شبهفلسفه مشوق آشفتهاندیشی است
Psyche
انواع مختلفی از شبهعلم وجود دارد: ستارهبینی، هومئوپاتی، باور به تخت بودن زمین و جنبش ضدواکسن. این «رشتهها» ادعاهایی عجیبوغریب را با دعوی علمی بودن وارد عرصهی علم میکنند. در ظاهر، این ادعاها علمی به نظر میرسند و معمولاً دربارهی همان چیزهایی بحث میکنند که موضوع گفتگوهای علمی است. با این حال، با بررسی دقیقتر مشخص میشود که شبهعلم، حرف مفت است، یعنی نسبت به حقیقت بیاعتناست. در قیاس با شبهعلم، آیا ممکن است چیزی مانند شبهفلسفه نیز وجود داشته باشد که در آن فرد ادعاهایی به ظاهر فلسفی مطرح کند اما با بررسی دقیقتر مشخص شود که این دعاوی حرف مفت بودند؟ فکر میکنم، شبهفلسفه وجود دارد.
اجازه بدهید با مفهوم شبهفلسفه شروع کنم. چیزی که شایستهی این نام باشد، در مقایسه با مسائل فلسفی همان اندازه نارسا و عیبناک خواهد بود که شبهعلم در قیاس با مسائل علمی نارسا و عیبناک است. در نتیجه، برای این که درک بهتری از شبهفلسفه پیدا کنیم ابتدا باید ببینیم شبهعلم از چه روی عیبناک است و سپس در عرصهی فلسفه به دنبال موارد مشابهی بگردیم.
آنچه باعث عیبناکی باورهای شبهعلمی میشود بیدقتی معرفتشناختی آنهاست. به عبارت دیگر، آنچه به این باورها شکل داده استدلالی آشفته و بیاساس است. برای مثال، باور به تخت بودن زمین تنها با نادیده گرفتن خودسرانهی انبوه شواهدی امکانپذیر است که در طول قرنها و در رشتههای علمی مختلف گردآوردی شده و در مغایرت با این باور قرار دارد.
با این حال، چنین بیدقتیای بر ریاکاری یا شیّادی دلالت ندارد. شیّاد کسی است که هدفی پنهانی و معمولاً سودجویانه دارد و درستی یا نادرستی باورهایش برایش اهمیتی ندارد. با این حال، حرف مفت اغلب از سر ریاکاری بیان نمیشود زیرا میتوان دغدغهی درستی باورها را داشت اما به بررسی دقیق آنها اهمیتی نداد.
مسئلهای که وجود دارد این است که اغلب ما، دستکم گاهی و تا اندازهای، از دقت معرفتشناختی بیبهرهایم. برای آنکه چیزی شبهعلم محسوب شود مستلزم دستکم مقداری بیدقتی است. یک قاعدهی کلی خوب برای احتراز از بیدقتی مراقبت از افتادن در دام مغالطات کلاسیکی مانند توسّل به شخص، پهلوان پنبه، معمای غلط و گلچین کردن است. در هر زمینهای این مغالطات روی میدهند اما در شبهعلم رخ دادن آنها نظاممندتر است.
بیدقتی روششناختی عنصری ضروری برای شبهعلم است اما تنها عامل نیست. برای این که باوری شبهعلمی محسوب شود باید مربوط به موضوعی علمی باشد و همین امر شبهعلم را از شبهفلسفه متمایز میکند. ویژگی شبهفلسفه، همانند شبهعلم، بیدقتی معرفتشناختی است اما موضوع آن فلسفه است و نه علم.
تفاوت بین موضوعات فلسفی و علمی در این است که مسائل فلسفی را نمیتوان به شکلی مستقیم با بررسیهای تجربی حلّ و فصل کرد. برای مثال، این که خداوند وجود دارید یا خیر یا این که حقایق اخلاقی عینی وجود دارند یا خیر پرسشهاییاند که اگر پاسخی هم برای آنها وجود داشته باشد باید با تأملات پیشاتجربی به آن دست یافت. در نتیجه چنین پرسشهایی با سؤالاتی از این دست که آیا زمین تخت است یا آیا سیاهزخم عامل باکتریایی دارد متفاوت است زیرا برای این سؤالات پاسخهایی تجربی وجود دارد.
دو نوع شبهفلسفه وجود دارد، یکی تقریباً بیضرر است و دیگری حیلهگرانه. نوع نخست معمولاً در متون علمی عامهپسند یافت میشود. در اینجا نویسندگان، که معمولاً پیشینهای در علوم طبیعی دارند، بدون این که متوجه باشند بااعتماد به نفس وارد قلمرو فلسفه میشوند و به تمایزها و استدلالهای فلسفی توجه دقیقی ندارند. اغلب، مفروضاتِ ضمنیِ تجربهگرایانه در معرفتشناسی، متافیزیک و فلسفهی زبان مبنای کار قرار میگیرند چنانکه گویی اصولی بدیهیاند، غافل از این که همین مفروضات چه خطراتی برای استدلال خود نویسنده میتوانند داشته باشند. این پدیده را میتوانیم شبهفلسفهی علمزده بخوانیم.
در حالی که شبهعلم گرایش خاصی به مغالطات علّی و گلچین کردن دادهها دارد، رایجترین مغلطه در شبهفلسفهی مبهمگو، دوپهلوگویی است.
یکی از نمونههای بارز این پدیده، کتاب سَم هریس با عنوان چشمانداز اخلاق (2010) است. در این کتاب هریس پهلوانپنبهها را به صف میکند زیرا محتوای بسیاری از دعاوی و استدلالهای فلاسفه که قصد نقدشان را دارد درنیافته است، مانند قانون هیوم (یا مسئلهی هست/باید) و استدلال پرسشِ بازِ جرج ادوار مور (یعنی این ادعا که کیفیّات اخلاقی با کیفیّات طبیعی همسان نیستند). به نحوی مشابه، لاورنس کراوس (Lawrence Krauss) در جهانی از هیچ (2012) به استدلالهای فلسفی در تأیید خداباوری میپردازد بدون این که درک درستی از آنها داشته باشد. جالبتوجهترین نکتهی کتاب این است که او نسخهای کاریکاتورگونه از برهان علیّت دربارهی وجود خداوند را به باد انتقاد میگیرد.
نوع حیلهگرانهی شبهفلسفه فعالیتی دانشگاهی است که عمدتاً در رشتههای علوم انسانی و علوم اجتماعی دنبال میشود. منظورم این نیست که این رشتهها ذاتاً شبهفلسفیاند بلکه فقط میخواهم بگویم که بنا به دلایلی در این رشتهها با انبوهی از شبهفلسفه مواجهایم (هر چند دانشگاهها و دانشکدههای مختلف از این نظر تفاوت چشمگیری با یکدیگر دارند). اغلب به مسائلی در زمینهی دانش، حقیقت، عینیت، عقلانیت و روششناسی علمی میپردازند بدون این که به استدلالها و دعاوی فلسفی مربوط به آنها توجه دقیقی کنند. یکی از ویژگیهای این گروه رویکردی احترامآمیز به برخی از اندیشمندان قارّهای است، کسانی مانند هگل، کارل مارکس، زیگموند فروید، کارل یونگ، مارتین هایدگر یا ژان پل سارتر (برخی از این اندیشمندان نیز ممکن است خود دچار شبهفلسفه باشند). معمولاً متون آنها سرشار از اصطلاحات دشوار و عالمانه است که باعث به وجود آمدن هالهای از ژرفاندیشی میشود. این پدیده را میتوان شبهفلسفهی مبهمگو خواند.
در حالی که شبهعلم گرایش خاصی به مغالطات علّی و گلچین کردن دادهها دارد، رایجترین مغلطه در شبهفلسفهی مبهمگو، دوپهلوگویی است. این مغلطه از ابهامهای برخی اصطلاحات کلیدی بهره میبرد و به کمک دعاوی موجه اما پیشپاافتاده به ادعاهایی جالب اما مناقشهبرانگیز اعتبار میبخشد. مبهمگو هنگامی که با چالش مواجه میشود، معمولاً به تفسیر پیشپاافتادهی ادعاهایش پناه میبرد اما به محض این که منتقد صحنه را ترک کند مجدداً سراغ دعاوی مناقشهبرانگیز میرود.
اجازه بدهید با تمرکز بر آثار میشل فوکو، یکی از مهمترین چهرههای پستمدرن فرانسوی، این سازوکار را تشریح کنم. یکی از مضامین محوری در آثار فوکو انتقاد از مفهوم حقیقتِ عینی است. فوکو، دستکم در ظاهر، باور دارد که حقیقت برساختهای اجتماعی و تحت تأثیر ایدئولوژی است و در نتیجه عینی نیست. با این حال، استدلال او در تأیید این ادعا صرفاً متمرکز بر نحوهی تأثیر آنچه او «قدرت» میخواند بر چیزهایی است که حقیقت تصور میشوند. بیشک این ادعا که فرضها و باورهای ما متأثر از ایدئولوژیاند کاملاً موجه است، به ویژه در حوزههایی مشحون از احساسات مانند سیاست اما عرصههایی که عقلانی تصور میشوند، مانند علوم، نیز عاری از چنین تأثیری نیستند. اما فوکو توضیح نمیدهد که این ملاحظهیِ نسبتاً پیشپاافتاده چگونه میتواند دالّ بر ادعایی باشد که از نظر فلسفی مناقشهبرانگیز است، یعنی این ادعا که هر آنچه حقیقت دارد متأثر از ایدئولوژی است. در عوض، او با استفادهی دلبخواهانه از واژهی «حقیقت» تمایز بین باور و حقیقت را از میان بر میدارد و در نتیجه میتواند ادعاهایی به ظاهر ژرف مطرح کند:
حقیقت بیرون از قدرت یا فاقد قدرت نیست: بر خلاف افسانهای که تاریخ و کارکردهایش ارزش مطالعهی بیشتر را دارند، حقیقت پاداش آزادگان، فرزند گوشهنشینیهای طولانی یا امتیاز کسانی که موفق به رهانیدن خود شدهاند، نیست. حقیقت چیزی متعلق به این جهان است: تنها با کمک اشکال مختلف محدودیت تولید میشود.
به عنوان تمرین از خوانندگان میخواهم تا از این عبارت ابهامزدایی کنند و ببینند در نهایت چه باقی میماند.
این نوع نقد مغلطهآمیز از حقیقت عینی، جنبهی زیانبار فلسفهی غامض است. اغلب، علت آن سوءبرداشتهای ساده (مانند در هم آمیختن حقیقت با باور یا دانش) است اما گاهی ناشی از ابهام تعمدی است (مانند مورد فوکو).
هر دو جناح راست و چپ اغلب از شبهفلسفهی مبهمگو، احتمالاً به سبب مشروعیت و ژرفای آکادمیکِ ظاهریاش، برای اعتباربخشی به برنامههای سیاسی جزمی و ستیزهجویانهی خود استفاده میکند. علاوه بر آن، این نوع از شبهفلسفه مشوق اندیشهی آشفته و آسایشطلبانه در میان دانشجویان است و حجم عظیمی از منابعی را که میتوانست مصروف کار بهتری شود، به هدر میدهد.
همانطور که با آموزش علمی میتوان با شبهعلم مقابله کرد، درمان شبهفلسفه نیز آموزش فلسفی است. به طور مشخصتر، راهحل، گسترش همان تفکر انتقادی پایهای است که در دورهی کارشناسی به دانشجویان فلسفه آموزش داده میشود. لازم نیست کار خیلی زیادی صورت بگیرد. باید به دانشجویان چیزهایی مانند تمایزگذاری منضبط بین مفاهیم اصلی فلسفه، مانند باور، حقیقت، عقلانیت و دانش، را آموزش داد. آنها باید از نحوهی بهرهبرداری استدلالهای دوپهلو از ابهامها آگاه باشند و در تشخیص سایر مغلطهها، مانند توسّل به شخص و پهلوان پنبه، چیرهدست شوند. با کمک این ابزارهای مقدماتی از میزان رواج شبهفلسفه تا حد زیادی کاسته خواهد شد.
برگردان: هامون نیشابوری
ویکتور موبریر در سال 2018 با مدرک دکترا از دانشگاه اوپسالا فارغالتحصیل شد و اکنون در دانشگاه استکهلم مشغول تدریس است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Victor Moberger, ‘Pseudophilosophy encourages confused, self-indulgent thinking’, Psyche, 9 February 2021.