اگر قرار بود تنها یک نفر این آرزوی افلاطون را برآورده سازد که «زمامدار باید فیلسوف باشد» او همانا توماش ماساریک، بنیانگذار و نخستین رئیسجمهور چکسلواکی، بود.
کوندرا، که هفت سال بزرگتر بود، از اواخر دههی ۱۹۵۰ یکی از مشوّقان اصلیِ بلندپروازیهای روشنفکرانهی هاول به شمار میرفت. اما این معلم و شاگرد بر سرِ بهترین روش مقابله با کمونیستها درگیر منازعهی تلخِ ۲۵سالهای شدند.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از تأملات تابستانی، اولین کتابی است که هاول نه بهعنوان روشنفکری دگراندیش بلکه در مقام نخستین رئیسجمهور چکسلواکیِ پساکمونیست نوشت.
هاول، مانند خیلی از کسانی که برای اولین بار بازداشت میشوند، طی جلسات بازجویی، به سندرم استکهلم دچار شد و تا اندازهای به بازجویش وابسته گشت. بازجو، به دروغ، به او گفت که امضاکنندگان منشور امضاهای خود را پس گرفتهاند.
در شمارهی اکتبر ۱۹۹۳ نشریهی اسکوایر، واتسلاو هاول، که در آن وقت بهتازگی پس از سقوط نظام کمونیستی بهعنوان ریاستجمهور چکسلواکی انتخاب شده بود، یادداشتی شخصی و سیاسی نوشت که معنا و تصویر دیگری از «امید» را نشان میداد. این یادداشت به یکی از شاخصترین نوشتههای هاول تبدیل شد؛ مردمان بسیاری در میانهی بحرانها و درگیری با ظلم و تبعیض و سرکوب، به این یادداشت ارجاع دادند. آنچه در ادامه میخوانید برگردان فارسی این نوشته است.
«زمین به لرزه درآمده ... چه شده؟ ... نترسید، ملتی آستین بالا زده.» (کارِل سوکوپ، ترانهسرای چک)