رواندرمانی چه میکند؟
helpdeskghana
در سال ۲۰۰۶، گروهی از پژوهشگران نروژی شروع به مطالعهی این موضوع کردند که چگونه رواندرمانانِ باتجربه به مردم کمک میکنند که خود را تغییر دهند. این گروه که میکائیل رونستاد (Michael Rønnestad)، استاد روانشناسی بالینی در دانشگاه اسلو، آن را رهبری میکرد، پنجاه بیمار و درمانگرانشان را دنبال کردند و آنچه درمانگران را اثرگذار میکرد با دقت کامل به جزئیات، زیر نظر گرفتند. مارگرت هالورسن (Margrethe Halvorsen)، که در آن زمان سرگرم پژوهش در مقطع فوقدکترا بود، موظف شد که در پایانِ دورهی درمانی با بیماران مصاحبه کند. به این ترتیب بود که او با کورا ملاقات کرد، زنی که در اواخر پنجمین دهه از عمر خود، مجرد، بدون فرزند و دوستداشتنی بود. مادر کورا (نام مستعار) و دوستان او در کودکی به دفعات او را آزار جنسی داده بودند. قبل از آغاز رواندرمانی او معمولاً خودآزاری میکرد. چند بار نیز سعی کرد که خودکشی کند و هنوز آثار خودکشیهای نافرجام بر بدنش مشهود بود.
هالورسن به من میگوید «داستان او در آن اتاق...» و سپس ساکت میشود چون نمیداند چگونه تأثیر شدیدی را که کورا بر او گذاشته بیان کند. هفت سال بعد از آشنایی، هنوز بیان آن دشوار است: «شاید کلمهی درستش حضور باشد.» شیوهی گفتار کورا که با صدایی بدون لرزش و چشمانی روشن دربارهی کارهای قساوتآمیزی که با او شده بود حرف میزد، این پژوهشگر را به صرافتِ جستوجو انداخت که چگونه کسی چنین آسیبدیده میتواند اینقدر زنده و خاموشیناپذیر باشد.
در مقطعی از مصاحبه، وقتی هالورسن از کورا خواست که دورهی درمانی خود را با یک تصویر یا یک کلمه توصیف کند، او چنین گفت: «زندگیام را نجات داد». او که مجذوب ماجرا شده بود از سه نفر از همکاران روانشناس خود خواست به کمکش بشتابند تا مورد کورا را عمیقتر بررسی کنند و کشف کنند که در اتاق درمان چه اتفاقی برای او افتاده است.
اگر به عمق این سؤال بروید، اینکه چگونه افراد از طریق رواندرمانی تغییر میکنند میتواند شما را حیران کند. اینجا مداخلهای روانشناختی مطرح است که به نظر میآید به اندازهی داروها تأثیر دارد (و پژوهشها نشان دادهاند که احتمالاً در بلندمدت تأثیر بهتری هم دارد) ولی با این حال، دقیقاً چه چیزی تأثیرگذار است؟ دو نفر در یک اتاق مینشینند و هر هفته برای مدتی مشخص با هم گفتگو میکنند و در مقطعی یکی از آنها در زمان خروج از اتاق شخصی تحولیافته است و دیگر رنجور از درد، ناتوان از ترس یا درمانده از ناامیدی نیست. چرا؟ چگونه؟
اگر توجه کنید که تعداد شیوههای رواندرمانی موجود چقدر زیاد است و روشهایی که معمولاً به کار میگیرند چقدر با یکدیگر تضاد دارد، موضوع از این هم گیجکنندهتر میشود. بعضی از این شیوهها از شما میخواهند که بیشتر احساس کنید (مثلاً رویکردهای روانپویایی و عاطفهمحور)؛ برخی دیگر میخواهند که احساسات را کمتر مداخله دهید و بیشتر تعقل کنید (برای مثال، روشهای درمانیِ شناختیرفتاری). رویکردهای دستهی اول احساسات تلخ را چیزی در نظر میگیرند که باید بیرون ریخته شود، روی آن کار شود و دوباره جذب شود؛ رویکردهای دستهی دوم احساسات را چیزی میدانند که باید به چالش گرفته شود و از طریق تعدیل آگاهانه در افکارِ منفی کنترل شود. بعضی از درمانگران حتی بخش بزرگی از زمان را سکوت میکنند و اجازه میدهند که سکوتشان کمک کند که بیماران واقعیتهای ناراحتکننده را بیان کنند؛ برخی دیگر میان روند ساختارمند تمرینات و تکالیف منزل به ندرت توقف میکنند. در بیش از ۴۰۰ شیوهی رواندرمانی که امروزه وجود دارد، روانشناس شما ممکن است تجسمِ یک درمانگر، شخص معتمد، متخصص بالینی، مربی سلامت ذهنی یا ترکیب، رنگ و سایهروشن دیگری از همهی اینها باشد.
در سه سال گذشته من با یک دوجین درمانگر از مکاتب مختلف گفتگو کردم تا بفهمم رواندرمانی چگونه عمل میکند، و مقصودم از این گفته درمان است: موضوع گفتار من دامهای تاریکِ اعترافگیریِ اجباری یا سردرگمی در انتقال احساسات عقدهگشایینشده نیست. اخیراً جستوجوی خود را گستردهتر کردم و هم با پژوهشگران و هم با درمانگران گفتگو کردم اما اغلب این گفتگوها در نهایت این احساس را در من به وجود آورد که نه متخصصانی که تغییرات ناشی از درمان را میپژوهند و نه کسانی که در عمل از آنها استفاده میکنند، وقتی از آنها پرسش میشود، نمیتوانند به طور قانعکنندهای توضیح دهند که مردم چگونه درمان میشوند. با بیمیلی به دفعات به چیزی بازگشتم که آلن کازدین، استاد روانشناسی و روانپزشکی دانشگاه ییل، در سال ۲۰۰۹ در یک مقاله (که بسیار مورد ارجاع بوده)، گفته است: «این موضوع جالب است که بعد از دههها پژوهش در رواندرمانی، نمیتوانیم توضیحی مبتنی بر شواهد ارائه دهیم که چگونه و چرا مداخلههای ما، حتی آنها که بهتر از سایرین مورد پژوهش قرار گرفتهاند، باعث تغییر میشوند». آنچه موضوع را پیچیدهتر میکند، این است که به نظر میرسد مطالعات بسیاری در طول چند دههی گذشته به نتیجهای خلاف درک شهودیِ عموم رسیده است: همهی شیوههای رواندرمانی تأثیر تقریباً یکسانی دارند. این چیزی است که به آن «قضاوت پرندهی دودو» (dodo bird verdict) میگویند، نامی که از شخصیتی در داستان آلیس در سرزمین عجایب (۱۸۶۵) اقتباس شده است. این شخصیت بعد از مسابقهی دو اعلام میکند که «همه بردهاند و همه باید جایزه بگیرند». اینکه هیچ شکلی از رواندرمانی برتر از دیگران از آب در نیامده، ممکن است برای خواننده عجیب باشد اما برای پژوهشگران این حیطه واقعیتی آشناست. آرتور بوهارت (Arthur Bohart)، استاد افتخاری دانشگاه ایالتی کالیفورنیا (دومینگوئز هیلز)، و نویسندهی چند کتاب دربارهی رواندرمانی، مینویسد: «در مورد این دانسته آنقدر اطلاعات وجود دارد که اگر تهدیدی نسبت به نظریههای خاص محسوب نمیشد، از مدتها پیش به عنوان یکی از یافتههای بزرگ روانشناسی پذیرفته شده بود».
رویکردهای دستهی اول احساسات تلخ را چیزی در نظر میگیرند که باید بیرون ریخته شود، روی آن کار شود و دوباره جذب شود؛ رویکردهای دستهی دوم احساسات را چیزی میدانند که باید به چالش گرفته شود و از طریق تعدیل آگاهانه در افکارِ منفی کنترل شود.
با وجود این، همارزیِ احتمالی میان شیوههای درمانیِ مختلف نتیجهای است که از آمار گرفته شده. در این آمار هیچ اشارهای به این مطلب نیست که چه کاری برای یک شخص خاص تناسب بیشتری دارد و به این معنا هم نیست که شما میتوانید هر نوع درمانی را انتخاب کنید و از آن سود برید. شاید بعضی افراد از ساختار و جهتمندی رویکرد شناختی بیشتر بهره برند در حالی که دیگران به کاوشها و معنایابیهای دیدگاههای روانپویایی یا وجودی بهتر واکنش نشان دهند. وقتی به تمام این روشها به طور کلی نگاه کنیم، این تفاوتهای فردی بیاثر میشوند و همهی درمانها به یک اندازه مؤثر به نظر میرسند.
اما بسیاری از پژوهشگران معتقدند که این تنها توضیح ممکن نیست. از نظر آنها دلیل عمیقتر این واقعیت که ظاهراً هیچ شیوهی واحد رواندرمانی مزایای منحصربهفردی نسبت به دیگران ندارد، این است که دلیل مؤثر بودن همهی آنها عناصر مشترکشان است. مهمترین این عناصر، رابطهی درمانی است، که شواهد بسیاری وجود همبستگی میان آن و نتایج مؤثر درمان را نشان میدهد. معلوم شده است که رابطهی عاطفی و همکاری که میان بیمار و درمانگر ایجاد میشود (که به آن پیوند ــ alliance ــ گفته میشود) به خوبی میتواند تأثیرات مثبت درمان را پیشبینی کند، حتی در شیوههای درمانی که بر موضوع رابطه تأکیدی ندارند. تا همین اواخر، اغلب پژوهشها دربارهی این پیوند تنها نشان میداد که با وضعیت بهتر ذهنی در بیماران همبستگی دارد اما پیشرفت در روشهای تحقیقی اکنون باعث به دستآمدن شواهدی شده که نشان میدهد رابطهای علّی در این میان وجود دارد، و رابطهی درمانی ممکن است واقعاً عامل درمان باشد. به همین ترتیب، پژوهش دربارهی ویژگیهای روشهای مؤثر درمانی نشان داده است که تجربهی بیشتر در ارتباط با یک رویکرد مشخص یا وفاداری شدیدتر به آن به نتایج بهتر منجر نمیشود، در حالی که همدلی، گرمی، امیدواری و ابراز عواطف بر نتایج تأثیر دارد.
همهی اینها حاکی از وجود دیدگاهی جایگزین است که هم متخصصان درمانی و هم عموم از درک آن قاصرند: آنچه بین بیمار و درمانگر اتفاق میافتد، فراتر از گفتگو و بسیار عمیقتر از درمان بالینی است. این رابطه بزرگتر و اساسیتر از اینهاست، و با رشد در دوران کودکی که در نتیجهی رابطهی پویا میان مادر و کودک حاصل میشود، قابل مقایسه است، رابطهای که یک موجود آشفتهی پوشکپوشیده را به یک شخص عادی و سالم تبدیل میکند. منظورم از این «رابطه» همان دلبستگی است. حال این تمثیل را یک قدم به جلو میبرم. آیا ممکن است، آنگونه که نظریهی دلبستگی میپرسد، درمان به شما فرصتی بدهد که دوباره بازگردید و نخستین پیوندهای عاطفی خود را ترمیم کنید و با این کار سازوکارهای را که بنیان مشکلات ذهنی شما هستند تصحیح کنید؟
نظریهی دلبستگی در آثار روانکاو بریتانیایی، جان باولبی (John Bowlby) ریشه دارد. او در دههی ۱۹۵۰ نظریهی تکاملی و روانکاوی را به پارادایمی نو و جسارتآمیز تبدیل کرد. باولبی که از فقدان صلابت آکادمیک در شغل خود آشفته بود، همت خود را متوجه شکوفایی علم رفتارشناسی حیوانات کرد. آزمایشهای او با میمونهای نوزاد (که برخی از آنها چنان ظالمانه بود که هیچ هیئت نظارت اخلاقی امروزه ممکن نیست آنها را تأیید کند) تصور رایج در آن زمان را که نوزادان مادر خود را عمدتاً منبع غذا تلقی میکنند، به چالش کشید. جرمی هولمز، استاد بریتانیایی شیوههای درمانی روانشناختی (که حال بازنشسته شده) و در تألیف کتاب نقش دلبستگی در فعالیتهای درمانی (۲۰۱۸) همکاری داشته است، میگوید که باولبی دریافت «پیوند میان مادر-نوزاد تنها با انگیزهی مکیدن پستان ایجاد نمیشود بلکه چیزی که به آن انگیزه میبخشد، چنین برداشتی از آسایش است.»
باولبی مدعی بود که میل به آسایش یا امنیت یکی از نیازهای ذاتی است: ما به گونهای تکامل یافتهایم که طالب دلبستگی به مراقبانی «مسنتر و آگاهتر» از خود باشیم تا در طول دوران بلندی که نمیتوانیم از خود محافظت کنیم، یعنی دوران کودکی، از ما در مقابل خطرات حفاظت کنند. به گفتهی هولمز، باولبی در نظریهی دلبستگی نوید «شروعی برای علم روابط صمیمانه» را میدید و امیدوار بود که «اگر بتوانیم والدین و فرزندان و چگونگی ارتباط با آنها را مطالعه کنیم، چنین پژوهشی بتواند نقطهی آغازی برای درک آنچه در اتاق مشاورهی روانشناختی» میان بیمار و درمانگر «اتفاق میافتد باشد».
پژوهش دربارهی نظریهی دلبستگی نشان میدهد که نخستین تعاملات با شخص مراقب میتواند تأثیر شدیدی بر باورهای شما دربارهی خودتان، انتظاراتتان از دیگران، شیوهی پردازش اطلاعات، کنار آمدن با فشار روانی و تنظیم عواطفتان به عنوان یک بزرگسال داشته باشد. برای مثال، فرزندانِ مادران حساس (که رابطهای نوازشگر دارند) رابطهی دلبستگی امنیتآوری را پرورش میدهند و کودکان یاد میگیرند که احساسات منفی را بپذیرند و بیان کنند، برای جلب کمک به دیگران تکیه کنند و به تواناییهای خود برای مواجهه با فشار روانی اطمینان داشته باشند.
برعکس، کودکان مراقبان کماعتنا یا غیرحساس، شکل غیرامنیتبخشی از دلبستگی را در کودکان پرورش میدهند. این افراد با مشاهدهی کوچکترین علامت جدایی از آنچه بدان دلبستگی دارند، دچار اضطراب و حساسیت بیش از حد میشوند. مادران ناملایم و بیاعتنا نوزادانی اجتنابگر پرورش میدهند که احساسات خود را سرکوب میکنند و به تنهایی با فشار روانی مواجه میشوند. در نهایت کودکانی که مراقبانی خشونتورز دارند، در روابط خود دچار نابسامانی میشوند؛ آنها در تعاملات خود بین بیاعتنایی و اضطراب در رفت و آمدند، رفتارهای عجیب از خود نشان میدهند و مانند کورا، معمولاً به خود صدمه میزنند.
الگوهای دلبستگی اضطرابآلود، بیاعتنا و نابسامان در پاسخ به مراقبت ناکافی پرورش مییابند: اینها شیوههایی برای «یافتن بهترین راه حل ممکن در یک موقعیت بد» است. اما تعامل مکرر با شخصی که نوزاد به او دلبسته است و رفتارهای ناسازنده دارد، میتواند در حافظهی عصبی ثبت و بعداً در طول زندگی به شکل ناخودآگاه فعال شود، بهویژه در موقعیتهای پرفشار یا صمیمی. اینگونه است که الگوهای دلبستگی کودکیِ شما میتواند به شکل بخشی مخرب از شخصیت شما درآید و شیوهی مشاهده و تجربهی شما از جهان و تعامل شما با دیگر افراد را معوج کند. ماریو میکولینسر (Mario Mikulincer)، روانشناسی از مرکز بینارشتهای هرتزلیا در اسرائیل، یکی از پیشگامان نظریهی دلبستگی مدرن است و دقیقاً همین اثرگذاریهای بلندمدت را میپژوهد. از طریق تعدادی آزمایش که در طول دو دهه به انجام رسیده، او دریافته است که افراد مضطرب در بزرگسالی عزتنفس پایینی دارند و به راحتی مغلوب احساسات منفی میشوند. آنها معمولاً دربارهی بزرگی خطرات اغراق میکنند و به توانایی خود برای مواجهه با آنها تردید دارند. چنین افرادی که تحت تأثیر نیازی شدید برای امنیت هستند، طالب آن هستند که با شرکای زندگی خود «یگانه» شوند و معمولاً بدون وجود دلیل عینی نسبت به آنها ظنین، حسود یا خشمگین میشوند.
افراد مضطرب در بزرگسالی عزتنفس پایینی دارند و به راحتی مغلوب احساسات منفی میشوند. آنها معمولاً دربارهی بزرگی خطرات اغراق میکنند و به توانایی خود برای مواجهه با آنها تردید دارند
در حالی که افرادی که دلبستگی اضطرابآمیز داشتهاند در پی ارتباط هستند، افراد دستهی بیاعتنا سعی دارند که فاصله و کنترل خود را حفظ کنند. آنها خود را از عواطف شدید (چه مثبت و چه منفی) دور نگه میدارند، از برخوردها اجتناب و از صمیمیت دوری میکنند. خوداتکایی برای آنها به معنی آن است که خود را قدرتمند و مستقل میدانند اما این تصویر مثبت از خود به قیمت داشتن دیدگاهی منفی دربارهی دیگران به دست میآید. در نتیجه روابط نزدیک آنها سطحی، سرد و نارضایتبخش باقی میماند. و با اینکه بیحس بودن عاطفی میتواند به افراد بیاعتنا کمک کند که با چالشهای عادی خود مواجه شوند، تحقیقات نشان میدهد که در میانهی یک بحران، ابزارهای دفاعیشان ممکن است فرو بریزد و آنها را کاملاً آسیبپذیر به جا گذارد.
ملاحظهی اینکه چگونه چنین الگوهای دلبستگی میتواند سلامت ذهنی را تخریب کند، دشوار نیست. پژوهشها نشان داده است که شیوهی مواجهه با چالشها هم در افراد مضطرب و هم در افراد بیاعتنا به احتمال زیاد با اضطراب، افسردگی، تنهایی، نابسامانی در غذا خوردن و رفتار، وابستگی به الکل، مواد مخدر و رفتارهای خصومتآمیز مرتبط است. بنابر نظریهی دلبستگی، راه حل این مشکلات ایجاد رابطهی جدید است. از این دیدگاه درمانگرِ خوب به طور موقت به موضوع دلبستگی بیمار تبدیل میشود و کارکردهای نوعی مادر پرورشدهنده را بر عهده میگیرد، اعتماد از دست رفته را ترمیم میکند، احساس امنیت را احیا میکند و دو مهارت اصلی را که یک کودکیِ عادی ایجاد میکند، در بیمار به وجود میآورد: تنظیم احساسات و روابط سالم صمیمانه.
وقتی کورا درمان را آغاز کرد، مشخص بود که بیمار دشواری خواهد بود. نامهی دکتر عمومی او اشاره کرده بود که شخصی «شجاع» برای درمان او لازم است و فهم علت این امر هم چندان مشکل نیست: او اصرار داشت که حق صدمه به خود و خودکشی را برای خود حفظ کند. درمانگر او به پژوهشگران در پایان پژوهش گفت: «احساس میکردم که ممکن است در میانهی دورهی درمان، خود را بکشد و مجبور بودم که این خطر را بپذیرم». با این حال، چگونه او توانست کورا را از این ورطه بیرون بکشد؟
هالورسن و گروهش ضمن استخراج پاسخهایی از میان صدها صفحه اطلاعات که جمعآوری شده بود، یک الگوی تماس-و-پاسخ کنجکاویبرانگیز بین کورا و درمانگرش پیدا کردند که نمونهی مشابه آن را میتوان در روابط مادر-نوزاد دید. در ابتدا کورا از خود انتقاد میکرد، سپس درمانگرش به وجود احساسات منفی او اذغان میکرد اما همزمان جهت آنها را تغییر میداد و با این کار شکلی جدید به گرایشهای مخربی میداد که به او در دوران کودکی برای حفظ خود از آسیب روانی کمک کرده ولی در دوران بزرگسالی زندگیاش را مختل کرده بود. او با منشی استوار ولی لطیف انزجار کورا از خویشتن را به چالش میکشید و چیزهایی را که کورا اصلاحناپذیر و ناپذیرفتنی میدید، به قالبی در میآورد که انسانی و قابل درک به نظر میآمدند.
او اغلب از کورا میخواست که به «یک کودک نشسته روی پلکان» فکر کند، خاطرهای که کورا در یکی از جلسات اولیه با او در میان گذاشته بود. هالورسون به من گفت «این واقعاً صحنهای آزارنده بود». در این خاطره، مادر کورا از دست او عصبانی شده بود. «فکر میکنم او چمدانی را با لباسهای کودک پر کرد و به دختر کوچک گفت که آنجا را ترک کند. و دختر ساعتها روی پلکان بیرون خانه نشسته بود و نمیدانست چه کند یا کجا برود». هالورسن متوجه شد که درمانگر بارها و بارها به این صحنه بازگشته و سعی کرده بود احساس همدلی با خویشتن را در کورا برانگیزد و با خودانتقادی بیمهارش مقابله کند.
این الگوی همدلی، به قالبی دیگر آوردن و شرمزدایی کردن، به طرز عجیبی مشابه تعاملات انعکاس-و-نوازش است که در نخستین سالهای زندگی میان مادر و نوزاد اتفاق میافتد. اگر مدتی در نزدیکی یک نوزاد باشید حتماً این الگو را مشاهده خواهید کرد. کودک گریه میکند، مادر فوراً به سراغ او میآید، او را بلند میکند و سپس با تقلیدی اغراقآمیز از ناراحتی کودک، چهرهای ناراحت به خود میگیرد. پیتر فوناجی (Peter Fonagy)، پژوهشگر آسیبشناسی روانی در دانشگاه کالج لندن، که مدتها به پژوهش دربارهی کودکان و جوانان پرداخته، معتقد است که انعکاس اغراقشدهی حالت کودک در مادر بخش مهمی از شکلگیری حس خویشتن و کنترل عاطفی کودک را شکل میدهد.
فوناجی میگوید که این دانش از ابتدا در درون ما وجود ندارد. ما معنی تجربیات درونی خودمان را درک نمیکنیم، تا زمانی که آنها را در خارج از خود میبینیم یا نمایش آن را در حالتهای چهره و واکنشهای شخص مراقبمان مشاهده میکنیم. موناجی در یک مصاحبهی ویدیویی در سال ۲۰۱۶ میگوید: «به شکلی تناقضآمیز، حتی اگر الان به خوبی بدانم که چه زمانی مضطرب هستم، آنچه به عنوان اضطراب خود تجربه میکنم در واقع اضطراب من نیست بلکه تصویری از مادرم است که وقتی در زمان کودکی احساس اضطراب میکردم، به من نگاه میکرد». مادر حساس وضعیت ذهنی و عاطفی نوزاد را درک و منعکس میکند؛ کودک یاد میگیرد که این تجربهی درونی را به عنوان «غم» یا «اضطراب» یا «خوشحالی» بشناسد. احساسات آشفتهی قبلی اکنون تبدیل به بخشی منسجم و جداییناپذیر از درک نوزاد دربارهی هویت خویش میشود، و مجال پردازش، پیشبینی و هدایت مناسب احساسات ایجاد میشود.
اما مادر تنها درد عاطفی کودک را منعکس نمیکند بلکه آن را تسکین هم میدهد. مادر حساس با تکان دادن نوزاد در آغوش خود یا نوازش کودک با صدای ملیحی که اشک کودک را بند میآورد، احساسات منفی کودک را پردازش میکند. هولمز در سال ۲۰۱۵ چنین نوشت که احساسات «از کودک به مادر منتقل میشود و از طریق نوازشهای مادر "پردازش میشود"»، و بنابراین برای هضم و جذب آماده میشود. سپس همین احساسات دوباره به شکلی تغییریافته و کمشدتتر دوباره به کودک منتقل میشود.
کودکان طوری ساخته شدهاند که به یک مراقب حساس اعتماد کنند و این مراقب به نوبهی خود به آنها یاد میدهد که چگونه به دیگران اعتماد کنند و در جهان اجتماعی مسیر خود را بیابند
درمانگر کورا به همین شکل به او کمک میکرد که دردناکترین احساسات خود را جذب کند. کورا با یادگیری اینکه چگونه وضعیتهای منفی را تحمل کند، توانست در مقابل تجربههای تاریک درونی خود مقاومت پیدا کند. او کورا را تشویق میکرد که شرمساری و خشم خود را ابراز کند، و آنها را به شیوهای همدلانه منعکس میکرد به طوری که کورا احساس میکرد دیده و فهمیده شده است. اما او همچنین با بازروایت آنها این احساسات را برای او پردازش میکرد و تغییر میداد تا حالت وفق یافتن، امنیت داشتن و جان به در بردن داشته باشد. او مانند یک مادر خوب، با معنایابی برای آشفتگی کورا، آن را پیشهضم میکرد و با افزودن معنا و توضیح به آن، آن را به چیزی تبدیل میکرد که کورا میتوانست بپذیرد و تحمل کند.
از نظر فوناجی، عنصری که به همین میزان برای بهبود از طریق درمان اساسی است، یادگیری اجتماعی است. از نظرگاهی تکاملی، شاید چیزی در درون ما حک شده باشد که به دیگران اعتماد نکنیم زیرا پیشداوریِ منفی میتوانسته باعث نجات جان ما شود. اما به عنوان گونهای شدیداً اجتماعی، اینکه دائماً در حالت دفاعی باشیم نتیجهی خوبی ندارد. در این صورت چگونه میتوانیم به دیگران اعتماد کنیم یا با آنها همکاری کنیم و پیوند داشته باشیم در حالی که در عین حال باید خود را از خطراتی که ممکن است برای ما داشته باشند حفظ کنیم؟
نظریهی برنامهی درسی طبیعی که جِرجلی کسیبرا و گیورگی جِرجلی (Gergely Csibra and György Gergely)، استادان علوم شناختی در دانشگاه مرکزی اروپایی در سال ۲۰۱۱ ارائه دادند، پاسخی به این پرسش در بر دارد. از این دیدگاه، تکامل، سازوکاری زیرکانه ساخته که حالت دفاعی طبیعی ما را آرام میکند تا بتوانیم دیگران را بشناسیم. برای تشخیص منابع مناسب و قابل اعتماد اطلاعات، ما به نشانهها یا پیامهای مشخص دیداری و شنیداری اتکاء میکنیم. فوناجی در سال ۲۰۱۴ مینویسد که در کودکی این نشانهها همانهایی هستند که پایههای نوعی دلبستگی امن را شکل میدهند (برای مثال، صداهای مخصوص «مادرانه»). به عبارت دیگر، کودکان طوری ساخته شدهاند که به یک مراقب حساس اعتماد کنند و این مراقب به نوبهی خود به آنها یاد میدهد که چگونه به دیگران اعتماد کنند و در جهان اجتماعی مسیر خود را بیابند.پژوهش دانشگاه هاروارد در سال ۲۰۰۹ نشان میدهد که کودکانی که دلبستگی امنیتبخشی دارند داوران خوبی برای اعتبارسنجی هستند، و وقتی مادر رفتاری معقول دارد به او اعتماد میکنند اما وقتی که گفتههای مادر با واقعیت مخالف است، به قضاوت خودشان اعتماد میکنند. احساس امنیت آنها نسبت به خود و دیگران این کودکان را در بزرگسالی به افرادی تبدیل میکند که پذیرای اطلاعات جدید هستند، با ابهام راحتاند و در پرتو اطلاعات تازه به آسانی دیدگاههای خود را تغییر میدهند.
اما به نظر میرسد که دلبستگی غیرامنیتبخش، سوءظن طبیعی ما را تقویت میکند و ما را به اشخاصی ناپذیرا و بسته نسبت به اطلاعات مرتبط اجتماعی تبدیل میکند. فوناجی این وضعیت را «بیاعتمادی شناختشناسانه» میخواند و از دید او ممکن است وجه مشترک بسیاری از مشکلات سلامت روانی باشد و شدت و استمرار آنها را توضیح دهد. به گفتهی او مهمترین ارزش رواندرمانی در توان بالقوهی آن برای بازسازی اعتماد شناختشناسانهی ما و فعالکردن توانایی ما برای یادگیری از دیگران در محیط اجتماعی خویش است. با بازسازی دلبستگی امن، رواندرمانی حالت تدافعی اجتماعی ما را کم میکند و به ما کمک میکند که به یک نفر (درمانگر) اعتماد کنیم، چیزی که در نهایت ما را توانمند خواهد ساخت که خود را در معرض جهان قرار دهیم و به افرادی دیگر نیز اعتماد کنیم. اهمیت این دریافت چنان مهم است که حتی در جلسات درمانِ شناختیرفتاری، وقتی درمانگر در معرض دلزدگیهای شدید و فراوان بیمار قرار میگیرد، به طور موقت برنامهی عادی خود را کنار میگذارد یا موضعی همدلانه نسبت به این احساسات میگیرد، و سپس دوباره به تأکید بر مضامین شناختی و کنترل عقلانی تجربهی عاطفی بازمیگردند.
بازسازی دلبستگیِ امنیتبخش همان چیزی است که برای کورا اتفاق افتاد. او در آخرین جلسات دریافت که دیگر واقعاً تنها نیست. او دوستی داشت که میتوانست رویاش حساب کند، خواهری که خاطرات کودکی مشترکی با او داشت. منظور این نیست که چنین افرادی از قبل وجود نداشتند؛ او نمیتوانست آنها را ببیند یا شاید به چیزی که در مقابل خود داشت، اعتماد نمیکرد. اما اعتماد فزایندهی او (ابتدا به درمانگر، سپس به حسننیت جهان و توانایی خود برای یافتن مسیرش در آن) به او اجازه داد که دیگران را «بیشتر به عنوان فرصتهایی برای تماس اجتماعی ببیند تا تهدید». رواندرمانی ابداً سلامتی را به کورا باز نگرداند: آسیب روانی او عمیقتر از اینها بود. اما او نجات یافت. آماده شد که زندگی کند و روز به روز بهتر شود.
کورا در آخرین جلسهی رواندرمانی برای درمانگر خود یک هدیهی خداحافظی به جا گذاشت: یک قفل طناب. به کمک چنین قفلی در کوهها دو کوهنورد با طناب به نحوی امن به یکدیگر متصل میمانند تا اگر یکی افتاد، پیوند میان او و دیگری او را از افتادن بر صخره حفظ کند.
برگردان: پویا موحد
الیتسا درمندژیسکا پژوهشگر و نویسندهی حوزهی سلامت روان است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Elitsa Dermendzhiyska, ‘Cradled by therapy’, Aeon, 19 December 2019.