اِلی ویزِل، صدای بیصدایان
NYT
ترنِ آنها به راه افتاد. هر هشتاد نفر در یک واگن. جای سوزنانداختن نبود. به همین علت، نوبتی مینشستند. هیچیک از مسافران قطار از مقصد سفر (یا انتقال) باخبر نبودند. سرانجام پس از دو روز، ترن در مرز چکسلواکی توقف کرد. تازه فهمیدند که مجارستان را ترک خواهند کرد. در میان مسافران، زنی پنجاهساله به نام خانم شختر که ذاتاً زن آرامی بود، بنا کرد به فریادزدن؛ نعرههایی جنونآمیز: «آتش میبینم! آتش!» هوارکشان با دست به پنجره اشاره میکرد. مسافران بهسوی پنجره هجوم آوردند اما جز سیاهی و سکوت شب چیزی ندیدند.
چند مسافر جوان، زن جنونزده را بستند و از هر سو او را میزدند تا آرام شود. شبِ بعد نیز زن وحشتزده فریاد میزد. بالاخره ترن در جایی توقف کرد و دو نفر از مردها بیرون رفتند تا آب پیدا کنند. آنها در بیرون باخبر شده بودند که در آن حوالی یک اردوگاه کار است و شرایط مناسبی دارد. در آنجا اعضای خانواده را از هم جدا نخواهند کرد. فقط جوانها در کارخانهها به کار خواهند پرداخت و افراد مسن در خودِ اردوگاه مشغول به کار میشوند. ناگهان همگی نفسی بهراحتی کشیدند و خداوند را شکر کردند.
ساعت یازده شب ترن به راه افتاد اما یک ربع بعد سرعتش را کم کرد. از پنجره سیمهای خاردار به چشم میخورد. به اردوگاه رسیده بودند. همگی خانم شختر را از یاد برده بودند که ناگهان فریاد دهشتناکی به گوش رسید: «یهودیان، نگاه کنید! آتش را ببینید که چگونه به آسمان زبانه میکشد.»
ترن داشت میایستاد که این بار شعلههای حقیقیِ آتش را به چشم دیدند که از کورهای بزرگ به آسمانِ کبود زبانه میکشید. بوی مشمئزکنندهای در هوا موج میزد. بوی گوشتِ جزغالهشده. آنطرفتر تابلویی دیده میشد که سرنوشتِ هفتهها یا روزهای باقیمانده از عمر آنان را رقم میزد: آشویتس.
اِلی ویزِل (۱۹۲۸-۲۰۱۶) و خانوادهاش جزو این گروه از تازهواردین به آشویتس بودند. در همان ابتدا با درجهداری آلمانی مواجه شدند که با چوبدستی زنان را بهسمت راست و مردها را بهسمت چپ هدایت و جدا میکرد. مادر، مادربزرگ و سه خواهرِ ویزل بهطرف مخالف رفتند. الی به هنگام خداحافظی نمیدانست که دیگر هرگز مادر، مادربزرگ و سیپورا، کوچکترین خواهرش، را نخواهد دید.
وقتی ویزل فقط هشت سال داشت، مادرش او را نزد یکی از آموزگاران یهود در ناحیهی ترانسیلوانیا برد. آموزگار مزبور ابتدا با ویزلِ کوچک چند کلمهای حرف زد و سپس با مادر ویزل به گفتوگو نشست. ویزل بیرون از اقامتگاه آموزگار چشمانتظار ایستاده بود که مادرش با چشمی اشکبار از اتاق بیرون آمد. ویزل تصور کرد که حتماً خطایی از او سر زده که آموزگار از دستش به مادر شکایت کرده است.
بیستوپنج سال طول کشید تا ویزل دلیل اشکریختن مادرش را از زبان پسرخالهاش در نیویورک بشنود. در آن روز آموزگار یهودی به مادر ویزل گفته بود: «سارا، بدان که در آینده پسرت یکی از بزرگان قوم یهود خواهد شد، اما نه من و نه تو؛ هیچیک زنده نخواهیم بود تا آن روز را به چشم ببینیم.»[1]
ویزل بههمراه پدرش و مردان دیگر راهی اولین اقامتگاه خود در آشویتس شدند. در میانهی راه، ویزل گودال بزرگی را دید که دهها کودک خردسال زندهزنده در آن میسوختند. ویزل پانزدهساله با دیدن این صحنهی جانگداز، ستونی از اعتقاداتش به خداوند درجا فرو ریخت.
ویزل در خانوادهای مذهبی و پایبند به سنتهای یهودی بالیده بود. تازه زبان گشوده بود که تحت تعلیمات مذهبی قرار گرفت و به قول خودش در کودکی، در بیشتر اوقات، بیش از آنکه با مردم حرف بزند با خدا همدم بود.[2]
بیش از ۴۰۰هزار یهودی مجار به آشویتس منتقل شدند و بیشتر آنان بلافاصله پس از ورود به اردوگاه به قتل رسیدند. بیش از ۳۲۰هزار نفر از آنان در کمتر از هشت هفته کشته شدند.
سیگه، شهر کوچکی که خانوادهی ویزل در آن میزیستند، در آن روزگار بخشی از پادشاهیِ رومانی بود که بعدها در دورهی نوجوانی ویزل تحت استیلای مجارستان درآمد. سیگه در آن زمان پذیرای جامعهای بزرگ از یهودیان بود. بااینحال، کودکان یهودی در دو نوبت از سال، کریسمس و عید پاک، جرئت نداشتند که از خانه بیرون بروند چون در آن شبها اوباش آنها را کتکباران میکردند. البته کتکخوردن در کریسمس مثل سرمای زمستان و گرمای تابستان، امری طبیعی بود. در رومانی، کوزیستها لنگهی نازیها بودند و بیهیچ دلیل روشنی در کوچه و خیابان به یهودیان حملهور میشدند.[3]
در سال ۱۹۳۸، وقتی ویزل ده سال داشت، قوای آلمان چکسلواکی را اشغال کردند و درنتیجه، پناهجویان چک کمکم به سیگه روانه شدند. طولی نکشید که دامنهی جنگ گسترش یافت و آوارگان لهستانی نیز به سیگه روی آوردند. از همین رو، آوازهی قدرت ارتش آلمان، قساوت نازیها و نفرت هیتلر از یهودیان به گوش اهالی سیگه رسیده و داستانهایی از بگیروببندها، اذیتوآزار و حتی قتلعام آوارگان لهستانی سر زبانها افتاده بود. اما حتی وقتی قوای آلمان هلند، بلژیک و لوکزامبورگ را به تصرف درآوردند، افراد خانوادهی ویزل تشویش به دل راه ندادند. ویزل در خاطراتش با عنوان تمام رودها به دریا میریزند دلیل این آسودگی خاطر را چنین توضیح میدهد:
حقیقت این است که برخلاف آنچه دربارهی نازیها میدانستیم، اعتماد توضیحناپذیری به فرهنگ آلمانی و انسانیت داشتیم. مرتب به خودمان میگفتیم هرچه باشد، آنها مردمانی متمدن هستند و نباید به شایعات اغراقآمیزی که درمورد رفتار ارتش آلمان گفته میشود، گوش دهیم... . در واقع، همهی ما در تلهای که تاریخ برای ما پهن کرده بود، افتادیم. به این معنا که در جنگ جهانی اول، ارتش آلمان یهودیانی را که تحت اشغال روسها گرفتار ضربوشتم، تمسخر و سرکوبِ قزاقهای یهودستیز شده بودند، نجات داده بود. سربازان آلمان برخلاف قزاقها، خوشخو و یاریرسان بودند و در سایهی آنها منطقه آرامش یافته بود. درنتیجه، یهودیان که با خاطرات خوشِ آلمانیهای ناحیه به خواب غفلت فرو رفته بودند، باور نمیکردند که فرزندان آن آلمانیها بویی از انسانیت نبرده باشند. البته در این داوری، یهودیان تنها نبودند.[4]
در مه ۱۹۴۴ با ورود آدولف آیشمنِ معروف به سیگه، اولین رگههای وحشت در دل جمعیت یهودی شهر رخنه کرد. سربازان آلمانی با یونیفورمهای مشکی و سوار بر تانک، جیپ و موتورسیکلت وارد شهر شدند. در ابتدا، آنها با کمال ادب رفتار کردند. افسران آلمانی در خانههای ثروتمندان یهود منزل گزیدند اما با میزبانان خود محترمانه رفتار میکردند؛ رختخوابشان را خودشان مرتب میکردند و به بچهها آبنبات میدادند. بااینحال، محدودیتها خیلی زود زندگی اهالی را تغییر داد. یهودیان موظف شدند که ستارهی زردرنگ بر لباس خود بگذارند. و واحدهای ویژهی ارتش و پلیس مجارستان بنا کردند به یورشبردن و تاراجکردن منازل یهودیان.
دو گتوی بزرگ و کوچک در مرکز و حومهی شهر ایجاد شد. خانهی ویزلها در دل گتوی بزرگ جای داشت. در اواسط مه ۱۹۴۴ آنها گتوی بزرگ را ترک کرده و راهی گتوی کوچک شدند و از آنجا به ایستگاه قطار اعزام گشتند. ویزل خانهی پدری و بخشی از اعتقاداتش را پشتسر باقی گذاشت. خود او مینویسد: «خانهام را خوب تماشا کردم؛ جایی را که سالها در آن به جستوجوی خدای خود پرداخته بودم؛ روزه گرفته بودم تا هرچه زودتر مسیحا ظهور کند.»
هرچند یهودیان مجارستان این بخت را داشتند که تنها در سال پایانی جنگ جهانی دوم به اردوگاههای مرگ اعزام شوند، از جهتی دیگر تیرهروزتر از همکیشان خود در باقی کشورهای اروپایی بودند. آنها تغییر از وضعیت امنوامان به اسارت را با شتاب بیشتری از سر گذراندند. بیش از ۴۰۰هزار یهودی مجار به آشویتس منتقل شدند و بیشتر آنان بلافاصله پس از ورود به اردوگاه به قتل رسیدند. بیش از ۳۲۰هزار نفر از آنان در کمتر از هشت هفته کشته شدند.
در یکی از شبهای ماه مه ۱۹۴۴ ویزل و خانوادهاش به آشویتس وارد شدند. مردها از زنان تفکیک شدند و هر گروه بهسمتی رفتند. در همان شب اول ویزل، پدرش و باقی مردها را برهنه کردند تا قویبنیهها را سوا کنند. ظاهراً قویپیکرها خوشاقبالتر بودند اما حوادث بعدی خلاف آن را نشان داد. آن شب پسر یکی از بازگانان شهر انتخاب شد. او اما بعدها مجبور شد تا پدرش را با دست خود در کورهی آدمسوزی بیندازد.[5]
ویزل که روزگاری دلبستهی رازونیاز با خداوند بود، اینک دیگر دعا نمیخواند. حالا بهخوبی حالوروز ایوب نبی را درک میکرد. منکر وجود خداوند نبود اما نمیتوانست سکوت خدا را در برابر فجایعی که در اردوگاه رخ میداد، هضم کند.
یک روز که در اردوگاه از کار بازمیگشت، در میدان حضوروغیاب با سه تیرک برافراشته روبهرو شد. سه محکوم زنجیرشده را پیش آوردند. پسرکی چون فرشتهای غمزده در میان دو نفر دیگر قرار گرفت. سه محکوم با هم از صندلی بالا رفتند و همزمان حلقهی ریسمان گرهدار را بر گردنشان آویختند. دو محکوم دیگر فریاد برآوردند: زندهباد آزادی! اما پسرک ساکت بود...
سکوت همهجا را فراگرفت... دو محکوم بزرگسال خیلی زود جان دادند... اما طناب سوم کماکان تکان میخورد. پسرک نیمهجان بود و حدود نیمساعت به همان حال باقی ماند تا سرانجام جان داد... .
کسی در پشت ویزل پرسید: «پس خدا کو؟» ندایی در درون ویزل پاسخ داد: «کو؟ همان جاست! به دار آویخته شده!»[6] هموطنان نیچه کار خدا را یکسره کرده بودند.
***
در اواسط ژانویهی ۱۹۴۵ پای راست ویزل طوری ورم کرد که دیگر قادر به راهرفتن نبود. او را به درمانگاه روانه و پایش را بدون بیحسی عمل کردند. پزشک به او گفت که دو هفته طول میکشد تا پایش بهبود یابد. اما دو روز بعد ویزل باخبر شد که اردوگاه آشویتس را باید تخلیه کنند.
باید موضع بگیریم. خنثیبودن به سرکوبگر کمک میکند نه قربانی... هرجا مردان و زنانی بهخاطر نژاد، مذهب یا دیدگاههای سیاسیشان مورد اذیتوآزار قرار میگیرند، همانجا ــ در همان لحظه ــ باید کانون جهان شود... مادامی که حتی یک معترض در زندان است، آزادیِ ما حقیقی نیست.
ارتش سرخ به نزدیکی اردوگاه رسیده بود و زندانیها باید به اردوگاهی در آلمان منتقل میشدند. تخلیهی آشویتس که در ۱۸ ژانویهی ۱۹۴۵ آغاز گشت، بعدها «راهپیمایی مرگ» نامیده شد. حدود ۶۵هزار زندانیِ نیمهجان ناچار بودند در میان برفوبوران پای پیاده بهسمت غرب بروند. ویزل پای تازهجراحیشده را در تکهای از پتو پیچید و بههمراه پدرش لنگلنگان به راه افتاد. کمی که رفتند، برفهای روی زمین با لکههای قرمز نشانهگذاری میشد. زخم پایش باز شده بود. گهگاه ویزل و دیگران را به دویدن وامیداشتند و هرکس میایستاد، حتی برای لحظهای، گلولهباران میشد. دوروبر ویزل، اسرا مثل برگ پاییزی بر زمین میریختند. بقیهی اسرا ۴۲ مایل راه پیمودند تا سرانجام در جایی اجازه یافتند که چند دقیقهای بیاسایند. در میان ویرانهای بیدروپیکر، بسیاری از شدت خستگی روی فرش لطیف برف به خواب ابدی فرو رفتند و دیگر برنخاستند.
سپس، زندگانِ بیرمق دوباره به دستور مأموران اساس که خود سوار بر موتورسیکلت بودند، به ادامهی راهپیمایی وادار شدند.
پس از ساعتها پیادهروی به اردوگاه بعدی رسیدند. ویزل و پدرش از فرط خستگی و سرما بر زمین افتادند و افرادی دیگر، و ای بسا اجسادی دیگر، بر روی آنها آوار شدند. ویزل برای نفسکشیدن تقلا میکرد که صدای نواختن ویولن به گوشش خورد. با خود گفت: «این دیوانه دیگر کیست که بر سر قبر خود ویولن میزند؟ یا شاید خواب میبینم؟» ژولیک بود؛ پسری اهل ورشو که ویزل قبلاً در اردوگاه ویولنزدنش را دیده بود. قطعهای از سمفونی بتهوون را مینواخت. ویزل در توصیف این صحنهی سوررئال مینگارد:
هرگز چنین نوایی، آنهم در چنین سکوتی، نشنیده بودم. ... همهجا ظلمات بود و فقط صدای ویولن را میشنیدم. انگار روح ژولیک تبدیل به آرشه شده بود و بر روی سیمهای ویولون میلغزید. او زندگیِ خویش را مینواخت... تمام آرزوهای ازدسترفتهاش، گذشتهی نابودشدهاش و آیندهی تاریک و مبهمش. ... چطور میتوانم این کنسرت را که برای آدمهای در حال نزع و مردگان اجرا میکرد، از یاد ببرم... نمیدانم چقدر نواخت تا خواب بر من چیره شد. وقتی پلک گشودم، در پرتو روشنایی روز ژولیک را دیدم که روبهروی من در خودش مچاله شده. مرده بود. کنارش، روی زمین، ویولونش افتاده و زیر دستوپا خرد شده بود. مثل جسدی کوچک و نامتعارف.[7]
ویزل در ادامهی مسیر با صحنهی دلخراش دیگری مواجه شد. او، پدرش و دیگر اسرا، در قسمتی از راه، سوار بر واگن روبازِ مخصوص حمل احشام از شهرهای آلمان عبور میکردند. در حین توقف قطار، کارگری آلمانی که صبحگاهان به سر کار میرفت، تکهنانی بهسوی واگن اسرا پرتاب کرد. هیاهویی به پا شد و دهها زندانی بر سر تکهای نان به جان هم افتادند و پسری، پدرش را زیر مشت و لگد از پای درآورد. پسر نیز که هنوز لقمهی اول از گلویش پایین نرفته بود، بهدست دو زندانی دیگر از پا درآمد.[8]
این گروه از تیرهروزان سرانجام به مقصد، اردوگاه بوخنوالد، رسیدند. از صد نفری که در یک واگن به آنجا منتقل میشدند، تنها دوازده تن باقی مانده بودند. سربازان اساس اجساد نحیف مردگان را در بین راه مثل کیسههای آرد به بیرون انداخته بودند.
پدر ویزل دیگر نای ایستادن هم نداشت. خستگی و گرسنگی، او را از پا درآورده بود. پدرش به اسهال خونی مبتلا شده بود و چند روز بعد از پا درآمد. اگر تنها چند ماه دیگر زنده میماند، آزادی را به چشم میدید.
روز ۱۰ آوریل ۱۹۴۵ مأموران اساس حدود ۲۰هزار زندانی را به میدان اردوگاه فراخواندند تا «راهحل نهایی» را درمورد آنان به اجرا درآورند. ناگهان اما صدای چند انفجار شنیده شد. در کتاب سرنوشت چیز دیگری نوشته شده بود. اولین تانکهای ارتش آمریکا در برابرِ درِ اردوگاه نمایان شدند.
سه روز پس از آزادسازیِ بوخنوالد، ویزل دچار مسمومیت شدید شد و به بیمارستان منتقل گشت. دو هفته میان مرگ و زندگی تقلا میکرد. سرانجام بهزحمت از تخت بیمارستان بلند شد و بهسمت آینه رفت. از وقتی از گتوی شهرشان خارج شده بود، دیگر خودش را در آینه ندیده بود. او نوشت: «از اعماق آینه، جسدی مرا تماشا میکرد. حالت نگاهش، وقتی به چشمان من خیره شده بود، هرگز مرا رها نمیکند.»[9]
قوای متفقین ویزل و دیگر نوجوانان یتیم را به آسایشگاهی در فرانسه انتقال دادند. آرامآرام ویزل تلاش کرد تا به زندگی عادی بازگردد. از جمله، سرش را به بازی شطرنج گرم کرد. در یکی از مسابقات از او عکسی برداشتند. عکس در یکی از روزنامههای فرانسه چاپ شد. چند روز بعد ویزل باخبر شد که کسی عکسش را در روزنامه دیده و به دفتر پناهجویان زنگ زده است. خواهرش، هیلدا، بود. ویزل گمان برده بود که فقط خودش از آشویتس جان به در برده است. بئاتریس، خواهر دیگرش، نیز زنده بود. اما بقیهی زنان خانواده، مادر، مادربزرگ و خواهر کوچکش، در همان روزهای نخست ورود به آشویتس در کورههای آدمسوزی سوخته بودند.[10]
ویزل در فرانسه باقی ماند و در دانشگاه سوربن روانشناسی و فلسفه خواند. در ضمن، به روزنامهنگاری نیز روی آورد. در همان زمان، فرانسوا موریاک، نویسندهی فرانسوی و برندهی نوبل ادبیات، ویزل را به نگارش خاطراتش از آشویتس و بوخنوالد تشویق کرد. ثمرهی این خاطرات تلخ کتاب مختصری شد به نام شب (۱۹۵۸) که از برخی جنبهها به کتاب انسان در جستوجوی معنا اثر ویکتور فرانکل پهلو میزند. شب فاقد تحلیلهای روانشناختیِ انسان در جستوجوی معنا است اما از حیث نثرِ زنده و اثرگذار در طراز بالاتری قرار دارد.
«شاید نتوانیم درِ تمام زندانها را باز کنیم و زندانیان را از بند برهانیم اما با اعلام همبستگی خود با حتی یک زندانی، علیه تمام زندانبانان اعلام جرم میکنیم.»
به هر تقدیر، با انتشار کتاب شب، ویزل سکوت دهسالهی خود را شکست و رسالت خود را در بازگوکردن فجایع هولوکاست و زندهنگاهداشتن یاد قربانیان بر دوش گرفت. شغل خبرنگاریِ ویزل به او مجال داد تا به اکناف جهان برود و از وضعیت یهودیان کشورهای مختلف مطلع شود. او در سال ۱۹۶۵ به شوروی رفت و دربارهی سرنوشت ۳میلیون یهودی شوروی گزارش تهیه کرد. ویزل بعدها این سفر را نقطهی عطف زندگی خود خواند. در همین سفر بود که دریافت یهودیان شوروی با نابردباری، تبعیض، و اذیتوآزار مواجهند. ویزل که زندگیاش را وقف شهادتدادن برای مرگ قربانیان کرده بود، اینک خود را «پیامآور زندگی» یافت.[11] شهادت نافذ ویزل، فصل تازهای در زندگی و حرفهاش گشود و او را در جایگاه یک فعال حقوق بشر قرار داد. او کارزاری در حمایت از یهودیان شوروی به راه انداخت و تلاش وی منجر به آن شد که بهتدریج شمار بیشتری از یهودیان شوروی اجازهی مهاجرت از شوروی را به دست آوردند و در سرزمینهای جدید زندگیِ تازهای از سر گرفتند.[12]
ویزل بعدها در ایالات متحده اقامت گزید و در چهلسالگی با ماریون اِرستِر رُز، دختری اتریشیتبار و از بازماندگان هولوکاست، پیمان زناشویی بست. در همین دوره و در سال ۱۹۷۳ نمایشنامهای[13] با عنوان باور دارم نگاشت که از سرود «آمدن مسیح» الهام گرفته بود. ویزل این سرود را در شانزدهسالگی از زبان یهودیان زندانی در آشویتس شنیده بود. ویزل گفت که نگارش این نمایشنامه بهمعنای آشتیِ کامل با خداوند نیست. او نوشت:
... ایمانم آسیب دید؛ هنوز هم به همان حال است اما هرگز ایمانم به خداوند را از دست ندادم. در کتاب شب درمورد پسربچهای نوشتم که به دار آویخته شده بود و نتیجه گرفتم که خودِ خداست که قاتل، قصد کشتنش را دارد... ولی وقتی با خدا جروبحث میکنم، معلوم است که به او اعتقاد دارم. مثل ایوب نبی که گفت: «حتی اگر خدا مرا بکشد همچنان به او امیدوار خواهم ماند.»[14]
بهمرور، ویزل دایرهی توجه و تمرکز خویش را از رنج یهودیان به رنج تمام انسانها، در هر سوی گیتی، گسترش داد. او قاعدتاً متوجه شده بود که تعصب و تنگنظری پایه و اساس تمام مصائب و جنگهای جهان بوده است. میان این ادعای یهودیان که آنان قوم برگزیدهی خدا هستند و ادعای نازیها مبنی بر برتریِ نژاد آریایی، راه چندانی نبود.
ویزل در کتاب یهودیِ امروزین (۱۹۷۸) با عبور از مرزهای تعصب و کوتهنظری از رنج مردم کامبوج، بنگلادش، آفریقای جنوبی و ویتنام نیز نوشت. افزون بر این، اقامت ویزل در آمریکا به او فرصت داد تا قدرتمندترین نظام دموکراتیک جهان را از نزدیک و در بالاترین سطح به چالش بکشد.
در همان سال (۱۹۷۸) جیمی کارتر ویزل را به ریاست کمیسیون مربوط به هولوکاست برگزید. پیشتر کارتر در ملاقاتی با ویزل در کاخ سفید، تصاویری از بایگانی سیآیاِی را به او نشان داده بود که در سال ۱۹۴۴ توسط بمبافکنهای آمریکایی بر فراز آشویتس گرفته شده بود؛ درست همان موقعی که ویزل در آنجا در اسارت بود. ویزل به کارتر گفت که روزی را که هواپیماهای آمریکایی کارخانههای اطراف اردوگاه را بمباران میکردند به یاد دارد. او گفت که زندانیها امیدوار بودند که آمریکاییها اردوگاه را بمباران و تأسیساتش را ویران کنند. ویزل وقتی متوجه شد که پرزیدنت روزولت این عکسها را در سال ۱۹۴۴ در اختیار داشته، از کارتر پرسید چرا روزولت کاری نکرد؟ چرا حداقل خطوط راه آهن منتهی به اردوگاه را بمباران نکرد؟ کارتر پاسخی نداشت.
هفت سال بعد، در ۱۹۸۵، پرزیدنت ریگان به آلمان غربی سفر کرد. ویزل باخبر شد که ریگان در ضمن برنامههای دیگرش، توقفی در گورستان نظامی بیتبورگ، محل دفن سربازان آلمانی و مأموران اساس، خواهد داشت اما در برنامهی او خبری از بازدید از اردوگاه سابق کار اجباری نبود. ویزل از شنیدن این خبر خشمگین شد و در نطق دریافت مدال طلاییِ کنگره خطاب به ریگان گفت:
یقین دارم که شما از وجود قبر مأموران اساس در قبرستان بیتبورگ بیاطلاع بودید. اما اکنون همهی ما از این ماجرا آگاهیم. درنتیجه جناب رئیسجمهور از شما خواهش میکنم که... اکنون به ما بگویید که به آنجا نخواهید رفت. آنجا جای شما نیست. جای شما در کنار قربانیانِ مأموران اساس است.[15]
سخنرانی ویزل فشار افکار عمومی بر ریگان را بیشتر کرد و درنهایت، برنامهی سفر ریگان اصلاح شد و مقرر گشت که ریگان از محلی که پیشتر اردوگاه کار اجباری برگن بلزن بوده نیز دیدار کند. بااینحال، ریگان در بیتبورگ نیز توقف کرد و با اعلام این نکته که مأموران اساس دفنشده در بیتبورگ هم به اندازهی کشتگان در اردوگاه کار اجباری، قربانی به حساب میآیند، خشم شمار زیادی از بازماندگان کشتار نازیها را برانگیخت. کمی پس از این سفر، ویزل که از پاسخ ریگان به درخواستش دلخور شده بود، از کمیسیون هولوکاست کناره گرفت.[16]
چند ماه بعد، در سال ۱۹۸۶، ویزل خبردار شد که برندهی جایزهی صلح نوبل شده است. در اسلو، ویزل در جلسهی دریافت جایزه بهشدت احساساتی شد و وقتی بهسمت تربیون میرفت، نظری بهسوی حضار افکند و تصور کرد که پدرش را پشتسرِ پسرش میبیند.[17] او خطاب به حاضران در جلسه گفت:
باید موضع بگیریم. خنثیبودن به سرکوبگر کمک میکند نه قربانی... هرجا مردان و زنانی بهخاطر نژاد، مذهب یا دیدگاههای سیاسیشان مورد اذیتوآزار قرار میگیرند، همانجا ــ در همان لحظه ــ باید کانون جهان شود... مادامی که حتی یک معترض در زندان است، آزادیِ ما حقیقی نیست. مادامی که کودکی گرسنه وجود داشته باشد، زندگیِ ما لبریز از اندوه و شرمساری است. همهی این قربانیان بیش از هرچیز نیاز دارند که بدانند تنها نیستند و ما آنها را از یاد نبردهایم؛ وقتی صدایشان خاموش شده، ما صدای آنها هستیم. بدانند که آزادیِ آنها به آزادی ما گره خورده و کیفیت آزادیِ ما به آزادی آنان بستگی دارد... زندگیِ ما دیگر تنها مال خودمان نیست. زندگی ما به کسانی تعلق دارد که شدیداً به ما نیاز دارند.
فردای همان روز ویزل در گرِیتهالِ دانشگاه اسلو سخنرانی کرد: «شاید نتوانیم درِ تمام زندانها را باز کنیم و زندانیان را از بند برهانیم اما با اعلام همبستگی خود با حتی یک زندانی، علیه تمام زندانبانان اعلام جرم میکنیم.»[18]
ویزل در سالهای پس از دریافت جایزهی نوبل، به حمایت از عدالتخواهان در مناطق ستمدیدهی جهان ادامه داد... او علیه تضییع حقوق انسانی در آفریقای جنوبی، بوسنی، برزیل، برمه، تبت، آمریکای مرکزی، کامبوج و ویتنام سخنرانی کرد. او یکی از کسانی بود که بیل کلینتون را ترغیب کرد تا در بوسنی مداخلهی نظامی کند و به نسلکشی مردم آن سرزمین پایان دهد. از سوی دیگر، وقتی ویزل فهمید که فرانسوا میتران، رئیسجمهور وقت فرانسه، با یکی از مأموران نازی رفیق صمیمی بوده و از این ماجرا ابراز ندامت نمیکند، دوستیاش را با او به هم زد.[19]
در سالهای بعد، رسالت ویزل کماکان این بود که صدای بیصدایان باشد و بر جنایاتِ گذشته گواهی دهد. درعینحال، قلب او خالی از حس تنفر و کینهجویی باقی ماند. ویزل در ژوئیهی ۲۰۱۶، پس از نیمسده تلاش برای یادآوری هولوکاست و جلوگیری از هولوکاستی دیگر، چشم از جهان فروبست. او این پیام ارزشمند را از خود به یادگار گذاشت که تا نسلها میتواند آویزهی گوش و سرلوحهی اعمال دولتمردان و مردمان جهان باقی بماند: «بیایید به خاطر بسپاریم که آنچه بیش از همه به قربانی آسیب میزند، سکوت تماشاگر است، نه بیداد ستمگر.»
[1] Elie Wiesel (1995) All Rivers Run to the Sea. New York: Alfred A. Knopf, p. 13.
[2] Elie Wiesel (1996) Interview: Nobel Prize for Peace. Sun Valley, Idaho, June 29.
[3] Heather Lehr Wagner (2007) Elie Wiesel: Messenger for peace. New York: Chelsea House Publications, p.12.
[4] All Rivers Run to the Sea, pp. 27–28.
[5] الی ویزل (۱۳۸۷) شب. ترجمهی نینا استوارمسرت، لسآنجلس: بنیاد جامعهی دانشوران، (نسخهی الکترونیک ۷۵صفحهای) صص ۲۸-۲۹.
[6] همان، ص۴۵.
[7] همان، ص۶۴.
[8] همان، صص ۶۶-۶۷.
[9] همان، ص۷۵.
[10] Elie Wiesel: Messenger for peace, p. 39.
[11] All Rivers Run to the Sea, pp. 365-366.
[12] Elie Wiesel: Messenger for peace, p. 59.
[13] I Believe.
[14] Ibid, p. 70.
[15] Elie Wiesel (1990) From the Kingdom of Memory. New York: Summit Books, pp. 173-176.
[16] Elie Wiesel: Messenger for peace, p. 73.
[17] Elie Wiesel (1990) And the Sea is Never Full. New York: Alfred A. Knopf, p. 270.
[18] From the Kingdom of Memory, pp. 239-249.
[19] Elie Wiesel: Messenger for peace, p. 87.