یک افغانستانی در آمریکا
مجموعه عکسهای «کویر سرخ» تلاش دارد تا چهره انسانی افغانستانیها را نشان بدهد. برداشتهای فراوانی دربارهی معنای افغانستانی بودن وجود دارد، و هدف من این است که با ثبت ماهیت درخشان هویت افغانستانی با این برداشتها مقابله کنم. بازنمایی مثبت باعث توانمند شدن مردم میشود و برای پذیرش هویت ضروری است. رسالت من ارائهی تصویری مثبت از مردم افغانستان است، تصویری که باعث خواهد شد تا دیگران به شور و سرزندگیِ درونی افغانستانیها پی ببرند.
در بعد از ظهر یکی از روزها، در صندلی عقب خودروی مادرم (هوندا آکورد 97) نشسته بودم و او با آهنگ «این چه عشقی است که در دل دارم؟» احمد ظاهر همخوانی میکرد. خورشید از لابهلای درختان میتابید و از پنجره بر پلکهای بستهی من فرو میریخت؛ این تنها نواری بود که مادرم در خودرو نگاه میداشت و یکی از دو آلبومی بود که در اکثر دوران نوجوانی خود به آن گوش میکردم؛ آلبوم دیگر، نوار گوگوش بود که مادرم خیلی به آن علاقه داشت. ما در سِدونا، شهری کوچک در گوشهی شمالی آریزونا زندگی میکردیم، شهری که در محاصرهی کوهها و صخرههای سرخ و تماشایی بود. در زمستان، قلهی کوهها سفیدپوش میشد؛ اما سرخی صخرهها با سماجت هنوز جلوهگری میکرد.
ما تنها افغانستانیهای سدونا بودیم. همه ما را به عنوان افغانستانیهایِ مجموعهدار جواهرات میشناختند زیرا پدرم به طور خستگیناپذیری برای ادارهی مغازهی بلور و جواهر کار میکرد تا بتواند خانوادهی خود را از نظر مالی تأمین کند. پدرم در تمام طول عمر خود برای تأمین مالی خانواده –چه این خانواده ما باشیم و چه مادر و خواهرانش- کار کرده است. او به محض خروج از افغانستان کار و کاسبیهای مختلفی راه انداخت و البته سرنوشت همگی آنها شکست بود. یکی از اولین پروژههای او مغازهی ماستفروشی برای خانوادهها بود و در آن زمان فکر میکرد رنگارنگ بودن مغازه و تزئین آن با دلقکها کار مناسبی است. طولی نکشید که دریافت این فکر چقدر اشتباه بوده زیرا کودکان از ترس وارد مغازه نمیشدند. او سپس با مادرم – اولین عشق او در هشت سالگی- ازدواج کرد و همانطور که سرنوشت مقدر کرده بود به آریزونا نقل مکان کردند و مغازهی اسپریتاستون جِمز را گشودند؛ این مغازه هنوز هم در سدونا دایر است.
ما اغلب روز را داخل مغازه میگذراندیم؛ آنها حتی یکی از اتاقهای اضافی را به اتاق بازی برادر کوچکم و من تبدیل کردند. آنها نقاشی دلقکی با موهای آبی را بر دیواری خرماییرنگ آویزان کردند و تلویزیون کوچکی هم در گوشهی اتاق قرار دادند. چند فرش پهن کردند و تعدادی اسباببازی به ما دادند تا زمانی که آنها مشغول گرداندن مغازه بودند ما با خیال راحت با آنها سرگرم باشیم. مادرم دو نوار ویاچاس به من داد: بیتلجوس، که یکی از همسایهها داده بود، و یک فیلم مشهور هندی (داره یه اتفاقی میفته). من هر دو فیلم را مکررا نگاه کردم تا جایی که جملههای رکیک مایکل کیتون را حفظ شدم و فهمیدم بازیگران هندی چه میگویند (فیلم زیرنویس انگلیسی نداشت). آنجلی، که کاجول نقش آن را برعهده داشت، یکی از اولین زنان رنگینپوستی بود که بر صفحهی تلویزیون میدیدم. در او ردّی از خودم را میدیدم که پیشتر هرگز ندیده بودم. ما هر دو موهای سیاه و کوتاهی داشتیم و چون او هِدبند میبست من هم شروع کردم به بستن هِدبند- فقط پُف موهای من خیلی بیشتر بود و باعث میشد هِدبند زیر لایههای مو پنهان شود. هر دوی ما بین ابروهایمان نوار باریکی از مو داشتیم و رنگ پوستمان هم شبیه بود. میدانستم که او افغانستانی نبود، اما در آن زمان او نزدیکترین چیز به آن بود.
مادر نویسنده در برابر پوستر گوگوش
با این که بسیار دوست داشتم لیدیا دیتزِ بیتلجوس باشم اما میدانستم که آنجلی نمودی از من بود و باعث میشد احساس خوبی نسبت به خودم داشته باشم. مخصوصا زمانی که به مدرسه رفتم او برای هویت من بسیار مهم شد زیرا در تمام کلاسها تنها کودک تیرهپوست بودم. معلمان از شنیدن این که هرگز پیش از خواب داستان چگونه گرینچ کریسمس را دزدید برایم خوانده نشده، شگفتزده میشدند. آنچه حتی بیشتر باعث تعجب میشد این بود که نمیدانستم اسپایس گرلز کیستند و به جای ساندویچهای سادهی کرهی بادام زمینی و مربا غذاهایی پر از سیبزمینی و ادویه به مدرسه میبردم. در نهایت آن اندازه ترحم در همکلاسیهای خود برانگیختم که به کودکی «بیفرهنگ» معروف شدم. در آن سالها، روی هم رفته، به طرز تحملناپذیری تنها بودم؛ اسمی عجیب و غیرقابلتلفظ، ناهارهایی بودار، و سبیلی نازک داشتم.
مادرم بیرون کلاس منتظر میماند تا مدرسه تمام شود. او موهای مجعد بلندی داشت که پیچ میخورد و تا کمرش پایین میآمد. مادرم لباسهایش را از بوتیکهای محلی میخرید و آنها را طوری تغییر میداد که گویا از آخرین شمارهی مجلهی ووگ بیرون آمده بودند. در اتاق نشیمن، عکسی از روز عروسی مادرم بر دیوار نصب بود، و یکی از اولین تصورات کودکیام که به خاطر دارم این است: «خداوند احتمالا مادرم در لباس عروسی است.» یک روز پس از مدرسه، در حالی که به سمت خودروی کوچک مادرم میرفتیم، او مرا محکم در آغوش گرفت و گونههایم را به گونههایش فشرد. مثل همیشه، به محض روشن کردن ضبط صدای احد ظاهر از بلندگوها پخش شد. در حالی که به گسترهی پهناور سدونا خیره شده بودم با اندوه از مادرم پرسیدم که بقیهی افغانستانیها کجا هستند. چرا هیچ کس دیگری که شبیه به من باشد وجود ندارد؟ چرا کسی به زبان ما صحبت نمیکند؟ یا غذایشان مثل ما نیست؟ با این که آنجلی را نماینده و ناجی خودم میدانستم، هنوز او را نمیشناختم. غذایی که میخورد و لباسهای رنگیای که میپوشید برایم آشنا نبود. مانند تمام اطرافیانم، کاجول هم به دنیایی کاملا متفاوت تعلق داشت.
هنگامی که به خانهی خرماییرنگ و گنبدیشکلمان رسیدیم، مادرم به داخل خانه دوید و وسایلش را بالا و پایین کرد تا عاقبت مجلهای را که به دنبالش بود، پیدا کرد. نسخهای از نشریهی نشنال جئوگرافیک را به من داد، بر روی جلد آن دختری چشمسبز با چهرهای فراموشنشدنی به اعماق روح من خیره شده بود: شربتگل یا همان «دختر افغان». مادرم توضیح داد که شربتگل مانند من است. به یاد دارم که برای مدتی طولانی و با سردرگمی به عکس خیره شدم و تلاش داشتم تا حرفهای مادرم را بفهمم. آن دختر پوست و موی روشنتری داشت و چشمانی زمردین و درخشان. هیچ یک از اجزای صورتمان با هم شباهت نداشت.
برگرفته از مجموعهی کویر سرخ
مادرم متوجه سردرگمیام شد و من را روی کاناپهی سبزرنگمان نشاند. بالش کوچکی روی پاهایش گذاشت تا من سرم را روی آن بگذارم. در حالی که به نرمی انگشتانش را در میان موهایم میلغزاند، از تنوع قومی در افغانستان، قبیلههای مختلف، و مناطق و گروههای قومی-زبانی متکثر، که هر یک فرهنگ، دلربایی، و زیبایی مخصوص به خود را دارد، برایم حرف زد. با وجود تفاوت بین من و شربتگل، فهمیدم که هر دو به سرزمین باشکوه واحدی تعلق داریم. داستانهای مادرم مرا مسحور کرده بود و هر کجا که میرفتم فکر آنها همراهم بود. هر چه بزرگتر میشدم، بیشتر به دنبال چنین داستانهایی بودم، میخواستم به طور غیرمستقیم و از خلال خاطرات والدینم، زندگی آنها را در افغانستان و پیش از مهاجرتشان به آمریکا تجربه کنم. داستانهای آنها به من کمک کردند تا با هویت افغانستانی خودم کنار بیایم، هر چند در این راه تنها بودم.
با بیشتر افراد رنگینپوستی که برخورد داشتهام سرگذشت مشترکی داشتهایم: سرکوب ریشههای خود یا از سر گذراندن مراحلی در زندگی که فرد به شدت خواهان داشتن بدنی دیگر است. این ذهنیتی ریشهدار است که رها شدن از آن سالها –و شاید تمام عمر- طول میکشد. من هنوز در حال تلاش برای رها شدن ام. عادت داشتم موهایم را شکنجه کنم زیرا هر روز موهای مجعدم را صاف میکردم (و تقریبا میسوزاندم). حتی در برههای عجیب و دشوار از زندگیام تلاش کردم از نام میانی خود، جَزمین، استفاده کنم. این کارها تأثیر زیادی در فهم خود واقعیام نداشت اما این فکر در مغزم فرو رفته بود که با این کارها بین دیگران مقبولیت پیدا خواهم کرد. سالها طول کشید تا به اهمیت ریشههای خود پی ببرم و دریابم چگونه میتوانم آنها را با اعتماد به نفس با زندگی ام در آمیزم و سپاسگزارشان باشم- البته چارهای هم جز این کار نداشتم. میتوانستم تا هر وقت که میخواهم تظاهر کنم که نام من «جَزمین» است، اما احساس خوبی نداشتم زیرا مادرم نام من را «نگینه» گذاشته بود. بله، این نامی بود که جواهرفروشان برای دختر خود انتخاب کرده بودند.
در زندگی خود به نقطهای رسیدهام که هر کاری بتوانم انجام میدهم تا داستانهای دوران بلوغ افراد با درد کمتری همراه باشد. برای ایجاد تغییر باید صریح بود و صدایی بلند داشت. امیدوارم افغانستانیها متحد شوند و به دیگران نشان بدهند که تنها نیستند؛ امیدوارم شاهد این باشم که آنها احساس مثبتی نسبت به خودشان دارند و تصویری از جامعهی افغانستان ارائه میکنند که فقدان آن شدیدا احساس میشود؛ و با این تفکرات قالبیِ افسرده و بیروحی که دیگران بسیار مایل اند به مردم افغانستان نسبت بدهند، مقابله میکنند و با حفظ هویت خود آنها را شکست میدهند.
عکسهای دیگر نگین را میتوانید در اینجا ببینید.