تاریخ انتشار: 
1399/11/20

خاطرات یک زندانی از اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌های کار اجباریِ استالین

تیموتی اسنایدر

The New York Times

ما از خاطرات سخن می‌‌‌‌‌‌‌گوییم، درحالی‌که در فقدان شاهد، خاطره موجودیتی بی‌معناست. نمی‌توان انتظار داشت که همه‌ی آن‌هایی که رنج می‌‌‌‌‌‌‌برند خاطرات خود را بیان کنند. با وجود این، بدون شاهد، خاطرات به تبلیغاتی به سود منافع کنونی تبدیل می‌شود.

یولیوس مارگولین (Julius Margolin) می‌‌‌‌‌‌‌پرسد آیا روسیه‌‌‌‌‌‌‌ی واقعی همانی است که پیروزی خود را بر آلمان نازی در «میدان سرخ» جشن می‌‌‌‌‌‌‌گیرد؟ یا آن کشوری است که در جهانِ ناشناخته‌‌‌‌‌‌‌ی اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌های کارِ اجباری وجود دارد که آن را «سرزمین زک» (سرزمین زندانی) (land of the zek) می‌‌‌‌‌‌‌نامد. او در سال‌های 1946 و 1947 درین‌باره نگاشت، یعنی دقیقاً پنج سال بعد از حبس با اعمال شاقه در شوروی. این مسئله هنوز در روسیه‌ی قرن بیست و یکم مطرح است. مارگولین خود «زک» بود، محکومی که از حبس در بزرگ‌ترین نظام‌‌‌‌‌‌‌ اردوگاه کارِ اجباری در روزگاری خونین و مرگ‌‌‌‌‌‌‌بار نجات یافته بود.

اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌های کار اجباری در شوروی را گولاگ (Gulag) می‌‌‌‌‌‌‌نامیم، و آن را وام‌دار عنوان کتاب الکساندر سولژنیتسین (Alexander Solzhenitsyn) هستیم که در سال 1973 منتشر شد. اگر کتاب مارگولین پس از نگارش منتشر می‌‌‌‌‌‌‌شد، اکنون اصطلاحات «زک» و «سرزمین زک» (land of the zek) رایج بود. این اولین مجموعه‌‌‌‌‌‌‌ی کامل از نوشته‌‌‌‌‌‌‌های مارگولین درباره‌ی اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌های کار اجباری، با ترجمه‌‌‌‌‌‌‌ی انگلیسی، زمانی منتشر می‌شود که اطلاعات زیادی درباره‌‌‌‌‌‌‌ی آنها داریم. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال 1991 اسناد در دسترس قرار گرفت و مورخان تلاش کردند تا تجارب زندانیان را با تجارب نگهبانان، مدیران اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌ها، کمیته‌‌‌‌‌‌‌ی اجرایی حزب کمونیست (پولیت‌بورو) و استالین تطبیق دهند. ما از موارد مشخصی اطلاع داریم که مارگولین از آنها‌ بی‌‌‌‌‌‌‌اطلاع بود: موقعیت اکثر اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌ها، تعداد زندانیان و مرگ‌‌‌‌‌‌‌های ثبت شده، و اسامی افرادی که اسرا را آزار و شکنجه دادند. با وجود این، در غیاب صدای شاهدان، حتی چنین اطلاعاتی هم کافی نخواهد بود. اگر حافظه‌ی تاریخی و خاطرات توسط شهود تکمیل شود، آنگاه تاریخ پربار خواهد شد.

تنها تعداد اندکی از یادداشت‌‌‌‌‌‌‌ها و خاطراتِ اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌های کار اجباری و گولاگ، حسی از اتفاقات این محیط‌ها را منتقل می‌‌‌‌‌‌‌کند. مارگولین دلیل این مسئله را چنین شرح می‌‌‌‌‌‌‌دهد: زندانی شدن به معنای از دست دادن نقاط مرجعی است که به درک عقلانیِ تجربه توسط دیگران می‌‌‌‌‌‌‌انجامد: «هیچ‌‌‌‌‌‌‌کس شکل اصلی خود را حفظ نمی‌‌‌‌‌‌‌کند. مشاهده دشوار است زیرا مشاهده‌‌‌‌‌‌‌کننده، خود تغییر شکل داده است. او خودش هم غیرعادی است.» از این منظر، عنوان کتاب به دقت انتخاب شده است. در این کتاب مارگولین بازه‌‌‌‌‌‌‌ی پنج ساله از زمان تبعید از لهستانِ تحت اشغال شوروی در سال 1940 و بازگشت به لهستان پس از جنگ در سال 1946 و سپس عزیمت به فلسطین از طریق فرانسه را روایت می‌‌‌‌‌‌‌کند. این نشانه‌‌‌‌‌‌‌ی صداقت اوست که زوال خودش را ثبت می‌‌‌‌‌‌‌کند؛ همچنین نشانه‌‌‌‌‌‌‌ی بهبودی اوست که توانست این کتاب را تألیف کند. این شرح‌حالِ ادبی و فلسفی نه تنها نوعی سند تاریخی بی‌بدیل بلکه قضاوت اخلاقی ژرفی است. ده‌‌‌‌‌‌‌ها میلیون نفر گولاگ را تجربه کردند؛ اما تنها تعداد کمی قادر به نگارش کتاب‌‌‌‌‌‌‌های معتبری درین‌باره شدند. این کتاب شاید بهترین نمونه باشد.

مارگولین فیلسوف بود، و همین او را به شاهد منحصربه‌فردی تبدیل کرد. او پسر یک پزشک در شهر عمدتاً یهودی‌‌‌‌‌‌‌نشینِ پینسک (Pinsk) بود که در آن زمان در غرب امپراتوری روسیه قرار داشت. مدتی در روسیه‌‌‌‌‌‌‌ی انقلابی تحصیل کرد و سپس دکترای فلسفه را در برلین اخذ کرد. او خود را یهودیِ لهستانی می‌‌‌‌‌‌‌نامید و بیشتر دهه‌‌‌‌‌‌‌ی1930 را در لهستان و عمدتاً در ووج (Łódź) سپری کرد. در سال 1936 او و خانواده‌‌‌‌‌‌‌اش از لهستان به فلسطین نقل‌‌‌‌‌‌‌مکان کردند. وقتی که آلمان در اول سپتامبر سال 1939 به لهستان حمله کرد او در لهستان مشغول تجارت بود. او نیز مثل حدود ۲۵۰ هزار یهودی در غرب لهستان، به شرق گریخت اما اتحاد جماهیر شوروی در 17 سپتامبر از شرق به لهستان حمله کرد. شبیه به بسیاری از یهودیان، مارگولین تلاش کرد تا راهی برای نجات پیدا کند. هنگامی ‌‌‌‌‌‌‌که ناکام ماند، نزد والدینش به پینسک بازگشت، همان شهری که در زمان الحاق لهستان شرقی و اشغال آن توسط شوروی در آن زندگی کرده بود.

مارگولین خود را اروپایی و «غربی» می‌داند. او چهل ساله بود که برای اولین بار به اردوگاه کار اجباری وارد شد، در آن زمان به قدر کافی سنی از او گذشته بود تا جهان‌دیده باشد و تشکیل خانواده دهد اما در عین حال آن‌قدر جوان بود که بتواند خود را با شرایط تطبیق دهد. او به شرافت و انسانیت به شدت بها می‌داد: [در نظر او] حقوق بشر و حقیقت مفاهیم بنیادینی بودند. او کلمات و مفاهیم یک فیلسوفِ شیفته‌ی ادبیات را در اختیار داشت: مارگولین هرگز در انتخاب واژه‌ها و مفاهیم برای توصیف محیط مورد نظرش در نمی‌ماند. او به زبان روسی ــ که در اردوگاه‌های کار اجباری رایج بود ــ و همچنین به زبان‌های لهستانی و ییدیش (Yiddish) ــ زبان زندانیان محبوس در آن اردوگاه ــ تسلط کامل داشت.

در هنگام خیانت هیتلر به استالین و حمله‌‌‌‌‌‌‌ی آلمان نازی به متحدش، حدود چهار میلیون نفر در اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌های شوروی در بند بودند. طی دو سال پس از آن، حدود ۲/۵ میلیون شهروندِ دیگرِ شوروی به اسارت در اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌ها محکوم شدند.

همان‌‌‌‌‌‌‌طور که مارگولین در اواخر سال 1939 و اوایل سال 1940 معضلات مربوط به ووج و پینسک را دریافت، نازی‌‌‌‌‌‌‌ها و شوروی دست در دست هم اروپا را نابود کردند. پیمان مولوتف–ریبن‌تروپ (Molotov-Ribbentrop pact) در اوت سال 1939 و همچنین حمله‌‌‌‌‌‌‌ی مشترک آلمان و شوروی به لهستان که متعاقب آن اتفاق افتاد، پایان زندگی‌ای بود که او به خیال خود در حال پیش‌ بردن آن بود. لهستان، کشوری که او از آن مهاجرت کرده بود اما همچنان به آن عشق می‌‌‌‌‌‌‌ورزید، توسط همسایگانِ قدرتمندش نابود شد. مارگولین در پینسک شاهد بود که منابع محلی، غلات و گوشت، به واسطه‌‌‌‌‌‌‌ی شوروی به متحد نازی‌‌‌‌‌‌‌ها منتقل می‌‌‌‌‌‌‌شد، حتی زمانی‌‌‌‌‌‌‌ که آلمان به اروپای غربی حمله کرد. آلمان نازی و اتحاد جماهیر شوروی اعلام کردند که دولت لهستان وجود ندارد؛ این اعلان مشکلِ اساسیِ دسترسی به قانون و حمایت از ده‌‌‌‌‌‌‌ها میلیون نفر را که شغل متعارفی نداشتند بلکه تحت سلطه و استعمار بودند، ایجاد کرد. برای مثال، مارگولین به دلیل در اختیار داشتن اسناد و مدارک نادرست به پنج سال کار سخت در یک اردوگاه کار اجباری محکوم شد.

انتخاب‌‌‌‌‌‌‌های او در پی اقدام مشترک نازی‌ها و شوروی محدود شد. یهودیان می‌‌‌‌‌‌‌توانستند از آلمانی‌‌‌‌‌‌‌ها فرار کنند اما در نهایت خود را در قلمرویی می‌‌‌‌‌‌‌یافتند که توسط شوروی اشغال شده بود. مارگولین ناظر دقیقی است از آنچه در لهستان شرقی تحت حاکمیت و قوانینِ اتحاد جماهیر شوروی رخ داده است: تبعید نخبگان، انقیاد اقتصادی، و تعطیلی همه‌ی سازمان‌‌‌‌‌‌‌های مستقل. بسیاری از یهودیان قصد داشتند که بازگردند: «تا اواخر بهار سال 1940، یهودیان، گتو را به برابریِ حقوق در شوروی ترجیح دادند.» در واقع، بسیاری از یهودیان بازگشتند. آن‌هایی که ماندند، مانند مارگولین، منتظر بودند تا تابعیت شوروی را دریافت کنند. یهودیانی که نماندند، در ژوئن 1940 به سکونت‌گاه‌های مخصوصی در قزاقستان شوروی و سیبری تبعید شدند. چند هفته‌‌‌‌‌‌‌ی بعد، مارگولین به اردوگاهی در شمال روسیه فرستاده شد تا به درخت‌بُری مشغول شود.

در همان سال اولی که مارگولین در اردوگاه کار اجباری زندانی بود، اتحاد جماهیر شوروی و آلمان نازی متحد شدند. کار اجباری او منابع مالی و اقتصادی ورماخت (Wehrmacht) را تأمین می‌‌‌‌‌‌‌کرد. ممکن است که این مسئله از دید ما عجیب و متناقض به نظر برسد اما برای مارگولین، این پایان زندگی‌‌‌‌‌‌‌اش بود: «هر دو طرف بازتابِ غیرانسانی هر آنچه عزیز و مقدس می‌‌‌‌‌‌‌پنداشتیم، بودند.» برای او «اتحاد روسیه با آلمان نازی» به ‌هیچ وجه تعجب‌‌‌‌‌‌‌آور نبود. یک یهودیِ گرفتار در حبس شوروی، مجبور به تحمل تبلیغات طرفدار نازی‌ها بود: «چند روزنامه‌‌‌‌‌‌‌ی شوروی که به اردوگاه می‌رسید، مملو از تبلیغات طرفدار آلمان بودند.» مطبوعات شوروی سخنان سران نازی‌‌‌‌‌‌‌ها را تجدید چاپ می‌‌‌‌‌‌‌کردند. مارگولین به یاد می‌‌‌‌‌‌‌آورد: «توأم با موفقیت‌‌‌‌‌‌‌های هیتلر، یهودستیزی در اردوگاه افزایش یافت.» هر چند او یک یهودی لهستانی بود، و به خوبی از یهودستیزی لهستانی آگاهی داشت اما پیش از آنکه در اردوگاه اتحاد جماهیر شوروی باشد، فردی او را جهود خطاب نکرده بود.

مارگولین آلمان را به خوبی می‌‌‌‌‌‌‌شناخت اما هرگز اردوگاه نازی‌‌‌‌‌‌‌ها را مشاهده نکرد. او در سال 1929 چهار سال پیش از به قدرت رسیدن هیتلر کشور را ترک کرد. با این حال، مقایسه‌‌‌‌‌‌‌ها اجتناب‌ناپذیر بود. یک جوانِ یهودیِ آلمانی که از ترور نازی‌‌‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌‌‌ترسید، کابوس‌‌‌‌‌‌‌هایش در یک اردوگاه کار اجباریِ شوروی متحقق شد. به نظر یهودیانی که در داخائو (Dachau) بودند حبس در شوروی شرایطی به مراتب ناگوارتر داشت. مارگولین همچنین متوجه شد که فاشیست‌‌‌‌‌‌‌های جوانی که با آنها زندانی شده است ساختار اردوگاه را تحسین می‌‌‌‌‌‌‌کردند. در واقع، آنها با اصل بنیادینِ سازمان‌دهی آن موافق بودند: قوی باید زنده بماند، ضعیف باید نابود شود.

هنگامی که آلمان نازی در 22 ژوئن 1941 به اتحاد جماهیر شوروی حمله کرد، مارگولین و سایر اسرا از اردوگاه واقع در دریاچه‌‌‌‌‌‌‌ی اونگا (Lake Onega) به سمت شرق منتقل شدند. در هنگام خیانت هیتلر به استالین و حمله‌‌‌‌‌‌‌ی آلمان نازی به متحدش، حدود چهار میلیون نفر در اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌های شوروی در بند بودند. طی دو سال پس از آن، حدود ۲/۵ میلیون شهروندِ دیگرِ شوروی به اسارت در اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌ها محکوم شدند. در باز‌‌‌‌‌‌‌ه‌‌‌‌‌‌‌ی سال‌‌‌‌‌‌‌های 1943-1941 به دلیل هرج و مرج در حمل و نقل و قحطی شدید، مجازاتِ کار اجباری در اردوگاه‌ها بیش از پیش خطرناک‌‌‌‌‌‌‌‌ شد. در آن دوران، حدود نیم میلیون مرگ و میر در اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌ها به طور رسمی ثبت گردید؛ در حالی‌ که آمار واقعی به احتمال قریب به یقین بسیار بیش از این است.

مارگولین از این وضعیت نجات یافت، وقایع را مشاهده و ثبت کرد و آنها را با وضوح و بینشی بی‌نظیر تحلیل کرد. در توصیف‌های خارق‌العاده، از آنچه او «سال مرگبار 1942» نامید متوجه می‌‌‌‌‌‌‌شویم که در اطراف او زندانی‌‌‌‌‌‌‌ها مثل برگ روی زمین می‌افتادند و از بین می‌‌‌‌‌‌‌رفتند.» او و زندانی‌های هم‌قطارش در مورد اینکه از کدام نوع چمن و پوستِ درخت می‌‌‌‌‌‌‌توان تغذیه کرد، صحبت می‌‌‌‌‌‌‌کردند. برای نمونه می‌توان به یکی از توصیف‌های بسیار دقیق و در عین حال عاری از تأثر او اشاره کرد: «از طریق حفر یک کانال به بیرون از خانه در جست‌وجوی مواد خوراکیِ باقی‌مانده از آشغال‌‌‌‌‌‌‌های ریخته شده برای خوک‌‌‌‌‌‌‌ها بودیم.»

موضوع مهم برای مارگولین انسانیت‌زدایی (dehumanization) بود: تقلیل جایگاه زندانی‌ها ‌‌‌‌‌‌‌در ذهن خود به جانوران گرسنه، و در ذهن رؤسای خود به ماشین‌‌‌‌‌‌‌های کارگر. همه همیشه گرسنه بودند. غذا جیره‌‌‌‌‌‌‌بندی می‌‌‌‌‌‌‌شد تا افرادی که بازده بیشتری داشتند تنها کمی بیش از قوت ناچیزی که به سایر اسرا می‌دادند نصیبشان شود: «ابزار اعمالِ ظلم، گرسنگی بود.» یک زندانی را می‌‌‌‌‌‌‌توان «در شرایط وحشیانه‌ای قرار داد که لحظه‌‌‌‌‌‌‌ی سیری به نقطه‌‌‌‌‌‌‌ی اوج هر روزش تبدیل شود، و این تنها محرک فعالیتش باشد.»

 به عنوان مسئله‌ای مربوط به اخلاق فردی و عمل‌‌‌‌‌‌‌گرایی دموکراتیک، هیچ «تجاوزی به حقوق بشر نباید پوشیده بماند.

رویکرد صرفاً ابزاری به انسان برای نیروی کارش، نابودکننده‌ی عزت‌نفس اوست. مارگولین چنین نوشت: «تنها یک فردِ آزاد، لذتِ کارِ آزادانه را درک می‌‌‌‌‌‌‌کند، و برای او این کار معنادار است زیرا در جهت دستیابی به هدفی است که خودش انتخاب می‌‌‌‌‌‌‌کند و به آن اعتقاد دارد.» درخت‌بُری از نظر جسمی و فیزیکی در تمام روز در جنگل شمال روسیه دشوار بود. این اولین مأموریت کاری مارگولین بود. علاوه بر این، او به هزینه‌‌‌‌‌‌‌های معنوی این رویکرد نیز توجه می‌کند: «مطمئن‌‌‌‌‌‌‌ترین شیوه برای تحقیر انسان، اجبار سیستماتیک برای انجام کاری است که توانایی انجام آن را ندارد، آن‌هم در معیت افرادی که قدرت و مهارت‌های به مراتب بیشتری دارند.» ارزش افراد به کمیت کارهایی که انجام می‌دهند تقلیل می‌‌‌‌‌‌‌یابد: «من خودم هیچ ارزشی نداشتم. حقِ حیاتِ من بر اساس درصدی از ارزش‌های کاری که موفق به انجام آن می‌شدم سنجیده می‌‌‌‌‌‌‌شد.»

بی‌معناییِ مطلق یکی از عناصرِ رنج بود. مارگولین در شرایط سخت و ظالمانه کار کرد، به دلیل فعالیت‌‌‌‌‌‌‌هایی که نمی‌‌‌‌‌‌‌توانست آنها را جرم تلقی کند مجازات شد، توسط دولتی که شهروندش نبود محکوم شد، و به رژیمی که از آن نفرت داشت خدمت کرد. پس از جنگ، مارگولین به مطالعه‌‌‌‌‌‌‌ی آثار ژان پل سارتر پرداخت و به این ایده‌‌‌‌‌‌‌ی سارتر خندید که بیگانگی (alienation) همان ‌چیزی است که مردم بورژوای فرانسه تجربه کرده‌اند. او نقد سارتر از بی‌معنایی مطلق در وجود را انگیزه‌‌‌‌‌‌‌ای برای جست‌وجوی آن در سیاست، در نظامی مانند کمونیسم تلقی می‌کرد. این، به مثابه‌ی پیش‌‌‌‌‌‌‌بینی سیاسی سارتر، صحیح بود. مارگولین در واقع چیزی بسیار شبیه به بیگانگی مطلق را تجربه کرد و با مهارتی در مورد آن نگاشت که باید منجر به تنبه کسانی شود که درباره‌‌‌‌‌‌‌ی آنچه نمی‌‌‌‌‌‌‌دانستند، نگاشتند.

مارگولین نه تنها به ثبت ظلم و رنج دیگران می‌‌‌‌‌‌‌پردازد بلکه وقایع‌‌‌‌‌‌‌نگاری است که درباره‌‌‌‌‌‌‌ی محوشدگی و افول خویش نیز می‌نویسد. او در نوشته‌‌‌‌‌‌‌هایش، ساختار فیزیکی و نهادی اردوگاه را به گونه‌ای مجسم می‌کند که نه تنها تهدیدکننده‌ی حیات است بلکه برای هر نوع فهمی از زیستن خطر محسوب می‌شود برای مثال، او در سراسر کتاب به یکی از چالش‌های همیشگی‌اش که همان گرم ‌نگه ‌داشتن خود در برابر سرمای شدید است، اشاره می‌‌‌‌‌‌‌کند. این نقل‌‌‌‌‌‌‌قول‌‌‌‌‌‌‌ها مربوط به این موضوع و ارتباطش با اصول اولیه‌ی کرامت انسانی است: «لحظه‌‌‌‌‌‌‌ای فرا می‌‌‌‌‌‌‌رسد که دیگر چیزی از آنِ خود نداریم. دولت هر طور که بخواهد ما را می‌‌‌‌‌‌‌پوشاند یا تن‌پوش‌هایمان را از تن در می‌‌‌‌‌‌‌آورد.» لهستان نابود شده و فلسطین بسیار دور است. ارتباطش با افرادی که قبل از محکومیت برای او اهمیت داشتند کاملاً قطع شده است. بنابراین، «پیوندهای خانوادگی از بین رفته‌اند.» برای او دردناک است که همسر و پسرش در فلسطین نمی‌‌‌‌‌‌‌دانند که چه بلایی بر سرش آمده است. بنابراین، پیوستگیِ زندگی، از بین می‌رود؛ پیوستگی‌ای که خود مجموعه‌‌‌‌‌‌‌ای از لحظه‌‌‌‌‌‌‌ها، روزها و خاطرات و همچون اکسیژنی برای آگاهی است. ما زندانیان «به تدریج گذشته‌‌‌‌‌‌‌ی خود را فراموش کردیم» زیرا اکنون زندگی به تکرار مکانیکی و بقای حیوانی تبدیل شده است.

مارگولین به لطف زبان‌‌‌‌‌‌‌‌دانی، دوستی‌اش با پزشکان اردوگاه، تدبیر، و خوش‌‌‌‌‌‌‌شانسی‌‌‌‌‌‌‌اش جانِ سالم به در برد. او چند بار نزدیک بود که بمیرد و شاید استعداد نویسندگی‌اش، بیشتر در به خاطر آوردن آن لحظات نمایان باشد. با این حال، شاید تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی اساسیِ او، نه بیماری و ناخوشی‌، بلکه از دست دادن صفات انسانی و انسانیت‌زدایی‌ای بود که در اردوگاه‌ها با آن زیسته بود. او، بیش از همه‌، درباره‌‌‌‌‌‌‌ی روزی که برای اولین بار از یکی از زندانی‌‌‌‌‌‌‌ها سرقت کرد غمگین است، روزی که برای اولین بار به فرد دیگری حمله کرد. حتی زمانی‌‌‌‌‌‌‌ که مارگولین از نظر جسمی و معنوی تسلیم نظام حاکم بر اردوگاه شد، باز هم ارزش‌ انسانی خود را از دست نداد. در شرایطی که چنین رفتارهایی قابل درک و چه بسا برای بقا ضروری بود، او باز هم این رفتار را نادرست و مضر به حال خود می‌دانست. فیلسوف لهستانی، لِشِک کولاکوفسکی (Leszek Kołakowski) می‌گفت زمانی‌‌‌‌‌‌‌ که گزینه‌ی‌‌‌‌‌‌‌ کمتر بد را انتخاب می‌‌‌‌‌‌‌کنیم نباید از یاد ببریم که این گزینه باز هم بد است. این چالشِ زندگیِ روزمره است؛ اینکه مارگولین توانست این سطح از تأملات اخلاقی را در اردوگاه کار اجباری حفظ کند، معجزه‌آسا است.

مارگولین هرگز توانایی و ظرفیت انسان شمردن دیگر زندانیان را از دست نداد. او شرایط خاص همنوعان یهودی خود را که در ابتدا اغلب هم‌‌‌‌‌‌‌اردوگاهی‌اش بودند، به دقت توصیف می‌‌‌‌‌‌‌کند. او توضیح می‌‌‌‌‌‌‌دهد که لهستانی‌‌‌‌‌‌‌ها، که زبان و وطن مشترکی با او داشتند، نزدیک‌‌‌‌‌‌‌ترین گروه به یهودیان در اردوگاه بودند. مارگولین با اوکراینی‌‌‌‌‌‌‌ها دوست می‌‌‌‌‌‌‌شد اما همان‌‌‌‌‌‌‌طور که به یاد می‌‌‌‌‌‌‌آورد، رابطه‌ی آنها با یهودیان تاریخچه‌‌‌‌‌‌‌ی پرآشوبی داشت. مارگولین در کتاب خود به داستان اوکراینی‌‌‌‌‌‌‌ها که قبل، حین و بعد از جنگ به تعداد نامتناسبی به گولاگ فرستاده شدند پرداخته است.

مارگولین می‌‌‌‌‌‌‌دانست که شاهدی نامتعارف است. در زمانی که دنیا از گولاگ چیزی نمی‌‌‌‌‌‌‌دانست و تمایلی به آموختن در این زمینه نداشت، او در سال 1947 کتاب خود را چنین به پایان ‌‌‌‌‌‌‌برد: «بر اساس تجربه‌‌‌‌‌‌‌ی پنج ساله‌‌‌‌‌‌‌ی من، دولت شوروی با بهره‌گیری از مناطق خاص و شرایط سیاسی در کشور خود، جهنمی مخفی ایجاد کرده است، قلمرویی از بردگان پشت سیم‌‌‌‌‌‌‌های خاردار، که برای افکار عمومی جهان قابل دسترس نیست.» مارگولین به درستی پیش‌بینی کرد که خلأ اخلاقی‌‌‌‌‌‌‌ای که تجربه کرد به استدلال مدافعان رژیم شوروی تبدیل خواهد شد. آنچه او با آن سرِ ستیز داشت ترک کامل اخلاقیات، پوچ‌‌‌‌‌‌‌گرایی و دگرآزاریِ ناشی از آن بود: «حق با قدرتمندان است؛ همه دروغ می‌گویند؛ همه انسان‌‌‌‌‌‌‌هایی پست و فرومایه‌اند باید احمق‌ها را ادب کرد.»

دلیل دفاع از نظام اتحاد جماهیر شوروی، قبل از جنگ، حین جنگ، پس از آن و حتی امروز، دست کشیدن از انسانیت برای دستیابی به اهداف بود. آنچه مارگولین خلأ و پوچی می‌شمرد، اکنون مرحله‌‌‌‌‌‌‌ای از تاریخ است. گرسنگی، انسانیت‌زدایی و مرگ دسته‌جمعی در زمین‌‌‌‌‌‌‌های بایر برای دستیابی به چیزی ارزشمندتر ضروری بود. برای نمونه، این همان چیزی است که سارتر به آن باور داشت، و یادآور حرف‌های مشابهی است که حتی امروز، در روسیه و دیگر کشورها، در دفاع از گولاگ می‌شنویم. تجربه‌‌‌‌‌‌‌ی مارگولین آشکارا با این افکار واهی مغایرت دارد: «آنچه در پنج سال اقامت در قلمروی زیرزمینی مخفیانه‌ی شوروی مشاهده کردم دستگاه قتل و ظلمی بود که کورکورانه عمل می‌‌‌‌‌‌‌کرد.» او این بحث را از جبرگرایی به این سمت سوق می‌‌‌‌‌‌‌دهد: «اگر مشخص شود که برای تقویت قدرت در کرملین، هیچ راهی غیر از نظام اردوگاهیِ هولناکی که به برده‌داری معاصر و مرگ میلیون‌ها زندانی گمنام می‌انجامد وجود ندارد، جنایت رژیم شوروی نه تنها توجیه‌ناپذیر بلکه اسف‌بارتر است.»

مارگولین‌ نسبت به نسبی‌گرایی، یا آنچه امروز «دیگری چه؟» (whataboutism) می‌‌‌‌‌‌‌نامیم، به هیچ وجه روادار نبود. اگر در دفاع از کشتار جمعی در اتحاد جماهیر شوروی، به این اشاره کنیم که نازی‌ها مرتکب جنایات فجیع‌تری شدند، راه به جایی نبرده‌ایم. او توضیح می‌دهد که: نظام اردوگاهی شوروی قدیمی‌تر، بزرگ‌تر و با دوام‌‌‌‌‌‌‌تر از اردوگاه‌های نازی‌ بود. بی‌راه است اگر در «توجیه اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌های شوروی به اسفناک‌تر بودن آشوویتس، ماژدانک و تربلینکا بپردازیم.» همان‌طور که مارگولین فهمیده بود، نازی‌ها و شوروی‌‌‌‌‌‌‌ به همراه هم، در سال 1939 اروپا را نابود کردند. در جنگی که از سال 1941 آغاز شد هیچ یک از طرفین ذی‌حق نبودند و بنابراین دفاع از یکی با اشاره به جنایات طرف دیگر اشتباهی منطقی بود. جسم مارگولین بین این دو نظام گرفتار شده بود. اما آزادی بشر به او توانایی قضاوت بر اساس معیارهای عالی اخلاقی را می‌داد، چیزی که ورای دیدگاه جبرگرایانه‌ای از این قبیل است که همکاری یا درگیری این دو را صرفاً نوعی اجبار تلقی کنند.

مارگولین کلام آخر را خطاب به افرادی می‌‌‌‌‌‌‌گوید که نسبت به تاریخِ اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌های کارِ اجباری شوروی بی‌اعتنا هستند و معتقدند با این کار به نوعی به حرکت به سوی آینده و پیش‌روی خدمت می‌کنند. «افرادی که به توجیه اردوگاه‌‌‌‌‌‌‌های شوروی می‌پردازند، آن‌هایی که می‌گویند «بگذار در اردوگاه تحصن کنند» یا «شاید این درست نباشد» یا واقعاً «چه اهمیتی دارد؟» ممکن است خود را ضد فاشیست و درستکار بدانند. برای من روشن است که این افراد نسخه‌‌‌‌‌‌‌ی دوم هیتلر در جهان خواهند بود. «اگر دل‌مشغول حقایق تاریخی نباشید، دل‌سوزی نسبت به بشریت را از دست داده‌اید. اگر فرار و تبلیغ را انتخاب کنید، آنگاه ضد فاشیست‌‌‌‌‌‌‌ها در برابر فاشیست‌‌‌‌‌‌‌ها، که در فرار و تبلیغ بر شما برتری دارند، شکست خواهند خورد. در مقابل، ثبت حقیقی رنج انسان بر ارزش انسان صحه می‌گذارد. اهمیت یادآوری جزئیات به اهمیت قضاوت درباره‌ی تاریخ گره خورده است. به عنوان مسئله‌ای مربوط به اخلاق فردی و عمل‌‌‌‌‌‌‌گرایی دموکراتیک، هیچ «تجاوزی به حقوق بشر نباید پوشیده بماند.»

بنابراین، «شاهد» روشنگر گمنامی و بی‌هویتی است، و شرایط را برای قضاوتی ایدئال فراهم می‌‌‌‌‌‌‌کند. مارگولین چنین می‌پنداشت که دموکراسی از نزاع سطحی میان دو جناح راست و چپ فراتر رفته است. همان‌طور که راست‌‌‌‌‌‌‌ها ملزم به دفاع از فاشیسم نبودند، چپ‌‌‌‌‌‌‌ها نیز در حمایت از اتحاد جماهیر شوروی الزامی نداشتند. بنابراین، الزامی به احراز گرایش افراد و تفکیک آن به راست یا چپ نبود. مخمصه و گرفتاری این دو جناح از دست دادن صفات انسانی بود. آنچه به انسانی‌‌‌‌‌‌‌شدن کمک کرد دغدغه‌‌‌‌‌‌‌ی اخلاقی برای دستیابی به حقیقت، دسترسی به سوابق تاریخی و آزادی بیان آموخته‌‌‌‌‌‌‌ها بود. همان‌طور که او تصدیق می‌کند، هر چند هر دموکراسی‌ای دارای نقص است اما می‌توان نقص را مشاهده کرد. زمانی ‌‌‌‌‌‌‌که شهادت و قضاوت افراد، گفتگو و انتخاب شهروندان را شکل دهد، می‌‌‌‌‌‌‌توان دموکراسی را اصلاح و تجدید کرد.

 

برگردان: رزا بهروزی


تیموتی اسنایدر استاد تاریخ در دانشگاه ییل در آمریکا است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ با عنوان اصلیِ زیر است:

Timothy Snyder, ‘A Zek Remembers Stalin’s Camps’, Tablet, 1 October 2020.