عشق بر کنارهی دریا مرا انتظار میکشد
در اوت سال ۲۰۰۳، هنرمند فلسطینی ساکن رامالله، حسن حورانی، در حالی که سعی میکرد برادرزادهاش را از دریای مدیترانه در ساحل یافا نجات دهد، غرق شد. هیچکدامشان شنا بلد نبودند؛ دزدکی به اسرائیل رفته بودند تا ساحل یافا را ببینند، چون به عنوان فلسطینیانِ ساکنان کرانهی باختری اجازهی عبور نداشتند.
حسن فقط 29 سال داشت. آن موقع، مشغول کار روی یک کتاب کودکان بود، به نام حسن همهجا هست، دربارهی شخصیتی به نام حسن که دنیا را آزادانه میگردد تا عشق را پیدا کند. او فقط ده تا از چهل نقاشیای را که برای کتاب در نظر داشت، به پایان رسانده بود. سال پس از مرگ تراژیکش، کتاب توسط بنیاد ی. م. قطّان منتشر شد، یک سازمان مردمنهاد در لندن که میخواهد هنر و فرهنگ فلسطینی را ترویج کند.
وقتی زن فیلمسازی به اسم میس دروزه کتاب حسن را دید، داستانهای کتابْ او را تکان داد. در حالی که به فکر سرنوشت حسن، آثار او، و فلسطین بود، از خودش پرسشهای فراوانی کرد و سرانجام از آنها برای ساختن یک فیلم الهام گرفت. میس برای دنبال کردن رد پای حسن به فلسطین رفت تا «عاشق»ی را کشف کند که هرگز ملاقاتش نکرده بود (او حسن را عاشق مینامد)، و سرزمینی را ببیند که هرگز ندیده بود. فیلم او با نماهایی کند، قابهایی ترکیببندیشده، و پیانویی غمزده به عنوان موسیقی متن، آدم را به فلسطین «او» میبرد، در گزارشی از نخستین سفرش به آنجا، به یافایی خالی از باغهای پرتقال، یک نابلس ناشناختهی اجدادی، و بیتالمقدسی که در آن زیبایی از ورای دیوارها قد میکشد. صباح حیدر، پس از نخستین نمایش فیلم در جشنوارهی بینالمللی تورنتو در سال ۲۰۱۳، با میس دروزه گفتوگو کرده است.
چیزی که مرا در مستند شما تکان داد سنگینی شاعرانگی یک عشق رمانتیک بود، و این که چطور عشق اصالتاً به عنوان موضوعی محوری مطرح میشود. برای من، بعضی وقتها سخت بود که به فیلم شما به عنوان اثری سیاسی نگاه کنم، چون حس زنانهی عشق رمانتیک را در عمق وجود من طنینانداز میکرد. خودتان چه فکر میکنید؟ این مستند را سیاسی میدانید؟
همان ابتدای ساختن فیلم پرسشی برایم ایجاد شد؛ فیلمهای زیادی بودهاند که دربارهی عشق ساخته شدهاند، و پرسشی که آن موقع برای من ایجاد شد این بود که: چه چیزی دربارهی این عشق، خاص است؟ وقتی شروع کردم به نوشتن فیلمنامه، متوجه شدم کسی که از زندگی در خانهاش یا در محیط خودش منع شده (چه یک فلسطینی باشد که دور از وطن در غربت زندگی میکند و چه یک فلسطینی که در خود فلسطین زندگی میکند)، از انجام دادن خیلی از کار محروم شده، از جمله آزادانه این طرف و آن طرف رفتن، زندگی طبیعی ... بنابراین، این عشق برای من چیزی شد که با پسزمینهای سیاسی گره خورده است.
وقتی به کار حسن نگاه کردم، واقعاً حس کردم که چشمهایش را دوست دارم، و حس کردم دلم میخواست او را ملاقات میکردم. بیشتر برایم تبدیل شد به چیزی برای فکر کردن، تا یک عشق صاف و ساده. حس کردم شاید ما میتوانستیم دوستهای خوبی باشیم؛ یا شاید میتوانستیم اینطور یا آنطور بشویم ... این پرسشها کم کم به ذهن من سرازیر شدند: آیا اگر به کسی که اهل هر جای دیگر دنیا بود نگاه میکردم، همین حس را داشتم؟ و آیا این واقعیت که او فلسطینی بود، و اهل میهن من بود، واقعاً تأثیر دیگری روی واکنشی که نسبت به کارش داشتم گذاشته بود؟
فکر میکنم برای من قطعاً این واقعیت که او فلسطینی بود به این معنا بود که آن عشقْ رفتهرفته نمادهای زیادی را در ذهن من مجسم میکند؛ ماجرا فقط دربارهی دختری نبود که قصهای عشقی را تعریف میکند. عشق برای من همهی چیزهایی است که یاد میگیریم، که دلتنگشان میشویم، که در جستوجوشان هستیم، که نداریمشان. متوجه شدم چیزی که در زندگی من گم شده بوده لزوماً عشق نبوده، مردم بودند ... من رؤیا میبافتم و آن فضا را در زندگی واقعی پیدا نمیکردم. مادرم و حسن بودند که یک جورهایی این جهان زیبا را به خواب دیده بودند، اماپیداش نکرده بودند. قدرت کار حسن در تضادی بود که با زندگی واقعی خود او داشت.
فیلم شما مرز میان فیلم داستانی و فیلم مستند را محو میکند، چیزی که در سینمای فلسطین (که مستندها در آن نقش غالبی دارند) معمول نیست. این فیلم چطور به چیزی که الان هست تبدیل شد؟
زمانی به نقل قولی از نویسندهی فلسطینی، مرید برغوطی، برخوردم که به نظرم خیلی جالب آمد، دربارهی وقتی که از فضای خودت محروم شدهای و اشغالگریْ دیوارهای بسیاری دورَت کشیده، و مجبور شدهای عاشقی ناشناخته را در فلسطین دوست بداری ... نمیخواهم بگویم که همیشه این طور فیلم خواهم ساخت، ولی این حس و نگاه مخصوص این فیلم است. وقتی داری دربارهی خاطره، غم غربت، و همهی این عناصر لمسناشدنی حرف میزنی، عنصر داستانی به طور خیلی طبیعی وارد میشود، چون خیلی از عواطف ما فکرهای خیالیاند. آنها از این جهت واقعیاند که تو به آنها فکر میکنی و آنها را حس میکنی، ولی خیلی چیزهای مربوط به خاطره و غم غربت میتوانند در خیالات ما ریشه داشته باشند.
در ضمن، معنیاش این نیست که چون آدم در فیلمش دستمایههای داستانیِ بیشتری در اختیار دارد، کمتر صادق است. و معنیاش این هم نیست که مستندهای متعارف یا سنتی بیشتر صادقند. با تدوین یک فیلم، شما واقعیت را دستکاری میکنید. به نظر من، واقعاً فرقی بین فیلم داستانی و مستند نیست؛ تنها فرق این است که شاید در فیلم داستانی شما یک بازیگر داشته باشید که به او پول میدهید. غیر از این، برای من فیلمهای مستند و داستانی دو ژانر مختلف سینماییاند که کاملاً شبیه هماند.
در فیلمی مثل فیلم من، البته جزئیات فنیای هستند که آن را تبدیل به یک مستند میکنند، ولی تخیل و روند خلق کردن داستان هم در آن نقش دارد. من داستان شخصیتهایی را مینوشتم که هرگز ندیده بودم؛ و وقتی که رفتم شخصیتها را پیدا کنم، دنبال کسانی میگشتم که شبیه شخصیتهایی باشند که من آن طور که دوست داشتم آنها را نوشته بودم و خلق کرده بودم. بنابراین، از جهتی، جالب است که چطور ذهن آدم چیزی را خلق میکند، و چطور آدم سعی میکند که آن چیز را در واقعیت پیدا کند.
متوجه شدم که موقع ساختن این فیلم، برای اولین بار به فلسطین رفتید. چه حسی داشت؟ پدرتان یا مادرتان، کدامشان فلسطینیاند؟
پدرم فلسطینی است و همچنین مادربزرگ مادریام. پدر او و عمویش در سال ۱۹۳۶ به سوریه گریختند چون آنها (عزت و محمد دروزه) در اعتصاب سال ۱۹۳۶ نقش داشتند و انگلیسیها میخواستند عزت را دار بزنند. آنها به سوریه گریختند و فعالیتهایشان را ادامه دادند؛ و از آنجا بود که جنبش ملتهای عرب آغاز شد. میشود گفت، بخشی از من سوریهای است، ولی من در سوریه در یک خانهی به شدت فلسطینی بزرگ شدم.
پس شما با یک هویت قوی فلسطینی بزرگ شدید؟
با هویت قوی فلسطینی بزرگ نشدم، چون از جهتی همانطور که بزرگ میشدم پرسشهایی هم در ذهنم شکل میگرفت. در اردن زندگی میکردم و گذرنامهی اردنی داشتم. درست است که همه چیز در خانهی ما فلسطینی بود، ولی لحظهای رسید که من کم آوردم و شروع به پرسیدن کردم. کوچک بودم و معنی چیزها را نمیفهمیدم. برداشت مستقلی داشتم از این که معنی فلسطینی بودن چیست؛ این انتخابی بود که بعدتر وقتی بزرگتر شدم انجام دادم. این فقط مربوط به شخص من نیست. دوستانی دارم که آنها هم همین تجربه را داشتهاند.
قطعاً همهی هویتها، در اصل، انتخاب میشوند.
بله. باید گفت که این انتخابی آگاهانه بود. میگوییم: من اینم؛ و منظورمان «این» و«آن» است؛ و همین «این» و «آن» میتواند تغییر کند و شکلهای مختلف بگیرد.
در روایتی که ساختهاید، شخصیتها فقط آدمها نیستند. به عنوان مثال، یافا در فیلم شما خودش یک شخصیت است، بیتالمقدس هم همینطور. پرتقالها هم شخصیتند؛ و همهی اینها نمادند. از بعضی جهات، شما از همان نمادهایی استفاده نمیکنید که بسیاری از فیلمسازان فلسطینی دیگر در فیلمهایشان استفاده میکنند. ممکن است در این باره توضیح بدهید؟
ما با کلیشههای مشخصی دربارهی فلسطین بزرگ شدهایم. البته همهشان کلیشه نیستند، ولی چیزهایی هستند که همه شنیدهایم و میدانیم. من باید مجموعهی جدیدی از کلیشهها پیدا میکردم که کافی باشد. ذهنم پر بود از چیزهای دانسته؛ من باید پرسشهای خودم را میپرسیدم. نکتهی مثبتی دربارهی دور شدن از جایی که از آن آمدهای و نمیتوانی به آن بازگردی وجود دارد. همانطور که گفتم، من متولد نابلسام، ولی پدرم متولد یافا است. وقتی از یک فضا کنده میشوی، دو انتخاب داری. یکی این که بگویی: «من متعلق به فلانجا هستم.» من اهل نابلسام، از نظر ریشههای قومی. ولی وقتی به نابلس میروم، حتی برایم مهم نیست که خانهی پدریام را ببینم، چون فکر میکنم: به من چه ربطی دارد؟ فقط یک خانه است از سنگ. وقتی به فلسطین رفتم، خیلی خوب بود چون تصمیم گرفتم انتخاب کنم که میخواهم متعلق به کجای فلسطین باشم. انتخاب دیگری که داری این است که تصمیم بگیری میخواهی متعلق به کجا باشی. من این آزادی را داشتم، چون ارتباطی با آن سرزمین نداشتم ولی از نظر قومی مرتبط بودم (که البته با آن ضدیت هم دارم؛ ضد خانوادهام نیستم، ولی ضد پذیرش روابط از پیش تعیین شده بر اساس ژنتیکم). آدم باید کشف کند که کیست و چه چیز را دوست دارد. من در خانه این طوری بزرگ شدهام. وقتی به فلسطین رفتم، این آزادی را داشتم که بگویم من میخواهم متعلق به «اینجا» یا «آنجا» باشم و همهی این جاها متعلق به من است، چون دوستشان دارم؛ و این برای من خیلی رهاییبخش بود.
میس دروزه فیلمساز سوری – فلسطینی ساکن اردن است. صباح حیدر فیلمساز و روزنامهنگار لبنانی است. آنچه خواندید برگردان این گفتوگو است:
Sabah Haider, ‘My Love Awaits Me by the See: An Interview with Mais Darwazah,’ REORIENT, 23 September 2013.