«طاعون» بدون آلبر کامو
lareviewofbooks
این روزها که اخبار ویروس «کووید -۱۹»، کرونا، و هراس ناشی از آن سرخط همهی خبرهاست، احتمالاً شما هم بارها نام رمان «طاعون» نوشتهی آلبر کامو یا رمان «کوری» به قلم ژوزه ساراماگو به یادتان آمده و یا سراغ قفسهی کتابخانهی خودتان رفته و این دو رمان معروف را برداشتهاید. ادبیات اما، در سراسر تاریخ خود و در هر جغرافیا، آثار ارزنده و دردناکی دارد از نویسندگان و شاعران و تاریخنگارانی که وحشت طاعون و بیماریهای فراگیر را زیستهاند، با دو چشم خود شاهد بودهاند، عزیزی را از دست دادهاند و درست مثل امروز ما در چهاردیواری خود محبوس شدهاند.
هفت قرن پیش از روزگار ما، «طاعون سیاه» در سال ۱۳۴۹ میلادی به سوریه رسید. طاعونی که بین ۳۰ تا ۶۰ درصد جمعیت اروپا را کشت و وقتی به خاورمیانه رسید، در ۲ سال جان میلیونها تن از اهالی سراسر خاورمیانه را ستاند. عمر بن مظفر مشهور به ابن الوردی، ادیب و شاعر و تاریخنگار اهل شام، ساکن حلب بود که طاعون به آنجا رسید و ۱۵ سال آزگار در شهر ماند و میلیونها قربانی گرفت. ابن الوردی در رسالهی مشهور «گزارشی از طاعون» به دقت و با جزئیات از مصیبت روزمرهی طاعون در سوریه و بهویژه در حلب نوشت. ابن الوردی جایی در رسالهاش نوشت که طاعون «حتا به چین رسید» و «مردمان بالادست مصر» را هم در امان نگذاشت. او نوشت که طاعون در حلب بعضی روزها هزار کشته بر جا میگذارد؛ «و مردمان لعنت شدهی شهر سیس (شهری باستانی که پایتخت پادشاهی ارامنهی کیلیکیه بود) فکر میکنند این بیماری فقط از بین مسلمانان قربانی میگیرد، جوری رفتار میکنند انگار در برابر این طاعون ایمناند و خوشحالاند که ما مسلمانان داریم جان میدهیم. خیال میکنند از بیماری در اماناند یا بیماری قاعده و قانون دارد و سراغ ترسایان نمیرود!»
این روزها زیاد میشنویم و در اخبار میخوانیم که «کرونا تبعیض ندارد و فقیر و غنی را مبتلا میکند». (که البته محل مناقشه است چون غنی دستکم امکانات خیلی بهتری برای درمان و وسایل ضدعفونی دارد!) ابنالوردی هم در رسالهی خود نوشته بود: «این طاعون آدمها را هوشیار کرده که ما همه در برابر مرگ و بیماری برابریم. طاعون از در خانه وارد میشود و تا تکتک اعضای خانه را بیچاره نکند، از خانه بیرون نمیرود.»
ابنالوردی دو شعر هم دربارهی مصیبت «طاعون سیاه» سرود. در یکی از شعرها نوشت: «از طاعون سیاه به اندازهی دیگران نمیهراسم/ شهادت است یا پیروزی/ اگر جان دهم، از مکارهی رقابت این دنیا رهایی مییابم/ و اگر زنده بمانم، چشم و گوشام شفا مییابد.» ابنالوردی دو روز بعد از سرودن این شعر از دنیا رفت. دلیل مرگ او ابتلا به طاعون سیاه بود.
***
در همان روزگار که ابنالوردی در حلب، وحشت طاعون را میزیست و ثبت میکرد، فرسنگها دورتر، در ایتالیا، جووانی بوکاچیو، نویسنده، شاعر و یکی از چهرههای شاخص رنسانس ادبی، کمی بعد از اینکه اپیدمی طاعون سیاه در فلورانس به پایان رسید و جان صدها هزار تن از مردم شهر را گرفت، کتاب «دکامرون» را نوشت که آشکارا تحتتأثیر «افسانههای هزار و یک شب» و تمثیلی بود. «دکامرون» داستان هفت زن و سه مرد را روایت میکند که در اوج همهگیری طاعون در فلورانس، در قرنطینهی خانگیاند؛ در خانهای ییلاقی که از شهر فاصله دارد. آنها برای اینکه زمان بگذرد، حوصلهشان سر نرود و از فکر و خیال و هراس طاعون دیوانه نشوند، دور هم نشسته و قصه روایت میکنند. کتاب، مجموعهی ۱۰۰ داستان کوتاه از زبان این ۱۰ نفر است. قصههایی که هر یک بنا به شخصیت گوینده متفاوت است. بعضی قصهها اروتیک هستند، بعضیها پندآموز، قصههایی شاعرانهاند و تحت تأثیر اساطیر یونانی و رومی، بعضی دیگر از قصهها پر از میل و شهوت دنیائی. در بسیاری از قصهها، بوکاچیو در کار تمسخر طبقهی روحانیون و کشیشها و کلیساست که با آنها سر جنگ داشت و آنها و توصیههای احمقانهشان را در فراگیری بیشتر طاعون در فلورانس مؤثر میدانست.
بسیاری از قصههای این اثر معروف بوکاچیو، بخشی جدائیناپذیر از تاریخ ادبیات، هنر و بهویژه نقاشی اروپا شد. سالها بعد در قرن نوزدهم، فردریک لیتون، نقاش و مجسمهساز مشهور بریتانیائی تابلوی نقاشی «سایمون و ایفیجنیا» را بر مبنای قصههای روز پنجم قرنطینه در کتاب «دکامرون» کشید. موضوع قصههای روز پنجم ــ به انتخاب فیامتا (یکی از شخصیتهای کتاب) ــ «ماجراجویی عشاق» بود و آن دستهای از آنها که از پیچوخم دشواریهای عشق عبور کرده و به آرامش و خوشی رسیدند.
«دکامرون» ستایشنامهایست که چطور در هنگام وحشت و ناامنی و هراس، در خانهنشینی اجباری، به مدد جادوی قصه دوام بیاوریم و از پا نیفتیم.
***
شلی در رمان خود مینویسد که بیماری همهگیر در سال ۲۰۹۲ از راه میرسد و از قسطنطنیه (استانبول فعلی) آغاز میشود؛ بیماری هرسال با آغاز بهار شروع میشود و هرسال ویروس قویتر و کشندهتر میشود.
«دوشیزه تالی» در سال ۱۷۸۴ میلادی در طرابلس بود که طاعون در شمال آفریقا، به شهر رسید. شوهر خواهر او ــ ریچارد تالی ــ سرکنسول امپراتوری بریتانیا در طرابلس بود و دوشیزه تالی هم که اسم کوچک او را نمیدانیم، همراه خواهر و شوهر خواهرش ساکن این شهر بود. دوشیزه تالی در ۱۰ سالی که ساکن طرابلس بود، نامههای فراوان و پر جزئیاتی برای دوستان و اقواماش در بریتانیا نوشت. در سال طاعون، در اغلب نامههایش با جزئیات از مصیبت طاعون در شهر نوشت: از اهالی محل که برای ضدعفونی کردن «چوبی معطر» را میسوزانند تا چیزی مشابه همین «فاصلهی اجتماعی» این روزها که همه باید رعایت کنیم ایجاد شود. «دوستی یک اتاق بوریا پوش در شهر کرایه کرد. حالا اما یک چوب حصیری بلند در هر گوشهی خانه گذاشته است. اگر با خدمتکاران کار داشته باشد، باید حصیر را در دست بگیرد تا فاصلهی بین او و خدمتکار باشد. هیچ کس نباید از اندازهی این حصیر بلند، به دیگری نزدیکتر شود.»
دوشیزه تالی در نامههای خود به نقل از شوهر خواهر خود نوشت که، بنا به اخبار، طاعون تنها در مدت دو ماه یک چهارم جمعیت ۱۲ هزار نفری شهر طرابلس را قربانی کرده است.
***
وقتی پای نوشتههای زنان از بیماریهای فراگیر و مصیبتهایش وسط باشد، نمیشود از شعر «وبا» سرودهی نازک الملائکه غافل شد. در آخرین ماههای سال ۱۹۴۷ میلادی، وبا به مصر رسید و از میان بیش از ۲۰ هزار مورد رسمی که در آمار بیمارستانها و پزشکان محلی ثبت شد، بیش از نیمی از مبتلایان جان خود را از دست دادند. نازک الملائکه که یکی از بهترین زنان شاعر اهل عراق است و اولین شاعریست که «شعر سپید» در زبان عربی سرود، برای چندین ماه در مصر بود که وبا شروع شد. مقامات مصر هرگز حاضر نشدند به شکل رسمی بگویند دلیل شیوع وبا چه بود، هرچند بسیاری از پزشکان و محققان مصری زیرگوشی میگفتند که وبا را سربازان بریتانیا از هند با خود به مصر آوردند و به دلیل «گردنِ کج» مصر جلوی استعمارگر، هیچوقت دلیل شیوع وبا اعلام نشد.
نازک الملائکه در شعر «وبا» از صف ارابهها نوشت که جنازهها را برای دفن میبردند. تصویری هولناک که بعدها گفت تا همیشه با او مانده است. در پارهای از این شعر نوشت: «سکوت اندوهان در هر کلبهای جا گرفته/ و هر گوشه شبحی در این ظلمت فریاد میکشد/ هر گوشه، صدایی میگرید/ صدایی که مرگ تکهتکهاش کرده/ مرگ، مرگ، مرگ/ ای اندوه نیل! فریاد سر بده/ مرگ با تو چه کرده است.»
***
مری شلی، داستاننویس اهل بریتانیا، در سال ۱۸۲۶ میلادی رمانی «آخرالزمان»ی نوشت که ماجراهایش در قرن ۲۱، در امروز ما، میگذرد. وقتی این روزها دوباره سراغاش رفتم، تخیل این زن از روزگار ما آدمهای قرن بیست و یکم را چنان دقیق و موشکافانه دیدم که عرق سردی بر پیشانیام نشاند.
شلی در «آخرین انسان» از بین رفتن نسل انسان در اثر یک بیماری واگیردار را تخیل کرده است. او وقتی ۲۹ ساله بود، بعد از اینکه تقریباً تمام اعضای خانواده و نزدیکاناش را یکی بعد از دیگری در اثر بیماری و تصادف و اتفاقهای ناگوار از دست داد و در این دنیا تنها شد،این رمان را نوشت. شلی در رمان خود مینویسد که بیماری همهگیر در سال ۲۰۹۲ از راه میرسد و از قسطنطنیه (استانبول فعلی) آغاز میشود؛ بیماری هرسال با آغاز بهار شروع میشود و هرسال ویروس قویتر و کشندهتر میشود. هیچکس از زیروبم بیماری درست سر درنمیآورد، مقامات و مسئولان کشورها تعلل میکنند و همیشه همان تصمیمهای نیمبندشان هم با تأخیر است و ویروس که دیگر در همهی شهر پراکنده شده، بیماری را «از کرانههای رود نیل تا دریای عمان، از بازارهای شلوغ چین تا خرابههای هندوستان، از شهرها و دشتهای وسیع آمریکا تا کوچه پسکوچههای فرانسه، آلمان و اسپانیا پراکنده میکند و دسته دسته قربانی میگیرد.» شلی در «آخرین انسان» مینویسد که بیماری دستآخر به انگلیس میرسد، و آنوقت دیگر هیچکدام از اشرافزادگان و پولدارهای انگلیسی هم جایی ندارند که فرار کنند و یکی بعد از دیگری بیمار میشوند؛ «دیگر هیچ پناهی نیست، طاعون همهجا هست، در هر گوشهی جهان.» راوی قصهی تلخِ «آخرین انسان» یک چوپان است، «آخرین انسان باقیماندهی زمین».
***
جک لندن مینویسد که قبل از طاعون، «کاپیتالیستها جهان و منابع طبیعی را به فنا داده بودند». اگر میشد به ذهن مردگان سفر کرد، باید امروز سراغ خواب ابدی جک لندن میرفتیم و از او میپرسیدیم چطور بیش از ۱۰۰ سال پیش اینچنین دقیق و درست، امروز ما را تصور کرد
در بسیاری از آثار ادبی که در تمام قرون دربارهی بیماریهای همهگیر نوشته شده، نویسندگان اعیان و اشراف را تصویر کردهاند که اغلب خیال میکنند به مدد پول، در برابر بیماری ایمناند و بعد بیماری چنان سیلی بر گوش آنها مینوازد که حتا نمیفهمند دقیقاً چه شد! یکی از بهترین این دست آثار ادبی، داستان «نقاب مرگ سرخ» از ادگار النپو است. النپو در این داستان بیماریای را تصور میکند که با یک سردرد شروع میشود، بعد به درد عضلانی میرسد و بعد خونریزی. تمام پولدارهای شهر در قصرها و خانههای بزرگ خود پناه گرفتهاند، درها را بستهاند و هیچ به فکر وضعیت فقرا و مردم عادی شهر نیستند. نمیفهمند که بیماری واگیردار، دمار از روزگار خودشان هم درمیآورد. در این توهماند که وقتی در چهاردیواری قصرهای خود هستند، ایمناند. بعد روزی پولدارها یک مهمانی بالماسکه میگیرند تا دور هم بساط عیش و نوش داشته باشند. هیچیک نمیفهمند که طاعون هم در میان مهمانها در حالی که مثل آنها ماسکی به صورت زده است، وارد میشود و تک تک مهمانها را میکشد. پول برای هیچکس ایمنی در برابر طاعون به همراه ندارد.
***
یوری هررا، نویسندهی اهل مکزیک، در رمان «انتقال اجساد»، داستان مردی را روایت میکند که درست وقتی که بیماریِ همهگیرِ کشندهای به شهر رسیده، میخواهد اختلاف و دعوای دو خانوادهی بزرگ فئودال شهر را حل کند. ناقل بیماری، پشهها هستند و همین کار را دشوارتر کرده است. پشهها در هر گوشه و کنار شهر هستند و چطور میشود از پشه دور ماند؟ داروخانههای شهر (درست مثل واقعیت امروز ما) همه پشت شیشه یادداشت گذاشتهاند: «ماسک موجود نیست». بیماری، روابط اجتماعی را تغییر داده است. رابطهی بدنها با یکدیگر زیر و رو شده: آدمها از دیدن اندام دیگری در نزدیکی خود میهراسند و فرار میکنند و فاصله میگیرند؛ (شبیه وضعیت امروز ما). آدمها از جسد عزیز از دست رفتهی خود میترسند، حجمِ تنِ دیگری، امن نیست.
***
و دستآخر نمیشود از «بیماری واگیردار و ادبیات» نوشت و از «طاعون سرخ» جک لندن یادی نکرد. «طاعون سرخ» بیماری واگیرداری را در سال ۲۰۱۳ پیشبینی کرده بود. جک لندن کتاب را یک قرن قبل از این تاریخ نوشته بود. او هم مثل خیلی از نویسندگان، وسوسهی تصور کردن «صد سال دیگر» را داشت.
«طاعون سرخ» کشور به کشور، کابوس و بختک زندگی میشد، شهرها را درمینوردید و کشورها و بعد قارهها را...تقریباً همهی مبتلایان را میکشت. آن تکوتوکی که جان به در میبردند، دیگر «کشوری» نداشتند...دیگر کشور معنایی نداشت. کتاب اما از یک روزگار خیلی دیرتری شروع میشود، از سال ۲۰۷۳، و از زبان یکی از معدود بازماندگان طاعونی که زمین را انگار شست و برد. مردی که تمام دوران طاعون در اتاقکی خود را محبوس کرد و به یمن قوطی قوطی غذای کنسرو جان به در برد و حالا که پیر و فرتوت بود داشت قصهی «روزگار طاعون سرخ» را برای آدمهای سال ۲۰۷۳ تعریف میکرد.
جایی در کتاب، جک لندن مینویسد که قبل از طاعون، «کاپیتالیستها جهان و منابع طبیعی را به فنا داده بودند». اگر میشد به ذهن مردگان سفر کرد، باید امروز سراغ خواب ابدی جک لندن میرفتیم و از او میپرسیدیم چطور بیش از ۱۰۰ سال پیش اینچنین دقیق و درست، امروز ما را تصور کرد که نظام بهرهکشی از انسان و محیط زیست، زمین را به فنا میدهد و ما باید در اتاقکها محبوس بمانیم و به یمن کنسروهایی که خریدهایم و انبار کردهایم، دوام آورده و این روزگار وحشت را زندگی کنیم؟