غرب چه چیزی را دربارهی دموکراسی فراموش کرد
دموکراسیها همیشه خود را الگوی پیشرفتِ بشر معرفی کردهاند. در سال ۴۳۱ قبل از میلاد، پریکلِس، دولتمرد آتنی، اعلام کرد که دموکراسیِ آتن «سرمشقی برای کل یونان» است ــ در دو قرن گذشته، آزادیخواهانِ سراسر جهان موفقیت یا ناکامیِ کشورشان را در مقایسه با الگوهای غربی (آمریکایی، بریتانیایی، فرانسوی و سوئدی) سنجیدهاند. اما اکنون این کار دشوارتر شده است زیرا این دموکراسیهای سابقاً خودستا درگیر نبرد با مشکلاتِ جدید و قدیمی هستند. امروز میلیونها نفر در گوشه و کنار دنیا در آرزوی رهایی از چنگ خودکامگان به سر میبرند. اما وقتی تقریباً هر روز میشنوند که کشورهای مهد لیبرالیسم با تورم، اعتصابات، شیوع جرائم، خشونت ناشی از اسلحه و بیاعتناییِ رأیدهندگان به حقیقت دست و پنجه نرم میکنند، بسیاری از آنان شک میکنند که دموکراسی بهترین آلترناتیو است.
در سال ۲۰۲۴، مردم در کشورهایی که تقریباً نیمی از جمعیتِ دنیا را تشکیل میدهند به پای صندوقهای رأی خواهند رفت. اما حتی در جاهایی که انتخابات صرفاً نوعی صحنهآرایی برای حکومتی خودکامه نیست، رأیدهندگان نگراناند که اطلاعاتِ گمراهکنندهی جعلی، دستکاری در روند انتخابات یا تقلبِ تمامعیار صدای ضعیفِ آنها را خاموش کند. حتی وقتی که نامزدهای خودکامه در انتخاباتی آزاد و منصفانه شکست میخورند بیش از همیشه این نگرانی وجود دارد که خود و حامیانشان نتیجهی انتخابات را نپذیرند ــ مثال بارزش قدرتمندترین دموکراسی دنیا، آمریکا، است.
«بسیاری از کسانی که میشناسم از دموکراسی قطع امید کردهاند» ــ این سخن دوستِ جدیدم وایباو است که تابستانِ پارسال در سفر به سینکیانگ در غرب چین با او آشنا شدم. او در یک بانک بینالمللی در هنگ کنگ کار میکند و در هنگام اعتراضاتِ دموکراسیخواهانهی سالهای ۲۰۲۰-۲۰۱۹ در آنجا زندگی میکرد و پس از آن هم مقررات سفتوسختِ منع رفتوآمد در دوران شیوع ویروس کرونا را تجربه کرده بود. بعضی از شکاکان به دموکراسی، همکار وایباو و اهل هند یا آسیای شرقی هستند. آنها که از سیاست ناامید شدهاند اما میخواهند کار مثبتی در دنیا انجام دهند ــ وایباو تأکید میکند که حتی بانکداران هم نگراناند که روح و روانشان آسیب ببیند ــ بر چیزی تمرکز میکنند که آن را «توسعه» میخوانند: بهبود مهارت تکنولوژیک، راهیابی به بازارهای جدید و شکستِ رقبا به خاطر کشور و شرکتِ خود. «آنها فکر میکنند که باید قدرت بیشتری را در اختیار تکنوکراتها یا رهبرانی قرار دهیم که چشمانداز روشنی را برای کشورمان ارائه میکنند.»
بقیهی شکاکان هنوز از نتایج همهپرسیِ مناقشهانگیز برگزیت در بریتانیا و انتخابات سراسریِ بحثانگیز در آمریکا و دیگر کشورها مات و مبهوتاند. آنها میپرسند که اگر دموکراسی نمیتواند به انتخاب رهبران یا سیاستهای مورد اعتماد عمومی بینجامد، در این صورت چطور میتواند برای مقابله با رقابتجوییهای خطرناک جهانی، جنگهای وحشیانه، فاجعهی اقلیمی و فناوریهای دیجیتالی که شهروندان را گمراه میسازند و آنها را به اردوگاههای متخاصم تقسیم میکنند به ما کمک کند؟
گسترش بدبینیِ جهانی دربارهی مزایای دموکراسی میتواند مایهی تشویش و نگرانیِ شدید کسانی باشد که ذهنیتِ سیاسیشان در دوران جنگ سرد شکل گرفته است. من در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در ژاپن بزرگ شدم، و در آن زمان به من آموختند که دموکراسی بیتردید بهترین نوع حکومت است که در تاریخ ابداع شده و دهه به دهه بهتر و بهتر میشود. در آن دوران دموکراسی درگیر مبارزهای حیاتی با رژیمهای خودکامهای بود که اکثر همسایگانِ ما در شرق آسیا و همچنین بخش عمدهای از حد فاصل میانِ آن کشورها و مرزهای غربی چکسلواکی، مجارستان و لهستان را تحت سلطه داشتند. هرچند تصور تغییر آن وضعیت تقریباً ناممکن بود اما نشانههای کوچک مقاومت امیدبخش بود.
در سال ۱۹۹۳، چند سال پس از سقوط کمونیسمِ متکی به شوروی در اروپا، برای کار به ورشو رفتم. گرچه وظیفهی رسمیام تدریس فلسفهی سیاسیِ انگلیسیزبان بود اما بیشتر علاقه داشتم که بفهمم دانشجویانم دربارهی تغییراتی که از سر میگذراندند چه فکر میکنند. میخواستم بدانم که انتظار دارند نظم نوین دموکراسیِ لیبرال غیر از عضویت در ناتو و احتمالاً اتحادیهی اروپا ــ که آنها را از روسیهی تحقیرشده در امان نگه میداشت ــ چه چیزی را برای آنها به ارمغان بیاورد؟ آیا به نظرشان دموکراسیِ لیبرال همانقدر که حامیانِ محلی و جهانیاش میگفتند خوب بود؟
ما دربارهی کتاب جدیدی از جان رالز، فیلسوف سیاسیِ آمریکایی، گفتوگو کردیم. به نظر او، وقتی دربارهی قوانین و سیاستها در دموکراسیها بحث میکنید باید به «دلایل عمومی» ــ برای مثال، احترام به آزادیِ همگان یا رعایت امنیت عمومی ــ استناد کنید، نه اینکه استدلالهایی را ارائه دهید که فقط کسانی با آن ارتباط برقرار میکنند که دغدغهها یا باورهای ایدئولوژیک مشترکی با شما دارند. از دانشجویانم پرسیدم که آیا چنین آیندهای در انتظار ماست؟ چشمهایشان از طنزی دوستانه برق زد. یکی از آنها گفت، «شاید مردم در بریتانیا یا آمریکا اینطور باشند. خوش به حالشان.»
گاهی در مسیر بازگشت به خانه با دانشجویی به نام آنییِژکا سوار تراموا میشدم. او بعد از پایان کلاس با عجله میرفت تا به دانشآموزان زبانهای انگلیسی و آلمانی بیاموزد یا برای یک روزنامهی محلی مقاله بنویسد، و درآمدش را با والدینش که از نظر مالی در تنگنا بودند تقسیم میکرد. دانشجوی دیگری به اسم مارسین زبان انگلیسی درس میداد و گاهی با تاکسی مسافرکشی میکرد. مادر دانشجوی دیگری به نام ماگوژاتا در بیمارستانی فاقد بودجهی کافی پرستار بود؛ خصوصیسازی هم سبب شده بود که پدرش بعد از سالها کار در کارخانه بیکار شود. ماگوژاتا در سینما و یک کافهی شبانه کار میکرد. از آنها میپرسیدم که چطور از عهدهی آنهمه مسئولیت و کار شاقِّ تحصیل در دانشگاه برمیآیند؟ شانه بالا میانداختند و میگفتند زندگی همین است.
دوستانِ لهستانیِ سالخوردهترم همچون من در کمال آسودگی با ایدئولوژیهای قدیمی وداع کرده بودند. اما ما هنوز نظر قاطعی دربارهی «لیبرالسازی»، «خصوصیسازی» و «دموکراسیسازی» نداشتیم. خصوصیسازی به معنای واگذاریِ صنایع و بنگاههای سابقاً دولتی ــ خانهسازی، تولید و توزیع مواد غذایی، برق و گاز و حمل و نقل ــ به بخش خصوصی یا تا حدی خصوصی بود. دموکراسیسازی به معنای جایگزین کردن دولت تکحزبی با نظام نمایندهمحور تکثرگرا و چندحزبی، بازتوزیع قدرت میان شهرهای بزرگ و روستاهای مستقل لهستان، تثبیت حاکمیت قانون، آزادی بیان و مطبوعات، و جداییِ دین و حکومت بهرغم حفظ احترام متقابل بود.
وقتی دربارهی کاپیتالیسم و کمونیسم حرف میزدیم مواظب بودیم که دوباره مثل دوران جوانی در دام تفکر دوقطبی ــ این یا آن، خوب و بد ــ نیفتیم. کمونیسمِ دولتی جنگ سرد را باخته بود و احتمالاً وجههاش تا ابد به علت خودکامگی مخدوش شده بود. اما آیا این به معنای تأیید نظام سرمایهداری بود؟ و آیا شیوهی تولید و توزیع کالاهای اجتماعی در این نظام با دموکراسی سازگار بود؟
نظر اکثر لهستانیها دربارهی خصوصیسازی شبیه به نظرشان دربارهی خدا بود: بیایید بکوشیم تا ایمان داشته باشیم که سرانجام به آدمهای کوشا و شریف پاداش خواهد داد، حتی اگر هیچ شاهد و مدرکی برای آن نداشته باشیم.
در دوران دانشجویی کسی را میشناختم که اکنون یکی از اعضای شاخص دولت بریتانیا است. او میگفت که هدف دموکراسی حفاظت از آزادیهای فردی است. به نظر او چون نظام سرمایهداری افراد را آزاد میگذاشت تا برای کسب سود به تجارت و صنعت بپردازند، بنابراین بیش از هر نظام اقتصادیِ دیگری حامیِ دموکراسی بود. اما تقریباً هیچکسی را در لهستان ندیدم که مثل او مطمئن باشد که رقابت خصوصی تحت نظارتِ ناچیز به نفع دموکراسی است. نظر اکثر لهستانیها دربارهی خصوصیسازی شبیه به نظرشان دربارهی خدا بود: بیایید بکوشیم تا ایمان داشته باشیم که سرانجام به آدمهای کوشا و شریف پاداش خواهد داد، حتی اگر هیچ شاهد و مدرکی برای آن نداشته باشیم.
در حالی که خصوصیسازی در مدتی کوتاه جیب مهاجران خارجی و کمونیستهای سابقِ متنفّذ را پُر کرد، کاهش حقوق ماهانهی همکارانم آنها را مجبور کرد که چند شغل جورواجور داشته باشند تا بتوانند اجارهبها و دیگر صورتحسابها را بپردازند. بعضی نگران بودند که شکاف میان برندهها و بازندهها در قمار خصوصیسازی به روند آسیبپذیر دموکراسیسازی صدمه بزند. دانشجویان با اشاره به خویشاوندانی که خارج از شهرهای بزرگ زندگی میکردند، پیشبینی میکردند که احساس ناامنی در میان رأیدهندگانِ روستایی و سالخوردهتر زمینه را برای سیاستمدارانِ فرصتطلب فراهم کند تا تقصیر را به گردنِ نخبگانِ شهرنشین و «جهانوطن» بیندازند و انواع خطرناکی از ناسیونالیسم را رواج دهند.
وقتی به غرب برمیگشتم و این حرفها را برای مردم در بریتانیا، فرانسه یا آلمان بازگو میکردم، در کمال شگفتی میدیدم که بعضی بیدرنگ این نگرانیها را نابجا میدانند. یک دوست آلمانی که به لطف ارث ثروتمند شده بود میگفت مردم کشورهای سابقاً کمونیستی تاب و تحمل رقابت و ناامنیهای حاصل از آن را ندارند چون کمونیسم آنها را لوس کرده است؛ به عقیدهی او، اینکه انتظار داشته باشیم دولت نابرابریهای فزاینده را مهار کند نوعی عادتِ بد پدرمآبانه است.
غربیها چندان علاقه نداشتند که بدانند چگونه فرایندهای دموکراسیسازی و خصوصیسازیِ تحت هدایتشان به نگرانی دربارهی استقلال و هویت ملی دامن میزند. برای آنها راحتتر بود که در توضیح رواج ناسیونالیسم در سرزمینهای پساکمونیستی به همان کلیشهی قدیمیای متوسل شوند که بر اساس آن دموکراسیهای «غربی» چیزی به اسم هویتهای ملیِ «مدنی» ــ آکنده از ارزشهای عقلانی و فردگرا و گشوده به روی دنیا ــ دارند، در حالی که «شرقیها» ناسیونالیسمی قومی دارند که از بقایای تنگنظری و تعصب محلیِ قدیمیای است که ظاهراً لیبرالسازیِ جهانی سرگرم امحای آن بود. ما در «غرب» آنقدر به مقایسهی خودستایانهی نگرشهای روشنفکرانهمان با افکار نه چندان روشننگرانهی دیگران عادت کرده بودیم که بسیاری از ما از وجوه تشابهمان ــ آرمانشهرباوریهای پیشرفتمحورِ لیبرال یا کمونیستی، ناسیونالیسمهای نوستالژیک، و ترس از عقب ماندن در جوامع فوقالعاده رقابتی ــ غافل شده بودیم.
وقتی در اروپای شرقی و مرکزی آلترناتیوی برای دموکراسیِ لیبرال پدیدار شد اکثر دوستانِ لهستانیام شگفتزده نشدند. ویکتور اوربان، رهبرِ ابتدا لیبرال و سپس خودکامهی مجارستان، این آلترناتیو را «دموکراسیِ غیرلیبرال» خواند؛ اما تحلیلگرانِ لیبرال اصطلاح «پوپولیسم» را ترجیح میدادند. این آلترناتیو بعد از بحران اقتصادیِ جهانیِ سال ۲۰۰۸ پدید آمد و سپس به غرب راه یافت و در آمریکا، بریتانیا، فرانسه، هلند و کشورهای دیگری در گوشه و کنار دنیا با استقبال گرمی مواجه شد. این امر بسیاری از اهالیِ غرب دموکراتیکِ لیبرال را شگفتزده کرد، همان غربی که اکثر ساکنانش شکاف در ثروت و نفوذ سیاسی را بهعنوان امری طبیعی پذیرفته بودند ــ حتی بهرغم آنکه خود یا همسایههایشان در حال سقوط از نردبان امنیت بودند.
ارائهی چنین توضیح سادهای برای ظهور پوپولیسمِ غیرلیبرال در دموکراسیهای لیبرال حاکی از آن است که آن را پدیدهای ساختهوپرداختهی بالادستیها میدانیم ــ محصول کار سیاستمدارانِ فریبکارِ فوقالعاده موفقی که بهجای منعکس کردن واقعیت، آن را تحریف میکنند. با وجود این، چنین روایتهایی بخش مهمی از ماجرا را بیان میکند زیرا نشان میدهد که رأیدهندگانِ حامی سیاستهای غیرلیبرال چه روایتهایی را باور میکنند. یکی از ترفندهای خاص پوپولیستها این است که تقصیر را به گردن آدمهای بیگناه ــ معمولاً مهاجران و اقلیتهای قومی ــ میاندازند و برای رفع نگرانیهای رأیدهندگان راهحلهای غیرواقعبینانهای را ارائه میکنند. متهم کردن آدمهای آسیبپذیرتر نوعی توهم قدرت را به حامیانِ مضطرب پوپولیسم القاء میکند زیرا آنها را در اردوگاه «ما محشریم» در کنار تاجرانِ موفق و نخبگان ثروتمند قرار میدهد ــ بهرغم اینکه همین تاجران و نخبگان دائماً سیاستهای معطوف به مهار نابرابریهای اجتماعی را رد میکنند.
اما فریب دادن رأیدهندگان فقط لایهی بالاییِ هرم پیچیدهی ناامنیهای مادی و روانیای است که نظارتِ ضعیف و شکافهای فزایندهی اجتماعی به آنها دامن میزند. دیگر لازم نیست که چپگرایی دوآتشه باشید تا دربارهی فشارهای شدید بازارهای تحت نظارتِ ضعیف و ایجاد معدودی آدم فوقالعاده ثروتمند حرف بزنید که از طریق مالکیت رسانهها و تأمین بودجهی کارزارهای انتخاباتی نفوذ سیاسیِ شدیدی پیدا کردهاند.
در آمریکا، پس از آغاز «رکود بزرگ» در سال ۲۰۰۷ فقط ثروتمندترین خانوادهها پولدارتر شدند. از آن زمان تا سال ۲۰۱۶، میانگین ارزش خالص ثروتمندترین دو دهک جامعه ۱۳ درصد افزایش یافت، در حالی که میانگین ارزش خالص خانوادههای کمتر ثروتمند بیش از ۲۰ درصد کاهش یافت. بیش از پیش معلوم شد که در بسیاری از دموکراسیهای لیبرال دسترسی به لوازم زندگیِ امن ــ مسکن، آموزش، غذا و مراقبت درمانی ــ برای درصد کوچکی از شهروندان بسیار آسانتر است. افزون بر این، فهمیدیم که رقابت میان ثروتمندان بر سر دستیابی به مرغوبترین نوع این کالاها سبب شده است که قیمتها برای دیگر شهروندان سر به فلک بکشد.
البته همیشه ارتباط ساده و روشنی میان این ناامنیهای چندگانه و ناسیونالیسمِ غیرلیبرال وجود ندارد. در اکثر کشورها نگرانیهای فعلی دربارهی قدرت و هویتِ ملی سابقهای طولانی و آمیخته با احساسات دارد، و همین امر سبب میشود که سیاستمدارانِ فرصتطلب به آسانی از این نگرانیها سوءاستفاده کنند. اما تجربهی زندگی در ژاپن و لهستان به من آموخته است که همیشه نمیتوان این نگرانیها را نوعی قبیلهگراییِ نامعقول دانست. در زمانهای آکنده از تغییر و تنش، همذاتپنداری کردن با گروهها نه تنها نوعی تکیهگاه اجتماعی برای اکثر افراد فراهم میکند بلکه منبع مهمی برای تشدید احساس ــ هرچند واهیِ ــ قدرت است. وقتی که فرودستان برای به دست آوردن سهمِ خود با یکدیگر متحد میشوند یا وقتی که فرادستانِ سابق احساس خطر میکنند دغدغههای هویتی تشدید میشود.
آزادیِ دموکراتیک به این معنا نیست که من میتوانم هر کاری دلم میخواهد انجام دهم و آزادم که هرقدر میتوانم قدرت و ثروت بیندوزم بیآنکه به تأثیر این امر بر دیگران توجه کنم. آنچه آزادیِ دموکراتیک را دموکراتیک میکند دقیقاً همین است که برای تضمین تقسیم قدرت، آزادیهای شخصیِ من را محدود میکند تا دیگران هم فرصتها و گزینههای مناسبی داشته باشند.
دموکراسیهای لیبرالِ قدیمیتر با شعارهای بلندپروازانه متولد شدند و قدرت جهانیِ چشمگیرشان به اعتمادبهنفس مفرط انجامید. اما مردمی که به زحمت میکوشند تا دموکراسیهای جدیدی را به وجود آورند یا حفظ کنند چنین اعتمادبهنفسی ندارند. در ۲۵۰ سال گذشته، تعداد اندکی از کشورهای اروپای غربی و انگلیسیزبان دربارهی محاسن دموکراسیِ لیبرال برای بقیهی دنیا سخنسرایی کردهاند. اکنون باید دموکراسیهای ناموفق جدید دربارهی معایب دموکراسیِ لیبرال با ما سخن بگویند. اهالیِ این کشورها اغلب درک روشنی از مزایای مهم دموکراسی دارند، اما در عین حال از موانعی که میتواند ایجاد شود و حتی نهادهای خوشساخت را هم تضعیف کند به خوبی آگاهاند. این موانع عبارتاند از نابرابریهای مادی، کشمکش میان سنت و ترقیخواهیِ شدید، و شکاف میان نخبگانِ حاکم و بقیهی مردم.
انگیزه دادن به مردم برای تداوم تلاش در راه دموکراسی مستلزم آن است که ایدئولوژیهای مدرن را به دقت وارسی کنیم و دریابیم که دموکراسیها قرار است به کدام دغدغههای مهم بپردازند. در قدیمیترین روایتِ موجود از تأسیس دموکراسی، از لافزنی یا خوشبینیِ اکثر افسانههای مدرن دربارهی ایجاد دموکراسی هیچ اثری نیست. بر عکس، این قصهای عبرتانگیز است دربارهی دشواریِ ایجاد دموکراسی و آسانیِ نابودیاش به علت غفلتِ ما.
پیش از سال ۵۰۷ قبل از میلاد و ایجاد شکلی از حکومت که بنیانگذارانش آن را «دموکراتیا» نامیدند، گسل سیاسیِ اصلی نه بین نظام استبدادی و مردم بلکه بین فقرای آسیبپذیر و اغنیایی بود که دائماً ثروتمندتر میشدند. ملّاکانِ ثروتمند زمین را به فقرا اجاره میدادند تا برای امرار معاش روی آن کار کنند. هر چند وقت یک بار، زمینداران اجارهبها را افزایش میدادند. اگر مستأجران از عهدهی پرداخت اجارهبها برنمیآمدند، ثروتمندان با نرخهای بهرهی بالا به آنها وام میدادند. شکاف ثروت افزایش مییافت. مستأجران تقلّا میکردند اما از عهدهی بازپرداختِ بدهی برنمیآمدند. قوانین آتن به نفع ثروتمندان بود و به طلبکاران اجازه میداد که بدهکاران را به بردگی بگیرند. سرانجام آتنیهای فقیرتر طغیان کردند. در اوایل قرن ششم قبل از میلاد، ثروتمندانِ هراسان از مردی به اسم سولون خواستند پیش از آن که اوضاع بدتر شود چارهای بیندیشد. او به بردگی گرفتن بدهکاران را غیرقانونی کرد، مشوّقهایی را برای طیف جدیدی از کسبوکارها ارائه کرد و امتیازات سیاسیِ موروثی را لغو کرد.
با این همه، این دموکراسیِ تمامعیار نبود و طرح جدید سولون پس از مدت کوتاهی شکست خورد. ثروتمندان بهرهکشی از همشهریانِ خود را از سر گرفتند، و آن همشهریان نیز مثل دیگر آدمهای آسیبپذیر در طول تاریخ به روی فرد مستبدی آغوش گشودند که وعده میداد از آنها حمایت کند. گرچه پیسیستراتوس بعضی از زمینهای اشراف را مصادره کرد و به فقرا داد، اما این امر به دموکراسی نینجامید زیرا این حاکم مستبد قدرتِ سیاسی را به انحصار خود و خانوادهاش درآورد. وقتی گروهی از افراد متنفذ آتن پسر پیسیستراتوس را از قدرت خلع کردند به دو نکته پی بردند. اول اینکه جوامع بسیار نابرابر در مقایسه با جوامعی که نابرابریها را مهار میکنند ثبات و تولید و بهرهوریِ کمتری دارند. دوم اینکه برای کنترل منصفانهی نابرابریها نمیتوان به یک طبقه یا حزب خاص اعتماد کرد. در نتیجه، اصلاحطلبان از نابرابری در میان همهی آتنیهای آزاد کاستند و حکومت را به شکلی بازطراحی کردند که شهروندان ثروتمند، فقیر و میانهحال را مجبور میکرد در انجمنها کنار یکدیگر بنشینند، با یکدیگر بحث و چانهزنی کنند و صاحبمنصبان را به صورت چرخشی و به قید قرعه برگزینند.
گاهی خوب است که به سراغ مبانی و ریشههای هنوز سالمِ ایدهها و نهادهایی برویم که به مرور زمان ضعیف و آشفته شدهاند. بر اساس داستان سولون، دموکراسی راهحل واقعبینانهای برای مشکلی ملموس بود: راهی برای پایان دادن به کشمکش بیپایانِ ناشی از شکاف در امنیت شخصی و اجتماعیِ افراد ثروتمندتر و بقیهی جامعه. این فهم متعارف از دموکراسی قرنها رایج بود، اما در دوران مدرن ــ ابتدا در درون خود سنت لیبرال ــ اختلافنظر شدیدی میان مدافعان نظارت شدید و حامیان نظارت ناچیز بر بازارها پدید آمد.
آزادیِ دموکراتیک به این معنا نیست که من میتوانم هر کاری دلم میخواهد انجام دهم و آزادم که هرقدر میتوانم قدرت و ثروت بیندوزم بیآنکه به تأثیر این امر بر دیگران توجه کنم. آنچه آزادیِ دموکراتیک را دموکراتیک میکند دقیقاً همین است که برای تضمین تقسیم قدرت، آزادیهای شخصیِ من را محدود میکند تا دیگران هم فرصتها و گزینههای مناسبی داشته باشند.
شهروندانِ دموکراسیهای جدیدتر اغلب به روشنی میبینند که عدم توازن قدرت و ترس از دست دادن فرصتها در جامعهای فوقالعاده رقابتی و بیبهره از نظارتِ مناسب چگونه میتواند به کاهش احترام به نهادهایی بینجامد که قرار است به قدرتِ مردم جهت دهند و از آن حفاظت کنند. برای درک این امر فقط کافی است که به تنزل شأن و منزلتِ انتخابات، رسانهها و احزاب سنتی، نظامهای قضائی و مجالس نمایندگی توجه کنیم. اما شهروندانِ دموکراسیهای جدیدتر هنوز خواهان دستیابی به منافعی هستند که فقط دموکراسی میتواند آنها را تأمین کند، و این شهروندان اغلب دیدگاه روشنتری دربارهی ماهیت این منافع دارند. تلوتلو خوردن در وضعیتی متزلزل میان استبداد و دموکراسی به آنها فهمانده است که بهترین راه برای حل مشکلات عبارت است از توزیع فراگیرتر و مساویتر قدرت سیاسی، و نه افزایش تمرکز آن در دست رهبرانی که ممکن است به بهروزیِ شخصی و آیندهی مشترکِ ما بها دهند یا ندهند. از سر گذراندن تجربهی هولناک جنگهای داخلیِ اخیر و مشاهدهی صلح و آرامش نسبی در برخی از دموکراسیها سبب شده است که شهروندانِ دموکراسیهای جدیدتر دریابند که در مقایسه با اندکسالاری، همکاری میان تودههای مردم میتواند به موفقیتهای ماندگارتری بینجامد، کیفیتِ زندگیِ همه را بهبود بخشد و احساس امنیتِ بسیار عمیقتری را برای تکتک افراد به ارمغان بیاورد.
امروز میلیونها نفر در گوشه و کنار دنیا برای مبارزه در راه همین مواهب عادی در خیابانها تظاهرات میکنند، خطر حبس و شکنجه را میپذیرند و حتی جانِ خود را به خطر میاندازند. نگاهی واقعبینانه به امتیازات دموکراسی در مقایسه با دیگر آلترناتیوها به ما کمک خواهد کرد تا بفهمیم که بهترین راه حمایت از دموکراسی چیست. بهجای اینکه درگیر نبرد بر سر «الگوها»ی قدیمی شویم، باید ببینیم که چطور میتوان در داخل و خارج از غرب با استفاده از ابزاری دموکراتیک به اهداف دموکراتیک دست یافت. دربارهی حال و هوای دنیا باید گفت که شکاکیت دربارهی شیوههای قدیمیترِ دموکراسی ضرورتاً چیز بدی نیست: خلاء حاصل از الگوهای غربی فضایی را برای تفکر خلاق فراهم میکند، تفکر دربارهی اینکه محلیها چه نیازهایی دارند و از چه نوع تغییراتی میتوانند حمایت کنند.
اکنون زمانِ آن فرا رسیده است که این فکر را رها کنیم که فقط کشورهای قدرتمند صلاحیت دارند که به طراحی و تأسیس دموکراسی برای دیگر کشورها بپردازند. شاید این کشورها بتوانند با پول و سلاح به دموکراسیهای جدید کمک کنند که از خود دفاع کنند. اما بدون شناخت تاریخ و حساسیتهای محلی، پول و سلاح به درد نمیخورد. وقتی خارجیها با عجله و غرور دموکراسی را ترویج میکنند، احتمالاً شاهد واکنشی منفی در قالب ناسیونالیسم یا خودکامگیِ غیرلیبرال خواهیم بود.
در عین حال میدانیم که باید قدرت و فرصتِ اظهار نظر شهروندان معمولیِ دموکراسیهای قدیمیتر را نیز به شکل مؤثری افزایش داد. در گوشه و کنار دنیای دموکراتیک سازمانهایی وجود دارد که اعضایش از ایجاد انجمنهای شهروندی حمایت میکنند؛ اعضای این انجمنها نه از طریق کارزارهای حزبی یا شخصمحور بلکه به قید قرعه انتخاب میشوند و میتوانند به بخشهای گوناگون دولت مشاوره دهند و بر آنها نظارت کنند. چنین انجمنهایی از رقابتهای بیمارگونه در میان (و داخل) احزاب سیاسی در امان هستند و در نتیجه بیشتر احتمال دارد که سیاستهایی را برای کاهش شکاف در جوامع نابرابر تدوین کنند. ایدهی قدیمیِ دیگری نیز در حال احیا است: ایدهی تأسیس دادگاههای شهروندی به منظور پاسخگو کردن سیاستمدارانِ فعلی یا قبلی در مورد اقداماتشان.
اما حتی نهادهای خوشساخت نیز بدون حمایتِ مردم کارآمد نخواهند بود. پیش از هر چیز باید نگرشهای خود را تغییر دهیم. باید به باورها و نگرانیهای مردم بیش از ایدئولوژیها بها داد، همان ایدئولوژیهایی که ایمان به پیشرفتِ حتمیِ آرمانهای خودمان را تبلیغ میکنند. باید با تکیه بر جنبشهای اجتماعی، شبکههای اجتماعی و صندوقهای رأی خواهان افزایش نظارتِ دموکراتیک بر اقتصادهای بازاری شد. باید برای پس گرفتن قدرت از دشمنانِ مسلّمِ دموکراسی ــ افراطگرایان، ثروتمندانِ سیریناپذیر و رهبرانِ مستبد ــ مبارزه کرد. اما علاوه بر این ]مسئولیت جهانی[ نباید از مسئولیتِ خود در قبال بهبود و اصلاح روانها و جوامع فوقالعاده رقابتیمان ]در غرب[ غافل شویم.
برگردان: فرشته قادری
اریکا بنر فیلسوف سیاسی و نویسندهی کتابهای ناسیونالیسمهای واقعاً موجود (۱۹۹۵) و ماجراهایی در دموکراسی (۲۰۲۴) است. او پیشتر در دانشگاه آکسفورد تدریس کرده است و اکنون در مدرسهی علوم اقتصادی و سیاسی لندن و دانشگاه هِرتی در برلین درس میدهد. او مدیر «انجمن اروپایی تاریخ اندیشهی سیاسی» است و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه شده است. آنچه خواندید برگردان این فصل از کتاب زیر است:
Erica Benner, ‘What the west forgot about democracy’, in Margaret Atwood et al (2024) Democracy: Eleven Writers and Leaders on What It is – And Why It Matters, Profile Books.