گزیدهای از بهترین گزارشهای فارسی ــ بوی جوی مولیان
«من از انشانویسان سالهای آخر دبیرستان بودم. همکلاسهایم همین که عاشق میشدند، بهسراغم میآمدند تا برایشان نامههای سوزناک بنویسم و من بعضی از این نامهها را طوری مینوشتم که خودم هم به گریه میافتادم.»
با وجود این که انشانویس معتبری بود اما در دوران جوانی و در زمان فراغت از تحصیل از دانشکدهی حقوق، جز یک کتاب با عنوان عرف و عادت در عشایر، کاری منتشر نکرد. ایلیاتی بود. پس از فراغت از تحصیل به ایل بازگشت و پس از سالها سواری، سرگردانی و چادرنشینی به فکر باسوادکردن بچههای عشایر افتاد و ۲۶ سال از عمرش را صرف باسوادکردن بچههای عشایر کرد. او بنیانگذار آموزشوپرورش عشایری در ایران بود و از آنجا که ایل همواره در حرکت بود، او مدارس سیاری درست کرد که با ایل در حرکت باشند و دختران و پسران را سواد بیاموزند. زندگی او به حماسه شبیه است و در این مختصر نمیگنجد. همین اندازه بگوییم که زندگی وی حسدبرانگیز است.
بهمنبیگی در سالهای بازنشستگی دوباره به نویسندگی روی آورد. خودش مینویسد: «در دوران بیکاری و بازنشستگی، بار دیگر فیلَم یاد هندوستان کرد و باز به خیال نویسندگی افتادم.»
از بهمنبیگی دو کتاب بر جا مانده است. گزارش حاضر بهخاطر زبان زنده و جاندارش انتخاب شده است؛ از کتاب بخارای من ایل من (انتشارات آگاه، ۱۳۶۸).
من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کرّهشیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام اجنه و شیاطین از شیههی اسب وحشت داشتند.
هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم، پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت. من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیههی اسب آغاز کردم. در چهارسالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا دهسالگی حتی یک شب هم در شهر و خانهی شهری به سر نبردم.
ایل ما در سال، دو مرتبه از نزدیکی شیراز میگذشت. دستفروشان و دورهگردانِ شهر بساط شیرینی و حلوا در راه ایل میگستردند. پول نقد کم بود. من از کسانم پشم و کشک میگرفتم و دلی از عزا درمیآوردم. مزهی آن شیرینیهای بادوبارانخورده و گردوغبارگرفته را هنوز زیر دندان دارم.
از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب میشد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند، تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود، من بودم. نمیدانستم که اسب و زینم را میگیرند و پشت میز و نیمکت مدرسهام مینشانند. نمیدانستم که تفنگ مشقی قشنگم را میگیرند و قلم به دستم میدهند.
پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهاً تبعید شد. مادرم هم زن مهمی نبود. او هم اشتباهاً تبعید شد. داروندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت. دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچهها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم. از مالومنالمان خبری نمیرسید. خرج بیخ گلویمان را گرفته بود. در آغاز کار کُلفَت و نوکر داشتیم ولی هر دوی آنان همین که هوا را پس دیدند، گریختند و ما را به خدا سپردند.
برای کسانی که در کنار گواراترین چشمهها چادر میافراشتند، آبانبار آن روز تهران مصیبت بود. برای کسانی که به آتش سرخ بن و بلوط خو گرفته بودند، زغال منقل و نفت بخاری آفت بود. برای کسانی که فارِس زیبا و پهناور میدان تاختوتازشان بود، زندگی در یک کوچهی تنگ و خاکآلود مرگ و نیستی بود. برای مادرم که سراسر عمرش را در چادر باز و پرهوای عشایری به سر برده بود، تنفس در اتاقکی محصور دشوار و جانفرسا بود. برایش در حیاط چادر زدیم و فقط سرمای کُشنده و برف زمستان بود که توانست او را به چهاردیواری اتاق بکشاند.
من در چادر مادرم میخوابیدم. یک شب دزد لباسهایم را برد. بیلباس ماندم و گریستم. یکی از تبعیدیهای ریزنقش لباسش را به من بخشید. باز هم بلند و گشاد بود ولی بهتر از برهنگی بود. پوشیدم و به راه افتادم. بچههای کوچه و مدرسه خندیدند. ما قدرت اجارهی حیاط دربست نداشتیم. کارمان از آن زندگی پرزرقوبرق کدخدایی و کلانتری به یک اتاق کرایهای در یک خانهی چنداتاقی کشید. همهجور همسایه در حیاطمان داشتیم: شیرفروش، رفتگر شهرداری، پیشخدمت بانک و یک زن مجرد. اسم زن «همدم» بود. از همه دلسوزتر بود.
پدرم تحتنظر شهربانی بود. مأمور آگاهی داشت. برای خرید یک خربزه هم که میرفت، مأمور دولت در کنارش بود. بیش از بیست تبعیدی قشقایی در تهران بود. هر تبعیدی مأموری داشت. مأمور ما از همه بیچارهتر بود زیرا ما خانهای نداشتیم که او در آن بنشیند و بیاساید. سفرهای نداشتیم که از او پذیرایی کنیم؛ ناچار یک حلبی خالی نفتی توی کوچه میگذاشت و روی آن روزنامهای پهن میکرد، مینشست و ما را میپایید.
او از کارش و ما از نداری خود شرمنده بودیم. روزی پدرم را به شهربانی خواستند. ظهر نیامد. مأمور امیدوارمان کرد که شب میآید. شب هم نیامد. شبهای دیگر هم نیامد. غصهی مادر و سرگردانی من و بچهها حدوحصر نداشت. پس از ماهها انتظار یک روز سروکلهاش پیدا شد. شناختنی نبود. شکنجه دیده بود. فقط از صدایش تشخیص دادیم که پدر است. همان پدری که اسبهایش اسمورسم داشتند. همان پدری که ایلخانی قشقایی بر سفرهی رنگینش مینشست. همان پدری که گلههای رنگارنگ و ریزودرشت داشت و فرشهای گرانبهای چادرش، زبانزد ایل و قبیله بود. همان پدری که از چوب پرشاخه و بلند تفنگآویزش بیش از ده تفنگ گلولهزنی و ساچمهزنی آویزان بود؛ ریشارد طلاکوبیده و دهتیر خردهزن انگلیسی و اسموس و کروپ آلمانی، سهتیرهای روسی و فرانسوی، پنجتیرپَران بلژیکی.
پدرم غصه میخورد. پیر و زمینگیر میشد. هر روز ضعیفتر و ناتوانتر میگشت. همهچیزش را از دست داده بود. فقط یک دلخوشی برایش مانده بود. پسرش با کوشش و تلاش درس میخواند. من درس میخواندم. شب و روز درس میخواندم. به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی میکردم. شاگرد اول میشدم. تبعیدیها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک میگفتند و از آیندهی درخشانم برایش خیالها میبافتند.
سرانجام تصدیق گرفتم. تصدیق لیسانس گرفتم. یکی از آن تصدیقهای پر رنگ و رونق روز. پدرم لیسانسم را قاب گرفت و بر دیوار گچفروریختهی اتاقمان آویخت و همه را به تماشا آورد. تصدیق قشنگی بهشکل مربعمستطیل بود. مزایای قانونی تصدیق و نامونشان مرا با خطی زیبا بر آن نگاشته بودند. تصویر رتوششدهام با چشمهای خندان، کراوات عاریتی و موهای سیاه، در گوشهی تصدیق میدرخشید و قلب پدرم را از شادی و شعف لبریز میکرد. آشنایی در کوچه و محله نماند که تصدیق مرا نبیند و آفرین نگوید. تبعیدیها، مأموران شهربانی، کاسبهای کوچه، دورهگردها، پیازفروشها، ذرتبلالیها و کهنهخرها، همه، به دیدار تصدیقم آمدند. من شرم میکردم و خجالت میکشیدم ولی چارهای نبود. پیرمرد دلخوشی دیگری نداشت. روز و شب، با فخر و مباهات، با شادی و غرور به تصدیقم مینگریست و میگفت: «جان و مالم و همهچیزم را از دست دادم ولی تصدیق پسرم به همهی آنها میارزد.»
پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهاً تبعید شد. مادرم هم زن مهمی نبود. او هم اشتباهاً تبعید شد. داروندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت. دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید.
دلخوشی پدرم منحصر به تصدیق نماند. روزی فرنگی زباننفهمی از کوچه میگذشت و دنبال آدرسی میگشت. با ایماواشاره میپرسید و به پاسخ نمیرسید. من به زبان آمدم و با مقداری فرانسهی دستوپاشکسته راهنماییاش کردم. غوغا شد. پدرم عرش را سیر کرد. روز دیگری من و پدرم به دیدار تبعیدیِ بیماری رفتیم. از پزشکی دارویی گرفته و خورده بود. ادرارش رنگ گردانده و سرخ شده بود. بیچاره، از بیم خونریزی حال نداشت. من بروشور دارویش را که به فرانسه بود، خواندم. نوشته بود که این دارو برای چند ساعت رنگ ادرار را میگرداند و جای نگرانی ندارد. وقتی مطلب را خواندم و گفتم، بیمارِ وحشتزده از بستر خود برخاست و دعایم کرد.
پدرم از شوروشوق اشک به چشم آورد. در مراجعت به خانه، راه نمیرفت، پرواز میکرد. با رضایت و غرور پا بر زمین میگذاشت. داستان فرانسهدانی و فرانسهخوانی من نقل مجالس و ورد زبانها شد.
پس از عزیمت رضاشاه که قبلاً رضاخان بود و بعداً هم رضاخان شد، همهی تبعیدیها رها شدند و به ایل و عشیره بازگشتند و به ثروتِ ازدسترفته و شوکت گذشتهی خود دست یافتند. همه بیتصدیق بودند بهجز من. همهشان زندگی شیرین و دیرین را از سر گرفتند. چشمههای زلال در انتظارشان بود. کوههای مرتفع و دشتهای بیکران در آغوششان کشید.
باز زین و برگ را بر گردهی کهرها و کرندها نهادند و سرگرم تاختوتاز شدند. باز کبکها را در هوا و آهوها را در صحرا به تیر دوختند. باز در سایهی دلاویز چادرها و در دامن معطر چمنها سفرههای پرسخاوت ایل را گستردند و در کنارش نشستند. باز با رسیدن مهر، بار سفر را بستند و سرما را پشت سر گذاشتند و با آمدن فروردین گرما را به گرمسیر سپردند و راهِ رفته را بازآمدند.
در میان آنان فقط من بودم که دودل و سرگردان و سردرگریبان بودم. بیش از یک سال و نیم نتوانستم از مواهب خداداد و نعمتهای طبیعت بهرهمند شوم. لیسانس داشتم. لیسانس نمیگذاشت که در ایل بمانم. ملامتم میکردند که با این تصدیقِ گرانقدر، چرا در ایل ماندهای و چرا عمر را به بطالت میگذرانی؛ باید عزیزان و کسانت را ترک گویی و به همان شهر بیمِهر، به همان دیار بییار، به همان هوای غبارآلود، به همان آسمان دودگرفته بازگردی و در خانهای کوچک و کوچهای تنگ زندگی کنی و در دفتری یا ادارهای محبوس و مدفون شوی تا ترقی کنی.
زندگی باز و شهباز و سینهی تِیهو و دُرّاج به درد تو نمیخورد. هوای متعادل، فضای بلند و آسمان صاف و روشن، از آنِ عقابها و پرستوهاست. تو تصدیق داری و باید مانند مرغکی در قفس در زوایای تاریکِ یکی از ادارات بمانی، بپوسی و به مقامات عالیه برسی!
شماتتم میکردند و از نسل پیش، سرگذشت امیراللهخان، یکی از مردان وارسته و واقعبین ایل را به رُخَم میکشیدند که تحصیل کرد و انگلیسی آموخت ولی دعوت شرکت نفت را برای پست و مقام نپذیرفت، ترقی نکرد، به درد کسی نخورد و به جایگاه والایی نرسید!
چارهای نبود. حتی پدرم که به رفاقت و همنشینی من سخت خو گرفته بود و یک لحظه تاب جداییام را نداشت، گاه فرمان میداد و گاه التماس میکرد که تصدیق داری، باید به شهر بازگردی و ترقی کنی!
بازگشتم. از دیدار عزیزانم محروم ماندم. پدر پیر، برادر نوجوان و خانوادهی گرفتارم را درست در موقعی که نیاز داشتند، از حضور و حمایت خود محروم کردم. درد تنهایی کشیدم. از لطف و صفای یاران و دوستان دور افتادم. به تهران آمدم. با بدنم به تهران آمدم ولی روحم در ایل ماند؛ در میان آن دو کوه سبز و سفید، در کنار آن چشمهی نازنین، توی آن چادر سیاه، در آغوش آن مادر مهربان. وسوسهی موهوم ترقی، این واژهی دو پهلوی کشدار، مانند شمشیری بُرّان وجودم را به دو نیم کرده بود؛ نیمی را در ایل نهادم و با نیم دیگر به پایتخت آمدم.
در پایتخت به تکاپو افتادم و با دانشنامهی رشتهی قضایی حقوق، بهسراغ دادگستری رفتم تا قاضی شوم و درخت بیداد را از بیخوبن براندازم. دادیاری در دو شهر ساوه و دزفول پیشنهادم شد. از وظایف دادیار خبر داشتم: رسیدگی به خلاف و خیانت، پیگیری جُنحه و جنایت، تعقیب بزهکار و زانی، مجازات آدمکش و جانی!
سری به ساوه زدم و دربارهی دزفول پرسوجو کردم: هر دو ویرانه بودند. یکی آبوهوایی داشت، دیگری آن را هم نداشت. دلم گرفت و از ترقی عدلیه چشم پوشیدم و بهدنبال ترقیهای دیگر به راه افتادم. تلاش کردم و آنقدر حلقه به درها کوفتم تا عاقبت از بانک ملی سر درآوردم و در گوشهی یک اتاقِ پر کارمند، صندلی و میزی به دست آوردم و به جمع و تفریقِ محاسبات مردم پرداختم!
شاهین تیزبال افقها بودم. زنبوری طُفِیلی شدم و به کنج کندویی پناه بردم. خودم از کارم ناشاد و غمگین بودم ولی در گوش ایل، کلمهی دهانپرکنِ بانک، خوشآهنگ بود. صدای پول میداد. طنین طلا و خشخش اسکناس.
خبر انتصابم قوم و قبیله را تکان داد. همه شادمان شدند. شادمانتر از همه، دلاک جوانی بود بهنامِ ذوالفقار. ذوالفقار با دو تیغ دستهدارِ سرتراشی، دو قیچی کوچک و بزرگ، یک آینهی زنگزدهی سنگی و چند لنگ قرمزِ راهراه که همه را در بقچهی رنگورورفتهای میپیچید و به کمر میبست، آرایش کدخدازادگان ایل را به عهده داشت. تیغهایش کُند اما انگشتانش نیرومند بود. پوست کلهی مردم را میکَند. دلاک جوان ایل از خبر ترقی و انتصاب من که همبازی و همسال سابقش بودم، خرسند شده و پیام فرستاده بود که دیگر اسکناسهای ایران در دست توست. باید بینیازم کنی! بیچاره خبر نداشت که بانک از آنهمه اسکناس فقط هزینهی هفتهای از ماهم را میداد و بقیهی مخارج را از همان گوسفندانی فراهم میکردم که در دوقدمی او میچریدند.
بیش از دو سال در بانک ماندم و مشغول ترقی شدم. تابستان سوم فرارسید. هوا داغ بود. شبها از گرما خوابم نمیبرد. حیاط و بهار خواب نداشتم. اتاقم در وسط شهر بود. بساط تهویه به تهران نرسیده بود. شاید هنوز اختراع نشده بود. خیس عرق میشدم. پیوسته به یاد ایل و تبار بودم. روزی نبود که به فکر ییلاق نباشم و شبی نبود که آن آبوهوای بهشتی را در خواب نبینم. در ایل چادر داشتم؛ در شهر خانه نداشتم. در ایل اسبِ سواری داشتم؛ در شهر ماشین نداشتم. در ایل حرمت و آسایش و کسوکار داشتم؛ در شهر آراموقرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم.
نامهای از برادرم رسید لبریز از مهر و سرشار از خبرهایی که خوابشان را میدیدم:
... برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمیتوان برد. شیر بوی جاشیر میدهد. ماست را با چاقو میبریم. پشم گوسفندان را گلوگیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین هوا را عطرآگین ساخته است. گندمها هنوز خوشه نبستهاند. صدای بلدرچین یکدَم قطع نمیشود. جوجهکبکها خطوخال انداختهاند. کبک دری، در قلههای کمانه، فراوان شده است.
پس از عزیمت رضاشاه که قبلاً رضاخان بود و بعداً هم رضاخان شد، همهی تبعیدیها رها شدند و به ایل و عشیره بازگشتند و به ثروتِ ازدسترفته و شوکت گذشتهی خود دست یافتند.
مادیان قزل کُرّهی ماده سیاهی زاییده است. تولهی شکاری بزرگ شده است. اسمش را بهدستور تو پات گذاشتهام. رنگش سفید است. خالهای حنایی دارد. گوشش آنقدر بلند است که به زمین میرسد. از مادرش بازیگوشتر است. پریروز برای کبک به قرهداغ رفتم و پات را همراه بردم. چیزی نگذشت که در میان علفها و خارها بوی دلخواه خود را یافت. در کنار بوتهی سبزی ایستاد. تکان نخورد. چشم به ریشهی گیاه دوخت. اندامش به لرزه افتاد. دست راست را بالا برد. ماهرخ رفت. فقط به زبان نیامد. فرصت پیادهشدن نداشتم. دهانهی اسب را رها کردم و تفنگ را سر دست گرفتم. کبک نری به هوا رفت. به زمینش آوردم. لای گونها افتاد. پات رفت و به یک چشمبرهمزدن، پرنده را به دندان گرفت و آورد. دهانش به دستم نمیرسید. دو دست را بر رکاب گذاشت و کبک را به دستم سپرد.
با کمک پات چندین کبک از تسمهی بند زین آویختم و به خانه آمدم.
بیا تا هوا تروتازه است، خودت را برسان. مادر چشمبهراه تو است. آبِ خوش از گلویش پایین نمیرود.
نامهی برادر با من همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی!
آب جیحون فرونشست. ریگ آموی، پرنیان شد. بوی جوی مولیان، مدهوشم کرد. فردای همان روز، ترقی را رها کردم. پا به رکاب گذاشتم و بهسوی زندگی روان شدم. تهران را پشتسر نهادم و بهسوی بخارا بالوپر گشودم. بخارای من ایل من بود:
«ایل من، قشقایی همچون دریاست
همچون دریا برقرار و پابرجاست
گاه فرومینشیند و گاه میجوشد
گاه آرام میگیرد و گاه میخروشد»
به ایل رسیدم. ایل همان بود که میخواستم و میپنداشتم. چادر پدرم، بالای همان چشمهی زلال و در میان همان دو کوه سبز و سفید افراشته بود. چادری بود سیاه و بزرگ، بافته از موی بز با بیش از دهها دیرک سفید و بلند و چهل طناب پشمین و رنگین. شمال چادر باز بود و سه جانب دیگرش را آلاچیق قشنگی در آغوش کشیده بود. وسایل خانه بهصورت دیواری ضخیم، در ضلع جنوبی چادر، قرار داشت. طول دیوار و نیمی از ارتفاع آن را گلیم سرخ زیبایی پوشانده بود. در نیمهی فوقانی این دیوارِ خوشنقشونگار، ردیفهایی از جاجیمها و گلیمهای تاکرده، مفرشها و خورجینهای انباشته، رختخوابهای به چادر شب پیچیده و بالشهای خوشرنگ تا نزدیکی سقف چادر بالا رفته بود.
نوک جوالهای آذوقه و غلات، بر شالودهی کمعرضی از سنگهای صاف، در حاشیهی گلیم سراسری دیده میشد. کف چادر با قالیها و گبههای چشمنواز و شاد ایلی فرش بود. در گوشهی بیرونی چادر، اجاق خانه روشن بود؛ جایی که عزیزترین گوشهی چادر بود. کانون گرم خانواده و جایگاه محترم آتش بود؛ آتشی که عروسان، پیش از ترک خانهی پدر، پیرامونش طواف میکردند و خاکسترش را میبوسیدند. آتشی که سوگندش، نگهدار پیوندها و پیمانها بود.
بر چنین آتشی، کسانم هیزم ریختند و مشعل جشن افروختند و به شادمانی پرداختند. ایل در تیررس پندها و اندرزهای حکیمانه نبود. موسیقی و هنر داشت. جشن کوچک پرشوری بر پا گشت.
میخ چادر کوچکم را کنار چادر بزرگ پدر بر زمین کوفتم. دیگر کرایهنشین نبودم. خانهای به عظمت طبیعت داشتم. حیاطش، دشتها و چمنهای فارس، دیوارهایش، کوهها و تپهها و بامش، آسمان بلند و زلال؛ آسمانی که شب نیز از بس ستاره داشت نورانی و روشن بود.
برای دیدار اسبها بیتاب بودم. آفتاب روز دوم هنوز گرم نشده بود که به دیدارشان رفتم. اصطبل ما در کنار مزرعهی شبدر، با چادر خانه فاصلهی چندانی نداشت. پدرم به پرورش اسب شهرت داشت. اسبهایش از زیباترین اسبهای ایل بودند. بهجز خان طایفهی درهشوری، نظیر اسبهایش را کسی نداشت. زیبایی یکی از مادیانهای او زبانزد مردم بود. خان درهشوری نیز چنین مادیانی نداشت.
از دیدار اسبها دست خالی بازنگشتم. برادرم اسب کارآمد و پَروَردهی خود را به من بخشید. برادرم یکی از دوسه سوار نامدار قشقایی بود. این اسب را برای سواری و شکار خود پرورده بود. اسبی بود سمن، با چشم بینا و سم و ستون استوار که از تندترین پیچوخمها به نرمی مار و ماهی میپیچید. کوچکترین برآمدگی و فرورفتگی زمین را از دور میدید و جز با اطمینان قدم بر سنگ و خاک نمیگذاشت. در راه چنان آرام و رهوار بود که میشد بر پشتش کتاب خواند و در شکار چنان بیتاب و سریع بود که مثل تیری رها میشد؛ تیری هوشیار که مسیر و زاویهی حرکت خودش و هدفش را میشناخت.
من بر پشت این اسب رهوار، سالهای بسیار، فاصلهی ییلاق و قشلاقمان را که یکی در نزدیکی اصفهان و دیگری در خطهی لارستان بود، پیمودم.
دیگر پیاده نبودم. بیمَرکَب نبودم. در بند خدمت دولت نبودم. گرفتار ترقی و شوکت نبودم و در کوچهها و معابر به انتظار درشکه، تاکسی و اتوبوس نمیایستادم!
پدرم از بستههای سنگین کتابهایم دریافت که قصد بازگشت ندارم. هنوز به یاد تصدیق و در آرزوی ترقی من بود. خواست زبان به شِکوِه گشاید ولی مادرم به رضایت و سکوتش واداشت. عشق مادری بیقیدوشرط بود. محاسبات متداول، در حریم پراحترامِ مِهرش راه نداشت. ماندم. بیش از پنج سال بیآنکه رنگ شهر ببینم در چادر خانه و خانواده ماندم. بیش از پنج سال بر پشت زین، عرض و طول فارس نازنین را زیر پا گذاشتم، سالهای بیتابستان، سالهای بیزمستان، سالهایی که فقط بهار و پاییز داشتند. بهارهای سبز و زمردین و پاییزهای زرد و زرین.
از جاه و مقام، از رتبه و مرتبه، از ترقی و تعالی، دست کشیدم و به خدمت خانواده درآمدم. پدرم پیرتر و ناتوانتر شده بود. جوان بودم. بار زندگی را بر دوش گرفتم. از تشریفات پرخرج کاستم. به شمار گلهها افزودم. ییلاق زیبا و حسدانگیزمان را از تجاوز زورمندان در امان داشتم و بهجای قشلاقِ سابقمان که در سالهای تبعید از دست رفته بود، قشلاق تازهای دستوپا کردم. قشلاق نبود. بهشتی بود جانپرور، با دشتهای پرگلوگیاه، بوتههای شور و شیرین، دامنههای پربرکت، پوشیده از درختچههای بادام کوهی، ارژن، چالی و تنگیز. با کوهای رفیع و خوشگردش پر از درختان بن و کتکم. قشلاق نبود؛ سفرهای بود کریم و گسترده برای پازنها و قوچها، آهوها و تیهوها، برای رمه و رمهبان، برای شتر و ساربان و بیش از همه برای گوسفند و چوپان.
عصای دست پدر شدم. مادرم را از غم جدایی فرزند رهاندم. به برادرم که نوجوان بود مجال جولان و تاخت و تاز دادم. از عزیزانم مهر دیدم و به همه مهر ورزیدم.
در ایل ماندم. ایل درودیوار نداشت. پنجره و حصار نداشت. با همه آشنا بودم. آشناتر شدم. دیگر غریب و بیگانه نبودم. بییارویاور نبودم. بیکس و بیغمگسار نبودم.