تاریخ انتشار: 
1398/10/08

چگونه لیبرالیسم در اروپای شرقی به «خدایی شکست‌خورده» مبدل شد

ایوان کراستف
استفان هولمز

آدمکِ یاروسواف کاچینسکی، رهبر حزب حاکم قانون و عدالت، در حال غلبه بر «لهستان لیبرال»، در یک راهپیمایی در دوسلدورف، آلمان در ماه مارس 2019. عکاس: لوکاس شولتز/Getty Images

در بهار سال 1990، جان فِفِر، یک جوان 26 ساله‌ی آمریکایی، ماه‌ها سرتاسر اروپای شرقی را به امید رمزگشایی از آینده‌ی پساکمونیستی آن و نوشتن کتابی درباره‌ی تحولات تاریخی‌ای که پیش چشمانش در حال وقوع بود، درنوردید. او متخصص نبود به همین دلیل به جای آزمون نظریه‌ها، پای صحبت اقشار مختلف مردم نشست. تناقضاتی که با آن‌ها روبه‌رو می‌شد جذاب و شگفت‌آور بود. مردم اروپای شرقی خوش‌بین اما بیمناک بودند. بسیاری از کسانی که با آن‌ها مصاحبه می‌کرد انتظار داشتند ظرف مدت پنج سال، یا حداکثر ده سال، بتوانند همانند مردم وین یا لندن زندگی کنند. اما این امیدها با اضطراب و دلواپسی همراه بود. بنا بر مشاهدات جامعه‌شناس مجارستانی، الِمیر هانکیس: «مردم ناگهان دریافته بودند که در سال‌های آتی مشخص خواهد شد که چه کسانی فقیر خواهند بود و چه کسانی ثروتمند؛ چه کسانی قدرتمند خواهند بود و چه کسانی بی‌بهره از قدرت؛ چه کسانی به حاشیه رانده خواهند شد و چه کسانی در مرکز قرار خواهند گرفت؛ و چه کسانی خواهند توانست خاندان خود را به قدرت برسانند و فرزندان چه کسانی در رنج و عذاب خواهند بود.»

ففِر عاقبت کتابش را منتشر کرد اما به کشورهایی که فکرش را برای مدتی مشغول کرده بودند، بازنگشت. با این حال ۲۵ سال بعد، وی تصمیم گرفت دوباره از این منطقه دیدار کند و به دنبال کسانی بگردد که با آن‌ها در سال ۱۹۹۰ مصاحبه کرده بود. این بار اروپای شرقی ثروتمندتر بود اما زیر آوار ناخرسندی مانده بود. آن آینده‌ی سرمایه‌دارانه از راه رسیده بود اما مزایا و فشارهای آن به شکلی نابرابر و حتی احمقانه توزیع شده بود. ففر پس از یادآوری این امر که «برای نسل جنگ جهانی دوم در اروپای شرقی، کمونیسم "خدای شکست‌خورده" بود» می‌نویسد «برای نسل کنونی ساکن در این منطقه، لیبرالیسم خدای شکست‌خورده است.»

برای توصیف تلاش کشورهای کمونیست پیشین برای تقلید از غرب پس از 1989 از اسامی مختلفی استفاده شده است ــ آمریکاییشدن، اروپاییشدن، دموکراتیکشدن، لیبرالشدن، توسعه، ادغام، سازگارشدن، جهانیشدن ــ اما معنای آنها همواره مدرنشدن از راه تقلید و ادغامشدن از راه همانندسازی بوده است. به باور پوپولیست‌های امروزیِ اروپای مرکزی، پس از فروپاشی کمونیسم، لیبرال‌دموکراسی به راست‌کیشی جدید و اجتناب‌ناپذیر مبدل شد. آنان دائماً از این که تقلید از ارزش‌ها، نگرش‌ها، نهادها و کردارهای غربی به امری ضروری و الزامی مبدل شده است، ابراز تأسف می‌کنند.

در سراسر اروپای شرقی و مرکزی، بسیاری از دموکراسی‌هایی که در پایان جنگ سرد پدید آمدند اینک به رژیم‌های اکثریت‌سالارِ توطئه‌باور تبدیل شده‌اند. در آنها از مخالفان سیاسی دیوسازی می‌شود، از نفوذ و تأثیر رسانه‌های غیرحکومتی، جامعه‌ی مدنی و دادگاه‌های مستقل جلوگیری به عمل می‌آید و تعریفی که از حاکمیت ارائه می‌شود عبارت است از عزم رهبران برای مقاومت در برابر فشار برای همنوایی با الگوها و آرمان‌های غربیِ تکثرگرایی، شفافیت حکومت و رواداری نسبت به خارجی‌ها، دگراندیشان و اقلیت‌ها.

هیچ عامل منفردی نمی‌تواند ظهور همزمان ضدیت اقتدارگرایانه با لیبرالیسم را در کشورهایی با شرایط مختلف در دهه‌ی دوم قرن بیست و یکم توضیح دهد. با این همه، به طور کلی ناخرسندی از جایگاه محوری لیبرالدموکراسی و سیاست تقلید نقشی اساسی در ظهور این پدیده داشته‌اند. بهترین توضیح برای غلبهی کنونی روحیهی ضدیت با غرب در جوامع پساکمونیستی، فقدان بدیلهاست و نه کشش گرانشی گذشتهی اقتدارگرایانه یا خصومت تاریخی ریشهدار با لیبرالیسم. همین فکر که «هیچ راه دیگری وجود ندارد» انگیزه‌ی مستقلی بود که موج بیگانه‌هراسی پوپولیستی و بومی‌گرایی واپسگرایانه را پدید آورد، موجی که از اروپای مرکزی و شرقی آغاز شد و اینک تقریباً سراسر جهان را فرا گرفته است.

پس از خاتمه‌ی جنگ سرد، هدف مشترک اروپای شرقی و مرکزی شتاب برای پیوستن به غرب بود. در واقع، غایت اصلی انقلاب‌های 1989 این بود که از سر تا پا غربی شوند. در ابتدا تصور بر این بود که تقلید شورمندانه از الگوهای غربی، که همزمان با خروج نیروهای شوروی از این منطقه صورت می‌گرفت، تجربه‌ی رهایی است. اما بعد از دو دهه‌ی پرتلاطم، جنبه‌های منفی این سیاست تقلید آشکارتر از آن بود که بتوان آن را انکار کرد. با بالا گرفتن ناخرسندی‌ها، سیاستمداران نالیبرال محبوبیت یافتند و در مجارستان و هلند به قدرت رسیدند.

می‌توان تصور کرد که تروتسکی پس از پیروزی انقلاب بلشویک تصمیم به ثبت‌نام در دانشگاه آکسفورد می‌گرفت. اما این دقیقاً همان کاری است که نخست‌وزیر آینده‌ی مجارستان، ویکتور اوربان، و بسیاری دیگر انجام دادند.

در سال‌های اولیه پس از 1989، لیبرالیسم با آرمان‌هایی چون فرصت‌های فردی، آزادی تحرک و سفر، جرم‌زدایی از دگراندیشی، دسترسی به عدالت و پاسخگو بودن حکومت در برابر خواسته‌های مردمی یکسان انگاشته می‌شد. در 2010، دو دهه افزایش نابرابری اجتماعی، فساد فراگیر و توزیع ناعادلانه‌ی دارایی‌های عمومی بین گروه کوچکی از مردم باعث مخدوش شدن نسخه‌های لیبرالیسم در اروپای شرقی و مرکزی شده بود. بحران اقتصادی 2008 بی‌اعتمادی عمیقی نسبت به نخبگان عرصه‌ی تجارت و سرمایه‌گذاری مخاطره‌آمیز، که آشکارا موجب ویرانی نظام مالی جهان شده بودند، به وجود آورده بود.

از 2008 به بعد، لیبرالیسم در این منطقه دیگر نتوانست آبروی از دست رفته‌ی خود را بازجوید. این بحران مالی موجب تضعیف شدید استدلال‌هایی شد که از تداوم تقلید از سرمایه‌داری به سبک آمریکایی حمایت می‌کرد ــ مبلغان این استدلال تنی چند از اقتصاددانان آموزش‌دیده در غرب بودند. اطمینان به این که اقتصاد سیاسی غرب الگویی برای آینده‌ی بشریت است با این باور گره خورده بود که نخبگان غربی در کار خود خبره‌اند. به همین دلیل است که 2008 چنین تأثیر ایدئولوژیکیِ ــ و نه صرفاً اقتصادی ــ ویرانگری داشت.

دلیل دیگر این که مبالغهی پوپولیستهای اروپای شرقی و مرکزی دربارهی جنبههای تاریک لیبرالیسم اروپایی برایشان هیچ پیامدی ندارد این است که گذر زمان باعث پاک شدن خاطرات تاریکتر جنبههای نالیبرالیسم اروپایی از حافظهی جمعی شده است. در همین حال، احزاب نالیبرال حاکم در اروپای شرقی و مرکزی، مانند اتحاد مدنی مجار (فیدِس) در مجارستان و حزب قانون و عدالت در لهستان، به دنبال آن هستند تا با بی‌اعتبار ساختن اصول و نهادهای لیبرال از زیر بار اتهامات مشروع فساد و سوءاستفاده از قدرت فرار کنند. برای توجیه برچیدن نظام قضایی و روزنامه‌نگاری مستقل ادعا می‌کنند که آنان از ملت در برابر دشمنانی که «دل در گرو بیگانگان» دارند، دفاع می‌کنند.

با این حال، تمرکز بر فساد و خلاف‌کاری حکومت‌های نالیبرال منطقه به فهم حمایت عمومی از احزاب پوپولیست ملی‌گرا کمکی نمی‌کند. بی‌شک، علل ظهور پوپولیسم بسیار پیچیده است. اما تا اندازه‌ای ریشه در حس تحقیری دارد که ناشی از تلاش طاقت‌فرسا برای تبدیل شدن، در بهترین حال، به روگرفتی نامرغوب از الگویی ممتاز و مرغوب است. ناخرسندی از «گذار به دموکراسی» در سال‌های پس از سقوط کمونیسم با حضور «ارزیابان» خارجی که فهم درستی از واقعیت‌های محلی نداشتند، تشدید شد. مجموعه‌ی این تجارب منجر به واکنش بومی‌گرایانه در این منطقه شد، یعنی تأکید بر سنت‌های «اصیل» ملی که به دست اشکال و الگوهای نامناسب و بدقواره‌ی غربی سرکوب شده بودند. لیبرالیسم پساملیگرایانه که با گسترش اتحادیهی اروپا همراه بود به پوپولیستهای جاهطلب اجازه داد مدعی مالکیت انحصاری سنتها و هویت ملی شوند.

این امر علت اصلی شورش علیه لیبرالیسم در منطقه بود. عامل دیگری که به این وضعیت یاری رساند این پیش‌فرض مسلم بود که پس از 1989 هیچ بدیلی برای الگوهای سیاسی و اقتصادی لیبرال وجود ندارد. این پیش‌فرض موجب شد میلی برای مخالفت با آن و با اثبات وجود چنین بدیل‌های ایجاد شود. حزب راست‌گرای افراطی و پوپولیست آلمان، آلترناتیو برای آلمان، را در نظر بگیرید. همانطور که از نام آن بر می‌آید، این حزب در پاسخ به ادعای آنگلا مرکل مبنی بر این که سیاست پولی او «بدون آلترناتیو» است، تشکیل شد. وی با بیان این که پیشنهاد حکومت تنها گزینه‌ی موجود‌ است موجب شد جستجویی پرشور و سازش‌ناپذیر برای یافتن بدیل‌ها آغاز شود. فرض عادی و بهنجار بودن پساملی‌گرایی منجر به بروز واکنشی مشابه شد و در کشورهای سابقاً کمونیست طغیانی در ضدیت با لیبرالیسم، جهانی‌شدن، مهاجران و اتحادیه‌ی اروپا شکل گرفت. عوام‌فریبان پوپولیست، که به خوبی می‌دانند برای جلب حمایت عمومی چگونه از «دشمنان داخلی» اهریمن‌سازی کنند، از این طغیان بهره‌برداری کردند.

به گفته‌ی جرج اورول «تمام انقلاب‌ها، ناکامی‌اند اما ناکامی یکسانی نیستند.» انقلاب 1968، که غایت آن وضعیت بهنجار و طبیعی به سبک غربی بود، چه نوع ناکامی‌ای بود؟ انقلاب 1968 تا چه اندازه در برابر ضدانقلاب نالیبرالی که دو دهه بعد پدید آمد، مسئول است؟

«انقلابهای مخملی» که در 1989 در سراسر اروپای مرکزی و شرقی به وقوع پیوستند عمدتاً رنج و صدمات انسانی، که معمولاً جزئی از دگرگونیهای بنیادین سیاسی است، به همراه نداشتند. هرگز پیشتر از این، این تعداد از رژیمهای مستقر به طور همزمان و با استفاده از روشهای مسالمتآمیز سرنگون و جایگزین نشده بودند. چپگرایان این انقلاب‌های مخملی را به عنوان ابراز قدرت مردم ستودند. راست‌گرایان نیز از این انقلاب‌ها به عنوان غلبه‌ی بازار آزاد بر اقتصاد دستوری و پیروزی حکومت آزاد بر دیکتاتوری تمامیت‌خواه تمجید کردند. لیبرال‌های آمریکایی و هوادار آمریکا با افتخار لیبرالیسم را، که همواره از طرف چپ‌گرایان به عنوان ایدئولوژی حفظ وضع موجود تمسخر می‌شد، با رؤیای تغییر رهایی‌بخش مترادف دانستند. این تغییراتِ عمدتاً غیرخشونت‌آمیزِ رژیم‌ها در اروپای شرقی دارای اهمیتی جهانی بودند زیرا حکایت از پایان یافتن جنگ سرد داشتند.

ماهیت خشونت‌پرهیزِ انقلاب‌های 1989 تنها ویژگی منحصربه‌فرد آن‌ها نبود. با توجه به نقش برجسته‌ی اندیشمندان خلاق و فعالان سیاسیِ فهیمی مانند واسلاو هاول در چکسلواکی و آدام میخنیک در لهستان، گاهی از رویدادهای 1989 به عنوان انقلاب‌های روشنفکران یاد می‌شود. اما آن‌چه باعث شد این انقلاب‌ها «مخملی» باقی بمانند دشمنی با آرمان‌شهرها و آزمایش‌های سیاسی بود. چهره‌های برجسته‌ی این انقلاب‌ها به جای آن که به دنبال چیز کاملاً جدیدی باشند می‌خواستند نظامی را واژگون کنند تا بتوانند از نظامی دیگر تقلید کنند.

واسلاو هاول در حال سخنرانی برای گروهی از مردم، پراگ، 1989. AP


 

برجسته‌ترین فیلسوف آلمان، یورگن هابرماس، از «فقدان ایده‌های ابداعی یا معطوف به آینده» پس از 1989به گرمی استقبال کرد زیرا از نظر او انقلاب‌های اروپای مرکزی و شرقی «انقلاب‌های تصحیح‌گر» یا «انقلاب‌های جبرانی» بودند. هدف آن‌ها این بود که جوامع اروپای شرقی و مرکزی را قادر سازند به چیزهایی دست یابند که اروپای غربی پیشتر به آن دست یافته بود.

خود مردم اروپای شرقی و مرکزی هم در 1989 رؤیای جهانی بی‌عیب و نقص و کاملاً بدیع را نداشتند. آنان در آرزوی یک «زندگی طبیعی» در «کشوری طبیعی» بودند. در اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰، هنگامی که شاعر آلمانی هانس ماگنوس انتسنبرگر به مجارستان رفت، با برخی از معروف‌ترین منتقدان رژیم کمونیستی صحبت کرد و آنان به او گفتند که: «ما دگراندیش نیستیم. ما نماینده‌ی وضعیت عادی هستیم.» شعار میخنیک برای دوران پساکمونیستی «آزادی، برادری، وضعیت عادی» بود. دگراندیشان پس از دهه‌ها تظاهر به این که منتظر آینده‌ای درخشان‌اند، اینک هدف اصلی‌شان زیستن در اکنون و برخورداری از لذات زندگی روزمره بود.

به این ترتیب نخبگان اروپای مرکزی تقلید از غرب را مسیری هموار و آزموده به سوی وضعیت عادی میدانستند. اما این اصلاحطلبان که سخت دلگرم پیوستن به اتحادیهی اروپا بودند موانع محلیای که در برابر لیبرالسازی و دموکراتیکسازی وجود داشت را دست کم گرفته بودند و برآوردی گزاف از عملی بودن واردات الگوهای غربی کارآمد داشتند. موج ضدیت با لیبرالیسمی که امروزه سراسر اروپای مرکزی را فرا گرفته بازتاب ناخرسندی گسترده‌ی عمومی از حس تحقیر حرمت و شأن ملی و فردی‌‌ای است که این پروژه‌یِ آشکارا صادقانه برای اصلاح از طریق تقلید، در پی داشته است.

در سراسر اروپای شرقی و مرکزی، وجد و شادمانی از فروپاشی کمونیسم این انتظار را پدید آورد که اصلاحات بنیادین دیگر نیز حصول‌پذیر است. برخی فکر می‌کردند کافی است که صاحب‌منصبان کمونیست مقام‌ها و مشاغل خود را ترک کنند تا مردم اروپای مرکزی و شرقی کشوری متفاوت، آزادتر، آبادتر، و از همه مهم‌تر، غربی‌تر داشته باشند. هنگامی که غربیسازیِ سریع به شکلی جادویی تحقق نیافت، راهحلی بدیل محبوبیت یافت. مهاجرت به همراه خانواده به غرب به گزینهای مرجح مبدل شد.

در حالی که زمانی دگراندیشان کشورهایی مانند لهستان مهاجرت به غرب را تسلیم و فرار خیانت‌آمیز تلقی می‌کردند پس از 1989 این عقیده دیگر معنای خود را از دست داد. انقلابی که هدف اصلی‌اش غربی‌سازی بود، نمی‌توانست اعتراض قانع‌کننده‌ای نسبت به مهاجرت به سمت غرب داشته باشد. چرا یک جوان لهستانی یا مجارستانی باید صبر می‌کرد تا کشورش روزی مانند آلمان شود در حالی که می‌توانست همین فردا در آلمان مشغول به کار شود و خانواده تشکیل دهد؟ در این منطقه گذار دموکراتیک نقل مکان دسته‌جمعی به غرب بود و در نتیجه تنها انتخابی که وجود داشت این بود که یا به تنهایی و زودتر مهاجرت کنند یا دیرتر و به صورت دسته‌جمعی.

در کشوری که اکثریت جوانان آرزوی ترکش را دارند، صرفِ ماندن در کشور باعث می‌شود، هر اندازه هم که موفق باشید، احساس کنید که بازنده‌اید.

انقلاب‌ها اغلب مردم را مجبور به گذشتن از مرزها می‌کنند. پس از انقلاب فرانسه در 1789 و مجدداً در 1917 پس از به قدرت رسیدن بولشویک‌ها در روسیه، این دشمنان شکست‌خورده‌ی انقلاب‌ها بودند که کشور خود را ترک کردند. پس از 1989، این برندگان انقلاب‌های مخملی، و نه بازندگان، بودند که تصمیم به فرار گرفتند. کسانی که با بی‌صبری منتظر بودند کشورشان تغییر کند همان کسانی بودند که مشتاق بودند مانند شهروندان آزاد زندگی کنند و در نتیجه نخستین افرادی بودند که برای تحصیل، کار و زندگی عازم غرب شدند.

نمیتوان تصور کرد که تروتسکی پس از پیروزی انقلاب بلشویک تصمیم به ثبتنام در دانشگاه آکسفورد میگرفت. اما این دقیقاً همان کاری است که نخستوزیر آیندهی مجارستان، ویکتور اوربان، و بسیاری دیگر انجام دادند. انقلابیهای 1989 انگیزهی زیادی برای مسافرت به غرب داشتند زیرا میخواستند از نزدیک شاهد نحوهی عملکرد آن نوع جامعهی طبیعیای باشند که آرزو داشتند در کشورشان ایجاد شود.

خروج انبوه جمعیت از منطقه در دوران پس از جنگ سرد، به ویژه که بسیاری از آنان جوانان بودند، پیامدهای اقتصادی، سیاسی و روانشناختی عمیقی بر جای گذاشت. هنگامی که یک پزشک کشورش را ترک می‌کند تمام منابعی را که دولت برای تحصیلش سرمایه‌گذاری کرده است با خود می‌برد و کشورش را از استعداد و بلندپروازی‌هایش محروم می‌کند. پولی که او برای خانواده‌اش خواهد فرستاد نمی‌تواند فقدان مشارکت او را در حیات سرزمین مادری‌اش جبران کند.

مهاجرت افراد جوان و تحصیل‌کرده بر شانس پیروزی احزاب لیبرال در انتخابات ضربه‌ای جدی، و شاید بتوان گفت مرگبار، وارد کرده است. احتمالاً به دلیل خروج جوانان است که در بسیاری از کشورهای منطقه در زمین‌های زیبای بازی کودکان که با پول اتحادیه‌ی اروپا ساخته شده‌اند، هیچ کودکی مشغول بازی نیست. این که احزاب لیبرال در میان رأی‌دهندگانی که خارج از کشور آرای خود را به صندوق‌ها می‌ریزند محبوبیت بیشتری دارند، بسیار معنادار است. برای مثال، در 2014، کلاوس یوهانیس، فردی لیبرال و آلمانی‌تبار، به عنوان رئیس جمهور رومانی انتخاب شد زیرا ۳۰۰هزار رومانیایی که خارج از کشور زندگی می‌کردند عمدتاً به او رأی دادند. در کشوری که اکثریت جوانان آرزوی ترکش را دارند، صرفِ ماندن در کشور باعث میشود، هر اندازه هم که موفق باشید، احساس کنید که بازندهاید.

مسئله‌ی مهاجرت و کاهش جمعیت با بحران پناهندگان که در 2015-2016 اروپا به آن دچار شد مرتبط است. در 24 آگست 2015، مرکل، صدراعظم آلمان، تصمیم گرفت صدها هزار پناهنده‌ی سوری را به کشور راه دهد. تنها 10 روز بعد، در 4 سپتامبر، گروه ویشگراد ــ جمهوری چک، اسلواکی، مجارستان و لهستان ــ اعلام کردند که نظام سهمیه‌بندی اتحادیه‌ی اروپا برای توزیع پناهندگان در سراسر اروپا «قابل‌قبول نیست». حکومت‌های اروپای شرقی و مرکزی به استدلال‌های بشردوستانه‌ی مرکل اعتماد نداشتند. ماریا اشمیت، از برجسته‌ترین روشنفکران نزدیک به ویکتور اوربان، در این باره گفت: «به نظرم این‌ها همه حرف مفت است.»

در این دوران بود که پوپولیست‌های اروپای مرکزی نه تنها از بروکسل بلکه، با شدت و هیجانی بیشتر، از لیبرالیسم غربی و گشودگی‌اش نسبت به جهان اعلام برائت کردند. پوپولیست‌های هراس‌افکن اروپای مرکزی، بحران پناهندگان را دلیل و مدرکی قاطع مبنی بر آن می‌دانستند که لیبرالیسم توانایی ملت‌ها را برای دفاع از خود در جهانی پر از کینه و دشمنی تضعیف کرده است.

وحشتی که در سال‌های 2015 تا 2018 نسبت به تغییر بافت جمعیت وجود داشت اینک تا اندازه‌ای فروکش کرده است. باید به این پرسش پاسخ داد که چرا در اروپای مرکزی و شرقی چنین ماده‌ی مشتعل سیاسی‌ای پدید آمد آن هم در حالی که تقریباً هیچ پناهنده‌ای وارد این کشورها نشد.

از چپ: آنگلا مرکل، نخست وزیر چک، آندری بابیش، و نخست وزیر مجارستان، ویکتور اوربان. عکاس: دورسون آیدمیر/ Getty Images


دلیل نخست، که پیشتر هم ذکر شد، مهاجرت بود. ترس از این که خارجیان، که به باور آنان قابلیت ادغام شدن در جامعه را ندارند، وارد کشور شوند و هویت و انسجام ملی را تضعیف کنند بر نگرانی‌ها نسبت به مهاجرت دامن می‌زد. دغدغه‌ای که نسبت به افول جمعیت وجود داشت و اغلب هم آشکارا مطرح نمی‌شد، بر این ترس‌ها می‌افزود. در بازه‌ی 1989-2017 لاتویا 21درصد، لیتوانی ۲۲.۵ درصد و بلغارستان تقریباً 21 درصد جمعیت خود را از دست داد. در رومانی، ۳.۴ میلیون نفر، که اغلب آنان کمتر از 40 سال سن داشتند، پس از پیوستن به اتحادیه‌ی اروپا در 2007 کشور را ترک کردند. ترکیبی از جمعیت کهنسال، نرخ پایین زاد و ولد و جریان پایان‌ناپذیر مهاجرت عامل اصلی وحشت نسبت به تغییرات بافت جمعیت در اروپای شرقی و مرکزی است. تعداد کسانی که در اثر بحرانهای مالی 2008-2009 از اروپای شرقی و مرکزی به سمت اروپای غربی روانه شدند بیشتر از تمام افرادی است که در اثر جنگ سوریه به اروپا آمدهاند.

گستردگی مهاجرت پس از 1989 از اروپای شرقی و مرکزی و ترس از زوال هویت ملی می‌تواند به فهم علل واکنش شدیداً خصمانه‌ی این منطقه به بحران پناهجویان در 2015-2016 ــ به‌رغم حضور تعداد اندکی از پناهجویان در این منطقه ــ کمک کند. حتی می‌توان این فرضیه را پیش کشید که سیاست‌های ضدمهاجرت در منطقه‌ای که اصولاً مهاجری ندارد نمونه‌ای از آن چیزی است که برخی از روانشناسان جابه‌جایی می‌نامند ــ سازوکاری دفاعی که افراد به کمک آن آگاهانه تهدیدی غیرقابل‌پذیرش را از ذهن خود بیرون می‌کنند و جای آن را به تهدیدی جدی اما قابل‌مدیریت می‌دهند. هیجان‌زدگی درباره‌ی مهاجرانِ ناموجودی که در شُرُف به دست گرفتن اداره‌ی کشورند نشان‌دهنده‌ی جایگزین شدن خطری موهوم (مهاجرت) به جای خطری واقعی (کاسته شدن از جمعیت و از میان رفتن بافت جمعیتی) است که نمی‌توان آن را بر زبان آورد.

ترس از تکثر و تغییر، که پروژه‌ی خیال‌پردازانه‌ی بازسازی تمام جوامع بر مبنای الگوهای غربی به آن دامن می‌زند، عوامل مهمی در شکل‌گیری پوپولیسم اروپای غربی و مرکزی است. شوک روحی ناشی از سیل خروج مردم از این منطقه می‌تواند چیزی را توضیح دهد که در غیر این صورت یک راز باقی می‌ماند ــ حس شدید فقدان حتی در کشورهایی که از تغییرات سیاسی و اقتصادی دوران پساکمونیستی سود نسبتاً زیادی برده‌اند. در سراسر اروپا، مناطقی که در دهه‌های گذشته بیشترین میزان کاهش جمعیت را داشته‌اند همان‌هایی هستند که گرایش بیشتری برای رأی دادن به احزاب راست افراطی دارند.

حکومتهای اروپای شرقی، که از میان رفتن بافت جمعیت آنان را سخت نگران کرده است، به دنبال دلایلی هستند تا شهروندان ناراضیشان، به ویژه جوانان، را از رفتن به اروپای غربی منصرف کنند. گاهی اوقات به نظر می‌رسد اوربان می‌خواهد سیاست درهای بسته را به اجرا درآورد و هرگونه مهاجرت به خارج یا داخل را قدغن کند. اما از آنجا که نمی‌تواند چنین کاری انجام دهد، با التماس از جوانان مجارستان می‌خواهد کشور را ترک نکنند. چگونه می‌توان جوانان را متقاعد ساخت که غرب میهن بهتری برای آنان نخواهد بود در حالی که سیاست‌های اوربان در حال ویران کردن هرگونه شانس زیست خلاقانه و رضایت‌بخش در داخل کشور است؟

پوپولیسم در ورشو و بوداپست ظاهراً بحران پناهچویان در غرب را به فرصتی برای شرق مبدل ساخته است. شهروندان تنها زمانی دیگر کشور را به قصد رفتن به غرب ترک نمی‌کنند که غرب جاذبه‌ی خود را از دست بدهد. نکوهش غرب و گفتن این که نهادهایش «ارزش تقلید ندارد» در حقیقت انتقامی موهوم و برآمده از بیزاری است. اما سود جانبی آن این است که با منصرف کردن افراد از مهاجرت، به اولویت نخست سیاستگذاری منطقه یاری می‌رساند. پوپولیست‌ها شیوه‌ی پذیرش مردم خاورمیانه و آفریقا را در اروپای غربی به باد سرزنش می‌گیرند. اما شکایت اصلی آنان از این است که اعضای اتحادیه‌ی اروپا درهای خود را بر روی مردم اروپای شرقی و مرکزی گشوده‌اند و با این کار منطقه را از مؤترترین و مفیدترین شهروندانش محروم می‌کنند.

این مطالب ما را به اساسی‌ترین ایده‌ی نالیبرالیسم معاصر می‌رساند. برخلاف بسیاری از نظریه‌پردازان معاصر، خشم پوپولیست‌ها بیش از آن که معطوف به چندفرهنگی باشد متوجه فردگرایی و جهان‌وطنی است. از نظر دموکرات‌های نالیبرال اروپای شرقی و مرکزی، بزرگترین تهدید علیه بقای اکثریت مسیحی سفیدپوست اروپا ناتوانی کشورهای غربی در دفاع از خودشان است. آنان نمی‌توانند از خود دفاع کنند زیرا غلبه‌ی فردگرایی و جهان‌وطنی آنان را نسبت به تهدیدهایی که با آنها مواجه‌اند نابینا ساخته است.

دموکراسی نالیبرال وعده می‌دهد که چشمان شهروندان را خواهد گشود. اگر در دهه‌ی 1990 لیبرال‌ها بر سر حقوق قانون اساسی و قانونی افراد اجماع داشتند اکنون نالیبرال‌ها بر سر این مسئله وفاق دارند که حقوق اکثریت سفیدپوست مسیحی در خطری مهلک قرار دارد. بنا بر این استدلال، اروپاییان برای حفظ برتری شکننده‌ی این اکثریتِ تحت‌محاصره از ائتلاف موذیانه‌ی بروکسل و آفریقا، باید فردگرایی و جهان‌شمول‌گرایی تحمیلی‌ِ لیبرال‌ها را با سیاست هویتی یا گروه‌گرایی خود جایگزین کنند. اوربان و رهبر حزب قانون و عدالت در لهستان، یاروسواف کاچینسکی، کوشیده‌اند با کمک همین منطق، ملی‌گرایی بیگانه‌هراس نهفته در میان هم‌میهنان خود را برانگیزانند.

انتقام نهایی پوپولیسم اروپای شرقی و مرکزی از لیبرالیسم غربی صرفاً رد ایده‌ی تقلید از غرب نیست بلکه خواهان معکوس کردن آن است. اوربان و کاچینسکی مکرراً ادعا می‌کنند که اروپایی واقعی ما هستیم و غرب اگر خواهان نجات خودش است باید از شرق تقلید کند. اوربان ضمن نطقی در 2007 گفت: «بیست‌و‌هفت سال پیش در اروپای شرقی، ما تصور می‌کردیم که اروپا آینده‌ی ماست؛ امروز احساس می‌کنیم ما آینده‌ی اروپا هستیم.»

 

برگردان: هامون نیشابوری


آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ با عنوان اصلیِ زیر است:

Ivan Krastev and Stephen Holmes, ‘How liberalism became ‘the god that failed’ in eastern Europe,The Guardian, 24 Oct 2019.