وقتی موسیقی راک، ساز انقلاب را کوک میکند
zpravy.aktualne.cz
زمین به لرزه درآمده،
چه شده؟
نترسید
ملتی آستین بالا زده.
(کارِل سوکوپ، ترانهسرای چک)
همه چیز از یک روز برفی در فوریهی ۱۹۷۶ شروع شد. هاول در کلبهی جنگلیاش در هرادچک (Hrádeček) پشت میزتحریرش نشسته بود که در زدند. مردی که با یک بطری کنیاک در آستانهی در ایستاده و برسروکولش برف باریده بود، به کلبه وارد شد. هاول از او نام نمیبرَد و تنها او را «آدمبرفی» مینامد.[1] اکنون اما بر ما معلوم است که او فرانتیشک اشمیکال (František Šmejkal) منتقد هنری و دوست قدیمیِ هاول بود. آن دو، شب تا به سحر نشستند و نوشیدند و گفتوگو کردند. اشمیکال ضمن صحبتها ماجرای یک گروه موسیقیِ زیرزمینیِ نامتعارف را پیش کشید و به هاول گفت که باید با مدیر گروه، ایوان ییروس (Ivan Jirous) دیداری داشته باشد تا عقلهایشان را روی هم بگذارند و راهی برای همکاری متقابل بیابند. یک ماه بعد، هاول در زیرزمین آپارتمانی در پراگ، ییروس و شماری دیگر از نوازندههای موبلند را ملاقات کرد.
ایوان ییروس (۱۹۴۴-۲۰۱۱) با گیسوان بلندش نمایندهی قدرت خام و پرهیجان موسیقی زیرزمینیِ راک بود و واتسلاو هاول، که بهتازگی آوازهاش در سطحی جهانی بلند شده بود، نمایندهی روشنفکران و نویسندگانی بود که نامشان در فهرست سیاه رژیم قرار داشت. بدین ترتیب، خارقالعادهترین ماجرایی که تا آن لحظه سیاست و موسیقی راک را به هم میآمیخت در حال شکلگرفتن بود. آنچه بیش از هر چیز این ملاقات را شگفتانگیز میکرد این بود که آن دو از عوالمی کاملاً متفاوت برآمده بودند. هاول نمایشنامهنویس و سیاستمداری منطقی بود و سنجیده عمل میکرد؛ در مقابل، ییروس شاعر و هنرمندی بیپروا بود که از گرفتاری و حبس باک نداشت. او مجموعاً بیش از هشت سال از زندگیاش را پشت میلهها سپری کرد.
اولین بازداشتهای ییروس به سال ۱۹۷۳ باز میگشت. از جمله، یکبار در میخانهای، ترانهی ضدروسیِ «قاتلان روسی را بفرست به جهنم، همانجا که به آن تعلق دارند» را خواند؛ سپس با یک افسر بازنشستهی پلیس مخفی بگومگو کرد و او را «بلشویک کچل» خواند؛ آنگاه وسط صفحهی اصلیِ روده پروو (Rudé právo) روزنامهی رسمی حزب کمونیست را بلعید و فریاد زد: «همانطور که امروز روده پروو را بلعیدم یک روزهم بلشویکها را لُفلُف خواهیم خورد!» که به قیمت ده ماه حبس برایش تمام شد.
پس از آزادی، ییروس بیانیهی موسیقی زیرزمینی چک را تدوین کرد و در آن، مفهوم «فرهنگ ثانوی» را بسط داد. هدف ییروس ایجاد پادفرهنگی موازی بود.[2] پادفرهنگی، که برخلاف فرهنگ رسمی، همه بتوانند در آن مطابق میل خویش زندگی کنند. او نوشت کسانی که در فرهنگ ثانوی زندگی میکنند خواهان «زیستن در دایرهی حقیقت» هستند. هاول بعدها در کتاب اثرگذار خود با نام «قدرت بیقدرتان» همین ایده را بسط داد.
ییروس در سال ۱۹۴۴ در زمان اشغال نازیها در هومپولتس (Humpolec) چکسلواکی به دنیا آمد. چهار ساله بود که عمهاش را تحت عنوان «استثماگر بورژوا» بازداشت و زندانی کردند. این ماجرا بر سالهای بعدی زندگی او عمیقاً سایه افکند. در دورهی تحصیل، دانشآموزی زیرک بود اما زبان صریحش همیشه دردسر میآفرید. در سال ۱۹۶۳ ییروس به پراگ آمد تا در دانشگاه چارلز، تاریخ هنر بخواند. اما پس از تماشای اجرای گروه بیتلز متوجه شد که موسیقی کمتر از کلام مکتوب تحت سانسور قرار دارد و آن دسته از جوانان چک که به موسیقی علاقهمندند بیشتر با دنیای آزاد در ارتباطاند و از همین رو، بالقوه و در قیاس با روشنفکران، نیروی رادیکالتری برای تغییر و تحول به شمار میآیند. در نتیجه، ییروس به موسیقی روی آورد و به یک گروه موسیقی راک با نام آدمپلاستیکیهای دنیا (The Plastic People of the Universe) پیوست و، در مقام مدیر هنری، به هدایت و تشویق جوانان گروه کمر بست.
به موازات هر انقلاب سیاسی و اجتماعی، انقلابی درونی و فردی نیز در افراد آن جامعه رخ میدهد.
آدمپلاستیکیها نام اولین تِرَکِ آلبوم اَبسُلوتلی فری (Absolutely free) اثر گروه موسیقیِ مادرز آو اینونشن (The Mothers of Invention) بود. یک گروه راک آمریکایی (۱۹۶۴) که فرنک زاپا ترانهسرایش بود. عنوان «پلاستیکی» ظاهراً طعنه و نقدی بود به همنوایی کاذبِ جامعهی مصرفگرای آمریکا.
در این سوی دنیا، آدمپلاستیکیهای چک، پیشاهنگ فرهنگ زیرزمینی پراگ در دوران رژیم کمونیستی بودند. آنها در اصل، سیاسی نبودند. اما نمیخواستند تسلیم سازشهای اجباری بشوند. دوست داشتند خودشان باشند و آنگونه که دلشان میخواهد بپوشند، بخوانند و بنوازند.
با تلاش و مدیریت ییروس، آدمپلاستیکیها بارها با استفاده از خلأهای قانونی و دورزدن مقررات، از بازداشتهای امنیتی جان به در بردند. در سال ۱۹۷۴ کنسرتهای گروه تقریباً آخر هر هفته و اغلب در حیاط خانههای روستایی یا در کلبههای جنگلی برگزار میشد. خبری از آگهی و تبلیغات نبود و زمان دقیق اجرای کنسرتها حداکثر یک روز جلوتر خبر داده میشد. دعوتها افواهی بود و دهانبهدهان نقل میشد. متن آهنگها چه بود؟ ترانههایی عصیانگرانه، مبتذل و شهرآشوب که هیجان خام را از مجرای موسیقی به شنونده منتقل میساخت. در آن سالها این گروه با اجرای کنسرتهای متفاوت از فرهنگ رسمی، محبوبیت یافت و در اواسط دههی ۱۹۷۰ دایرهی هوادارانش به قدری گسترده شد که توجه پلیس امنیت را به خود جلب کرد. از جمله، در سال ۱۹۷۴ هزاران جوان از پراگ راهی شهر کوچک چِسکه بودیوویتسه (České Budějovice) در بوهمیای جنوبی شدند تا اجرای آدمپلاستیکیها را از نزدیک ببینند. پلیس اما جلوی آنها را گرفت، به پراگ برشان گرداند و چند دانشجو را نیز بازداشت کرد.
اینک باز گردیم به ملاقات هاول و ییروس در پراگ. در این دیدار پنهانی و شبانه، ییروس و همکارانش قطعاتی از موسیقی خود را نواختند. هاول در موسیقی راک سررشته نداشت، با این حال، با شنیدن این آهنگها حس غریبی به او دست داد. هاول متوجه شد که موهای بلند این جوانها، طرز لباس پوشیدنشان، و کلمات ناهنجاری که بر زبان میآورند چیزی فراتر از نیاز به متفاوتبودن آدمهای تهیمغز است. او نوشت:
در موسیقیشان جادویی پُردغدغه موج میزد، یک جور هشدار درونی. خصلتی جدی و اصیل، بیان آزاد و درونیِ نوعی تجربهی وجودی که هرکس احساساتش کاملاً کرخت نشده بود درکش می کرد... یکباره دریافتم که فارغ از موی بلند و الفاظ ناپسندی که به کار میبرند، حق با آنهاست. یک جایی در میان این گروه، در میان عقایدشان، و در بین نوآوریهایشان، نوع خاصی از بیآلایشی، شرم و شکنندگی را حس کردم؛ در نوای آهنگشان اندوهی متافیزکی و اشتیاقی به رهایی وجود داشت.[3]
برداشت هاول این بود که هدف ییروس از این فعالیت زیرزمینی این است که به این جوانان محروم امید بدهد.
ییروس تا صبحدم با هاول به گفتگو نشست و آنچه را هاول با گوش فرادادن به موسیقی حس کرده بود به روشنی بازگو کرد. تردیدهای هاول، که ناشی از اخبار دروغ و نفرتپراکنی رژیم در مورد این گروه بود، زائل شد و ییروس او را به کنسرتی که قرار بود دو هفتهی بعد اجرا شود دعوت کرد، کنسرتی که هرگز اجرا نشد. چند روز پس از این ملاقات تاریخی ــ و احتمالاً در نتیجهی آن ــ ییروس، اعضای گروه موسیقی و چند خواننده از گروههای زیرزمینی دیگر، در مجموع ۱۹ نفر، بازداشت شدند. اتهام آنها «اخلال سازمانیافته در نظم و امنیت» بود.
هاول در کلبهاش در هرادچک بود که خبر بازداشتها را شنید. بیدرنگ راهی پراگ شد. چون باید کاری میکرد. او بهخوبی میدانست که جلب حمایت گسترده از این جوانها کار دشواری است. هیچ مدرکی در دست نداشت تا ثابت کند که این پسرها ــ بر خلاف شایعهپراکنی رژیم ــ مُشتی ولگرد، الدنگ، الکلی و معتاد نیستند. به باور هاول اما دفاع از آنها سرنوشتساز بود. نه فقط به این جهت که به ناروا بازداشت شده بودند، بلکه به این دلیل حیاتی که با بازداشت این گروه، حکومت وارد مرحلهای جدید و خطرناک از سرکوب شده بود.
آنچه در اینجا رخ میداد تسویهحساب رژیم با آن دسته از دشمنان سیاسی نبود که آمادگیِ پرداخت هزینهی اقدام مخاطرهآمیزشان را دارند. به تعبیر دیگر، اینجا صحبت از منازعهی دو گروه رقیب سیاسی نبود، چیزی بدتر از آن: اینجا صحبت از یورش حکومتی تمامیتخواه به خودِ زندگی، آزادی و تمامیت انسانی بود. هدف این یورش، افرادی بودند که نه در مبارزات سیاسی کارآزموده بودند و نه پروندهی سیاسی داشتند، و نه حتی از موضع سیاسیِ مشخصی پیروی میکردند. آنها جوانانی بودند که صرفاً میخواستند به ترتیبی که خودشان میخواهند زندگی کنند، آهنگ مورد علاقهشان را بسازند و آنچه دلشان میخواهد بخوانند.
به داوری هاول، این یورش قضایی، بهویژه اگر از انظار پوشیده میماند، ممکن بود به سنتی نامیمون و بدعتی تازه تبدیل شود: از این پس، رژیم میتوانست هر نگاه نو، هر فکر مستقل و هر ابراز وجودِ متفاوت با سلیقهی حاکم را جرمانگاری کند و برای آن کیفری بتراشد.[4]
در اینجا نکتهای هشداردهنده وجود داشت: حکومت در پوشش اتهامات جنایی، به ساحتِ آزادی معنوی و فکری انسان چنگ انداخته بود. از طرف دیگر، اتهامات طوری طراحی شده بود تا حمایت عامهی بیخبر را به دست آورد. در اینجا قدرت، به طور ناخواسته، مهمترین نیتش را هویدا میساخت: اینکه زندگی را کاملاً یکدست کند و با جراحی، تمام تفاوتهای فردی و طبقهبندینشده را از میان بردارد. حتی تفاوتی جزئی را.
هاول نقش تاریخی خود را در این میدید که از تمام روابطش برای ایجاد همبستگی در دفاع از هنرمندان بازداشتشده استفاده کند. او ابتدا با ییرژی نِمتس (Jiří Němec) همکار سابقش در نشریهی Tvář به رایزنی پرداخت. نِمتس فیلسوف و روانشناس بود و آن روزها موضعش به حوزهی فرهنگ زیرزمینی نزدیک شده بود. آن دو برنامهی کارزار دفاع از گروه آدمپلاستیکیها را بهدقت طراحی کردند. قرار شد که گامهای نخست را ملایم بردارند و در نهایت به اقدامات قاطع دست بزنند. میخواستند به رژیم فرصت دهند تا با آبرومندی عقبنشینی کند. قصد نداشتند بلافاصله رژیم را تا واپسین سنگر حیثیتش به عقب برانند. چون در آن صورت دیگر هیچچیزی نمیتوانست موضع حکومت را تغییر دهد. در نتیجه، سعی کردند که حمایت طیف متنوعی از افراد را به دست آورند. در ابتدا با کژفهمی و مقاومتِ افراد مواجه شدند. طبیعی بود. اما خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردند دیوار بیاعتمادی فرو ریخت. افراد با زمینههای مختلف خیلی زود دریافتند که هر تهدیدی نسبت به آزادی این جوانها تهدیدی علیه آزادیِ همهی آنهاست. و مهمتر از آن، دفاعی جانانه ضرورت داشت، چون همهی موارد موجود علیه این جوانها بود. آنها بینامونشان بودند و ناهمرنگی و هنجارشکنیشان، بهخودیخود ــ در چشم عامه ــ امتیازی منفی به حساب میآمد.
هاول میگوید:
کسانی که فکر نمیکردیم با این طرز فرهنگ همدردی نشان دهند چنان اشتیاقی از خود بروز دادند که آنان را قادر ساخت تا عادتهای اولیهشان ــ احتیاط و ملاحظهکاری ــ را به کنار افکنند.
در ادامه هاول به اهمیت فرارسیدن «زمان» یک پدیدهی اجتماعی اشاره میکند. گویی میخواهد بگوید هر رخداد اجتماعی، بهاری دارد و وقتی بهار آن فرابرسد دیگر هیچ چیز جلودارش نیست. بر عکس، اگر پدیدهای پیش از موقع رخ دهد، نه تنها شکوفا نمیشود و ثمر نمیدهد بلکه در نطفه خفه میشود. هاول مینویسد: «اگر یورش رژیم به فرهنگ، دو سال جلوتر اتفاق افتاده بود احتمالاً توجه کسی را برنمیانگیخت.»[5]
او برای توضیح این تحول انقلابی از اصطلاحات زیستشناختی و تکاملی بهره میبَرد:
اکنون زمانی بود که میبایست راستْ راهرفتن را از نو بیاموزیم. زمان «خستگی از خستگی» بود؛ زمانی که بسیاری از گروههای مردم به قدر کافی انزوا کشیده بودند و احساس میکردند که اگر قرار است تغییری رخ دهد باید دایرهی نگرش خود را وسعت دهند. بدین ترتیب، زمینه برای کنشی مشترک و فراختر فراهم شد.[6]
نقطهی اوج این کارزار، نامهی سرگشادهای بود که هاول و یارانش با امضای بیش از هفتاد نفر خطاب به نویسندهی مشهور آلمانی و برندهی نوبل ادبیات، هاینریش بل، نوشتند. قضیه ناگهان بینالمللی شد و رسانهها آنان را پوشش دادند. بدین ترتیب، پس از مدتی که چکسلواکی از گردونهی خبرها خارج شده بود، هیجان ماجرای آدمپلاستیکیها این اقلیم کوچک را در مرکز اخبار قرار داد. شگفتا که وکلای چک نیز، بهطور خودجوش، به این حرکت پیوستند و از آن عجیبتر، اعضای سابق حزب کمونیست نیز زبان به اعتراض گشودند. بدین ترتیب، طیفِ پیوستگان به کارزار کامل شد. و محافل عمدهی اپوزیسیون، که تا آن زمان بهطور منفرد و جدای از یکدیگر سرگرم کار بودند، بهگونهای غیررسمی به هم پیوستند. مدتی بعد، همین گروهها هستهی مرکزی منشور ٧٧ را شکل دادند.[7]
منشور ۷۷ که در فضای دادخواهی برای یک گروه موسیقی بینامونشان بالیده بود اینک مانیفستی برای یک انقلاب و تحول بزرگ اجتماعی به شمار میآمد.
حکومت غافلگیر شده بود. هیچکس انتظار نداشت که ماجرای آدمپلاستیکیها چنین غوغایی برپا کند. آنها گمان برده بودند که پروندهی آنها نیز، مثل هزاران پروندهی قضایی دیگر، سیر طبیعی خود را طی خواهد کرد. در نتیجه، ابتدا ضدحملهای افتراآمیز به راه انداختند. برنامههای تلویزیونی ساختند و مقالاتی علیه آدمپلاستیکیها در نشریات نوشتند و آنان را مشتی تروریست و هنجارشکن جلوه دادند. اما بعد، عقبنشینی کردند. کمکم عدهای را آزاد کردند. تا در نهایت، چهار نفر باقی ماندند که آنها هم مدت حبسشان کمابیش معادل دورهی بازداشتشان بود. جز ییروس که طبعاً بیش از همه حبس گرفت.
روز محاکمه، روز باشکوهی بود. آن وقتها هنوز مردم میتوانستند در راهروها و راهپلههای دادگاه جمع شوند و زندانیها را ببینند که با دستهای بسته با آنها حالواحوال میکنند. جوّی از برابری، همبستگی، نشاط، اتحاد و اشتیاق به کمکرسانی به دیگران در هوا موج میزد. هاول در مقالهی محاکمه به انقلابی روحی در خودش اشاره میکند. طوری که میتوان از اشارات او قاعدهای عمومی پیرامون انقلابهای جهان بیرون کشید: اینکه به موازات هر انقلاب سیاسی و اجتماعی، انقلابی درونی و فردی نیز در افراد آن جامعه رخ میدهد. هاول مینویسد:
تلنگری بود که بیدارم کرد... یک مرتبه بخش بزرگی از حزم و احتیاطی که مشخصهی رفتارم است به نظرم حقیر آمد. حالم از هر چه رندی و کلاهشرعیِ بیدردسر که برای بیرونآمدن از مخمصههای حیاتی جور میکنند، بیش از پیش به هم خورد. یکباره در وجودم عزم و ارادهی بیشتری برای یک سمت ماجرا و بینیازی بیشتری از سمت دیگرش حس کردم.[8]
و میافزاید:
همانطور که دیدهایم اگر یک واقعهی خاص از جایش در برود... در وجود خودِ ما هم حتماً چیزی از جا در میرود.[9]
به داوری او «آداب تازه و کاملاً نامعمولی بین آدمها برقرار شده بود.» همه حرف دلشان را میزدند و توداری و احتیاط را کنار گذاشته بودند. «انگار همه فهمیده بودند که در بزنگاههای حساس، تنها دو کار از دست آدم برمیآید: یا دل به دریا بزنی و بر سر داروندارت قمار کنی یا از میدان پا پس بکشی.»[10]
هاول در مقالهی دیگری با نام اخلال در نظم مینویسد:
من و ییرژی نمتس احساس کردیم که اتفاقی رخ داده، اتفاقی که نباید آسان از کف بدهیم؛ اتفاقی که باید آن را به نوعی کنش بدل کنیم که اثر پایدارتری داشته باشد و بتواند این اتفاق را از هوا به روی زمین سفت بیاورد. این احساسِ خیلیها بود.[11]
چند ماه قبلتر از آن، هاول در نامهای جسورانه و پیشگویانه خطاب به گوستاو هوساک، رئیسجمهور آن سالهای چکسلواکی، به ترکخوردن یکبارهی پوستهی دروغینِ زندگی اشاره کرده بود:
اگر زندگی را نشود برای همیشه نابود کرد جلوی راه تاریخ هم نمیشود تا ابد ایستاد. بالاخره از زیر پوشش سنگینِ سکون و رویدادهای دروغین، باریکهای کوچک و پنهانی جریان مییابد و آهسته و بیسروصدا پایههای این بنا را سست میکند. شاید این روند طول بکشد اما سرانجام روزی ناگزیر اتفاق میافتد: پوشش ساختگی مقاومتش را از دست میدهد و کمکم ترک برمیدارد.[12]
حالا این «پوشش ساختگی» ترک خورده بود و «از برخی جهات این محاکمه همان قطرهی آخری بود که صبر مردم را لبریز کرد.»[13]در نتیجه، هاول و همکارش نمیخواستند این فرصت کمنظیر را از دست بدهند. کنکاش آنها در نهایت به اولین نشست آن دو با چند همفکر دیگر در دسامبر ۱۹۷۶ منجر شد. متعاقباً دو جلسهی دیگر تشکیل شد و چند نفر دیگر به آنها پیوستند. در خلال همین نشستها بود که منشور ۷۷ تهیه شد. هر یک از حاضران موضوع را با محافل خودشان در میان گذاشتند. کمکم عدهای دیگر، از جمله گروهی از فیلسوفان و استادان دانشگاه، نیز به امضاکنندگان منشور پیوستند و تعداد امضاها بیشتر شد.
منشور ۷۷ که در فضای دادخواهی برای یک گروه موسیقی بینامونشان بالیده بود اینک مانیفستی برای یک انقلاب و تحول بزرگ اجتماعی به شمار میآمد. در نتیجه، رژیم خودکامه آن را برنتابید. عدهای بازداشت شدند. از جمله هاول که به چهار سال حبس محکوم شد و یان پاتوچکا که در آخرین بازجوییاش جان باخت. اما این منشور سرانجام با پیروزی انقلاب مخملی در ۱۹۸۹ به بار نشست.
بیتردید مثل هر انقلاب دیگر، انقلاب مخملی چکسلواکی نیز معلول عوامل متعددی بود نظیر اعتراضات متناوب در کشورهای عضو پیمان ورشو، افزایش نظامیگریِ دولتهای وابسته به شوروی در منطقه و کاهش رشد اقتصادی بلوک شرق که همگی زمینه را برای این انقلاب مهیا کرد اما بهطور حتم ماجرای محاکمهی گروه آدمپلاستیکیها و پیامدهای آن، از جمله تدوین منشور ۷۷، سهم بسزایی در برافروختنِ نخستین شعلههای این انقلاب داشت. در واقع، از میان تمام انقلابهای اروپای مرکزی و شرقی که پردهی آهنین را فرو انداخته بودند تنها این یکی میتوانست ادعا کند که موسیقی راک کاتالیزورش بوده و سازش را کوک کرده است.
[1] Václav Havel, Disturbing the Peace: A Conversation with Karel Hvížďala, Translated by Paul Wilson. New York: Vintage Books, 1991, 126.
[2] Michael Zantovsky, Havel: A Life, Atlantic Books, London, 2014, 166.
[3] Disturbing the Peace, 126-7.
[4] Ibid, 128.
[5] Ibid.
[6] Ibid.
[7] Ibid.
[8] واتسلاو هاول، نامههای سرگشاده، ترجمهی احسان کیانیخواه، فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۹، ص۱۶۳.
[9] همانجا.
[10] همانجا صص ۱۶۴ و ۱۶۵.
[11] Disturbing the Peace.
[12] نامههای سرگشاده، صص ۱۲۱و ۱۲۲.
[13] واتسلاو هاول، قدرت بیقدرتان، ترجمه احسان کیانیخواه، فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۸، ص۶۶.