به خود تکیه کردن
artnews
«چه کنیم ما بیزوران که بیزوریم» ــ
«یقه بالا میدهیم
دستها در جیب
سیگارِ به ته رسیده میانِ لب
به دیوار تکیه میدهیم
نه که کارآگاه باشیم یا عضو مافیا
نه
بدبختایم. . . !» (علیرضا روشن)
انکارشده، در آن حال که اجتماع همهی امتیازاتش را ناچیز انگاشته است، تک و تنها و تُهی، به خودوانهادهشده، درمانده، سر در گریبان، و مستأصل، به دیوار تکیه داده، نه به خود. آدمها تک و تنها گیر میافتند، یکی یکی. مرگ هم هر کس را تنها گیر میآورد. مرگ و نومیدی، دو همزاد. تصویری ساده و تکاندهنده از جوانان ما، تصویرِ بدآوردگان و تیپاخوردگانی که از همه سو در محاصرهی تصویرِ دیگری است، تصویری عذابآور، که در ناپیدایِ این تصویر است و ما نمیبینیم اما خودِ او میبیند، از دور، در فراتر از کوتاهدستیِ خود، تصویری که از بیرون، بیرون از خانه یا بیرون از ایران، مخابره میشود، تصویر مرموزِ نیکبختی. سایهی این تصویر و سلطهی آن همه جا، در همهی کلمات شعر هست، و همان نیز خواستِ سرکوبشدهای را در مَغاکِ تصویرِ این تیرهروزی به رخ میکشد، خواستی که چون سرکوب شده تشدید شده است و بیش از پیش مهیای آن است تا خود را ترسیم کند، و به نمایش بگذارد. چه، خواست هرگز عقب نمینشیند، میدان را خالی نمیکند و تسلیم نمیشود. خواست در برابر هیچ نیروی مخالفِ با خویش کم نمیآورد. معترض ولو نتواند مخالفت کند و سخن بگوید خواستش، خواستِ اعتراضیِ جویای بهروزیاش، از آن رو که خواست است، همچنان پابرجا میماند. فقط اعتراض و بیان اعتراض را میتوان سرکوب کرد، نه خودِ خواست را. با خواست، بهویژه خواستِ امری بسیار فراگیر و ضروری یعنی خواستِ نحوهی زندگی، نمیتوان درافتاد. تا خواست سپر نینداخته و تسلیم نشده است مدعیِ معترض نیز برجای خود است، اما در سکوت و منتظر فرصت و دیدن سوراخهای کشتی قدرت مخالف خود. هر پیروزیای بدون چنین تسلیمشدنی پیروزیای ناپایدار، و ناگزیر پرخشونت و غیرانسانی است. یا خواست باید دگر شود (با ابزاری خالی از محتوا شده جهت نیرویش باژگونه شود، یا آسانتر از همه، برآورده شود) یا ستمگرِ سرکوبگرِ خواست. اما وقتی خواست وارد کلمه میشود و به زبان میآید و دهان به دهان میگردد دیگر تابع قواعد سخن و بازیهای زبانی پیشبینیناپذیر آن میشود. خواست با ابداعات ادبی، شعر و لطیفه و حکایت و روایت، بال و پر میگیرد و اجتماعی میشود یا حتی به دست همان اجتماع و روح گله (تعبیر نیچهای) مسخ میشود. اینها آن را زبانزد و همگانی و نیز سفت و سخت میکنند. خواست کلیشه میشود و ناپرسیدنی. از اینجا به بعد کسی نمیتواند به راحتی در محتوای آن چون و چرا کند، چه، دیگر بدیهی شده است. همه باید یک گونه نیکبخت باشند. بهروزی، زندگی و ازدواج، از روی الگوهای پیشساخته سنجیده میشود، ما خود آن را نمیسازیم، مهمترین چیز را خود تعیین نمیکنیم فقط به آن میرسیم یا از آن دوریم. همین جا از خود و قدرت خلاق خود عقب میافتیم. از خود واپسنشسته دست دراز میکنیم، کوتاهدستشده.
در برابرِ خواستِ بهروزیِ فردی، هیچ کاری هم که از آدم برنیاید میتواند یقهاش را بالا بدهد و سر در گریبان خود کند تا نشان دهد که این را نمیخواهد، تا از خود محافظت کند، در برابر بادِ سردِ نامرادیِ وزانِ از هر سو. این گریبان چیز مهمی است چون گردن را در خود جای داده است. بزرگان به آن سوگند خوردهاند، به مالکالرقاب[1]. از گریبان میگیرند و به این سو و آن سو میکشند، انسان را در اینجا از پا درمیآورند و وادار به زانو زدن میکنند. آنکه زانو زده نخست سر خم کرده است. و وقتی سر خم کردی چه زانو بزنی چه زانو نزنی کار تمام است. گیوتین نیز در همینجا فرود میآمد! از آن سو نیز، آدمی از آنجا سر برمیکشد و بیرون میآید و سری بین سرها میشود. فردیت ما در همین جا در خود فرومیرود و راه بیرون را بر خود میبندد و جهانی فروبسته، و تو گویی بینیاز، میشود، بینیاز از غیر. در این تصویر شاعرانه هم این خواست است که دستِ او، دست از کار شستهاش، را در جیب کرده و حتی از گرفتن ته سیگار امتناع میکند و میگذارد تا لبهای سوزان از آرزو، و به زبان آوردنِ آرزو درگیر آتش باشد، بسوزد و بسازد. لبهایی نگهدار آتشی بیرونی و رو به خاموشی. آتشِ بیرون نُمادِ فروزندگیِ آتشِ درون. آتش بیرون ممکن است که بمیرد اما آتش درون، آتش خواست بهروزی، برخلاف، سرمیکشد. حال این خواست و در حقیقت خواستِ به تصویر کشیدنِ خواست است که باعث شده تا او پس نشیند و از جا نجنبد و تسلیم شود و فقط به دیوار تکیه دهد تا خود را بیشتر توصیف کند و در همان حال رفع اشتباه کند، که او کارآگاه و عضو مافیا نیست، باژگونهمردی غلطانداز نیست که خودش را به موشمردگی زده باشد، قدرتمندی که تظاهر به بدبختی کند. نه، برعکس، و برخلافِ تصور ما او «بدبخت» است، خودِ بدبخت! همان است که هست. ما ناگهان از فراز تصور خود به زیر کشیده میشویم، به جهان واقعی. این واقعیت است نه نمایش وارونهی واقعیت. بدبختی واقعیت است، واقعیتی تلخ. این شعر بر یک تضاد با مَغاکی دردناک بین آن دو، بین یک مافیایی و یک لهشدهی باندهای مافیایی، دست میگذارد. نگاه ما از مرتکب و مسبب، از کارآگاه و عضو مافیا، به قربانی معطوف میشود. اینها او را به این روز انداختهاند. یک چیز مسلم است: نگونبختان را هیچ قدرتی نیست و از این رو خیلی طبیعی است که آنها جویای قدرت باشند، این تصویر را میتوان زبان گویای خواست خواند. این تصویرِ معطل ماندن اراده است، نه خواست. افسوس که هیچ ارادهای و به طبع هیچ قدرتی در صحنه نیست، و تنها خواست است و دیگر هیچ! حال آنکه به قول دکتر هوشیار، «معنای واقعیِ اراده عبارت از تبدیل نیروی خرد است به کار، یعنی عقل به صورت عمل جلوه میکند. اراده وسیلهی اجرای عقل عملی است. "خواستن" یعنی از روی خرد خود را به اجرای عملی یا به خودداری از عملی برانگیختن.»[2]
آرزو مال نیست و داشتنش کسی را دارا نمیکند اما حقیقت آن است که هیچ هم نیست.
با آنکه در اینجا امیدها و نقشهها همه بر باد رفته اما خواست، بهرغم از بین رفتن امید، همچنان پابرجاست! چیزی که در بیزورترین انسانها هم هست، حتی میتوان گفت، هرچه بیزورتر پرخواهشتر. در مَثَلهای فارسی به درستی آمده است که «آرزو رأسِ مالِ مُفلس دان» از قضا، مفلس را که مالی نیست بیشترین آرزوست و چون مفلس را هیچ به دست است آرزو در رأس همهی داراییها و هیچهای او، و جایگزین آن همه هیچ است. هیچ از آنِ هیچ! چه تناسبی از این بهتر و عادلانهتر! درست عین تصویر بالا در شعر. درست است آرزو مال نیست و داشتنش کسی را دارا نمیکند اما حقیقت آن است که هیچ هم نیست. چگونه ممکن است دستمایهی زندگی ولو دستمایهای ذهنی هیچ باشد. بیشک این دستمایه غیر از یک تصور ذهنیِ محض است. آن بزرگترین امکان موجودی دوپاست که میخورد، مینوشد، میخسبد و عمر میگذراند، همه در خیالِ آن و حتی به قصد آن. همهی این دستگاه انداموار و همهی افعال حیاتیِ او زیر سیطرهی خواست و آرزوست. کجا میتوان چنین چیزی را هیچ گرفت. خواست و آرزو یعنی ما زندهایم، بدون اینکه کارآگاه باشیم یا عضو مافیا و ما را قدرتی باشد، بیقدرت اما چه بسیار زنده. «بدبختایم» اما نه بیش از آرزوها و خواهشهای خود، بل به همان اندازه. آرزو داشتن طرح و نقشهای ولو خام برای آیندهی خود داشتن است. آرزو دور و آینده را دیدن، در اکنون دیدن و خود را برای زندگی دستکم نگرفتن است. آرزو بیهنگام پیش کشیدن فرانرسیده، و برای دمی خود را به آن سپردن است، و با آن تجدید قوا کردن برای ادامهی زندگی. آرزو نفحهی حیات و نسیم زندگی است. تنها با آرزو میتوان از چنگ زمان گریخت، در این حال این زندگی است که میگریزد و میتواند بگریزد، در پیکر آرزو، در جامهی آن «هیچای» که چیزی از چیزهای دلکش عالم غیرمادی است. این گریختن به آینده است اما این آینده چیزی جز زمانِ نیامده نیست و زمانِ نیامده ناهستی است زمان نیست، اگر که سخن هایدگر در دشوارترین کتابهای فلسفی، «هستی و زمان»، درست باشد که هستی یعنی زمان. نیامده و ناهستی را با آرزو میتوان دستکاری کرد و به خواست خود تغییر داد و پیشاپیش برایش سناریو و فیلمنامهی دیگری نوشت. این امکان تنها از آنِ آدمی است و آدمی با آن آدمی. آدمها کم و بیش خیالپردازند، هر اندازه هم که مرد عمل باشند. آرزو خود را از پیش دیدن، در جامهی یک پزشک، ریاضیدانی بزرگ، هنرمند، نقاش، نمایشنامهنویسی موفق، نویسنده، و چه اشکال دارد حتی یک فیلسوف دیدن است. آرزوها رؤیاهای بیداریاند. مگر میشود بیداری را بدون رؤیا سر کرد. شبها خواب میبینیم و با آن خوابها هیچ نمیتوانیم کرد. خوابها به فرمان ما نمیآیند و نمیروند. اما رؤیاهای بیداریِ ما به دست ماست. روزهای ما پر از این رؤیاهاست. آرزو دور را دیدن است اما دور را از نزدیکِ نزدیک دیدن است. از سویِ خود، و برحسب تصوری که خود از خویش داریم و نه دیگران از ما. انسان یعنی این امکان، امکان دو زندگی در آنِ واحد. زندگی در عالم مادی و زندگی در عالم غیرمادی. این خود تصورپذیر بودنِ زندگی و هستی به کلیترین مفهوم آن، نقشها و امکانهاست.
باری، این تصویرِ هر کسی میتواند باشد، تصویر یک دانشجوی بیکار یا نویسنده و شاعری که کارِ دیگر بلد نیست و به حلقهی قدرت مربوط نیست ولی عادت کافهنشینی ژان پل سارتری و سیگار کشیدن را هنوز دارد و الان هم به کافه راهش نیست چون آه در بساطش نیست. این دیوار بیرونِ هر پناهگاهی است اما نه خودِ پناهگاه. چه بسا تصویر کولبری، پیش از کولبری، پیش از به خود آمدن و مردانه به عمل کولبری برخاستن است، که بر هر دست از کار شستنی ترجیح دارد. همان «تبدیل نیروی خرد است به کار».
آدمِ مثالیِ این تصویر هر که هست تجسم و تنآوردگی این سخن نیچه است: «چه کنیم که ما بیزوران بیزوریم و همان بهتر که دست به کاری نزنیم، چرا که زورِمان نمیرسد!»[3] اشکال قضیه هم این جاست. خواست بیزوران را چه ارجی است! در اینجا پای هزاران خواست میتواند در میان باشد بدون هیچ ارادهای، و به طبع، بدون ارادهای معطوف به قدرت! اما همین عجیب است، زیرا مگر نه آن است که بیزوران را همه خواستِ زور است، آیا به صرفِ همین خواست میتوان گفت که در بیقدرتان، همین که کارآگاه نیستند و عضو مافیا و آشکارا بدبخت، اراده به قدرت است؟ نه. رأی نیچه در اینجا محلی از اعراب ندارد و پُر پیداست. از نظر او یک آمیب هم وقتی شاخکش را دراز میکند در حال اعمال ارادهی معطوف به قدرت است، اما نباید فراموش کرد که باید دستش را دراز کند و این درست در نقطهی مقابلِ «همان بهتر که دست به کاری نزنیم، چرا که زورِمان نمیرسد» است.
نیچه مینویسد:
در تاریخِ اخلاق ارادهی معطوف به قدرت این گونه رخ مینماید که بر اثر آن بردگان و سرکوبشدگان، بدآوردگان و از دست خویشتن فریادکنندگان[4] و میانمایگان، گاه این و گاه آن، در پی آناند تا مطلوبترین ارزشداوریهای خود را جا بیندازند.[5]
این شعر ارزشداوریِ خود را جا میاندازد، با یک تقسیمبندی و تضاد: تضاد بدبخت (خوب) با مافیایی (بد). مافیایی (همان «بد») پیشاپیش قافیه را باخته و محکوم است. شاعر نیروی خرد و ذوق خود را به کار هنری و خلاقه تبدیل کرده است. او دیگر خواستِ محض نیست، آنکه خواست محض است تنها فردِ درونِ تصویرِ شعری است. ما فقط با یک شعر روبرو نیستیم با داوریهای ارزشی روبروییم. داوریهایی که چه بسا ما را از کار انداختهاند. آنها که به دست خود (از دست خویشتن فریادکنندگان) یا دیگران سرکوب شدهاند برای تبدیل نیروی خرد به کار یعنی اِعمال اراده خود را با «بد» روبهرو میبینند. «خوب» باید نخست ارزش خود را به عنوان کسی که خوب است بشناسد.
به خود تکیه کردن، چه در مترو چه در کوه و کمر چون کولبران چه در میانهی خوارشماریهای اجتماع و نامهربانی مردمان، به خود روی آوردن است اما پیش از آن، خود را دیدن است. خود را دیدن و به حساب آوردن همانا بر خود ارزش نهادن است. خود را دیدن چشمِ درون برخود گشودن است و نه خود را فریفتن. این آغازِ بر پای خود ایستادن است.
اراده، به قول دکتر هوشیار[6]، ناشی از «طلب و شوق» و «رغبتی» است که از ادراک «ارزش» نتیجه میشود: «هیچ ارادهای نیست که مسبوق به ادراک ارزش نباشد»، مسبوق به ارزشِ چیزی که اراده قصد آن را میکند، و در اینجا رسیدن به خوبیهایی که «خوب» را سزاست. اما، چنانکه او تذکر میدهد:[7] «ادراکِ ارزش شنیدنی نیست بلکه رسیدنی است». با اندیشه و حرف نمیتوان به آن رسید. تنها از راه جستجویی که کشش محرک آن باشد میتوان قطع این مرحله کرد و "طریق مستقیم" نیز همین است.» سرکوبشدگان، و بدآوردگان (مثل تصویر شاعر ما در بالا) تنها آن گاه خود را سرکوبشده و بداقبال میدانند که نخست به ارزش خود وقوف یافته باشند و وضعیت کنونی را در خور خود ندانند. اینها تنها از راه تحقیری که میشوند و آن را درخور خود نمیبینند، و همواره خود را بالاتر از این همه بداقبالی و دست کم گرفتنها میدانند به درک ارزش واقعی خود که بیش از اینهاست میرسند، چیزی که پیش از آن تحقیرها چنانکه باید بر آن وقوف نداشتند. این همان «قطع این مرحله» از راهی بسیار مستقیم است و نه آنکه با سخنرانی دیگران و از زبان دیگران آن را شنیده باشند. این رسیدن است، مستقیم از راه چشیدنِ طعم خوارشماریشان. و باید گفت تنها وقتی به این مقام و درک برسند، «خواستِ» آنها به «اراده» بدل میشود و معطوف به قدرت برای خروج از این وضعیت. این همانجاست که سرکوبشده و بدآورده و . . . به خود تکیه میکند و برمیخیزد، چه بسا در کوه و کمر و با کولبری. مهم نفسِ برخاستن است.
به خود تکیه کردن
به خود تکیه کردن نخست به بدن تکیه کردن است. نیچه میگوید: «اعتقاد به بدن بنیادیتر از اعتقاد به نفس است».[8] هر کس معتقد به نفس است نخست به بدن اعتقاد دارد، آنگاه این نفس را متعلق به این بدن میداند. اعتقاد به نفس بعد از اعتقاد به بدن است. ولو بدن به تعبیر او «واپسین امر واقع»[9] و بعد از هر چیز مجردی اعم از نفس باشد. به نظر او «پدیدارِ بدن پدیداری غنیتر، واضحتر و قابل فهمتر است: تقدم بخشیدنِ روششناختی، بدون اینکه چیزی دربارهی معنای غایی آن تعیین شود.»[10]بدون اینکه به این معنای غایی ناظر باشیم که کدام اصل است و کدام فرع. فقط از حیث روششناسی نه بیشتر تکیه بر خود با تکیه بر بدن شروع میشود. در تصویر بالا شاعر برعکس به بدن خود تکیه نمیدهد و نمیایستد بلکه با «بدنِ» خود «به دیوار»، به یک جای دیگر، تکیه میدهد، و این یعنی تکیهگاهی به اسم بدن را، که باید نخست به آن تکیه میکرد، ترک میکند. به خود تکیه کردن با تکیه کردن به بدن شروع میشود اما آنچه بدن را با خود میبرد پاهاست. ما نخست به آنها تکیه میکنیم. پاهایی که در سرزمین مادری جور دیگری با زمین اخت است و بر آن مشی و خرام میکند، و جدا شدنش از آن برایش آسان نیست «بنا به نظر زیستشناسان تعلق موجود زنده به محیط خود مانند تعلق اعضای بدن به همدیگر است. همان طور که دست و پای حیوان متعلق به بدن اوست همان طور نیز محیط او از عوامل مُشَکّلهی [تشکیلدهندهی] وجود اوست»[11] و این وقتی به انسان میرسیم که بیش از حیوان است و گذشته دارد و با آن مراوده دارد، با یک عالَم عاطفه و خاطره و یادآوری ترکیب و از این رو بیشتر قوت میگیرد. میتوان گفت، میهن من دست و پای مناند و ما، و دکتر هوشیار، از ایران ساخته شدهایم محیطش، هوایش، دشت و کوهسارش، و ترکیب این همه با یادِ گذشته اجزای سازندهی وجودی ما را تشکیل میدهد. او سخن خود را این گونه ادامه میدهد: «محیط و محتویات آن در برابر موجود زنده حالت موضوعی ندارد [یعنی ابژه و برابرایستای او نیست] بلکه به وسیلهی کلِ وجودِ او که از جسم و جان (Psyche) تشکیل یافته و به وسیلهی «وضع مجموعیِ حیاتی» که حرکت و انفعال وی بنا بر هیجان حسی است با موجود زنده ارتباط لاینفکِ وجودی دارد». همین است که حتی در هنگام مهاجرت که بیشتر اجباری است آدمی همیشه جویای بازگشت به محیطِ این زمین است و بازگشتش به آن چون بازگشت طفل به گهواره است. و هر کجای دیگر برود محیط جدید و وطن جدید تا سالهای سال تنها برابرایستای اوست، و منفک و جدای از اوست.
وقتی روی پای خود میایستیم و به آن تکیه میکنیم اهمیت دارد که در کدام زمین قرار داریم چون این پاها در یک زمین استوارتریناند. یک زمین از زمینهای عالم از او از هر نظر حمایت میکند زیرا فقط زیرپای او نیست بلکه کل وجود او را در بر میگیرد. بدیهی است که روزی این مرزهای وهمی برداشته خواهد شد، و همهی جهان وطن انسان خواهد بود اما برای این انسانِ آینده نیز یک جای جهان همواره وطنتر و بیشتر وطن است.
عبور کردن، نماندن، عوض شدنِ منظرهها و تغییر حال و هوا با تحرک پاها میسر است. پاها امنیت ما را تأمین میکنند ما با آنها از محل خطر دور میشویم، مثل تام هنکس در فیلم فارِست گامپ. تیز بگریز، با پاها بگریز، تا بدن و دستها در امان باشند.
دکتر هوشیار به شاگردانش تعلیم میداد:
«بچهها باید به خودتان تکیه کنید، روی پای خودتان بایستید، وقتی سوار اتوبوس میشوید. دستتان را به جایی نگیرید به خودتان تکیه کنید، تمرین کنید خودتان را محکم بگیرید روی پای خودتان بایستید، اعتماد به نفس آدم این گونه زیاد میشود.»
آرزوها رؤیاهای بیداریاند. مگر میشود بیداری را بدون رؤیا سر کرد.
چه بسیار که در مترو یا اتوبوس به یاد این تمرین او برای ساختن اراده میافتم. البته راحت نیست، حتی به نظر خردمندانه نمیآید در حالی که همه دستشان را به جایی بند کردهاند باید به خود تکیه کرد. این هر لحظه مدیریت کردن نیروی پاها و تقسیم درست آن در تمام عضلات پاست، چه بسا همراه با کوتاه و بلند کردن این پا و آن پا، با پا به پا کردن. پنجهی هر پا به کدام جهت بلغزد تا در برابر نیروی مخالفِ برهم زنندهی تعادل مقاومت کند. هشیاری در هر دم و هدایت نیروی پاها در هر تکان در مقابل راحت به جایی تکیه کردن. کمی نمیگذرد که میبینیم فقط ما را نمیبرند بلکه ما هم داریم کاری میکنیم و منفعل محض نیستیم. یک ورزش روحی و جسمی. این دل از راحتی کندن و خود را در تکانها، و در معنای وسیعتر تکانهای زندگی، اداره کردن با کشش و سائقهی راحتطلبی درافتادن است. به خود تکیه کردن، در برابر سقوط کردن ایستادن است.
به خود تکیه کردن، چه در مترو چه در کوه و کمر چون کولبران چه در میانهی خوارشماریهای اجتماع و نامهربانی مردمان، به خود روی آوردن است اما پیش از آن، خود را دیدن است. خود را دیدن و به حساب آوردن همانا بر خود ارزش نهادن است. خود را دیدن چشمِ درون برخود گشودن است و نه خود را فریفتن. این آغازِ بر پای خود ایستادن است. پاهای ما، ستونهای ما، ستونهای ایستادگی ما، ستونهای نگهدار. وقتی در تلاطمِ افت و خیزها به پاها تکیه میکنیم دیگر آنها فقط پاهای ما نیستند که ما را نگه میدارند بلکه خود ما هستند که به پاها، و به ارادهی معطوف به ایستادگیِ آنها چشم دوختهاند. این کجا نگاه نفیکنندهی بیرون کجا! آن نگاه پسزنندهی نامهربان، نگاهی که در حق ما بدگمان است و بیاعتماد. پس به خود تکیه کردن بر خود دست نهادن و مطالبه از خود است. به خود تکیه کردن بر خود دمیدن و غبار از خود برگرفتن و برپا خواستن، در خود غریدن و نیرو گرفتن است. روی پای خود ایستادنِ یک کولبر در گردنههای پربرف کوهستانی، و زمهریر بیرحم، کولبری از همهجا و همهکس جز خود و روح نجیب خود امید بریده، گرد آوردن همهی نیرو در پاها و محل اتکاست تا در تکانها نیفتی، از پرتگاهها و گردنهها نلغزی. اگر میبینی که بفهمی و بشناسی، گرد آوردن همهی نیرو در چشمها و عقل و هوش است تا چیزی از قلم نیفتد. اگر مینویسی گرد آوردن همهی نیرو در دستها و چشمِ درون است تا همه چیز را درست ببینی و از آغاز استوار بنویسی و سستی به قلم و استدلال تو راه نیابد.
به زبان عامیانه هر چه بیشتر مثل پخمهها بنشینی و کاری نکنی وا میروی و سستتر و بیانگیزهتر میشوی، یک کولبر، که «کارآگاه و عضو مافیای» قدرت نیست، از آن رو که نمیخواهد از «بدبختان» باشد به پای خویش در کوهستان میایستد حتی بر لبهی پرتگاه، با 40 کیلو بار بر دوش. همین ایستادن و بار بردن، به صرفِ اراده کردن بر قدرت افزودن و به نگونبختی و آن آدمِ از همه جا راندهی پیش از این، پشت کردن است.
آن نویسندهی متکی به خود نیز وقتی کارش را تمام میکند و سرش را از کاغذ برمیدارد مثل همان کسی که در مترو روی پای خود ایستاده لذت میبرد. لذت بردن از نظر نیچه همانا محظوظ شدن از قدرت است.[12] فقط این نیست که لذت چنانکه در فلسفه اسلامی آمده است امر عدمی است و من از آن رو لذت میبرم که دفع رنج و الم از خود میکنم، این نگاه بدبینانه است، بدبینی به زندگیِ اینسویی به سودای تاخت زدن آن با زندگی فراسویی، بلکه در لذت قدرت بروز و ظهور پیدا میکند. باید قدرتِ خریدِ چیزی را داشته باشید تا بتوانید آن را بخورید و از خوردنش لذت ببرید. در آن منطق این نکته نادیده گرفته شده است که «او»، کسی که لذت میبرد لابد پیش از آن، قدرت داشته است که به لذت دست یافته است، اگر قدرت نمیداشت نمیتوانست از خود دفع رنج و الم کند. نیچه این را به فراست میفهمد و چون به زندگی اینجهانی آریگوی است و سودای تاخت زدن آن با چیزی ماورایی، هر اندازه هم از نظر ما نیکو، ندارد این قدرت مندرج در لذت را میبیند.
دکتر هوشیار به این تفطّن داشت که به خود تکیه کردن فقط به پاها تکیه کردن نیست. او در مقالهی خود «عالمِ بچگی»[13] برای آنکه نشان دهد که دانشآموز باید به فهم خود متکی باشد شعر «جوجه و مرغِ» پروین اعتصامی را که در کتاب درسی کلاس دوم ابتدایی آمده است، بدون اینکه نام شاعر را بیاورد، انتخاب میکند:
گفت با جوجه مرغکی هشیار که تو از پیش من مرو به کنار
گربه را بین که دُم عَلَم کرده گوشها تیز و پشت خم کرده
چشم خود تا به هم زنی بَرَدَت تا کُله چرخ دادهای خوردَت
جوجه گفتا که مادرم ترسوست به خیالش که گربه هم لولوست
گربه حیوان خوش خط و خالی است فکر آزار جوجه هرگز نیست
سه قدم دورتر شد از مادر آمدش آنچه گفته بود به سر
گربه ناگاه از کمین برجست گلوی جوجه را به دندان خست
برگرفتش به چنگ و رفت چو باد مرغ بیچاره در پیش افتاد.... الخ
از کودکِ دوستِ خود میپرسد «کدام صفحه از کتاب را خوب خواندهای و بیش از همه دوست داری؟» او این شعر را نام میبرد و آن را از حفظ میخواند. انتقاد او این است که بچهها بدون اینکه معنی تعبیرات زیر را بدانند، یعنی بهرغم نفهمیدنِ معنی شعر، آن را حفظ میکنند: دُم عَلَم کردن آن هم در موقع کمین [این تأکید از اوست نه در شعر و در حقیقت انتقاد جدی او به شاعر نیز هست]، کُلَه چرخ دادن، به دندان خَستن. اینها برای بچه نامفهوم است. از نظر او «اصل مهم آموزش و پرورش کودکان این است که هر چه میخوانند بفهمند یعنی جزء محتویات صحیح ذهن آنها گردد و اگر این طور نشود خواندن کار بیموردی خواهد بود.» و البته این مقوله را به طور فنی میشکافد که در اینجا درز میگیریم. او از معنی این شعر که «مرغ بیچاره در پیش افتاد» از طفل میپرسد و او میگوید یعنی: «افتاد به زمین» و حتی خود را به زمین میاندازد تا آن را نشان دهد. انتقاد او این است که وقتی نفهمی قوای نفسانی مانند قوهی مشاهدهی صحیح، ادراک حسی، تصور و تخیل، قوهی تصدیق و صدور حکم و قوهی استدلال رشد نمیکند و بهتر بود که گربه را به آموزشگاه میآوردند تا بچهها به چشم خود میدیدند که «چطور و کجا دُم عَلَم میکند یا آنکه میدیدند که آیا واقعاً در موقع گرفتن موش یا گنجشگ دُم عَلَم میکند یا آنکه دُم را خوابانده و فقط نوک آن را قدری تکان میدهد. دیگر در موقع رشد [مثل شاعر] دم گربه را در موقع کمین رفتن علم کرده تصور نمینمودند. یقین است که تصدیقهای بلاتصور مردم در زندگانی از این قسم سرچشمهها آب میخورد. روزی تصادفاً از یکی از دانشجویان پرسیدم که گربه در موقع کمین دُم را عَلَم میکند یا دُم را میخواباند. پس از قدری تأمل به جای اینکه معلومات خود را از جهان واقع اخذ کند زود همین شعر را تحویلم داد و گفت بنابراین در این حال گربه دُم را عَلَم میکند. حال مشاهده میکنید تا چه اندازه تصورات غلط به جای مشاهدات صحیح در میان دانشآموزان و دانشجویان ما رایج است.» به فهم خود تکیه کردن به خود تکیه کردن در مرتبهای عالی است و آن تمرین ابتداییِ دستِ خود را به جایی بند نکردن در مترو یا اتوبوس جز گام اولیهای در این راه نیست. او در پایان مقالهی خود به این اشاره میکند که تدریس باید «نیروی آفریننده را در کودکان و جوانان پرورش دهد» تا «خودِ آنها دوباره از عناصر تمدنِ گذشته کاخِ پرشوکتِ فرهنگ تازهای به پا سازند. اثر واقعی تمدنِ پیش را بایستی تنها به وضع سیال و زنده در سر و دل جوانان جای داد و این رزینترین اثر و پایندهترین بنای تمدن است، ور نه مغز کودکان کتابخانه و موزه نیست. . . همهی این بنگاههای آموزشی وسیلهی ایجاد قوهی خلاقه و نیروی آفرینندهی افراد است تا هر کدام در مراحل اولیهی تحصیل، مکشوفات تمدنی را از نو برای خود کشف کند و در مراحل نهایی تحصیل نیز برای «همه» قدرتنمایی نماید و بر سرمایهی فرهنگ بیفزاید.»
او هفتاد سال پیش از این خوب میدانست که از افتخار به گذشته به تنهایی کاری ساخته نیست. آن افتخارات را باید با تکیه بر خود و فهم خود تجدید کرد. چه،
گذشت آن که تو را زلف عنبرافشان بود گذشت آنکه مرا خاطری پریشان بود.[14]
[1] بهاءالله، در الواح خود. رقاب هم به معنی گردنهاست و هم بندگان. آدمی از گردن بنده میشود، بنده کسی است که گردن خود را در برابر پروردگار یا ارباب زمینی خود و انسانی دیگر خم میکند.
[2] اصول آموزش و پرورش، ص 137.
[3] تبارشناسی اخلاق. داریوش آشوری. نشر آگه، چاپ اول، 1377، ص 55.
[4] An-sish-Leidenden/who suffer from themselves [(سعدی از دست خویشتن فریاد)]
[5] نیچه، هایدگر جلد 3 ص ۱۵۶.
[6] کتاب اصول آموزش و پرورش. ص 109.
[7] همانجا. ص 103 و 110.
[8] نیچه، هایدگر جلد 3 ص 227.
[9] همان
[10] نیچه، آخرین یادداشتها، نشر آگاه، ایرج قانونی، ص 246.
[11] اصول آموزش و پرورش. ص 110.
[12] ر. ک. به کتاب آخرین یادداشتهای نیچه
[13] «نشریهی آموزش و پرورش»، سال بیست و سوم شمارهی 9 ص 9 و 15 به بعد.
[14]عبدالبهاء در پاسخ به کسی که به گذشتهی باشکوه ایران افتخار میکرد و تدنی و انحطاط دوران اخیر را در نظر نمیگرفت، مینویسد:
«ای دوست عزیز آنچه نگاشتی ملاحظه گردید. فیالحقیقه چنان است که گفتی ایران زمانی چشم و چراغ جهانیان بود و مرکز سُنُوحاتِ موهبت رحمان [واردات قلبی و الهامات الهی]، کشورِ خاور بود و مصدر علویّت عالم بشر، ولی گذشت آن که تو را زلف عنبرافشان بود. در این ایام اخیر چنان تدنی نمود که سبب تأسف دانایان گردید و تحسر خیرخواهان، . . .».