شادمانیِ کار خوب داشتن
DW
«هر صبحگاه که از خواب برمیخیزم، غرق شعف میشوم: شعفِ سالوادور دالی بودن.»!
این سرمستی است، احساسِ سرمستی. اما سرمستی از چه چیز؟ شاید از داشتن است اما از داشتن چه چیز؟ داراییها سرمستکنندهاند، و هر چه عینیتر و محسوستر، مسلمتر و سکرآورتر! آیا حق داریم همچون بوئثیوس در تسلای فلسفه از گویندهی این قول بپرسیم: «شاید زیباییِ مِلک و املاک توست که سرمستت میسازد؟ این سرمستی متینی است زیرا آنها پارهای زیبا از زیباترین آفریدهاند.»[1]هرچند بوئثیوس این زیبایی و از جمله زیبایی سنگهای قیمتی را به خود آن چیزها نسبت میدهد نه صاحبان آنها و در حقیقت شادمانی از داشتن آنها را «دونِ مرتبهی عالی انسانی»[2] میداند: چه، تلألؤ آنها «خاصیت سنگهای قیمتی است نه خاصیت کسانی که در تملکشان دارند.»
از قضا این فرض با زندگی او مناسبتی دارد. آندره برِتون سردمدار سوررئالیستها که دالی یکی از آنها بود، دربارهاش مینویسد: «چیزی نگذشته او به جایی رسیده بود که میتوانست خودش را "شاهزادهی ثروتمند روشنفکران کاتولونیا"» بخواند[3] برِتون به او لقب دلارپرست میدهد و حتی به این وصف شهره میشود. او به خودنمایی دالی در این زمینه اشاره میکند که، برای رفتن به چند قدم آن طرفتر از محل اقامتش تاکسی میگرفت و وقتی به مقصد میرسید یک اسکناس صد فرانکی برای راننده میانداخت و از تاکسی بیرون میپرید تا بقیهی پولش را نگیرد! و اگر به این نکته که او از زبان دیگری ذکر میکند توجه کنیم که، «هر هنرمند بزرگی استعداد تحریک دیگران را دارد» باید قبول کنیم که این استعداد بیشتر از هر کسِ دیگر در شخص دالی و در هنر او تجلی میکرد. در این صورت چه بسا قولی که از او نقل کردیم اساساً به قصد تحریک ما گفته شده است و بیان واقعیت احوال او نباشد!
اما از اینها گذشته، چه اعتماد به نفسی در این قول است! اعتماد به خویش، یعنی بنیادِ هر پیروزیای. معلوم است که دالی خودش را پیدا کرده، به سراغ استعداد خودش رفته و آن را به کار گرفته چه از این بهتر! منظرهی مقابلش را بنگرید: کسانی که به کارهایی که آن را دون شأن خود میدانند مشغولاند چه رنجی که نمیکشند. وقتی کارها را تقسیم میکردند آنها سهم امکان قدرتِ آفرینندگی خود را نگرفتند و نتوانستند آن را در کار کنند. چون کسی که چارهای ندارد جز آنکه با سکهی قلب و زر مغشوش به داد و ستد در بازار جهان مشغول باشد در کف خود هیچ ندارد، اعتباری ندارند؛ برخلافِ دالی که اعتبار دارد. اما نیچه، سالوادور دالی نبودن، استاد نبودن، از کار خود ناخرسند بودن و آن را همچندِ استعداد خود ندیدن یعنی به استعداد خود پشت کردن را رقتبار میداند:
«چه نیکوست وقتی فاضلی پرمایه یا استادکاری ماهر به هنر خویش میبالد و با قناعت و خرسندی به زندگی نظر میکند؛ و در عوض، چیزی رقتبارتر از دیدن کفاش یا آموزگاری، با چهرهای دردمند، نیست که به ما چنین میفهماند که او به راستی برای چیز بهتری خلق شده است. چیزی بهتر از آنچه نیک است نیست! و آن یعنی مهارتی داشتن و به کمک آن آفریدن، آن ویرتو(virtus)به معنای ایتالیایی لفظ در دوران رنسانس است.»[4]
در اینجا نیچه فقط مثال مشاغلی را که چندان مهم به نظر نمیرسند نمیزند بلکه حرفهی آموزگاری را هم که بسیار ارجمند میداند ذکر میکند، و از یاد نمیبریم که او رسالهی سوم از تأملات نابهنگام، اثر ایام اولیهی خود را به «شوپنهاور در مقام آموزگار (Erzieher)» اختصاص میدهد، آن هم در مقام ستایش از او. پس به چشمِ او، آموزگاری حرفهای محتشم است و آموزگاران را مقام شامخی است، همچون فیلسوفان. در اینجا مهم نیست که شغل تو مهم باشد یا نه، همین که احساس میکنی برای کار بهتری خلق شدهای وضع تو رقتبار است.
معلوم است آدمی که فکر میکند «او به راستی برای چیز بهتری خلق شده است» درست کار نخواهد کرد اما همانطور که نیچه میگوید چیزی بهتر از چیزی که نیک است نیست؛ و نیک در اینجا یعنی مهارت داشتن، و خلاق بودن، و پیداست برای داشتن اینها باید علاقه داشت. کسی که کفاشی یا آموزگاری را دوست ندارد در آن مهارتی هم ندارد و به طبع خلاقیتی هم نمیتواند داشته باشد. اما کسی که کفاشی برای او کفش دوختن و آفریدن است به آن علاقه خواهد داشت و به درد خواهد خورد. اما اگر سازوکارهای بیارجکنندهی (سلسله مراتب) اجتماعی و اقتصادی و آموزشی نگذارند کفاش دوزنده و آفرینندهی کفش شود، یعنی کسی که به چرم شکل میدهد و با شکل دادن به آن روح میبخشد، و آموزگار خلاقیتِ خود را به ظهور برساند، و شکلی را که میتواند به دانشآموزان بدهد، و روح جدیدی در آنها بدمد، بلکه جزئیات کارش را از پیش تعیین کرده و به او دیکته کنند و او حق هیچ اظهار نظری و ابتکار عملی نداشته باشد و خود را صرفِ ابزار تکنولوژی آموزشی ببیند، همان دردی در چهرهی او خواهد نشست که نیچه دیده است. درد کسی که میخواهد از دنیای حرفهای خود چه بالا و چه پست فرار کند. وضعیتِ آنها وضعیتِ کسانی است که در حرفه و پیشهی خود به دلیل نیاز مادی و نداشتن مفرّ اقتصادی زندانیاند در حالی که روح آنها فراری است، این زندانیانِ فراری را همه جا میتوان یافت، کسانی که با تناقضی دردناک دست و پنجه نرم میکنند!
گوته در نمایشنامهی فاوست خود، که آن را یک چهرهنگاری بنیادی از مدرنیتهی غربی دانستهاند، در بیان ویژگی انسان مدرن از زبان دکتر فاوست از سرخوردگی این انسان در زمانهی ما میگوید که به هر پایگاهی در علوم برسد باز دردی سوزان بر جان او نشسته است، و همچنان احساس میکند چیزی در دست ندارد و کاری از او برنمیآید. این توصیف در همان ابتدای این نمایشنامه آمده است:
«آوخ که فلسفه و حقوق و پزشکی ــ و هیهات که الهیات را هم ــ تا آخر خواندهام. ولی از همهی این تلاشِ سوزانم طرفی نبستهام منِ بینوای ابله که در این کنج نشستهام و سر سوزنی داناتر از آن نیستم که پیشتر بودم. عنوان دکتری و حتی استادی را یدک میکشم و بیش از ده سال است که در هر راه و بیراه شاگردانم را سر میدوانم و میبینم هیچ از ما برنمیآید که به دانشی برسیم. پس قلبم از این درد میسوزد.» این نقد و باریکبینی گوته است: داناتر از پیش نبودن، داناتر از پیشازآموختن نبودن، دست یافتن به داناییای که همانا نادانی است، ظاهراً تولیدِ «جهلای معروف به علم» کردن (عنوان نقد بهاءالله در کلمات مکنونهی فارسی به اهل علم زمانه، در همان عصر نیچه) رفتن و از پا افتادن و نرسیدن و دست خالی بودن، اما با این همه منتقد شدن!
استعدادْ خودی و غیرخودی نمیشناسد تنها کافی است دولتها این عطیهی الهی را به رسمیت بشناسند تا راه ترقی پیش بگیرند. اما اگر هم چنین نکردند استعداد راه خود را در سختیها باز میکند، خود را کشف میکند از خود بیش از پیش بار میکشد چون باید خود را به تنهایی اثبات کند
انتقاد گوته در اینجا از آموزش و پرورش است، اما اگر دقیق شویم میبینیم که به تلویح تأیید آن نیز است. چه، آنچه از این دانش باقی مانده قوهی نقد است، قوهی داوری کردن دربارهی کل دانشِ آموخته و به طبع ارجِ این دانش. این چیزی نبود که دکتر فاوست از پیش داشت، بلکه مازادی است که بر اثر همهی آن آموختنها برای او به جا مانده است، گوته میداند دانش چیست، دانش همین است، همین مازاد. البته در عبارت بعدیِ او این معنا مندرج است که میگوید مهمترین رشتههای دانش را آموخته است و اذعان دارد که: «البته از همهی خودپسندان مسخرهای چون شیخ و دکتر و میرزابنویس و واعظ فهمیدهترم.»[5] فهمیدگی او در همان است. در آن است که خود را دور از ثمر حقیقی میداند. راستی، چه تعداد از دانشآموختگان ما خود را در اینجا مییابند و به این درد میرسند! دکتر فاوست بهرغم اینکه خودش را بالاتر و فهمیدهتر از همه میداند، باز دانش حقیقی را دور از دسترس خود میداند و دستاوردهای خود را هیچ میداند. «هیچ به خود گمان نمیبندم که میتوانم درسی بیاموزم، انسانها را اصلاح کنم و به راه راست درآورم. نه نیز مالایم هست، نه نامی، و نه ذرهای از شکوه زمین. سگ هم این زندگی را نمیخواهد.»[6]
این ناخرسندی و ملالی است که گریبان انسان مدرن را گرفته است و فرقی نمیکند آموزگار و استاد باشد یا کفاش. بیشک از نظر نیچه این جلوهای از نیستانگاری است.
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان این راه بینهایت
همین جاست که ارزش سالوادور دالی بودن و پیش خود ارج و قرب داشتن و قدر مقام خود را دانستن دو چندان است. این همانا غلبه بر نیستانگاری است.
اما این پیش خود ارج و قرب داشتن و خود را ارزشمند دیدن را دلیلی است و آن چیزی است که در سرشت کار مندرج است. کار، چنانکه مارکس[7] و در اصل ارسطو آن را بیان میکند باعث خودفعلیتبخشی انسان میشود، ما با کار فقط رفع حاجات ضروری زندگی و کسب معاش نمیکنیم بلکه در کار ذاتِ انسان جلوه میکند. انسان به این ذات در مقام قوه فعلیت میبخشد (قوه و فعل اصطلاحات ارسطوست). با کار قابلیت پنهان خود را بر خود و دیگران آشکار میکنیم. چون در کار است که به مسیر هدف معناداری میافتیم. ما با کار ذات حقیقی خود را هم تصدیق میکنیم و هم به آن فعلیت میبخشیم. این حقیقت به زبان عموم جاری است که کار جوهرِ آدمی را جلا میدهد. باید گفت، از آن رو که به تعبیر مارکس آن را محقق و قابل رؤیت میکند. وقتی کسانی را محروم از تحصیل کردیم محروم از این شناسایی خود کردهایم و راه کار مناسب با ذات حقیقیاشان را بستهایم و نگذاشتهایم آنها استعداد طبیعی خود را در کشاکش دهر بیابند و لابد آنها را برای امرار معاش به کار گِل واداشتهایم. اشتباه خطیرتر آنجاست که جامعه نیز متضرر شده است هم از آن رو که «من نمیتوانم خودم یا فردیتم را واقعاً فعلیت بخشم بدون آنکه خود یا فردیت دیگران را هم فعلیت بخشیده باشم».[8] کار من نه فقط فردیت خودم بلکه از ممرّ آن فردیت دیگران را هم محقق میکند. یک نویسنده این کار را به راحتی با ایجاد قوهی تمیز و ارتقاء سطح شناسایی خوانندگانش میکند. از چرخهی طبیعی خارج کردن افراد با محروم کردن آنها از تحصیل و نهایتاً کار، ضرش به اجتماع میرسد، چون نیرویی سازنده به مخرب با نگاهی منفی تبدیل میشود. حال آنکه در نقطهی مقابل آن، در سایهی انسان کاملتر و رشدیافتهتر دیگران هم نشو و نما میکنند و به کمال میرسند. آدمها به بالادست خود نگاه میکنند. سالوادور دالی بودن و شادکام از آن بودن بهرهی اجتماعات تنگنظرِ کینتوز نیستند. در مثال ما، دالی، با هنرش به خود و قوای خود فعلیت بخشیده است. شادکامی او هوا و زندگی را برای دیگران سبکتر و مفرحتر کرده است.
به هر روی، نیچه در عبارتی که در بالا از او نقل کردیم، ویرتو را به معنای ایتالیاییِ رنسانسی آن میگیرد و عجالتاً آن را مهارت و قابلیت آفرینشگری میخواند. این همان لفظی است که امروزه به فضیلت برگردانده میشود. راستی هم که مهارت داشتن و تواناییِ آفریدن فضیلتی گرانقدر است. پیداست آدمی را اگر این مایه و در اصل نیکیکه همانا نیروی سازنده است نباشد بدیها و نیروهای ویرانگرِ در او قوت میگیرند. اما قدرتِ تبدیل نیروی ویرانگر به نیروی سازنده، مهارتِ عمران و آبادانی است، و اقتضای تدبیر و خردمندی در حکمرانی و ادارهی مُلک و مملکت است. پیداست، کارآمدیِ پنهانمانده باری است گران بر دوشِ انسان. تحمل آن زیانبار است. مهارتِ کار دیگری را در خود سراغ داشتن اما موقعیتِ به ظهور رساندن آن را نداشتن. موقعیتی که همیشه فرد به تنهایی نمیتواند برای خود دست و پا کند. چه، بیشک، تحت نفوذ وضعیتی شکل میگیرد که دولتهای مدرن برای فردِ انسان رقم میزنند. آنچه بقای این دولتها را تضمین میکند ارادهی عاقلانهی آنها به سعادتمند کردن همگانی است، بدون هیچ تبعیضی. آنگاه آنها در به کار گرفتن و هدایت نیروهای سازنده توفیق مییابند که نسخهی سعادتی از بالا را برای کسی نپیچند، نسخهای که در این پایین هر روز خود پاره میکنند، و بگذارند آدمها به دست خود و تحت هدایت استعدادهای کشفشدهی خود سعادتمند شوند، در حالی که دولتها حقوقِ طبیعت و سرشت تک تک افراد را ادا میکنند.
«یک زندگی سعادتآمیز همهی اندامهایت را نیرو میبخشد»[9] و کار مناسبِ روح و روحیهی خود داشتن غوطهور بودن در سعادتی است که جوارح و اعضای ما را به شادی و شعف میآورد. ما به راحتی میتوانیم در این قول دالی این را بخوانیم که او محصول کشوری آزاد است، که با آنکه در کشوری مسیحی به دنیا آمده است بهرغم آنکه از دین برگشته بود (و تنها در سال ۱۹۴۸ به مذهب کاتولیک بازگشت) باز امکان دالی شدن داشت. او را به استعدادش شناختهاند نه به کفر و ایمانش. به عبارت دیگر او را طبیعی و برحسب سرشت خدادادش شناخته و امکان پرواز دادهاند. نگفتهاند که فقط مسیحیان حق ورود به مدرسهی هنر دارند و جوایز هنری را ما فقط به مسیحیان میدهیم و صدها فیلتر درست نکردند تا اثر او شهرت نیابد و کسی نامش را نبَرد، چون کافر بود. سالوادور شدن مال ما نیست، این امکانی نیست که ایران امروز بتواند مدعی به ظهور رسیدن آن باشد. همین چیزها اروپا و آمریکا را از ما پیش انداخته است، چند سده پیش انداخته است، این روحی است که بر نهان آن حاکم است و الّا تکنولوژی را میتوان یاد گرفت صنایع را میتوان به تقلب هم شده به راه انداخت اما روح مدارا را نمیتوان به این سادگی بر پیکر جامعهی فرانسه و آمریکا (محل اقامت او در سال های متمادی) دمید، بیگانه ندیدن انسانها و همه را مثل خود دیدن با آنکه به ظاهر آسانترین چیزهاست چیز دیگری است، روحِ داخل در سراپردهی یگانگی شدن روح انسانی و معنوی شدن است نه صنعتی شدن! بیشک سالوادور دالی در ایران نمیتوانست دالی شود و به او «شعفِ سالوادور دالی بودن» دست دهد، چون او از دین برگشته بود! پیداست این شعف تنها شعفی فردی نیست شعف دولت و ملتی است که دالی در میان آنها زیسته و نشو و نما کرده است.
فن حکمرانی مهارتِ پیدا کردن این قوای پنهان در دل شهرها و آبادیها و بال و پر دادن آنهاست. بدیهی است که هیچ دولتی نمیتواند استعدادی را خلق کند که طبیعت پیشاپیش به افراد انسانی نداده است. دولتها فقط میتوانند اینها را کشف کنند اما تبعیض میدان این اکتشافِ سرنوشتساز را محدود میکند. چون تبعیض ناتوانی در دیدن همان استعدادها و تواناییهایی است که بشر و به طریق اولی دولتها، هیچ نقشی در ایجاد آن نداشته و گوناگونتر از آن است که بتوان آن را مهار کرد و آن را تنها از آنِ خودیها خواست. استعدادْ خودی و غیرخودی نمیشناسد تنها کافی است دولتها این عطیهی الهی را به رسمیت بشناسند تا راه ترقی پیش بگیرند. اما اگر هم چنین نکردند استعداد راه خود را در سختیها باز میکند، خود را کشف میکند از خود بیش از پیش بار میکشد چون باید خود را به تنهایی اثبات کند، به نامهربانیها اثبات کند. کسی که با دست خود زمین دانش را میکند، چیزی از استادها و کتابهای خاموش میآموزد که یگانه است و اختصاص به او دارد. قدرتی که تبعیض روا میدارد و دلبخواهی گروهی را که از خود نمیداند حذف میکند نمیداند که آن را از قضا هیچ قدرتیبرای چنین انتخابی نیست. از کجا میداند که سالوادور دالی در گروه و دسته محبوب آنهاست یا بیرون از آن! مگر در توزیع استعدادی که در خلقت به آدمها داده میشود میتوانند دستی داشته باشند مگر آنها حق انتخابی در این مورد دارند! بیشک، آنها تبعهی بیاختیار خلقتاند و لاغیر! آدمها موجودات زیادی نیستند که دولتهای مدرن باید از دست آنها خلاص شوند بلکه آیندهی کشورها بسته به استفاده از گنج پنهانِ استعدادهاست، گنجی که به وفور تنها در وسعت نظر و آزادی عقیده و در اجتناب از هر تبعیض و تنگنظریای در اختیار دولتها قرار میگیرد. اینها بدیهیات است. پس، دالی در عین حال از شعفی میگوید که شعف حرفهی درخورِ روحِ او، و مناسبترین حرفه را داشتن است و نیز اینکه او حریفِ حرفهی خویش است و این صرفِ امتیاز این روح نیست که به آنچه درخور آن است رسیده است بلکه امتیاز هیئت اجتماع و کشوری است که در آن زیسته است و گذاشتهاند او به اینجا برسد، یعنی در غفلت از اصول انسانیت مدرن گرفتار کینتوزیهای کور و دیرین دولتی (با قدرتی متکی به سلاح و زندان، نه به قلوب؛ و در اصل قدرتی متکی به باد، نه به حقیقت پایدارِ انسان) نبوده است که او را از کار مناسب و از آن مهمتر آموزش و پرورش درستی باز دارد که به او مهارت لازم برای آن کار را میدهد، و خود نهایتاً به شادیِ روح و شعفِ ارکان و جوارح وجود او میانجامد. کسی چون او وقتی میتواند صبحگاهان غرق شعف از خواب برخیزد که مسکن در خرابآبادِ تنگچشمان نداشته باشد، بیتردید دولتها با همهی دم و دستگاه آموزشِ خود نمیتوانند به تنهایی هنرمند و ورزشکار و آفرینشگر و متفکر بیافرینند اما میتوانند به نحوی نظاممند از تولید آنها جلوگیری کنند، استعدادها را پس بزنند و روح آفرینشگری را از ملت خود سلب کنند! تدنی عجیبی است که ممکن است کشوری گرفتار آن شود و مردم خود را بیرون از خود بداند و به آنها که درون کشورند چون بیرونی و بیگانه بنگرد. کسی که درون و نزدیک را هم نمیتواند ببیند بیرون و دور (و روابط خود با ممالک دیگر) را چگونه خواهد دید و کنترل آن را به دست خواهد گرفت! به جنگ استعدادات بشری رفتن به جنگ خود و طبیعت، هر دو، رفتن و سرانجام از انسان شکست خوردن است. راستی آیا همین بود آنچه آنها میخواستند: مردمانی گرفتار سراب و «نه در رنج از آرمانهای تحقق نیافته، که در رنج از آرمانهای تحققیافته.» (نیچه)[10]!
[1] تسلای فلسفه، بوئثیوس. ترجمهی سایه میثمی. نگاه معاصر. 1385. ص 117.
[2] همانجا. ص 116.
[3] سرگذشت سوررئالیسم، گفتوگو با آندره برتون، ترجمهی عبدالله کوثری، نشر نی. 1381. ص 157.
[4] آخرین یادداشتها، نیچه. ترجمهی ایرج قانونی. ص. ۱۰۷.
[5] گوته، فاوست، ترجمهی محمود حدادی. نشر نیلوفر. چاپ 1399ص 31.
[6] همانجا، با اصلاح جملهی آخر.
[7] ر.ک. کارل مارکس. آلن و. وود. ترجمهی شهناز مسمیپرست. انتشارات ققنوس. ص 89 و بعد.
[8] همانجا.
[9] گوته، فاوست، ترجمهی بهآذین. نشر نیلوفر. چاپ اول، 1376. ص 33.
[10]آخرین یادداشتها، ص 278.