت نه و هیجده دقیقهی صبح بود که فهمیدم دیگر برای همیشه مهاجر شدهام.»