آیا والدین اجازه دارند به کودکانشان اعتقادات دینی آموزش دهند؟
ریچارد داوکینز بارها ادعا کرده که پرورش دینیِ فرزندان نوعی کودکآزاری است. به گفتهی داوکینز، آموزش دربارهی دین به کودکان پذیرفتنی است (و برای نمونه، به آنان کمک میکند که اصطلاحات فرهنگی را درک کنند) اما تلقین دین به کودکان (تعبیری که مقصود داوکینز از آن هر شکلی از آموزش و پرورش است که معتقدات دینی را به عنوان واقعیت آموزش میدهد) از نظر اخلاقی اشتباه و آسیبزاست. داوکینز در ادعای خود تنها نیست. مثلاً لارنس کراوس، متخصص آمریکایی فیزیک نظری، اخیراً ادعا کرد که اگر والدین اعتقاد به آفرینش جهان توسط خداوند در چند هزار سال قبل را به کودکان خود آموزش دهند (که در ادامه از آن با عنوان «نظریهی آفرینش» یاد میکنیم) به نوعی مرتکب کودکآزاری شدهاند.
در اینجا میخواهم بر نقش والدین در تلقین اعتقادات دینی به فرزندان خود تمرکز کنم، بهویژه اعتقاداتی که با علم ناسازگارند، مانند نظریهی آفرینش. به جای استفاده از اصطلاح «کودکآزاری» که بار ارزشی سنگینی دارد، میخواهم به طور مختصر به بررسی دو پرسش بپردازم: آیا والدینی که نظریهی آفرینش را به فرزندانشان آموزش میدهند، به آنها آسیب میزنند، و آیا کاری که میکنند اخلاقاً نادرست است؟
اجازه دهید در ابتدا به چگونگی فرزندپروری والدین در واقعیت و ماهیت انتقال اعتقادات بپردازیم. مدارس میتوانند هدف خود را انتقالِ بیطرفانهی دانش قرار دهند اما والدین عملاً نمیتوانند چنین کنند. همهی شکلهای فرزندپروریِ والدین لزوماً شامل انتقال یا کوشش برای انتقال دیدگاههای دینی شخصی آنهاست. همین موضوع در مورد انسانگرایانی همچون داوکینز نیز صادق است زیرا آنها هم به فرزندانشان آموزش میدهند که اعتقادات دینی درست نیستند. هر دیدگاهی که در فرزندپروری منتقل میشود، بالاخره از جایی آمده است. این اعتقاد که میتوانیم به طور بیطرفانه به فرزندانمان چیزهایی دربارهی دین آموزش دهیم بیآنکه هیچ عقیدهای دربارهی درستی یا نادرستی ادعاهای دینی بیان کنیم، به نظرم اصلاً واقعبینانه نیست. آموزش این مطالب به فرزندان که زمین شش هزار سال پیش آفریده شده، انسانها و دایناسورها در کنار هم زیستهاند و منشأ همهی تنوع زیستشناختی کنونی بازماندگان خوششانس یک کشتی نجات در سیلی بزرگ هستند، مسلماً مشکلزا به نظر میرسد. در مقابل، اعتقادات دینی لیبرالتری وجود دارند، مثل اعتقاد پروتستانهای لیبرال که به فرزندان خود میگویند خداوند ما را دوست دارد، و در عین حال نتایج علم و زمینشناسی را میپذیرند. آسیبزا بودن چنین اعتقاداتی ابداً بدیهی نیست. برای مثال، داوکینز بارها با افتخار خود را «انگلیکن فرهنگی» خوانده است.
اما خط فاصل را در کجا باید بکشیم؟ در چه شرایطی انتقال اعتقادات دینی به کودک آسیب میرساند؟ یک الگوی جالب برای ارزیابی بُعد اخلاقی فرزندپروری، الگوی سرپرستی است. بر مبنای این الگو، والدین نه مالک فرزندان خود بلکه سرپرست آنها هستند. مایک آستین، فیلسوف آموزش و پرورش مسیحی، در کتاب خود با عنوان سرپرستان خردمند: بنیانهای فلسفی فرزندپروری مسیحیسرپرستی (stewardship) را به عنوان الگویی اساسی برای فرزندپروری ارائه میکند. به گفتهی آستین، والدین مسیحی سرپرستان آفریدههای خداوند هستند (از جمله کودکانی که فرزند خود آنها هستند)، و کار آنها این است که مسئولانه فرزندان خود را سرپرستی کنند. هدف از سرپرستی شکوفایی فرزندان و تقویت بنیانهایی است که به رشد آنها در طول زندگی کمک خواهد کرد. والدین، در مقام سرپرست، با ارائهی دانش و ارزشهایی که ادغام موفق فرزندان را در جامعه به عنوان شهروند و به عنوان همنوع تسهیل میکند، میتوانند وظیفهی خود را به انجام رسانند. آستین این الگو را با الگوی مالکیت (ownership) در تقابل قرار میدهد، الگویی که میتواند به شکلی از قیمومیت مطلق نسبت به فرزندان بینجامد. الگوی سرپرستی میتواند به زبان سکولار نیز بیان شود: ما به عنوان سرپرست، نمایندگان شخصیت کودک در آینده و نمایندگان جامعهای هستیم که او در آن خواهد زیست.
با توجه به این الگو، آیا با تلقین اعتقادات اشتباه دینی به کودکان آسیب میرسانیم؟ این پرسش پاسخ سادهای ندارد. به نظر واقعبینانه نمیآید که بگوییم تلقین هر نوع اعتقاد اشتباهی آسیبزاست. حتی والدینی که آگاهانه به فرزندانشان اطلاعات اشتباه میدهند، همیشه به آنها آسیب نمیرسانند. به مثالهایی از دروغهای عمدی والدین فکر کنید، برای نمونه: «بابانوئل خواهد آمد و جورابهای تو را از هدیه پر خواهد کرد». این باورهای گذرا به بابانوئل در بلندمدت از نظر روانشناختی آسیبزا به نظر نمیرسد و در نتیجهی آنها در طول زمان کودکان به بزرگسالانی با اعتقادات اشتباه تبدیل نمیشود.
سرپرستی درست به معنای آن است که آنچه را صادقانه درست و صحیح میدانیم، به فرزندانمان آموزش دهیم، بدون آنکه آزادی شکل دادن به اعتقادات شخصی را از آنان بگیریم.
تفاوت میان بابانوئل و نظریهی آفرینش در این است که اعتقاد به آفرینش در بزرگسالی ادامه مییابد و بر آموزش علمی کودک تأثیر منفی دارد. آموزش چنین اعتقاداتی به طور بالقوه به شکوفایی کودک در جامعهی علمی در آینده آسیب میرساند. دلیل این موضوع تنها آن نیست که نظریهی آفرینش واقعیت ندارد بلکه این است که شیوهی این آموزش (مانند دیگر شکلهای اعتقاد به آفرینش) نسبت به علم و روشها و نتایج آن بیاعتمادی ایجاد میکند. محتواهای آموزشی تهیه شده دربارهی نظریهی آفرینش با رد یافتههای علمی («آیا شما آنجا بودید؟ چگونه چنین چیزی را میدانید؟») و با ترویج الگویی تقابلآمیز میان علم و تفسیرهای ظاهرگرایانه از کتاب مقدس، این بیاعتمادی را به طور فعال تقویت میکند. بنابراین از دیدگاه الگوی سرپرستی، آموزش نظریهی آفرینش به فرزندان به آنان آسیب میرساند.
بعد از بررسی آسیبزایی، حال باید توجه خود را به مسئلهی مسئولیت اخلاقی معطوف کنیم. ما به عنوان والدین گاهی ندانسته اطلاعات نادرستی را به فرزندان خود انتقال میدهیم. اگر آموزشدهندگان نظریهی آفرینش به فرزندان واقعاً به آن معتقد باشند، آیا میتوان آنها را به دلیل آموزش آن از نظر اخلاقی ملامت کرد؟ بستگی دارد به این که والدین تا چه حد از فرزند خود انتظار دارند که اعتقاد به نظریهی آفرینش را بپذیرد. وقتی داوکینز میگوید تلقین دینی به فرزندان برای پذیرش دیدگاههای دینی از نظر اخلاقی نادرست است، روشن نمیکند که منظورش از «تلقین دینی» چیست. ظاهراً او فکر میکند که هر نوع ارائهی اعتقادات دینی به عنوان واقعیت شکلی از تلقین دینی است. اما انتقال عقاید به شیوههای گوناگونی انجام میشود. در الگوی مالکیت فرزندان، ما مالک آنها هستیم و میتوانیم (در چارچوب قانون) هر کاری که میخواهیم بکنیم، از جمله میتوانیم آنها را به قبول اعتقادات خود مجبور کنیم. در مقابل، در الگوی سرپرستی میتوانیم سعی کنیم اعتقاداتی را که واقعاً درست میدانیم به آنها ارائه کنیم اما نمیتوانیم سعی کنیم افکار فرزندانمان را کنترل کنیم. سرپرستی درست به معنای آن است که آنچه را صادقانه درست و صحیح میدانیم، به فرزندانمان آموزش دهیم، بدون آنکه آزادی شکل دادن به اعتقادات شخصی را از آنان بگیریم.
در روانشناسی فرزندپروری، برای بیان این موضوع از دو اصطلاح فرزندپروریِ «قاطعانه» (authoritative) و «اقتدارگرایانه» (authoritarian) استفاده میشود. والد قاطع بر رشد کودک نظارت و آن را هدایت میکند، اهداف عالی و معیارهای روشنی را مشخص میکند، عقاید و ارزشهایی را که درست میداند ارائه میدهد اما در عین حال شخصیت و علایق کودک را تا حد زیادی میپذیرد و هم اجازه میدهد و هم تشویق میکند که کودک رشد کند، مستقل باشد و عقاید شخصیاش را بیان کند. نسبت به شیوههای سهلگیرانه یا اقتدارگرایانهی فرزندپروری، شیوهی قاطعانه از نظر کسب موفقیتهای تحصیلی و شکوفایی در بزرگسالی نتایج طولانیمدت بهتری داشته است. والدین سهلگیر کودکان را از اساس هدایت نمیکنند، اهداف عالی تعیین نمیکنند، نمیکوشند که اعتقادات یا ارزشهایی ارائه دهند و اجازه میدهند که کودکانشان هر طوری که میخواهند عمل کنند یا بیندیشند. افراط از سوی دیگر به فرزندپروری اقتدارگرایانه منجر میشود که در آن والدین سعی میکنند هر جنبهای از اعتقادات و شخصیت کودک را کنترل کنند و نسبت به انحراف از انتظارات عالی خود مدارا ندارند. والدین اقتدارگرا همچنین سعی میکنند که محیط کودکان خود را کنترل کنند و آنها را از دیدگاهها و شیوههای زندگی مختلف دور نگه دارند. برای مثال، والدینی که اقتدارگرا هستند و میخواهند نظریهی آفرینش را آموزش دهند، ممکن است برای فرزندان خود مدرسهی خانگی ترتیب دهند زیرا نمیخواهند آنها با نظریهی تکامل مواجه شوند. والدین انسانگرای اقتدارگرا کودکی را که میخواهد در کلاسهای دینی یکشنبه شرکت کند، تنبیه میکنند.
در شیوهی قاطعانهی فرزندپروری، آموزش نظریهی آفرینش ممکن است از نظر اخلاقی پذیرفتنی باشد زیرا خودمختاری کودک را خدشهدار نمیکند. اما لازمهی چنین شرایطی این است که والدین اعتقادات کودک خود را از طریق ارائهی بازخوردهای منفی کنترل یا سعی نکنند که آنها را از جهانبینیهای دیگر محافظت کنند. متأسفانه اقتدارگرایی و بنیادگرایی دینی (و نه عقاید دینی به تنهایی) رابطهای تنگاتنگ دارند، به همین دلیل احتمال اینکه مسیحیان بنیادگرا سعی کنند به کودکان خود تلقین دینی کنند، بیش از دینداران لیبرال است. اما به نظر میرسد که مشکل در اینجا شیوهای از فرزندپروری است که محدودیتهای غیرلازم ایجاد میکند، نه این واقعیت که اعتقادات والدین ممکن است محتوای دینی داشته باشد.
برگردان: پویا موحد
هلن دی کروز پژوهشگر دورهی پسادکترا در دانشگاه آکسفورد است. او مقالاتی را دربارهی علوم شناختی و فلسفهی دین منتشر کرده است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Helen De Cruz (2013), ‘Is teaching children young earth creationism child abuse?’, The Philosophers’ Magazine, Issue 63, pp.21-23.