صدای دادخواهان و مخالفان اعدام از زندان به مردم رسیده است
en.wikipedia
آتنا دائمی، ۳۵ ساله، فعال حقوق بشری است که از یک دههی پیش بارها صدایش را علیه خط قرمزهایی همچون اعدام و حجاب اجباری بلند کرده است. هزینهی این اعتراضها محکومیت به هفت سال زندان و بارها بازداشت و آزار و اذیت اعضای خانوادهاش بوده است. او در بهمن ۱۴۰۰ از زندان آزاد شد و از آن زمان تا کنون نیز بهرغم ابتلا به بیماری اماس، همچنان حامیِ افراد و گروههایی بوده است که صدایشان کمتر شنیده میشود. او میگوید مخالفت با اعدام را پس از شنیدن داستان خواهری که برادرش اعدام شده بود، آغاز کرده و کلمهی «دادخواهی» را اولین بار در زندان شنیده است.
***
مریم فومنی: در نزدیک به یک دههای که از اولین بازداشتِ شما میگذرد، هم خودتان مصاحبههای زیادی انجام دادهاید و هم در دوران طولانیِ حبس، دوستان و همبندیها و خانوادهتان دربارهی زندگی و پیشینهی شما سخن گفتهاند. من اما میخواهم با اولین تجربههایی که شما را نسبت به عدالتخواهی و آزادی حساس کرد، آشنا شوم.
آتنا دائمی: من خانوادهای سنتی داشتم. در فامیل ما حساسیت روی دخترها خیلی زیاد بود. البته پدرم و مادرم اینطور نبودند اما اقوام اینطور بودند. من هم مثل هر دختر دیگری با این موانع روبهرو بودم اما آن زمان نمیدانستم که این مسئلهای فراگیر و عمومی است. فکر میکردم که فقط من و خواهرانم و دخترهای فامیلمان با چنین وضعی مواجهایم. در آن دوره من فرد تابوشکنی در خانواده بودم و همیشه بر خلاف اصولی که اقواممان برای دخترها تعریف میکردند رفتار میکردم.
من تا مقطع دیپلم درس خواندم و هرچند در دانشگاه قبول شدم اما بهعلت شرایط اقتصادیِ خانواده نتوانستم به تحصیلات ادامه دهم و وارد فضای کار شدم. در محیط کار هم از نزدیک شاهد بسیاری از تبعیضها بودم و آنها را تجربه کردم. همهی اینها باعث شده بود که نگاه من به زنبودن و زندگی تغییر کند. میدانستم که وضعیت نباید اینطور باشد اما نمیتواستم بفهمم که این مشکلات از کجا سرچشمه میگیرد، ریشهاش کجاست و چطور باید حل شود.
در هنگام اعتراضات سال ۱۳۸۸، سنم کم بود، و خانوادهام هم بهعلت تعصبات و ترسی که در آن زمان حاکم بود نمیگذاشتند که در تظاهرات شرکت کنم. چندبار مخفیانه به تظاهرات رفتم، اما خودم هم خیلی ترسیده بودم. شجاعتی که الان در نسل جوان دیده میشود، در آن زمان کمتر بود. آن اتفاقات اما باعث شد که بروم دنبال مطالعه در حوزههای مختلف تا بفهمم که چه اتفاقاتی افتاده و چه چیزهایی باعث این وقایع شده است. مخصوصاً تاریخ معاصر ایران را خیلی خواندم و در نتیجه بعضی مسائلی را که قبلاً با آنها درگیر بودم بهتر فهمیدم.
اخبار را هم مدام پیگیری میکردم و در فیسبوک، که در آن زمان رایجترین شبکهی اجتماعی بود، اخبار و نوشتههای فعالان سیاسی و زندانیان سیاسی را میخواندم. از سال ۱۳۹۱ خودم هم شروع کردم به اطلاعرسانی دربارهی زندانیان سیاسی، و به کارزارهای مجازی دربارهی آنها میپیوستم. از همان زمان در فیسبوک مینوشتم. در ادامهی همین نوشتنها و ارتباط برقرار کردنها، کمکم شروع کردم به شرکت در مراسم جانباختگانِ اعتراضات، و در نتیجه با دیگر فعالان هم آشنا شدم.
گفتید که در نوجوانی به علت دختر بودن محدودیتهایی به شما تحمیل میشد و همینها بود که شما را به تلاش برای احقاق حق حساس کرد. میتوانید به چند نمونه از این محدودیتها اشاره کنید؟
ما سه خواهر بودیم و برادری هم نداشتیم. در آن دوره در فضای اطرافِ من دختر بودن در یک خانوادهی سنتی خودش نوعی مشکل بود. بسیاری از خانوادهها بیشتر تمایل داشتند که فرزند پسر داشته باشند. برادر نداشتن باعث شده بود که حساسیت روی ما زیاد باشد و میگفتند باید خیلی مواظب بود تا دختری که برادر ندارد منحرف نشود. از طرف دیگر، ما خواهرها هم تمایل زیادی به حضور در جامعه داشتیم. از طرف اقوام نزدیک، اما نه پدر و مادر، خیلی تحت فشار بودیم. این اقوام مخالف کار و تحصیل زن بودند و از کار کردنِ ما جلوگیری میکردند. از آنهایی بودند که میگفتند دختر باید زودتر ازدواج کند و بچهدار شود.
در کلِ فامیلمان من اولین دختری بودم که رفتم سر کار و خیلی نگاهها نسبت به من تغییر کرد. مدام با پدر و مادرم بحث میکردند که چرا اجازه دادید که دخترتان سر کار برود. در مورد پوشش و ظاهرمان هم خیلی بحث و جدل داشتیم و مثلاً اگر ابرو برمیداشتیم یا موی سرمان را رنگ میکردیم، ماجرا درست میشد. حتی نسبت به رنگ لباسمان هم حساس بودند.
وقتی برای اولین بار سر کار رفتم، بعضی از اقوام گاهی بیخبر میآمدند به محل کارم تا ببینند که چه کار میکنم و به قول خودشان آیا خطایی میکنم یا نه. بعضی از اعضای فامیل اجازه نمیدادند که دخترانشان با من رفتوآمد کنند تا مبادا روی آنها تأثیر بگذارم. الان البته همان فامیل و اقوام رابطه و رفتارشان خیلی تغییر کرده و حالا هم از من و هم از دختران دیگر بهشدت حمایت میکنند. در آن زمان واقعاً نمیدانستم که این حقِ من است که مثلاً خودم نوع پوششم را انتخاب کنم؛ فقط میدانستم که دوست دارم خودم لباس و شغلم را انتخاب کنم.
گفتید که فعالیتهای اجتماعیتان را از سال ۱۳۹۰ شروع کردید. وقتی در زندان بودید پدرتان در مصاحبهای گفتند که از سال ۱۳۸۵ و همان اولین روزهایی که سر کار میرفتید نسبت به وضعیت کودکانِ کار خیلی حساس بودید و هر روز که آنها را در مسیر کار میدیدید به این فکر میکردید که باید برای آنها چه کرد. آیا همین امر یکی از نیروهای محرکهی شما بود؟
رابطهام با کودکان کار مسئلهای شخصی و عاطفی بود و آن را نوعی فعالیت اجتماعی نمیدانستم. در آن زمان چون خودم درآمد داشتم، دوست داشتم که برایشان کاری بکنم اما فعالیت جدیِ اجتماعیام را از سال ۱۳۹۰ شروع کردم. یکی از اولین کارهایم در حوزهی مخالفت با اعدام بود. در همان زمان هم اعدام برایم پذیرفتنی نبود. علتش هم شاید اتفاقی بود که در محل کارم رخ داد و مرا بهشدت تکان داد.
من از نظر اقتصادی، از نزدیک تبعیض و ستم طبقاتی را در زندگیام لمس و تجربه کردم و اینها خیلی روی من تأثیر داشت. خانهی ما در جنوب تهران بود و محل کارم در شمال شهر بود. در نتیجه، هر روز در مسیر رفتوآمد، تأثیر رفاه را در زندگیِ آدمها میدیدم.
در محل کارم، یکی از همکارانم خانم محجبهای بود که با مدیر متأهلمان روابط مخفیانهای داشت. در آن زمان برای من غیرقابل قبول بود که آن خانم بهرغم آگاهی از متأهلبودن مدیرمان، باز هم با او رابطه برقرار کرده بود. به همین دلیل، حس خیلی بدی نسبت به آن خانم و آقا داشتم. یک سال بعد از اینکه به همین علت از آن مجموعه بیرون رفته بودم، آن خانم را تصادفاً در خیابان دیدم. او از من خواست که یک جا بنشینیم و حرف بزنیم. او به من گفت که تو همیشه به من نگاهی منفی داشتی اما از علت آن رابطه خبر نداشتی. بعد تعریف کرد که یک نفر را دوست داشته و میخواسته با او ازدواج کند اما برادر متعصبش مخالفت کرده و با آن مرد درگیر شده است. آن مرد توسط برادر این زن کشته شده و در نتیجه برادرش به اعدام محکوم شده بود. مدیر آن مجموعه به او گفته بود که اگر صیغهی من بشوی پول دیه را برایت فراهم میکنم. اما در نهایت کمکی نکرده بود و برادر این زن اعدام شده بود.
این اتفاق تلنگری بود که مرا به اعدام حساس کرد. در آن زمان، جمعیت امام علی به صورت مرتب برای کسانی که مثل برادرِ آن خانم زیر حکم قصاص بودند پول جمع میکرد تا آنها را از اعدام نجات دهد. اما من فکر میکردم که مشکل اصلی در واقع قانون اعدام است، و تا کی باید اینطوری پول جمع کنیم تا شاید بتوانیم کسی را نجات دهیم.
اولین بار در سال ۱۳۹۲ علیه اعدام فعالیت کردم. دو فعال کُرد به نامهای احسان فتاحیان و شیرکو معارفی زیر حکم اعدام بودند و توفانهای مجازی برای توقف حکم اعدامشان به راه افتاده بود. من هم با این کارزار همراه شدم، در تجمعات علیه اعدام زندانیان سیاسی شرکت کردم، برای ابراز مخالفت با اعدام چند زندانیِ کُرد سنی و ریحانه جباری همراه با خانوادههای آنها و دیگر فعالان جلوی زندان رفتم و بعد از آن مسئلهی اعدام برایم پررنگتر شد. هر روز بیشتر میفهمیدم که چه تعداد زیادی از زندانی سیاسی و غیرسیاسی زیر حکم اعدام هستند، و در نتیجه فعالیتم در این حوزه را افزایش میدادم.
در همان زمان با یک گروه کوچک هم در مورد کودکان کار فعالیت میکردید. آن گروه چطور تشکیل شد و چه کارهایی میکردید؟
ما هفت نفر بودیم. در سال ۱۳۹۳ همدیگر را در فیسبوک و در مراسم یادبود جانباختگان پیدا کردیم. گروهمان هم اصلاً رسمی نبود و حتی اسمی هم نداشتیم. برای من فعالیت در حوزهی کودکانِ کار بیشتر امری عاطفی بود، اما این را هم میدانستم که کمک نقدی و کار خیریه مشکلات این کودکان را حل نمیکند. یکی از دوستان ما در این زمینه فعال بود و به کودکانِ کار آموزش میداد. ما با هم تلاش کردیم که تراکتهایی در حمایت از کودکانِ کار پخش کنیم و مردم را تشویق کنیم که بهجای خرید کردن از کودکانِ کار، به نهادهایی مردمی مثل «جمعیت امام علی» یا «جمعیت حمایت از کودکان کار و خیابان» کمک مالی کنند یا آنها را حمایت کنند تا بتوانند اقدامات اساسی و مؤثری، از جمله در مورد تحصیل این کودکان، انجام دهند.
علاوه بر این، مثلاً نقاشیهای بچههای کار را به نفع خودشان به فروش میرساندیم. من در باشگاه انقلاب تهران شاغل بودم و با چند باشگاه ورزشی صحبت کرده بودم که این بچهها را به رایگان عضو کنند تا بتوانند ورزش و تفریح کنند. با اعضای همین گروه علیه اعدام هم دیوارنویسی میکردیم و شبنامه پخش میکردیم. یا برای حمایت از کوبانی در برابر حملهی داعش تجمع برگزار میکردیم. اما متأسفانه کمتر از شش ماه پس از شروع این کارِ جمعی، همگی بازداشت شدیم و این کارها ناتمام ماند.
من دوباره به گذشته برمیگردم چون میخواهم مسیری را که طی کرده و به فعال حقوق بشر تبدیل شدهاید بیشتر بشناسم. شما بلافاصله بعد از پایان دبیرستان شروع به کار کردید، از یک خانوادهی کارگری میآیید و خودتان هم تجربهی کارگری داشتهاید. به نظر شما، وضعیتی که یک کارگر، و بهویژه یک زن کارگر، در ایران با آن مواجه است، چقدر در شکل دادن به هویتتان بهعنوان یک فعال مدنی نقش داشته است؟ مخصوصاً با توجه به این که حتی در زندان هم از این مسئله غافل نبودید و مقالهای دربارهی وضعیت کارگران نوشتید.
من از نظر اقتصادی، از نزدیک تبعیض و ستم طبقاتی را در زندگیام لمس و تجربه کردم و اینها خیلی روی من تأثیر داشت. خانهی ما در جنوب تهران بود و محل کارم در شمال شهر بود. در نتیجه، هر روز در مسیر رفتوآمد، تأثیر رفاه را در زندگیِ آدمها میدیدم. من خیلی دوست داشتم که به تحصیل ادامه دهم. من و خواهر بزرگم چندبار در کنکور شرکت کردیم و قبول شدیم. اما بهعلت وضعیت اقتصادیمان نتوانستیم به دانشگاه برویم و مجبور شدیم که کار کنیم. خواهرم آرایشگر است و من هم برای اینکه بتوانم درآمدی کافی به اندازهی همان حقوق پایه داشته باشم مجبور بودم که دو جا کار بکنم. من میدیدم که گروهی از آدمها باید سختیِ زیادی بکشند تا فقط حداقلها را داشته باشند و شاید حتی به همان حداقلها هم نرسند، در حالی که گروه دیگری بدون زحمت در رفاه کامل هستند. من علت این وضعیت را سیاستهای کلان و قوانین ناعادلانه و نگاه مردسالارِ حاکم بر جامعه میدانستم. همهی اینها دستبهدستِ هم داد و از من فعال اجتماعی ساخت. وقتی که از حقوق کارگر حرف میزدم خودم همهی این کمبودها و تبعیضها و محرومیت را چشیده بودم و نمیخواستم دیگران نیز همینها را تجربه کنند. اوایل، بهویژه وقتی که سرِ کار میرفتم و درآمد داشتم، خیلی به دیگران، از کودکان تا اطرافیانم، کمک میکردم تا مشکلاتشان کاهش یابد. اما بهتدریج فهمیدم که با این کمکها مسئله حل نمیشود و مشکل در جای دیگری است. علاوه بر این، میدیدم که تعداد فقرا هر روز آنقدر زیاد میشود که نمیتوان با کمکهای فردی و خیریه وضع آنها را تغییر داد. همهی اینها من را برد به سمت اینکه روی ریشهی این مشکلات کار کنم. در زندان اوین هم سعی میکردم که از طریق کار با چرم درآمدی داشته باشم. آنجا هم میدیدم که چطور از زندانیان جرائم عمومی بیگاری میکشند و در ازای درآمدهای بسیار ناچیز از کارِ آنها برای منافع خودشان سوءاستفاده میکردند.
تا همین چند سال قبل، مخالفت با حجاب اجباری و اعدام در داخل ایران از جمله تابوها و خط قرمزها بود، و بسیاری از فعالان مدنی و سیاسی ترجیح میدادند که در مورد این دو مسئله سکوت کنند یا دستکم با احتیاط بیشتری رفتار کنند. یکی از دلایل محکومیت شما «مخالفت با اعدام» بود و میدانم که در همان سالهای حبس هم مخالفت خود با حجاب اجباری را به شیوههای مختلف اعلام کرده بودید. تغییر واکنش جامعهی ایران نسبت به اعدام و حجاب را چطور میبینید؟ چه اتفاقی در بطن جامعه رخ داده که به جای تک و توک افرادی مثل شما، الان صدای بلندی را علیه اعدام و حجاب اجباری میشنویم؟
وقتی که یک نفر را به علت فعالیتهای مدنی و سیاسی بازداشت میکنند، خانواده و نزدیکانش هم وارد این فضا میشوند، و ستمِ حکومت را از نزدیک تجربه میکنند و در نتیجه خودشان هم یک پای این مبارزه میشوند.
در سالهایی که فعالیتم را شروع کردم و بازداشت شدم، حتی در داخل زندان، گفتمان اصلاحطلبی غالب بود و کسانی که مخالف حجاب اجباری و اعدام بودند، از نظر جمهوری اسلامی و همچنین برخی اصلاحطلبان، برانداز محسوب میشدند. بسیاری از آنها اعدام را توجیه میکردند و مخالفت با حجاب اجباری را دغدغهی زنان و مردم نمیدانستند. یکی از زندانیان سیاسی در سال ۱۳۹۴ به من گفت تو مخالف اعدام هستی اما حواست باشد که مخالفتت به نظام صدمه نزند. همین فضا در بیرون از زندان هم حاکم بود. مخالفت با اعدام میتوانست اتهامهای امنیتیِ سنگینی را در پی داشته باشد و به همین علت، بقیه هم از آدم فاصله میگرفتند. حتی برخی از وکلا حاضر به پذیرش پروندهام نبودند و از طرف سپاه تهدید میشدند.
اما از سال ۹۶ به بعد مردم از اصلاحات عبور کردند و در نتیجه تأثیر گفتمان اصلاحطلبان روی مردم کمتر شده است. الان مردم خودشان به آگاهی رسیدهاند و این مسائل هم کمتر از قبل تابو هستند. از طرف دیگر، مردم میبینند که حکومت از اعدام برای ارعاب و حذف مخالفان استفاده میکند و در نتیجه بیش از پیش با اعدام مخالفت میکنند.
مثلاً اکثر کسانی که شبهای اعدام جلوی زندان جمع میشدند خویشاوندان و بستگان زندانیانی بودند که قرار بود اعدام شوند، و تعداد افراد دیگر آنقدر زیاد نبود. اما همان تعداد کم هم بیتأثیر نبود. وقتی رسانهها حضور این افراد را پوشش میدادند و خبرش را به گوش جامعه میرساندند واقعاً میتوانست در تغییر نگاه جامعه مؤثر باشد. برای مثال، در پروندهی ریحانه جباری خیلی تلاش شد که جامعه متقاعد شود که قصاص و اعدام نباید در قوانین وجود داشته باشد و باید به ریشهی این مسائل نگاه کرد. یک عامل دیگر هم بازداشت مخالفان اعدام است. همین بازداشتها صدای آنها و مخالفتشان با اعدام را بیش از پیش به گوش جامعه رسانده است.
در مورد دادخواهی هم شاهد چنین روندی هستیم. تا سالهای طولانی دادخواهی منحصر به خانوادههای اعدامشدگان و جانباختگان بود و از همراهیِ علنی و عمومیِ جامعه چندان اثری نبود. اما حالا شاهد فراگیر شدن دادخواهی هستیم و حتی بسیاری از شهروندانی که شخصاً عزیزی را از دست ندادهاند خودشان را دادخواه میدانند. خودِ شما از داخل زندان در کنار دادخواهانی مثل مریم اکبریمنفرد ایستادید و در حمایت از او نامهای را منتشر کردید و با دیگر زندانیان سیاسی برای جانباختگان آبان ۹۸ تحصن کردید. در این سالها شما را در کنار خانوادههای جانباختگان سال ۸۸ دیدهایم و حالا هم یکی از حامیان «شورای انقلابی دادخواهان ایران» هستید. چه شد که شما هم پرچم دادخواهی را بلند کردید؟ دوست دارم که داستان شخصیتان را بشنوم.
همهی کسانی که در ایران زندگی میکنند بهنوعی از این حکومت آسیب دیدهاند و همهی آنها میتوانند دادخواه باشند. من قبل از اینکه به زندان بروم، دربارهی اعدامهای دههی شصت و اعدامهای بعد از آن و رنج خانوادههایشان مطالب زیادی خوانده بودم. عید نوروز ۱۳۹۲ زانیار مرادی، زندانی کُرد محکوم به اعدام، از داخل زندان نامهای به مادرش نوشته بود و در آن حال و هوای خودش را شرح داده بود. او در این نامه گفته بود که چطور هر بار با شنیدن صدای پای نگهبانانِ زندان منتظر است که او را به پای چوبهی دار ببرند. این نوشته خیلی من را تحت تأثیر قرار داد.
من قبل از بازداشت، تعدادی از خانوادههای کشتار دههی ۶۰ و اعتراضات ۱۳۸۸ را دیده بودم و از مبارزات آنها برای دستیابی به عدالت باخبر بودم، اما کلمهی «دادخواهی» را اولین بار در زندان از مریم اکبریمنفرد شنیدم. در آن زمان، بحث دادخواهی به اندازهی حالا در فضای عمومی داغ نبود و جامعه با دادخواهان همراه نبود. خواهر و برادرهای مریم از هواداران سازمان مجاهدین بودند و اعدام شده بودند. من هیچگونه نزدیکیِ فکری با مجاهدین ندارم، اما آزادی بیان و عقیده از اصول حقوق بشر است. میدانستم که کسانی به خاطر عقایدشان اعدام شدهاند که حتی محکوم به اعدام نبودند و مهمتر اینکه انسان بودند و رنجی که خانوادههایشان متحمل شده بودند، وحشتناک بود. مریم اکبریمنفرد از داخل زندان پیگیر دادخواهی برای خواهر و برادرهای اعدامشدهاش بود و به همین علت آزار و اذیتهای بسیاری را تحمل کرد.
در آن زمان، خانوادههای جانباختگان سال ۱۳۸۸ در مقایسه با خانوادههای جانباختگان دههی شصت به مستندات بیشتری دسترسی داشتند. ما در مراسم مختلف میتوانستیم خانوادههای آنها و درد و رنجشان را بیواسطه و از نزدیک ببینیم. من میتوانستم تصور کنم که شبیه به همان اتفاق ممکن بود در همان اعتراضات برای من هم رخ دهد و مادرم الان همین حال را داشته باشد. همهی اینها باعث شد که به این مسئله حساس شوم. شنیده شدن روایتهای درد و رنج این خانوادهها در جامعه هم تأثیر داشت و افراد زیادی را به دادخواهان نزدیک کرد. از طرف دیگر، وقتی که یک نفر را به علت فعالیتهای مدنی و سیاسی بازداشت میکنند، خانواده و نزدیکانش هم وارد این فضا میشوند، و ستمِ حکومت را از نزدیک تجربه میکنند و در نتیجه خودشان هم یک پای این مبارزه میشوند.
کمی به امروز و جنبش «زن، زندگی، آزادی» برگردیم. شما در سال ۱۳۹۳ بازداشت شدید، بین سالهای ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۵ بهطور موقت آزاد بودید و بعد از آن تا بهمن سال ۱۴۰۰ دوباره در زندان بودید. وقتی که آزاد شدید جامعهی جدیدِ بعد از اعتراضات دی ۹۶ و آبان ۹۸ را چطور دیدید؟ مردم و فضای سیاسی-اجتماعیِ جامعه چقدر تغییر کرده بودند؟
وقتی که زندانی هستید، معمولاً نگاهتان معطوف به بیرون است تا بفهمید که چه خبر است. چیزی که خودم شاهد بودم این است که از سال ۱۳۹۵ به بعد، چه در بین زندانیان سیاسی و چه در بین زندانیان جرائم عمومی، آگاهی خیلی بالا رفته بود و مردم بسیار بیشتر از قبل میدانستند که چه حقوقی دارند. بسیاری از کسانی که لزوماً فعال سیاسی نبودند و فقط بهعلت شرکت در اعتراضات بازداشت شده بودند، از زنان خانهدار تا جوانان کمسن و سال، خیلی آگاه بودند و میخواستند بفهمند که مسئله و راهحل آن چیست. مثلاً بعضی از آنها اصلاً هیچ اطلاعی دربارهی بهائیان نداشتند ولی در زندان به سراغ زندانیان بهائی میرفتند و از آنها سؤال میکردند و میخواستند که بیشتر درینباره بدانند و دنبال روزآمدکردن دانشِ خودشان بودند. برخی از آنها سابقهی فعالیت سیاسی و مدنی نداشتند اما در نتیجهی تجربیات خود در زندگی خیلی پخته بودند و درک درستی از شرایط داشتند. در میان بازداشتیهای پس از اعتراضات دی ۱۳۹۶ و مرداد ۱۳۹۷ و آبان ۱۳۹۸، شجاعت نسل جدید کاملاً مشهود بود.
وقتی که آزاد شدید، فضای جامعه را چطور دیدید؟
وقتی که آزاد شدم، خیلی شوکه شدم. هم از میزان آگاهیِ جامعه شوکه شدم و هم از اینکه دیدم که فضای رسانهای و شبکههای اجتماعی و تکنولوژی چقدر جامعه را تغییر داده است. من در مورد آبان ۱۳۹۸ فقط چیزهایی شنیده بودم و جز در رسانههای جمهوری اسلامی چیزی ندیده بودم. وقتی از زندان آزاد شدم و خانوادههای داغدار آبان ۱۳۹۸ را در شبکههای اجتماعی دنبال کردم و داستانهایشان را شنیدم، شجاعت این خانوادهها و همراهیِ جامعه با آنها برایم خیلی جالب بود.
آینده را چطور میبینید؟ الان موج اعتراضات سراسری و خیابانی فروکش کرده است اما در عین حال شاهد حضور آشکارتر و پرتعدادتر زنانِ بیحجاب هستیم و مطالبهی تغییرات اساسی در جامعه همچنان پررنگ است. به نظر شما، برای تحقق این تغییراتِ اساسی چه مسیری در پیش داریم؟ و به چه امکاناتی نیاز داریم تا این تغییر محقق شود؟
من معتقدم که تغییر باید در داخل کشور و البته با کمک ایرانیان خارج از کشور اتفاق بیفتد و اینها را نمیتوان از هم جدا کرد و این نیروها باید کنار هم قرار بگیرند. در داخل ایران باید به سازماندهی و تشکلیابی و قدرت دادن به نهادهای مدنی توجه کرد. گروههای مختلف اگر برنامهای دارند باید این برنامهها و مطالباتشان را به مردم نشان دهند و آن را به بحث بگذارند و نیروهای خارج از کشور باید از آنها حمایت کنند.
در همان اوایل شروع اعتراضات، یکی از فعالان کارگری به من پیام داد که بسیاری از زنان کارگرِ سنتی و مذهبی بر اثر تبلیغات جمهوری اسلامی فکر میکنند که زنان حامیِ جنبش «زن، زندگی، آزادی» فقط دنبال لخت شدن هستند ــ البته حتی اگر اینطور هم باشد به کسی ارتباط ندارد و ما دربارهی پوشش اختیاری صحبت میکنیم. اما این زنان میخواهند بدانند که خودشان کجای این جنبش قرار دارند و آیا قرار است که به مطالبات آنها هم توجه شود یا نه؟
چنین پیامهایی را از طرف گروههای مختلف اجتماعی دریافت میکردم؛ آن کارگری که به علت سیاستهای جمهوری اسلامی در فقر مطلق قرار گرفته، میخواهد بداند که در این انقلاب چه سهمی دارد و کجا به او پرداخته میشود؟ تشکلهایی که در داخل ایران خود را سازماندهی میکنند، باید به این پرسشها پاسخ دهند. این تشکلها میتوانند گروههای مختلف اجتماعی را با خود همراه کنند تا همهی اقشار بدانند که کجای این جنبش هستند و چه نقشی میتوانند ایفا کنند.
در سالهای گذشته بهرغم سرکوب شدید، این اتفاق بهنوعی در تشکلهای کارگری و معلمان رخ داده است اما باید قدرتمندتر و فراگیر شود. هماهنگی دربارهی تجمعات اعتراضی هم مهم است و میتواند از آشفتگی و پراکندگی جلوگیری کند.
میخواهم دوباره به زندگیِ شخصی شما برگردم و بپرسم که بعد از آزادی، زندگی برای شما چطور ادامه پیدا کرد. وقتی در بهمن ۱۴۰۰ بعد از پنج سال از زندان آزاد شدید، فاصلهی ایجادشده بین خود و فضای اطرافتان را چطور پر کردید؟ رابطهتان با خانواده و وضعیت سلامتتان چطور بود و آیا توانستید به شغل خود ادامه بدهید؟ چیزی که از بیرون دیده میشد، حضور فعال رسانهای شما بود و اینکه در بسیاری از مواقع یکی از منابع خبریِ معتبر در مورد وضعیت زندانها و زندانیان بودید. اما میخواهم خودتان بیشتر بگویید که در این مدت چه بر شما گذشته است؟
خیلی سخت گذشته است. من یک بار شانزده ماه در زندان بودم و به قید وثیقه ۹ ماه آزاد شدم و دوباره پنجسالونیم بهصورت ممتد در زندان بودم و مرخصی هم نداشتم. در همان دوره نیز دو بار به یک زندان دیگر تبعید شدم و ۹ پرونده در طول حبس برایم باز شد. تا مدتها باورم نمیشد که آزاد شدهام چون به زندان عادت کرده بودم و نمیتوانستم فضای بیرون از زندان را بپذیرم. مثلاً در زندان گاهی چراغها حتی موقع خواب هم روشن بود و همیشه نوری وجود داشت و هیچوقت تاریکی مطلق نداشتیم. بعد از آزادی هم موقع خواب چراغ را روشن میگذاشتم و احساس میکردم که باید همان کارهایی را انجام دهم که در زندان میکردم. بازگشت به زندگی عادی هم برایم سخت بود. چون آدم وقتی آزاد میشود، تصویر دیگر زندانیان تا مدتها با او میماند و انگار میخواهد همچنان مثل آنها زندگی کند. نوعی احساس عذاب وجدان بود که اجازه نمیداد راحت به زندگی برگردم. تا یک ماه بهتنهایی از خانه بیرون نرفتم. هم دوست نداشتم که بیرون بروم و هم احساس میکردم که تواناییِ تنها بیرون رفتن را ندارم. دو سه بار هم که با خانواده بیرون رفتم حالِ جسمانیام بد شد. احساس میکردم که تمام ساختمانها روی سرم فرو میریزند و خیابانها تنگ میشوند. به همین دلیل خیلی زود به خانه برمیگشتم.
در زندان به علت علایمی که داشتم چند بار گفتند که مشکوک به بیماری اماس هستم. بعد از آبان ۱۳۹۸ یک ماه کامل حالم بد بود و بیحسیهای شدیدی داشتم که برای خودم و همبندیهایم ترسناک بود. من را فرستادند بیمارستان و آنجا گفتند باید سریع بستری شوم تا آزمایشهایی برای تشخیص اماس انجام شود. اما دادیار زندان اجازه نداد و عملاً روند تشخیص بیماریام متوقف شد. وقتی آزاد شدم، آزمایشها را انجام دادم و مشخص شد که اماس دارم و بیماریام خیلی پیشرفت کرده است. الان گاهی در ماه چند بار این بیماری به من حمله میکند اما روند درمانیام عملاً متوقف شده است چون بعد از کشته شدن ژینا، به علت تهدیدها و فشارهای نیروهای امنیتی، مجبور به زندگیِ مخفی شدم و نمیتوانستم به بیمارستان مراجعه کنم. در این مدت ارتباطم را حتی با خانواده و دوستان نزدیکم قطع کردم و آنها هم نمیدانستند که کجا و چطور زندگی میکنم. بارها تهدید به بازداشت شده بودم و به سراغم آمده بودند و خانوادهام تا ماهها به صورت مرتب و آشکار از سوی مأموران امنیتی تعقیب میشدند. به همین دلیل، تنها کاری که توانستم در این مدت انجام دهم این بود که بین خانوادههای جانباختگان و بازداشتشدگان و رسانههای داخلی و بینالمللی یک پل ارتباطیِ امن باشم و بتوانم اخبار موثقی را که حتی از داخل زندان به دستم میرسید، منتشر کنم.